هنوز وارد قطعه ۵۳ میشوم زانوهایم میلرزد/با موتور به خانه بخت رفتم
خبرگزاری تسنیم: صدیقه شرفی فر همسر پاسدار شهید محمد رضا شاکری میگوید: ما نمیتوانیم همه چیز را درست کنیم ولی همان جایی که هستیم میتوانیم تغییر ایجاد کنیم.سعی کردهام که اگر عنوان همسر شهید را یدک میکشم و چادر سرم هست، لااقل بر علیه شهدا کاری نکنم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، پاسدار شهید محمد رضا شاکری متولد 1343 است. او تنها فرزند خانواده شاکری بود که در ششم آبان ماه سال 1365 در منطقه مهران بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار این شهید والامقام در گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، قطعه 53 ردیف 85، شماره 14 است.
صدیقه شرفی فر متولد 1343 است. او چهارسال با شهید محمد رضا شاکری زندگی کرد و حاصل این زندگی مشترک سوده و سجاد شاکری هستند که امروز همسو با عقاید مادر از راه شهدا سخن میگویند. همسر شهید شاکری معاون مدرسه است و در نشست صمیمی با خانواده شهید شاکری از خاطرات زندگی با شهید برایمان میگوید.
*تسنیم: با شهید شاکری چطور آشنا شدید؟
اواخرسال 60 بود. مسجدی که محمد کار میکرد، مسجد حضرت ابوالفضل(ع) در خیابان تیموری بود ما یک شب میخواستیم برویم دعای کمیل در سرچشمه محل شهادت شهید بهشتی. پدرم خدابیامرز میگفتند تنها نباید بروی. یکی از دوستان من گفت که همسایهمان هست و ما را میبرد دعای کمیل اگه شما میخواهید بیایید. اول نگفت همسایهمان است. گفت دامادمان ما را میبرد، شما را هم با خود میبریم. من نشستم توی ماشین دیدم که محمد آقا پشت فرمان است و مادرش هم نشسته. دوستم گفت که ایشان پسر همسایهمان است. آن شب رفتیم دعای کمیل و برگشتیم. همان شب هم به مادر گفتم که من با دامادشان نرفتم با پسر همسایهشان رفتیم.
هفته بعدش گفتم دنبال من نیایید. نشسته بودم و خیلی ناراحت بودم که نمیروم. در زدند و دیدم دوستم آمده و میگوید همسایهمان گفتهاند برویم آن خواهرمان را هم با خودمان ببریم. این باب آشناییمان شد.همان روز محمد گفت مسجد ما نیاز به نیرو دارد. شما بیایید و واحد فرهنگی خواهران را راه بیندازید. خودشان هم مسئول واحد فرهنگی برادران بودند. من رفتم آنجا و کارمان شروع شد.
با موتور به خانه بخت رفتم/برادرم هم مطلع نشد
بعد از چند وقت هم ایشان پیشنهاد داده و حاج خانوم هم آمدند برای خواستگاری و وصلت انجام شد. عروسیمان هم به نحوی شد که برادرم که در خانه بود نفهمید ما چگونه به خانهمان رفتیم. یعنی ما یک عقد مختصری گرفتیم. سال چهارم امتحان معرفی داشتم. امتحانم را دادم و رفتم خانه. چند نفر مهمان خانهمان بودند. مراسم عقد همان روز انجام شد.
در آن ایام هر روز پیکر شهدا از جبهه میآمد و مراسم عزاداری و ختم شهدا برپا بود. به همین دلیل ما تمایلی نداشتیم که عروسی بگیریم. علاقهای هم به این مسئله نداشتیم. گفتیم برویم زیارت امام رضا(ع) و برگردیم خانهمان. جهاز را چیدیم اما بلیط گیرمان نیامد که مشهد برویم. مادرم گفت چی شد؟ گفتم هنوز بلیط گیرمان نیامده. محمد آن موقع موتور داشت. با موتور آمد دم در خانه. مادرم مرا صدا کرد و بعد به محمد گفت: این را به تو سپردم بروید خانهتان. من هم سوار موتور شدم و آمدم خانهمان. قبلش به محمد گفتم چکار کنیم؟ واقعا برویم خانهمان؟ محمد گفت من اول یک دور توی خیابان میزنم و تو را در شهر میچرخانم و بعد میرویم خانهمان. آمدیم سر زندگی. بعد مسیر عادی زندگی جریان پیدا کرد.
*تسنیم: چند وقت از زندگیتان میگذشت که ایشان شهید شد؟
چهار سال و چند ماه یعنی تیرماه 61 ازدواج کردیم و محمد 6 آبان 65 شهید شد. در این مدت خدا به ما دو فرزند داد. بچه اولمان سوده است که فارغ التحصیل دندانپزشکی است از دانشگاه شهید بهشتی و مطب دارد. و دومی هم سجاد که کارشناس ارشد فلسفه تعلیم و تربیت اسلامی است. سوده سه ساله بود و سجاد دو ماهه که پدرشان شهید شدند.
*تسنیم: چطور شهید شدند؟
عراق یک عملیات جدیدی در مهران انجام داده بود. محمد چون مربی تخریب بود برای برداشتن آرایش میدان مین میرود منطقه. این اعزام ایشان به عنوان مربی تخریب بود. دو نفر دیگر همراهش بود. پای یکی از اینها میرود روی مین و محمد و یکی از دوستانش به فاصله خیلی زیادی پرتاب میشود. ساق یایش بین زانو و مچ پا یک شکستگی خیلی عمیقی بوجود آمد اما جدا نشده بود. عکسش هست. همان موقع ماشین نیروها رد میشده و چند تا عکس از این جریان گرفتند که رزمندگان دارند خاک میریزند تا آتش بدن بچههایی که روی مین رفتند را خاموش بکنند. چون کسی که همراه محمد بود در آتش سوخته بود.
یک چیزی برای من خیلی جالب است اینکه محمد قبل از اعزام به یکی از دوستانش میگوید که دیشب خواب دیدم توی میدان مین هستم و پایم روی مین رفته است. ولی من پودر نشدهام و جنازه داشتم توی خواب. در حالیکه اگر به این نحوی که در خواب دیدم پایم روی مین برود باید تبدیل به خاکستر بشوم.
من هم احساس می کنم که این لطف خدا بود که مادر ایشان بیش از این چشم انتظار نمانند. چون کسانیکه مفقود الاثر شدند خانوادههایشان چشمشان به درماند. ما خودمان دیدیم بدن محمد را و آن را به خاک سپردیم. اما وقتی یکی از بستگانمان که تشابه فامیلی با محمد دارند آمد و اعلام کردند که شاکری دارد میآید یک لحظه ما همه از جا پریدیم و فکر کردیم محمد است. دیگر معلوم است حال خانوادههای مفقود الاثر چگونه است.
*تسنیم: از آخرین دیدارش با خانواده بگویید.
ساکش را بست که برود. سجاد کوچک بود و توی بغلم. کمی گریه کرد. محمد گفت بچه را بده به من. او را که بغل گرفت خیلی عمیق و پدرانه نگاهش میکرد. رو به او گفت: سجاد! بابا من دارم میروم اگر برنگشتم مواظب مادرت باش. من دیدم عمق این نگاه پدرانه خیلی زیاد است و الان میخواهد برود با این نگاه خیلی اذیت میشود. با لبخند به او گفتم این بچه را بده به من. داری میروی و من را به بچه دو ماهه میسپاری؟ این حالا کلی کار دارد تا بزرگ شود.
بابا! شما روز سه شنبه شهید میشوی
یک مدتی بود که سوده از اعزامهای جبهه میترسید و میگفت بابام برود شهیدش میکنند. برای همین محمد روزی که میخواست برود حتی پوتینهایش را نپوشید و گذاشت توی یک پلاستیک تا سوده نبیند. لباسش را هم که پوشیده بودی رویش بادگیر پوشید تا پیدا نباشد. سوده چند روز قبل از اینکه پدرش برود کار عجیبی انجام داد. یکبار پدرش ایستاده بود تا قامت نمازش را ببندد. دوید و یکدفعه پاهای پدرش را بغل کرد و گفت بابا به خدا تو را روز سهشنبه شهید میکنند. محمد دیگر قامت نبست نشست و سوده را در بغل گرفت و گفت نه این چه حرفیست؟ من پیش تو میمانم. جالب هم اینجاست که محمد روز سه شنبه شهید شد.
شب قبل از شهادت محمد، سوده و سجاد هر دو شروع کردند با شدت به گریه کردن. سوده خیلی شدیدتر گریه میکرد. ساعت 12 نصفه شب میگفت مامان پاشو بابا را بیاوریم خانه؛ من هم میگفتم الان که نمیتوانیم برویم. نه قطار هست نه اتوبوس؛ بعد او هم دائم حرفش را تکرار میکرد. من بهانه میآوردم که مامان ما الان بلیط نداریم و سعی میکردم برایش یک توضیحی بتراشم. بعد آرام گفت: "باشه نرویم ولی بابام فردا شهید میشود" و محمد هم فردایش شهید شد. حالا اینکه آن بچه چگونه توانست ارتباطی برقرار کند، نمیدانم ولی من خودم خیلی قائل به این ارتباطات هستم.
*تسنیم: بچهها چقدر به پدرشان وابسته بودند؟
سوده اوایل خیلی به من وابسته بود. بعد که خدا خواست سجاد را به ما بدهد طبیعتا وضعیت فیزیکی من طوری بود که نمیتوانستم او را خیلی بغل کنم یا کنارش باشم. برای همین ارجاع میشد به محمد و پیش او بود. یعنی شاید چند ماه بود که سوده اینقدر عمیق به پدرش وابسته شده بود که ایشان شهید شد. بابایی شده بود. به همین دلیل بعد از شهادت پدرش هم خیلی اذیت شد.
*تسنیم: از خاطراتتان در زندگی مشترک با ایشان بیشتر بگویید؟
من نمیخواهم این شهیدان را از عامه مردم جدا بدانم. چون اسطوره سازی کار بدیست و باعث میشود مردم احساس کنند نمیتوانند شهید بشوند. ولی اخلاقهای خوب و خاصی داشت.
نباید بگذاری توقع کمک از مردم برایت عادت شود
یادم هست یک روز صبح محمد میخواست برود سر کار و برف آمده بود و ماشین روشن نمیشد. سه ساعتی با ماشین ور میرفت. مادر گفت خب دو نفر را خبر کن ماشین را هل بدهند. اما محمد میگفت نه! این درست نیست. دائم میرفت بیرون و میآمد اما از کسی کمک نمیخواست. در حالیکه آن موقع این باب بود که ماشین کسی خراب میشد با کمک همسایه روی آن کار میشد تا درست شود. دیگر مادر واسطه شد و رفت دو نفر را خبر کرد و آمدند هل دادند تا ماشین روشن شد. من بهش گفتم محمد! چرا تو از صبح خودت را اسیر کردهای و از کسی کمک نمیخواهی؟ گفت: خانم! برای آدم این عادت میشود که هی از مردم توقع داشته باشد. این توقعات از کارهای کوچک شروع میشود و بعد دیگر میخواهد در همه کارها از دیگران کمک بگیرد.
رعایت حال صاحبخانه در مهمانی
مثلا در مسافرتها یا مهمانیهایی که میخواستیم برویم خیلی مراعات صاحبخانه را میکرد. آن موقع خیلی جوان بود. محمد 19 سال و 6 ماهش بود که با من ازدواج کرد. من هم 17 سال و خردهای بودم. ولی با همه جوانیاش رفتار پختهای داشت. یکبار در یک مهمانی دیدم سریع جمع و جور کرد و درحالیکه همه گرم صحبت بودند. همه مهمانها را جمع و راهی خانهشان کرد. من گفتم شما چرا یکدفعه چنین کردی؟ گفت: "متوجه نشدید که خانم صاحب خانه چقدر حالش بد بود؟ این خانم از شدت خستگی سرش را به دیوار گذاشته بود. ولی همه گرم صحبت بودند و متوجه نبودند." خانم صاحب خانه را تازه خدا میخواست فرزندی بدهد و آن روز زیاد حالش خوب نبود.
در آن دورانی که خدا میخواست سجاد را به ما بدهد، من یکبار دندان درد شدیدی داشتم و نمیتوانستم مسکن یا آنتی بیوتیک بخورم. محمد تا صبح بالای سر من نشست و حوله را داغ میکرد و روی دندان من میگذاشت در حالیکه صبحش میخواست برود پادگان؛ یک تعهدات خاص اخلاقی داشت. اما این تعهدات هیچوقت باعث نمیشد که از کارهای اصلیاش بماند.
یکی از دوستان من سوال میکرد و میگفت شما زندگیتان را با چه چیز شروع کردید؟ گفتم با 1800تومان حقوق سپاه! اولین حقوقی که محمد گرفت ما سر زندگیمان رفتیم. یادم است که حقوقمان وقتی خیلی اضافه شد 2400تومان شد. به این شکل نبود که بحث دنیا و وابستگی خیلی مطرح باشد. در صورتی که همان دوران هم افرادی بودند که وابستگی مادی زیادی داشتند.
فرمول ناقص را بعد از شهادت کامل کرد
چون مربی تخریب بود یک جدولی تهیه کرده بود و برای تهیه این جدول زحمت زیادی کشید و بارها و بارها شمارههایش را عوض کرد. آن جدول پر از فرمول بود که در جبهه خیلی به دردش میخورد. که در چه زمانی و چه چیزی این انفجار صورت بگیرد و بتواند به وسیله آن به بچهها کمک کند. من دقیقا یادم هست که بعد از شهادت ایشان، یکی از این مشکلی مانده بود و یکی از فرمولها حل شده باقی مانده بود. یکی از دوستان محمد توی منطقه مین و موقع شهادت همراه او بود اما شهید نشده بود و به خاطر موج انفجار، خیلی از رگهای داخلیاش پاره شده بود. همان اقا یک روز آمد پیش من و گفت اگر میشود آن جدول را به من بدهید تا بروم خودم رویش کار کنم. بعد از چند روز تعریف میکرد که از بس پای این جدول نشستم، خسته شدم. نشستم کنار و گفتم محمد تو چقدر حوصله داشتی برای تنظیم یک چنین کاری! همان شب خواب دیدم که در کلاس تخریبمان نشستهایم. محمد آمد تو و گفت چیه اینقدر شلوغ میکنی؟ ببین! جواب این است و بعد شروع کرد روی تخته آن فرمول را نوشتن. بعد از بیدار شدن به وسیله همان فرمول موضوع حل شد.
*تسنیم: با هم دعوا هم میکردید؟
بحث میشد؛ اختلاف سلیقه و نظر هم با هم داشتیم مخصوصاً اینکه محمد مسئول واحد برادران و من مسئولیت واحد خواهران را بر عهده داشتم و در همان فعالیتهای مسجد که بعد از ازدواج هم ادامه داشت، یکسری از کارهای ایشان را من؛ و بخشی از کارهای مرا ایشان قبول نمیکردند. ما هم دچار اختلاف نظر میشدیم ولی نه من دلم میآمد که بخواهم ادامهاش بدهم نه محمد اهل این حرفها بود. محمد 24ساعت تمام، خانه نبود. 24بعدی که میآمد وقتی برای دعوا نداشتیم. خصوصاً اینکه من خیلی سعی میکردم در مسائل تابع باشم در عین تابع بودن افکار خودم را هم میگفتم. این طور نبود که همه نظرات، حرفهای ایشان باشد.
ولایت پذیری را اگر در تمام ابعاد زندگی بپذیریم و این ولایت پذیری که در زندگی شخصی و خانوادگی وجود دارد مورد توجه قرار گیرد، مشکلات زندگیهای امروز که به طلاق منجر میشود به وجود نمیآید. خانمها بعضاً ولایتپذیری مردها را نمیپذیرند. این ولایت نه اینکه به معنای سلطه باشد؛ اطاعت از شوهر اگر در زندگی حاکم باشد خیلی از مشکلات حل میشود.
*تسنیم: زود عصبانی میشدند؟
محمد اصلاً عصبانی نمیشد. وقتی هم که عصبانی میشد توی خودش میریخت؛ ساکت میشد. اینطور نبود که اهل داد و فریاد باشد. یا بخواهد پرخاش کند. در حد دو سه جمله حرفش را میزد اما از نظر روحی پرخاشگر و عصبی نبود که بخواهد زود عصبانی شود. دلگیر میشد و توی خودش میرفت و این از همه چیز بدتر بود.
*تسنیم: بیشتر از چه چیز ناراحت میشدند؟
آن موقع جوی که خانمها باید فعالیت اجتماعی داشته باشند خیلی زیاد شده. روزی یکی از دوستان به خانه ما آمد خداحافظی کند که برود جبهه. محمد گفت بهشان بگو در خانه بمان. شما به جبهه بروی دو نفر باید بیایند در جبهه مراقب تو باشند. من گفتم این چه حرفی است تو میزنی؟ گفت سعی کنید این اسلام را درست حسابی پیادهاش کنید. فقط تابع یکسری از شرایط موجود نباشید. حساسیتشان روی این مسائل زیاد بود. به چیزهایی عمل میکرد که ما در وادیهایی در مرحله شعارش بودیم.
محمد میگفت از امام که حسینیتر نداریم
یا مثلا در مسئله ولایت پذیری حساس بود. یادم است که حوالی سال 63 یا 64بود که امام خمینی اعلام کردند هیئتها راس ساعت10 بلندگوهایشان را خاموش کنند و مزاحم استراحت دیگران نشوند، ما همان شب ساعت10 درب خانهمان بودیم درحالیکه در هیأتهای دیگر تازه شور عزاداری شروع میشد و وقتی ما برمیگشتیم تازه دستههای عزاداری میرفتند. محمد گفت اگر اینها تابع امام هستند باید برگردند. امام خمینی گفتهاند رأس ساعت10 خاموش کنید و به خانههایتان بیایید. فکر نمیکنم از امام حسینیتر داشته باشیم؛ محمد آن شب برنامه را طوری چیده بود که راس ساعت10 خانه باشیم.
*تسنیم: از همان اول زندگی به جبهه رفتند؟
خیر؛ ایشان قبلاً سه ماه دوره دیده بودند برای اینکه بتوانند به سپاه وارد شوند. قرار بود دوره دو ماهه یا شش ماهه دیگری هم داشته باشند. محمد تازه 12 روز از جبهه رفتنش میگذشت که به شهادت رسید.
*تسنیم: در این مدت نامه هم مینوشتند؟
در این 12روز دو نامه برای من فرستاد. یه نامه کوتاه چند خطی در این حد که من رسیدم نگران نباشید؛ و یک نامه مفصلتر که پایینش برای سوده نقاشی کشیده بود و نوشته بود این را به سوده نشان دهید تا دلتنگ نشود. سوده و سجاد که کوچک بود را در بغل من کشیده بود. پایین نامه هم برای من نوشته بود: "هر طور که بعد از من رفتار کنی یک سری حرف برای گفتن خواهند داشت. یک سریها تایید و عدهای تکذیبت میکنند. تو آن طوری زندگی کن که هم خدا از تو راضی باشد هم خودت."
سفارش هم کرده بود که سر بچهها عصبانی نشو و داد نزن. مراقبشان باش. این شعر معروف "رهرو آن نیست گهی تند و گهی خسته رود" را انتهای نامه نوشته بود. برای من خیلی عجیب بود که محمد تازه رفته است و این حرفها چیست که میزند. تنها چیزی که در این 12 روز از ایشان دیدم این 2 نامه بود. میراث فرهنگی شهدا این نامهها را از ما گرفتند. گفتند میخواهیم نگهش داریم چون در خانه شما از بین میرود. تنها چیزی که از ایشان برایمان ماند، ساعتش بود که شیشهاش شکسته بود.
*تسنیم: با جبهه رفتنشان مخالفت نکردید؟
یک روز مادر دلش برای محمد خیلی تنگ شده بود و به یکی از دوستان گفت من که نمیتوانستم به محمد بگویم نرو! اما شاید خانمش میتوانست بگوید؛ من گفتم آنقدر بار خودم سنگین است که نمیتوانم بار کس دیگری را بر دوش بگیرم.
بحث جبهه تکلیف بود. شما نمیتوانید نماز را نخوانی و یا روزهات را نگیری. بحث تکلیف است؛ وگرنه دلتنگیها همیشگی است. من هنوز وقتی وارد قطعه53(محل دفن محمدرضا) میشوم زانوانم میلرزد. هنوز آن حالت تعلق وجود دارد. ولی دیگر در مقابل تکلیف و امر امام جایی برای حرف زدن نبود.
*تسنیم: اگر شرایط مشابه پیش بیاید میگذارید پسرتان برود؟
من دروغ نمیتوانم بگویم؛ پدر محمد همیشه حرف قشنگی میزد. میگفتند خانمی که همسرش را از دست میدهد مثل کسی میماند که سقف خانه روی سرش خراب شده باشد و کسی که فرزند خود را از دست میدهد انگار دیوار خانهاش خراب شده است. خانهای که دیوارش خراب میشود میتوان در آن زندگی کرد اما خانهای که سقفش خراب میشود دیگر نمیتوان در آن سکونت کرد.
من آن موقع همیشه این احساس را داشتم و حرف پدر را قبول داشتم. الان که بچهها بزرگ شدهاند، احساس میکنم اگر قرار باشد چنین اتفاقی بیفتد. خیلی میدان آزمایش سنگینی است. ولی فکر نمیکنم آنقدر جرأت داشته باشم که بگویم نروند. قطعا شرایط مشابه و دوریها خیلی تحملش سخت است. اما ان شیرینی انجام تکلیف و قرب خدا باعث میشود آدم تابع باشد.
*تسنیم: بعد از شهادت همسرتان دیدار امام رفتید؟
نه؛ یکی از چیزهایی که من در جلسه بنیاد شهید نسبت به آن گله کردم همین بود. گفتم به بحث توزیع غلط مسائل اقتصادیتان کار ندارم ولی دیگر یک دیدار امام را که میتوانستید ما را ببرید.
میخواهم صبحانهام را توی اتاق امام بخورم
من امام را فقط در یک دیدار عمومی دیدم. سوده مدتی بود گریه میکرد و میگفت من میخواهم امام را ببینم. ما یک روز صبح بلند شدیم و با خواهرم، سوده را برداشتیم و رفتیم. سوده صبحانه هم نخورد. هرچقدر گفتم که بیا چیزی بخور گفت من میخواهم بروم توی اتاق امام صبحانه بخورم. اینقدر هم بعد از شهادت پدرش لجباز شده بود که اصلا نمیشد در چنان شرایطی به او حرفی بزنیم. نگران بودم سوده موقع دیدار بهانه بگیرد که بروم توی اتاق امام. من که لحظه دیدار امام فقط گریه میکردم. اما خواست خدا بود که بعد از دیدار سوده دیگر هیچ چیز نگفت و آرام شد. اما رهبری را به صورت خصوصی ملاقات کردیم. وقتی خدا به سجاد، کوچولویی عطا کرد لطف خدا شاملمان شد و برای اذان و اقامه گفتن در گوش بچه به دیدار آقا رفتیم.
*تسنیم: به نظر شما عملکرد فرهنگی ما بعد از شهدا چگونه بوده است؟
وقتی تلویزیون شروع میکند که یک فیلم جنگی و جبههای بسازد میگویم بزرگترین لطف شما به شهدا اینست که این فیلم را نسازید. چون اینقدر مصنوعی و غیر واقعی کار میکنند که بدتر ضرر میزنند.
سعی کردهام اگر عنوان همسر شهید را یدک میکشم لااقل بر علیه شهدا کاری نکنم
ما نمیخواهیم اسطوره سازی کنیم. نمیخواهیم بگوییم شهدا از یک جای دیگری آمدهاند. اینها همه از دامن همین مادرهایشان آمدهاند. خیلی ساده است. اینها فیلسوف نبودهاند. الان خیلی از جاهایی که میخواهند کار فرهنگی در قبال شهدا انجام دهند و گامی برمیدارند ضرر میزنند. یعنی واقعیت از بین میرود. در تمام فیلمهای جبهه عشق و عاشقی وجود دارد و چیزهایی که اصلا در زمان جنگ وجود خارجی نداشت.
رهبری یک جمله دارند که اینست "هر کسی در هر جایی که هست آنجا را مرکز جمهوری اسلامی بداند و انجام وظیفه کند." ما نمیتوانیم همه چیز را درست کنیم ولی در همان جایی که هستیم میتوانیم تغییری ایجاد کنیم. مثلا من خودم سعی کردهام که اگر عنوان همسر شهید را یدک میکشم و چادر سرم هست، لااقل بر علیه شهدا کاری نکنم. علیه اهدافشان کاری نکنم.
دخترم به خاطر استفاده از سهمیه در دانشگاه دو روز گریه کرد
من اصلا از مردم گلایه ندارم. دخترم شش سال در دانشگاه شهید بهشتی درس خواند و روزی هم که دانشگاه قبول شد با مادربزرگش مکه بودند. من خودم برای ثبت نامش رفتم دانشگاه. آقایی که توی قسمت امور ایثارگران بودند گفتند بگویید دخترتان بیاید اینجا و پرونده تشکیل دهد. دخترم اصلا آنجا پا نگذاشت و اصلا خودش را به عنوان فرزند شهید هم معرفی نکرد. یادم هست فقط ترم آخر یک کمک هزینه تحصیلی که بنیاد میداد به او تعلق گرفت. نه اینکه ندهند، خودش نمیخواست چنین کمکهایی را بگیرد.
با معدل 19 وارد دانشگاه شد و سر استفاده از سهمیه هم دو روز گریه کرد. چون دوست نداشت استفاده کند اما من اصرار کردم. گفتم دایره رقابت است و عقلانی نیست که شما از این سهمیه استفاده نکنید. مگر هیئت علمی دانشگاه که سهمیه دارند از این سهمیه انصراف میدهند که شما میخواهی از سهمیه خودت انصراف بدهی. بعد با خودش عهد کرد چون از سهمیه استفاده کرده، خوب درس بخواند و مناطق محروم برای خدمت رسانی برود. وقتی با او صحبت میکردم میگفت شما میدانی که من اینقدر درس خواندم و زحمت کشیدم ولی من علنا میبینم در دانشگاه وقتی بحث میشود میگویند فلانی با سهمیه قبول شده است و چنین برخوردی با ما دارند. این نگاهی که به قشر خانواده شهدا میشود اصلا دست مردم نیست. این یک حرکت است. یک حرکت ضد فرهنگی؛
ضربهای را که شما به خانواده شهدا زدید آمریکا نمیتوانست بزند
یک زمانی شکر کم شده بود. حدود سالهای 72 یا 73 بود. یکی از آشنایان خبر داد که 1200کیلو شکر را به خانواده شهدا میدهند اول باور نکردم، بعد فهمیدم صحت دارد رفتم و به آقایی که مسئولش بود گفتم به والله قسم! ضربهای را که شما به خانواده شهدا زدید آمریکا نمیتوانست بزند.
یا مثلا رفتیم خرید کنیم. صف صندوقش خیلی طولانی بود. دو تا صندوق داشت که یکی را بالایش زده بود برای خانواده ایثارگران و یکی را هم زده بود عادی. آن صندوقی را که نوشته بود ایثارگران چند نفر بیشتر پشتش نبود. دوستان هرچه قدر گفتند برو آنجا ما قبول نکردیم که برویم. شهدا که برای خدا رفتند ولی من خانواده نمیدانم چگونه عمل کردهام منکرش هم نیستم ولی اینکه چنین موجی بین برخی از مردم افتاده، غلط است.
*تسنیم: ارتباطتان با شهید شاکری بعد از شهادتشان چطور بوده است؟
ما در تمام مراحل زندگی جدا از شهیدمان نبودهایم. در هر زمان و مقطعی گیرافتادهایم دست به دامن محمد شدهایم. هرچند که ایشان کم لطف شده و چند وقت است که دیگر به خوابمان نمیآید ولی به هر حال ما دستاویزمان خود ایشان بوده است.
بعد از شهادت محمد، پسرم سجاد کوچک بود. من مدرسه میرفتم. یک روز آمدم و دیدم که خیلی بی حال است. نهایتا مشخص شد که قرصهای قلب پدرم را خورده. ما قوطی خالی قرصها را پیدا کردیم و نمیدانستیم که چند تا توی آن بوده و این بچه خورده بود. به بیمارستان لقمان رساندیمش. دیگر دیدم بچه از حال رفت. چشمانش سفید شد. دکتر گفت بچه را بگذار اینجا و از اتاق بیرون برو. از در که بیرون آمدم گفتم محمد ببین خودت رفتی و داری این بچه را هم با خودت میبری. من این بچه را از خودت میخواهم. هنوز چند قدم جلو نرفته بودم که صدای گریه بچه بلند شد و دکتر همانجا لبخند زد و گفت بیا بچهات زنده شد. برش دار و ببرش.
شیر خشکی که توی خواب رسید
یکبار زمانی که سجاد شیر میخورد شیرخشک خیلی کم شده بود. یک شب که شیرش تمام شده بود، با خودم گفتم حالا چکار کنم. خیلی ناراحت شدم. شب با همین فکر خوابیدم و توی خواب دیدم همان طور که روی زمین خوابیده بودم و سجاد هم کنارم بود، در اتاق باز شد و محمد با پوتینهای نظامی و لباس سپاه آمد تو و سه تا قوطی شیر با هم گرفته بود و آورد گذاشت بالاسر سجاد. من بهش گفتم محمد دیدی چقدر صف شیر شلوغ است. من نمیتوانم بروم شیر بگیرم. او هم گفت بیا این هم شیر؛ آن موقع شیرها دو سری بودند. یکسری روی خود قوطی چاپ میشد و یکسری مثل کاغذی دور قوطی پیچیده میشد. شیری که محمد توی خواب آورده بود از آن دستهای بود که روی قوطی چاپ شده بود.
صبح بلند شدم و دیدم سه تا شیر عین همان بالای سر من است. یک لحظه ترسیدم و پیش خودم گفتم یعنی واقعا محمد دیشب شیرآورده؟ بعد مادر محمد گفت که زن عمو صبح زود برایت شیر فرستاده دیدم تو خواب بودی گذاشتم بالای سرت.
-----------------------------
گفتگو از: نجمهالسادات مولایی
-----------------------------
انتهای پیام/