«چندمترمکعب عشق»‌ در یک کشور یک میلیون متر مکعبی

«چندمترمکعب عشق»‌ در یک کشور یک میلیون متر مکعبی

خبرگزاری تسنیم: یحیی دوست افغانستانی ام وقتی از سالن خارج شد گریه می‌کرد و می‌گفت بالاخره در کشور یک میلیون مترمکعبی ایران دیدیم روزی را که چند مترمکعب عشق و محبت هم نصیبمان کردید .

خبرگزاری تسنیم: محمدرضا آزادی

1. وقتی در 11 سپتامبر پرواز شماره 93 شرکت هوابیمایی یونایتد ایرلانز و سه هواپیمای دیگر در آسمان ربوده شد نکته جالب توجه این بود که جان کلام مکالمات تلفنی مسافرانی که می دانستند اندکی بعد خواهند مُرد با نزدیکترین آدمهای زندگیشان این بود : «دوستت دارم...»

این هواپیماها بعدها بهانه حمله آمریکا به افغانستان و جنگی 13 ساله و طاقت فرسا شدند که با تمام ابعادش هرگز نتوانست به اهدافی که ظاهرا قرار بود کشور صلح دوست حمله کننده را برساند ، نزدیک شود . جنگی که سرنوشت چهار میلیون مهاجر افغان داخل ایران هم به نوعی با آن گره خورده بود .  حملات شبانه به شهرها و روستاهای افغانستان و بمباران آن ها حتی فرصت لحظه آخری برای گفتن دوستت دارم را میگرفت و بسیاری در خواب کشته می شدند .

2   چند متر مکعب عشق حکایت عاشقی پسری ایرانی و دختری افغان در ایران است. عبدالسلام پدر مرونا با ازدواج مخالفت می کند و دلیل مخالفتش هم را بیان می کند : نمی خواهم دخترم در این کشور بی قدر شود . حرف های عبدالسلام حکایت از نامرادی ها و ناجوانمردی ها ، تلخ زبانی ها و کنایه ها ، توهین‌ها و جسارتها به این مردم دارد . اگر هر کس دیگر جای عبدالسلام باشد و مانند او عاشق دخترش ، باید از آینده فرزندش در بین این جماعت بترسد .شما به او حق نمی‌دهید؟

3 . عکس عبدالسلام در لباس نظامی و یکی از دیالوگهایش متوجه مان می کند که در کشورش فردی صاحب منصب و با اعتبار بوده و از بد روزگار به اینجا رسیده. رادیو افغانستان گوش کردن مدام و خیره شدن‌هایش را شاید بتوان مروری به خاطراتش گرفت. به روزهایی که در کشورش عزیز بوده. اشاره‌ای دیگر به این قضیه داستان شادکام است . دکتری که در کارگاه زندگی میکند و شاید در روزگاری در افغانستان طبابت می کرده ، بعد از این که کارش را می کند به اتاقش می رود ، وسایلش را با دقت ( کسی چه می داند ، شاید حتی با حسرت ) نگاه می‌کند، تمیز و ضد عفونی می‌کند و در صندوقی می‌گذارد و در همین لحظه کسی صدایش می‌کند و یادش می‌آورد که امروز دیگر کار دیگری دارد و سریع لباس می‌پوشد تا به شغل اینجایی‌اش برسد. در سکانسی خارق‌العاده ، تمامی کارگران را می‌بینیم که زیر بارش شدید باران مشغول کشیدن لاشه یک مینی‌بوس هستند و در این جدال سختی فراوان و رنجی بزرگ را تحمل می‌کنند. بار رنجی که مهاجرت به ایران بهشان تحمیل کرده و تلاشی طاقت‌فرسا برای به دوش کشیدنش می‌کنند. سرنوشت خیلی‌هایشان است در ایران : شهباز ایرج‌، مجری تلویزیونی در مزارشریف وقتی به ایران آمد، مدتی به کارگری ساختمانی مشغول بود و البته همزمان ، کتاب تألیف می‌کرد. عبدالمجید ایشچی استاد دانشگاه‌، در ایران نگهبان ساختمان بود. سید زکریا راحل نویسنده در قم کارگر کارخانة کفش پلاستیک شد و فرزند عبدالوهاب مددی را از مدرسه اخراج کردند و .... باز هم بگویم ؟

4 گریه هایش قطع نمی شد هر صحنه از فیلم برایش آشنا بود و یاد روزهای مختلف همراه با شادی و غصه زندگی اینجایی اش می انداخت . یحیی هم شاید در ایران همین ابراز محبت ساده را از ایرانی ها میخواهد . چیزی که صابر از مرونا میخواهد و از او نمی شنود تا انتها . فقط امیدوارم بر خلاف انتهای فیلم نه در رویا ، یحیی در بیداری « دوستتان داریم » را از ما « ایرانی ها » بشنود . قبل از این که مهلت سر بیاید.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران