زندگی به سبک شهدا-۱|ملاک همسر شهید اندرزگو برای ازدواج

زندگی به سبک شهدا-1|ملاک همسر شهید اندرزگو برای ازدواج

سید علی اندرزگو روز خواستگاری گفت: «من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر می‌توانی نان طلبگی بخوری بسم‌الله»

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در اوایل سال 1343 در حالی که سیدعلی اندرزگو 27 سال سن داشت با معرفی شهید مهدی عراقی برای خواستگاری به منزل حاج رضا رفت و دختر او را خواستگاری کرد. اما این وصلت چند ماه بیشتر طول نکشید و بعد از قتل حسنعلی منصور فشار روی وی و همسر و خانواده همسرش زیاد شد و بارها آنها را به بازجویی کشاندند. از این رو با فراری شدن سید این زندگی نوپا به پایان رسید. شهید اندرزگو چند سال سرگردان و بدون خانواده مشغول فعالیت بود تا سرانجام با وساطت حجت‌الاسلام موسوی، امام جماعت مسجد چیذر و حجت‌الاسلام هاشمی علیا، سرپرست حوزه علمیه چیذر و با نام مستعار شیخ عباس تهرانی به خواستگاری دختر آقای عزت‌الله سیل سپور رفت.

کبری سیل سپور همسر شهید می‌گوید: حدود سال 1349 بود که با آقای اندرزگو آشنا شدم و ازدواج کردم. آن زمان من 16 سالم بود و ایشان حدود 29 سال داشت. من دختری بودم که به لحاظ تربیت و جوّ مذهبی خانواده زیاد به مسجد می‌رفتم. پیش نماز مسجدمان در چیذر حاج آقا موسوی او را به خانواده ما معرفی کرد. حاج آقا گفت: «این جوان که طلبه حوزه چیذر است گفته که می‌خواهد ازدواج کند و دختر مورد نظر باید این شرایط را داشته باشد: اول اینکه برادر نداشته باشد، دوم پدرش آدم ساده‌ای باشد و سوم اینکه خانواده‌شان شلوغ نباشد. قرار شد برای دیدن همدیگر به اتفاق خانواده به منزل آقای موسوی در منطقه اختیاریه در شمال تهران برویم.

آن ایام دختر پرتحرک و شلوغی بودم. دفعه اول آنجا بود که ایشان را دیدم. قبل از آن خواستگارهایی برایم آمده بودند ولی نپذیرفتم و علل خاصی هم داشتم. یکی از علل مهم این بود که آنها کارمند و به خصوص کارمند صنایع دفاع بودند. اعتقاد من این بود که پول اینها در زمان شاه حلال نیست. من گفته بودم که می‌خواهم زن یک طلبه روحانی بشوم تا هر زمان که در زندگی به مشکل و مسائل شرعی برخوردم، آنها را از شوهر خودم بپرسم. البته بعدها فهمیدم که یکی از خواستگارانم ساواکی بوده است.

شهدای جهان اسلام , خانواده شهدا ,

فرزندان شهید اندرزگو

موقعی که به منزل آقای موسوی رفتیم، ایشان که آن زمان برای ما به نام شیخ عباس تهرانی معروف شده بود گوشه‌ای نشست. طبق رسم و رسوم چایی بردم. به خاطر خجالت و حُجب و حیا نه من می‌توانستم ایشان را ببینم و نه ایشان من را. رویم نشد نگاهش کنم. موقعی که خواست از خانه خارج شود از پنجره نگاهش کردم؛ البته طوری که متوجه نشود. لباس قبای نیمچه‌ای تنش بود و کلاه عرقچین مشکی بر سر گذاشته بود. آن‌طور که می‌گفتند تازه طلبه‌ مدرسه چیذر شده بود. بعدها خودش می‌گفت طالب زیاد داشته ولی قبول نکرده بود که ازدواج کند چون جوانی بود خوش سیما که برای کسب دروس حوزوی در مدرسه چیذر درس می‌خواند و مردم هم به طلبه‌ها و اهل دین علاقه زیادی داشتند. خانواده‌هایی بودند که برای آنها به خصوص برای او غذا می‌بردند و یا لباس‌هایشان را می‌شستند و بعضی هم درخواست می‌کردند که دامادشان شود.

هنگامی که در خانه حاج آقا موسوی برای خواستگاری صحبت کردیم، بدون پدر و مادرش آمده بود. وقتی سؤال کردیم آنها کجا هستند؟ بنای شوخی گذاشت. برای جلسه دوم که آمد صحبت کند (چون درست همدیگر را ندیده بودیم و حرف نزده بودیم) به من گفت: «من کسی را ندارم و یک طلبه هستم که چیزی از مال دنیا ندارد. اگر می‌توانی نان طلبگی بخوری بسم‌الله» من هم در جواب گفتم: «می‌خواهم با کسی ازدواج کنم که اگر مسئله پیش آمد لازم نباشد از دیگران بپرسم. آن مسئله را از شوهر خودم بپرسم.» در میان صحبت‌هایش به هیچ‌وجه درباره سابقه مبارزاتی و اینکه دنبالش هستند، صحبت نکرد و ما همه فکر می‌کردیم یک طلبه ساده و معمولی است.

شهدای جهان اسلام , خانواده شهدا ,

فهمیدم که آقای اندرزگو مادرشان اصفهانی و پدرشان تهران است. خود ایشان در جنوب تهران در دروازه غار متولد شده بود. اهل چیذر نبود. 6 سال بود که تحت تعقیب بود. اینها را بعداً فهمیدم. به مادرم گفت: «من کسی را ندارم. شما که دخترتان را به من بدهید، باید برای من هم مادری کنید.» مهریه من در سال 1349 حدود 7 هزار تومان بود. مدتی مانده بود به تولد حضرت زهرا(س) که عقد کردیم. یک ماه عقد کرده ماندم و روز تولد حضرت زهرا(س) به خانه بخت رفتم. ایشان خانه‌ای در چیذر رهن کرد. مستأجر بودیم با دو اتاق. ایشان ابتدای آشنایی ما لباسش از آن کُت‌های بلند بود که طلبه‌ها به تن می‌کردند اما وقتی عقد کرد، لباس روحانی پوشید. یک روز که به نظرم عید مبعث بود، آقای فلسفی برای شرکت در جشن عید به حوزه علمیه چیذر آمد و مراسم عمامه‌گذاری بود که چند طلبه عمامه‌گذاری کردند. یکی از آنها شهید اندرزگو بود که به دست آقای فلسفی عمامه گذاشت. به نام شیخ عباس تهرانی معروف شد. آقا سید مهدی را خدا در همان خانه به ما داد. زندگی آرام و خوبی داشتیم.

انتهای پیام/ر

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران