جلسه شعر آیینی با حضور استاد سید مجتبی حسینی و احد ده بزرگی برگزار شد+ متن اشعار

جلسه شعر آیینی با حضور استاد سید مجتبی حسینی و احد ده بزرگی برگزار شد+ متن اشعار

خبرگزاری تسنیم: جلسه شعر آیینی با حضور استاد سید مجتبی حسینی و احد ده بزرگی و جمعی از شعرای آیینی از جمله قاسم صرافان، محسن رضوانی، حامد عسگری ، محمد شمس ، مجید نجفی ، سیامک رجاور ، هادی مرزبان، جعفر زاده، احمد بابایی و هادی ملک پور برگزار شد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم،جلسه شعر آیینی با حضور استاد سید مجتبی حسینی و احد ده بزرگی و جمعی از شعرای آیینی از جمله قاسم صرافان، محسن رضوانی، حامد عسگری ، محمد شمس ، مجید نجفی ، سیامک رجاور ، هادی مرزبان، جعفر زاده، احمد بابایی و هادی ملک پور برگزار شد.

در ابتدای این مراسم استاد سید مجتبی حسینی در سخنانی به جایگاه و نقش شعر آیینی پرداخت و درادامه تعدادی از شعرای آیینی شعر خوانی کردند.

در ادامه متن اشعار و صوت شعر خوانی شعرا را می‌خوانید:

محسن رضوانی

رباعی گفتی و تقدیم سلطان غزل کردی

معمای ادب را با همین ابیات حل کردی

رباعی گفتی و مصراعی از آن را تو ای بانو

میان اهل عالم در وفا ضرب‌المثل کردی

فرستادی به قربانگاه اسماعیل‌هایت را

همان کاری که هاجر وعده کرد و تو عمل کردی

کشیدی با سرانگشتت به خاک مُرده، خطی چند

تمام شهر یثرب را به خاک طف بدل کردی

خودش را در کنار مادرش حس کرد بغضش ناگهان وا شد

خدا را شکر بودی زینب خود را بغل کردی

چه شیری داده‌ای شیران خود را که شهادت را

درون کامشان شیرین‌تر از شهد و عسل کردی

رباعی تو بانو! گرچه تقطیع هجایی شد

به تیغ اشک خود، اعرابشان را بی‌محل کردی

***

رُخش سبزه ست و مویش مشکی و لب:قرمز اُخرا

کــــأنّ المصطفی قــد عــادَ یـولَــد مــــــرّةً أخــــری

یـقـین روح مـحمـد رفـته در جــسم علی اکبــــــــر

اگــر مــا مــی پذیـــرفـتـیـم مفـــهـوم تناســـخ را

هزاران خسرو و فرهاد و یوسف، می شود مجنون

همینــکه زادۀ لیــلا هــــویـــدا مـــی کـــند رخ را

ســــپاه شـمرِکافرکیش، مـــات جلوه ی حُسنش

ســـوار اسب خود، وقتی نـمـایـان می کند رخ را

عـــطش، آتــش شد اما با لب بـابـا گلستان شد

چـــنانـکه آتــش نمــــرود، ابــــــــراهیم تــارخ را

به جُرم چهره اش شد کشته یا اسمش؟ نمی دانم

نمــی فهمیم علت را ... نمــی یابیم پــــاسخ را

مجید نجفی

به پیشانی نشان از بوسه ی ماء العنب دارم

جنون لحظه ای آمد سراغم باز تب دارم

چنان در خویش در گیر خیالاتی پرشانم

که حتی از خود بیچاره احوالم طلب دارم

اگر سنگ سیاه کعبه ام خوانند جا دارد

که خالی معتکف بر چهره ی ماه عرب دارم

خلیج عزلتم بر چهره ام مهر عجم باشد

سر و سرّی ولی با فارس ملک عرب دارم

مرا با اوست هرشب یک ملاقاتی و دیداری

شدم نئشه ز ابراز ملاقاتی که شب دارم

ادب ها می کنم با دیدن آن جلوه ی ذاتی

نمی بوسم رخ آیینه را بااینکه لب دارم

لبانم از مرور نام او پیوسته شیرین است

میان کام خود از نام او باغ رطب دارم

شنیدم غفلی مفتی به کفرم داده فتوایی

چه می دانست آن بیچاره که مثل تو رب دارم

گهی در کسوت بت گاه مرات خداوندی

از این که کس نشد کافر ز دیدارت عجب دارم

به ظل نام او هرگز نگویم لاو الایی

خدا را کی سزد اینگونه خواندن من ادب دارم

هویدا گشته حب تو عیار پاکی صلب است

هزاران شکر اجدادی همه عالی نسب دارم

اگرچه ظلمتم اما ز فیض نور مستورت

دل شوریده احوالی به عشقت منتسب دارم

در ایواننجف گویا که مستورانه تاکی هست

که تا محشر ز جوشش های آن حال طرب دارم

به عکس آن دلی که برندارد بار وحدت را

به کثرت کافرم چون تکیه بر دیوار رب دارم

محمد شمس

حبابیم و به فضل تو بود ظرفیتی مارا

که در سر پنجه قدرت کشاند موج دریا را

اگرچه ذره ام از شوق چون طوفان به پا خیزم

مرا آن زهره باشد تا کشم بر شانه صحرا را

جمال مهر را جز در حجاب ابر نتوان دید

ز غیرت بسته رخسارت به ما راه تماشا را

قلم پرهیزد ازتوصیف چشم وسمه ریز تو

جلال سرمه دانت لال کرده نطق گویا را

عصای دست هر پیغمبری نام علی باشد

نگر اعجاز اسم و پی ببر راز مسما را

ترحم کن به چشمانش نکن زین بیش حیرانش

آیینه بپوشان دیدگان حیرت افزا را

به دوش مصطفی مهر نبوت زد کف پایت

در آن ساعت که افکندی ز بام کعبه بت ها را

زبان کوتاه سازم از بیان رفعت جاهت

کدامین چشم از پایین تواند دید بالارا

امید صل هم حاجب شود ما و وصالت را

ز سر افکنده ام در انتظار تو تمنا را

به جز ذکر تو ذکری ره ندارد در نماز ما

از این رو سجده می آریم ایوان مطلا را

لباس بندگی تو بود حسن الثواب ما

تو را داریم دیگر نیست حاجت رخت تقوا را

به دنیا با تو مانوسیم پس وحشت ز عقبی نیست

که می بینیم در آیینه ی امروز فردا را

شود خورشید از بخت بلندش هم کلام تو

از این ، پیشانی اش دارد فروغ عالم آرا را

به چشمان خدا بین مرتضی را هر کجا دیدیم

هر آنچه دیده بگشودیم نا پیدا و پیدا را

کلیم الله را در وادی ایمن سخن گفتی

تویی آنکه به آدم داده ای تعلیم اسما را

طنین غرش فتح آید از گام تو در هیجا

حضور برق می آرد صدای رعد آسارا

ز ساق عرش باید جایگاه مرتضی پرسید

سراغ از قاف می گیرند اوج بال عنقا را

بکش هر سو که خواهانی ،بکش گر طالب جانی
به بند آورده ام از رشته ی زلفت سرو پارا

حامد عسگری

هرکجا مصرعی از مشک و علم می آید

مصرع بعدی آن قافیه کم می آید

غمنوشتی که به نام تو زپی آمده است

بغض مردی است که از پنجم دی آمده است

خاک و خون خورده ی آوار بلاییم امیر

خاک بر سر شده ی عشق شماییم امیر

آرزوی همه مان کرب و بلا نیست که هست

سردر چادرمان عکس شما نیست که هست

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود

گرتو بیداد کنی شرط مروت نبود

خیمه داریم ولی آب نبسته است کسی

دل دختر بچه ای را نشکسته است کسی

خنده بر غربت چشم پر اشکی نزدیم

آب کم بود ولی تیر به مشکی نزدیم

کوره ای از جگر داغ و تنوری آهیم

همه چادر زده غربت اردوگاهیم

باز هم دست خودم نیست که شاعر شده ام

جاده و اسب مهیاست مسافر شده ام

قسمت این بود که آن زلف پریشان نشود

تاول تف زده بر حنجره عریان نشود

خشت خشت غزلی نیست که هر عاشورا

گسل نام شما باشد و ویران نشود

هرکجا مصرعی از مشک و علم می آید

مصرع بعدی آن قافیه کم می آید

بم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد

دست عباس به دلداری بم می آید

***

فرشته های دنیا رو صدا کن /چشای نازتو رو به خدا کن

عمو رفته برامون آب بیاره / واسه دلشوره بابا دعا کن

چشات خورشید و لبخند و ستاره / زمین از خون سرخت لاله زاره

برای غربت تو گریه کردن/تمام مشک های پاره پاره

به چشمات خواب برمیگرده کاکا/به شب مهتاب برمیگرده کاکا

شنیدی که میگن مرده و قولش/عمو با آب برمیگرده کاکا

سوار قایق مهتاب شد رفت/دل بی طاقتش بی تاب شد رفت

کنار رود و مشک تیر خورده/عمو از خجالت آب شد رفت

به چشمات خواب برمیگرده کاکا/به شب مهتاب برمیگرده کاکا

شنیدی که میگن مرده و قولش/عمو با آب برمیگرده کاکا


مهدی قهرمانی

خورشید بدهکار نماز شب توست

تاثیر دم مسیح هم از لب توست

با حضرت بوتراب ایوب نبی

شاگر دبستان غم زینب توست


هادی ملک پور

برو ولی به تو ای گل سفر نمی آید

که این دل از پس داغ تو بر نمی آید

به خون نشسته دلم اشک من گواه من است

که غیر خون دل از چشم تر نمی آید

تو راه می روی و من به خویش می گویم

به چون تو سرو رشیدی تبر نمی آید

رقیه پشت سرت زار می زند برگرد

چنین که می روی از تو خبر نمی آید

کسی به پای تو در جنگ تن به تن نرسید

ز ترس توست حریفی اگر نمی آید

تمام دشت به تو خیره بود نعره زدی

خودم بیایم اگر یک نفر نمی آید

ز ناتوانی شان دوره می کنند تو را

به جنگ با تو کسی بی سپر نمی آید

غزال من که تو را گرگ ها نظر زده اند

ز چشم زخم به جز دردسر نمی آید

دلم کنار تو اما رمق به زانو نیست

کنار با دل تنگم کمر نمی آید

رسید عمه به دادم که هیچ بابایی

به پای خود سر نعش پسر نمی آید

کجای دشت به خون خفته ای بگو اکبر؟

صدای تو که از این دور و بر نمی آید

دهان مگو که پر از لخته لخته ی خون است

نفس مگو نفس از سینه در نمی آید

به پیکر تو مگر جای سالمی مانده

چطور حوصله ی نیزه سر نمی آید


قاسم صرافان

مریض آمده اما شفا نمی‌خواهد

قسم به جان شما جز شما نمی‌خواهد

برای پیش تو بودن بهانه‌ای کافی‌ست

بهشت لطف کریمان بها نمی‌خواهد

دلیل ناله‌ی من یک نگاه محبوب است

وگرنه درد غلامان دوا نمی‌خواهد

فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:

مگر که شاه خراسان گدا نمی‌خواهد؟

دلم به عشق تو تا آسمان هشتم رفت

نماز در حَرَمت «اهدنا» نمی‌خواهد

همین قدر که غباری بر آستان باشد

رواست حاجت عاشق، دعا نمی‌خواهد

تو آشنای خدایی، کدام رهگذری

در این جهان غریب آشنا نمی‌خواهد؟

ببین به گوشه‌ی صحنت پناه آوردم

مگر کبوتر آواره جا نمی‌خواهد؟

به حکم آنکه «علیک الرفیق ثم طریق»

دلم بدون رضا (ع) کربلا نمی‌خواهد

خدا مرا به طواف تو مبتلا کرده‌ست

طواف کعبه بخواهم، خدا نمی‌خواهد

نگفته است، حیا کرده شاعرت آقا

نگفته است، نه اینکه عبا نمی‌خواهد

*****

ندارد تاب عاشق دیدن محبوب مه رو را

همان بهتر که می پوشانی از ما چشم و ابرو را

احمد بابایی

تب و تابی که در حیرت فروشم مفت مژگانش

گرانسنگ است هر زخمی که دید آیینه ارزانش

من از شرم غلاف و لاف او آشفته می مانم

که پشت و روی تیغش را ببوسم جای دستانش

شفاعت احتمال شعله را جنت نشین کرده است

به دوزخ سایه افکنده است وتر گوشه گیرانش

صفات ظاهرش از روح جبراییل روشن تر

همه کروبیان کور از مرور غیب بطنانش

ملامت گو چه دریابد میان عاشق و معشوق

نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانش

کریمی که به نان خشک قانع بوده و اما

جزامی را نصیبی باشد از سیمرغ بریانش

لطیفی که غرور ذوالفقارش زهد تکخوان لست

غیوری که یتیمان را نشاند بر سرخوانش

زمان آیینه کاری گشته در نه طاق دربارش

زمین پیچیده زیر پای طی الارض دربانش

چه باید گفت درمدحش که قابل باشدش جز آه

اگر آهی کشم یا هو کشم سر حد امکانش

مرادش چیست از خلق مریدی هم چو من یارب

جز این که جوری جنسش شوم در کنج دکانش

اگر آن رند شیرازی سمرقند و بخارا را

ببخشم از تهی دستی من از ری تا شمیرانش

نظر بازی نمازم را تماشاخانه ی بت کرد

به چشم مستجارم روی کج شد طاق نسیانش

عقیق

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران