دیدار اول با شهید ملانوروزی، بهترین صحنه زندگی‌ام بود

دیدار اول با شهید ملانوروزی، بهترین صحنه زندگی‌ام بود

خبرگزاری تسنیم: الهه ملانوروزی گفت: بچه‌های جهادخودکفایی وقتی تست داشتند به افرادی که جزو پاسدارها نبودند مثل خدمه، پیمان کاران و پرسنل دیگر می‌گفتند، نیایید. تا خطری جان آن‌ها را تهدید نکند. آن روز هم تست داشتند و جلوی در با ورود بهزاد مخالفت کردند.

خبرگزاری تسنیم: "شهید بهزاد ملانوروزی" یکی از شهدای اقتدار است. بهزاد پاسدار نبود. او به عنوان یکی از پیمان‌کاران فنی مجموعه جهادخودکفایی با آن‌ها همکاری می‌کرد. اگرچه شغل اصلی‌اش در بازار بود اما در مدت کوتاهی شیفته بچه‌های پادگان شهید مدرس شد و تصمیم داشت همکاری با آن‌ها را فراتر از یک قرارداد و کار موقت ادامه دهد.

او متولد 1362 بود و با 28 سال سن در 21 آبان سال 1390 همزمان با شب عید غدیر خم به همراه سردار حاج حسن تهرانی مقدم و پاسداران جهاد خودکفایی سپاه به شهادت رسید. شهید ملانوروزی حالا یکی از 39 شهید انفجار پادگان شهید مدرس است.

"الهه ملانوروزی" همسر شهید بهزاد ملانوروزی، متولد 1366 است. او که در سن 18 سالگی به عقد همسرش درآمد چند سال زندگی مشترک با او را تجربه کرد. عشق سرشار او به همسرش بعد از گذشت دو سال و اندی از شهادت، خود را در اشک‌های زلالی که در چشم‌هایش حلقه می‌زند و بغض‌هایی که آن‌ها را فرومی‌خورد نشان می‌دهد. همسر شهید ملانوروزی در گفتگوی تفصیلی با تسنیم از روزهایی می‌گوید که فرصت نکرد همسرش را به خوبی بشناسد. بخش اول این گفت‌وگو در ادامه می‌آید:
 

اولین دیدارم با او، یکی از بهترین‌ صحنه‌های زندگی‌ام است

*تسنیم: چطور با هم آشنا شدید؟

من و همسرم با هم فامیل بودم پدرش پسر عموی پدرم بود و وقتی ازدواج کردیم من 18 ساله و او 22 ساله بود او مدرک مهندسی برق داشت و من حسابداری می‌خواندم. پدران ما هم شغل بودند. اغلب ازدواج‌های ما فامیلی است و دختران در سنین پایین ازدواج می‌کنند. من را هم مادر و خواهر آقای نوروزی به ایشان پیشنهاد دادند.

پدر من با این وصلت مخالف بود قصد نداشت من زودتر از خواهر بزرگترم ازدواج کنم. آقای نوروزی خوش لباس و منظم و سر به زیر بود. دورادور او را می‌شناختم و دوستش داشتم.برای مادرم جالب بود می‌گفت تو که او را درست ندیده‌ای با او حرفی نزده‌ای چرا آنقدر اصرار داری؟ پدرم می‌خواست مخالفت کند اما رفع و رجوع شد. در 18 سالگی عقد کردم. پدرم می‌گفت سلایق زندگی‌مان شبیه هم نیست و به مشکل می‌خوریم. الان با اینکه آقای نوروزی شهید شده اما از آن همه اصرار برای این ازدواج پشیمان نیستم و خیلی خوشحالم اگر آن کارها را نمی‌کردم الان پشیمان بودم. شبی که اولین بار همدیگر را دیدیم، ماه محرم بود. رفته بود جلوی پنجره ایستاده بود تا همدیگر را ببینیم. آن صحنه یکی از بهترین‌ صحنه‌های زندگی‌ام است. در آن یک سالی که پدرم خیلی سنگ انداخت آقای نوروزی در کنار حمایت پدرش مصرانه ایستاده بود.

خانواده آقای نوروزی خیلی خوب با ما همکاری می‌کردند. اما پدرم فکر می‌کرد چون مدل زندگی‌مان فرق دارد به مشکل می‌خوریم. اما فرهنگ‌مان تفاوت زیادی نداشت. 16 دی سال 84 تاریخ عقدمان بود. چون سنمان کم بود دیر عروسی گرفتیم و چند سال عقد کرده ماندیم و نهایتا 9 مرداد 87 عروسی کردیم.

به او می‌گفتم وقتی عصبانی می‌شوی خیلی عصبانی هستی و وقتی مهربان، خیلی مهربان

*تسنیم: از اخلاق و روحیات همسرتان بگویید.

اگر بگویم همه زندگی‌مان شادی و خنده بود دروغ گفته‌ام اما در زندگی آن موقع امید و آرزویی بود که الان ندارم. آقای نوروزی عشق خوبی بود که به من انگیزه می‌داد. آن موقع کسی را داشتم که همه چیز را با آن تقسیم کنم. خیلی مهربان بود اما هیچوقت نشان نمی‌داد. آدم مغروری به نظر می‌رسید. همانطور که فشار کار باعث می‌شد زود عصبانی شود به همان سرعت هم مهربانی‌اش را نشان می‌داد. همیشه به او می‌گفتم وقتی عصبانی می‌شوی خیلی عصبانی هستی وقتی مهربان، خیلی مهربان. در چشم من بهترین بود. می‌گفت دوست داشتن باید در عمل باشد حرف را باد می‌برد. خیلی راحت می‌خندید و این خصوصیت‌اش بود. وقتی جایی می‌رفتیم آنقدر راحت می‌خندید همه شگفت‌زده نگاه می‌کردند.

*تسنیم: بیشتر مرد خانواده بود یا مرد کار و اجتماع؟

آقای نوروزی حجم کارش زیاد بود اما این حجم به خاطر فعالیت‌هایش در سپاه نبود. در بازار کار می‌کرد. مغازه پدرش هم بود. شرکت هم داشت. بخشی از آن هم زندگی شخصی‌اش بود. می‌گفت باید خوب کار کنی تا زندگی راحتی داشته باشی. می‌گفت مگر چندسال جوانم که بتوانم خوب کار کنم؟ می‌خواهم خوب کار کنم تا وقتی بچه بیاوریم زندگی بهتری داشته باشیم. گاهی پیش می‌آمد که شب‌هایی را در ملارد تا دیروقت می‌ماند و دیر می‌آمد اما نمی‌شد که شبی را کلاً نیاید. وقتی می‌خواست زود بیاید مثلاً 10 شب خانه بود.

مستند روایت فتح را عاشقانه تماشا می‌کرد

*تسنیم: به نظر شما برترین ویژگی اخلاقی‌اش چه بود؟

خیلی مهربان و دست به خیر بود. دلش پاک بود. وقتی می‌دید کسی نیازی دارد و او کمکی از دستش برمی‌آید معنوی و مادی از جان و دل مایه می‌گذاشت. مستند روایت فتح را نگاه می‌کرد من خودم به شخصه زیاد ارتباط برقرار نمی‌کردم و بعضی صحنه‌های جنگ ناراحتم می‌کرد اما آقای نوروزی این مستند را عاشقانه نگاه می‌کرد.

در جهادخودکفایی احساس آزادی می‌کرد/از اینکه از بازار دور بود، احساس خوبی داشت

*تسنیم: همسرتان که کار آزاد داشت و مشکل مالی هم نداشت. چه شد که به جهاد خودکفایی رفت؟

علاقه داشت. ما که ازدواج کردیم آقای نوروزی آنجا نبود. یادم هست که از طریق یکی از اقوام رفت. اولش انگیزه خاصی در کار نبود اما به مرور علاقه و گرایشش زیاد شد. وقتی به آنجا می‌رفت کیف می‌کرد. احساس آزادی می‌کرد. از اینکه از بازار دور است احساس خوبی داشت. از اینکه در مجموعه جهادخودکفایی مشغول شده خیلی راضی بود. همکاران و دوستانش در آنجا را خیلی دوست داشت و تمایل داشت ادامه دهد.

*تسنیم: از خطرات شغل او اطلاع داشتید؟

اصلا؛ آقای نوروزی عادت نداشت درمورد مسائل کاری در خانه صحبت کند، کلاً همه جا همینطوری بود نمی‌گفت که چه کار می‌کند. عادت نداشت از صبح تا شبش را برای من تعریف کند. ولی یک بار نشسته بودیم گفت دو تن از مهندسان شیمی در مجموعه با انفجار شهید شدند. گفتم اگر اینطور است دیگر نرو. گفت خطری من را تهدید نمی‌کند. من سپاهی نیستم. حتی یادم هست به منزل پدرش رفتم گفتم شما از کارش خبر دارید؟ مطمئنید بهزاد را خطری تهدید نمی‌کند؟ گفت خیالت راحت.

همیشه می‌گفت ما از معرکه دور هستیم خطری ما را تهدید نمی‌کند. آن روز هم که انفجار اتفاق افتاد و شهید شد، نمی‌‌توانستم باور کنم. می‌گفتم حتما در راه تصادف کرده؛ چون خیلی جاده بدی داشت و همیشه از بدی جاده می‌نالید. غریبی آنجا آدم را می‌گیرد. اولین بار که بعد از شهادتش به پادگان ملارد رفتم، با خودم می‌گفتم این بنده خدا این همه مدت چقدر این راه را می‌آمده و می‌رفته. چه راه طولانی را باید طی می‌کرده. تقریباً هر روز می‌رفت. فقط در سرمای سخت زمستان تعطیل بود.

بهزاد می‌گفت سردار طهرانی مقدم مانند پرسنل عادی مجموعه رفتار می‌کند/او واقعا یک سردار گمنام بود

*تسنیم: از محیط کار و جریاناتی که در پادگان با آن‌ها درگیر بود، چیزی برایتان روایت می‌کرد؟

یادم هست سردار طهرانی‌مقدم را خیلی دوست داشت. من ایشان را نمی‌شناختم. شوهرم می‌گفت تو نمی‌دانی این چطور آدمی است. باورت نمی‌شود این که جلویت ایستاده یک سردار است. اینکه می‌گویند شهید طهرانی مقدم یک سردار گمنام بود، واقعا اینطور است. بهزاد می‌گفت آنقدر معمولی رفتار می‌کند که تو فکر می‌کنی او یک پرسنل عادی مجموعه است.

بهزاد یکی از سه نفری بود که روز انفجار با اصرار وارد پادگان شد

*تسنیم: چقدر از جریان انفجار پادگان اطلاع دارید؟ آنجا چه اتفاقی افتاد؟

می‌گفتند آنجا انفجارهای زیادی انجام شده و جانباز و شهید زیاد داده اما ما خبر نداشتیم. شب قبل از انفجار بهزاد به من گفت من فردا می‌خواهم با بچه‌ها بروم. می‌خواستیم به مشهد برویم هتل را هم رزرو کرده بودم گفتم بعدش یک مسافرت حسابی می‌روم. من بهش گفتم تو بخواب من وسایل را جمع می‌کنم. صبح روز بعد جلوی در دژبانی به او گفتند شما حق نداری به داخل بیایی. رسم بر این بود. وقتی تست داشتند به افرادی که جزو پاسدارها نبودند مثل خدمه، پیمان کاران و پرسنل دیگر می‌گفتند، نیایید. تا خطر جان آن‌ها را تهدید نکند. آن روز هم تست داشتند و جلوی در با ورود بهزاد مخالفت کردند اما بهزاد اصرار زیادی کرده بود. گفته بود امروز باید بیایم و به کارم برسم. کارم نیمه تمام است. با اصرارها و تلفن‌های مکرر به مسئولان داخل پادگان بالاخره راهش داده بودند. در آن جمع که روز انفجار در پادگان مدرس بودند، سه نفر از کسانی که ورودشان آن روز ممنوع بود، اصرار کرده بودند که راهشان بدهند سه تایشان هم شهید شدند. یکی از آن‌ها شوهر من بود.

دوست همسرم که در سه متری او ایستاده بود، زنده ماند

روز انفجار پادگان هم یکی از همکارانش می‌گفت بهزاد که کاربرق آنجا را برعهده داشت به همراه دیگر همکاران داشتند با برق کار می‌کردند. دوستانش می‌گفتند نوروزی بیا کار را تعطیل کنیم برویم. این‌ها تست دارند الان منفجر می‌شویم می‌رویم هوا. آقای نوروزی می‌گفت نخیر. آن آقایی که اصرار داشت کار را تعطیل کنند؛ سه متری شوهرم ایستاده بوده. او زنده است اما شوهر من شهید شد. حسن زمان‌فر می‌گفت من خیلی اصرار می‌کردم می‌گفتم خطرناک است اما بهزاد توجیه می‌کرده و می‌خندیده است. با شوخی می‌گذرانده و می‌گفته اگر انفجار هم بشود موجش به اینجا نمی‌رسد.

*تسنیم: خبر شهادتش چطور به شما رسید؟

خیلی سخت بود. آدم دوست ندارد باور کند. بدترین و سخت ترین روز زندگی ام بود. من صدای انفجار را نشنیده بودم. یکی از دوستان هم محله‌ای ام زنگ زده بود می‌گفت الهه صدای انفجار را شنیدی؟ گفتم نه. کدام انفجار؟ می‌گفت یک پمپ بنزین در ملارد منفجر شده است. الان هم اخبار گفت که در ملارد انفجاری رخ داده است. دوستم نمی‌دانست همسرم کجا بود. نمی‌دانست دارد به من خبر بد می‌دهد.

صورت بهزاد سالم بود اما پشت سرش در انفجار رفته بود

هروقت به بهزاد زنگ می‌زدم و نمی‌توانست جواب دهد، می‌آمد بیرون زنگ می‌زد، می‌گفت چکار داشتی زنگ زدی یا پیام دادی و بعد دوباره به داخل می‌رفت آن روز هم من زنگ زده بودم اما دیگر به من زنگ نزد.حدود ساعت 4 بود، دوباره زنگ زدم و پشت تلفن من یکی از دوستانش گفت خانم نوروزی بیایید بهزاد را پیدا کنید. بند دلم پاره شد. خودش زخمی شده بود و زیاد نمی‌توانست حرف بزند هی بیهوش می‌شد. زنگ زدم به پدر و برادر شوهرم تا به دنبالش بروند. من در خانه ماندم تا اگر خبری شد مطلع شوم.

برایش لباس آماده کرده بودم. غذا پختم تا اگر زخمی شده و بیمارستان بود همه چیزش آماده باشد. تا اگر گفتند بیایید دنبالش همه چیز فراهم باشد. امیدوار بودم و باورم نمیشد چنین اتفاقی بیفتد. پدر شوهرم می‌گشت. خودم تلفنی بیمارستان‌ها را می‌گشتم تا ساعت 11 و نیم شب. یک لحظه شماره آقای نوروزی روشن شد و دوباره خاموش شد. خیلی نشانه بدی بود. پرستار بیمارستان خاتم الانبیاء هم به من گفت خانم نوروزی آنقدر مضطرب نباش اگر کسی را اینجا بیاورند آنقدر می‌گردیم تا نشانه‌ای از او پیدا کنیم و شناسایی‌اش کنیم.

وقتی موبایلش روشن شد و دوباره خاموش شد نشانه بدی برایم بود، بعدا فهمیدم همان موقع جنازه‌اش پیدا شده بود. پیکر بهزاد صورت داشت اما پشت سرش رفته بود. من آن روز با امیدواری تمام خانه را تمیز کرده و منتظرش بودم. اما آدم گاهی نمی‌خواهد یک چیزهایی را باور کند.

من یک پدر بزرگ 80 ساله دارم آبان سال گذشته مرحوم شد. خیلی مریض بود هربار که به بیمارستان می‌رفت می‌گفتیم تمام است. اما باز هم سلامت بازمی‌گشت. وقتی به دنبال بهزاد بودیم و خبر نداشتیم که شهید شده به خودم گفتم الهه این خودش یک نشانه است پدر بزرگ 82 ساله مریض من با مشکلات کلیه و قند و قلبش همیشه برمی‌گردد؛ دست آدم‌ها نیست بهزاد هم اگر قرار باشد زنده باشد زنده است. خانه را تمیز کردم می‌گفتم حتما بهزاد زنده است و الان در بیمارستانی، جایی مانده است. ولی از بعد از اذان گفتم دیگر حتما برنمی‌گردد. هرجا بود به من خبر می‌داد یکی یکی همه آن‌هایی که با شوهر من بودند پیدا شدند اما از بهزاد خبری نبود.

از خدا خواستم پیکرش به من برسد/دوست نداشتم مانند شهدای مفقود الاثر در انتظار خبری از او بمانم

سر نماز هم انگار جوری راضی شدم گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو فقط نشانه‌ای از او پیدا شود. چون شنیدم برخی انقدر در انفجار آسیب دیده بودند که باید با DNA شناسایی می‌شدند. تنها چیزی که خواستم این بود که اگر بهزاد شهید شده به من پیکر تحویل دهند. دیده بودم خیلی‌ها برای دیدن شهدایشان در سال‌های جنگ منتظر ماندند. عموی خودم؛ 17 سال مفقود الاثر بود و آخر هم که پیدا شد فقط یک لباس و یک کارت شناسایی و چند تکه استخوان آمد. انتظار را در چشمان زن عمویم دیده بودم. دوست نداشتم آنطور شود.

همان موقع که راضی شده بودم یکی دو ساعت بعدش خانواده شوهرم به معراج شهدا رفته بودند. گفتم راستش را به من بگویید هرچه باشد از این حالی که من دارم بدتر نیست تسلیت گفتند و گفتند شهید شده است. دنیا روی سرم خراب شده بود. مادرم در راه بود. حال روحی پدرش خوب نبود. پدر و عموی مرا برای شناسایی بردند. از استیصال و درماندگی رفتم در همسایه بالایی را زدم گفتم بهزاد رفت.

تا روز خاکسپاری جنازه را ندیدم. بهزاد مثل وقت‌هایی که آرام می‌خوابید، آرام بود. حتما درد زیادی کشیده بود اما چهره راحتی داشت و انگار راحت خوابیده بود. چهره‌اش بی‌استرس بود. بعد از آن هم تنهایی من شروع شد.

ادامه دارد...

-----------------------------
گفت‌وگو از : نجمه‌ السادات مولایی و طیبه السادات مولایی
-----------------------------

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران