«کاروان اشک»؛ چکامه خلیلالله خلیلی در آستان مقدس پیامبر(ص)
خبرگزاری تسنیم: خلیلالله خلیلی روزگاری نامدارترین شاعر و ادیب افغانستان بود. با آنکه پشتونتبار بود، اما جایگاه ممتازی در عالم زبان و ادبیات فارسی کسب کرد. «کاروان اشک» عنوان چکامهای است که او در آستان مقدس پیامبر(ص) سروده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، خلیلالله خلیلی از چهرههای مشهور افغانستان در دوره معاصر است که جدای از مناصب اجرایی از جمله معاونت دانشگاه کابل، ریاست مستقل مطبوعات افغانستان، مشاور عالی سلطنتی در دربار محمد ظاهرشاه، نمایندگی مجلس، سفارت در عربستان و... موقعیت ممتاز و چشمگیری در عالم زبان و ادبیات فارسی کسب کرد و روزگاری نامدارترین شاعر افغانستان بود. او 62 اثر منظوم و منثور در عرصههای مختلف هنر، ادب، سیاست، فلسفه و عرفان از خود به جای گذاشته که اغلب آنها در داخل و خارج از افغانستان به چاپ رسیدهاند؛ آثار هرات، سلطنت غزنویان، فیض قدس، احوال و آثار حکیم سنایی، از بلخ تا قونیه، یمگان، نینامه و عیاری از خراسان از ان جملهاند.
این چهره برجسته تاریخ معاصر افغانستان، اعتبار بسیاری نیز در میان اساتید زبان و ادبیات فارسی در ایران آن روزگار کسب کرده بود. با رهی معیری مکاتبات چندی داشت و عبدالرحمن پژواک، رضازاده شفق، بدیعالزمان فروزانفر، لطفعلی صورتگر و شمسالدین مجروح بر دیوان اشعار او تقریظهایی نگاشتهاند. خلیلی از معدود شاعرانی است که برای بار نخست اوزان مطرح نیمایی را در افغانستان به کار بست و اشعار زیبایی از خود بجا گذاشت. وی در بهار 1366 خورشیدی در شهر اسلام آباد پاکستان چشم از جهان فرو بست.
«کاروان اشک» نمونهای از طبعآزمایی این سخنور چیرهدست است؛ چکامهای که وی در زیارتش از مدینه منوره، در آستان مبارک خاتم پیامبران(ص) سروده است. این قصیده به مناسبت ایام رحلت جانسور آن حضرت بدین شرح منتشر میشود:
تیر میبارد ز گردون بر تن بیجان من
تا شود سوراخ هر شب سینه سوزان من
آسمان از رشک میسوزد چو میبیند سحر
اختران اشک را بر گوشه دامان من
چشم اختر بینم است و چشم من خونابهبار
نم کشد آخر فلک از جوشش طوفان من
شبروان آسمان را نیست انجامی پدید
راه برد آخر به منزل اشک سرگردان من
صد بیابان طی نمود این کاروان تا از جگر
شد روان دنبال دل تا سر حد مژگان من
اینک از مژگان بهخون غلتد که بوسد خاک فیض
در حریم آستان حضرت سلطان من
نسبتی کردم خطا چون کردمش سلطان خطاب
زین خطا تا حشر لرزد خامه لغزان من
تاج شاهی گر کنم نسبت به خاک آن حریم
خسروان نازند اما وای بر خسران من
تاجداری را سزد سودن سر عزت به عرش
کو خطابی بشنود زین در که ای دربان من
*** ***
کاروان اشک خونآلود من افکنده بار
با متاع جان بهخاک درگه جانان من
درگهی گر ذرّه ساید سر در آنجا یکنفس
قرنها با مهر میگوید تعالی شان من
سوختم بر حال دل کاینک بهخون غلتد ز اشک
از همایونطالع فرخنده چشمان من
کان دو طفل ساده رخ سودند بر خاک نیاز
پیشتر از جبههساییِ دل بریان من
من کنون دانم که میباشد حدیثی بس درست
اینکه دل گوید سرای تن بود زندان من
گرنه تن زندان وی بودی برون جستی ز شوق
هر نفس بهر سجودش این دل نالان من
*** ***
با بهشتم نیست کاری تا درین کویم مقیم
این من و این جنّت و این روضه رضوان من
یکدم اینجا را به صد عمر خِضِر ندهم که نیست
چشمه حیوان وی چون چشمه حیوان من
چشمه حیوان وی در تیرگی بنهفته بود
مطلع نور است جای چشمه تابان من
هم سکندر آب نوشد هم سیهبختی چو من
کس نماند تشنهلب از ساقی مستان من
بیدلان گفتند «من» گفتن نشان سرکشی است
این سخن دورست یاران بعد ازین از شان من
تا در این در بندهوار افتادهام گویم به فخر
این منم کاین نعمت جاوید گشته زان من
جز حریم رحمت عامت که میبخشد پناه؟
بر سیهروزان مجرم چون من و اقران من
از شب یأس آمدم سوی سحرگاه امید
ای همایون صبحدم، ای مشرق احسان من
*** ***
برف بر موی سر و دل در میان آتشم
شد مذاب از آب و آتش پیکر بیجان من
آز چون مارِ سیه زد حلقه بر گنج دلم
وارهان این گنج را از حلقه ثعبان من
داد خواهم داد ما بستان که چرخ کینهتوز
از مصائب تیرها زد بر دل نالان من
بسمل دل را به درمانگاه رحمت میبرم
تا مسیح القلب سازد از کرم درمان من
گر مسیحا چشم ظاهر کرد بینا فیض تو
میکند بینا به معجز دیده پنهان من
*** ***
از ره دور آمدم صد آرزو دارم بهدل
یک نگه بر آرزوی قلب پرحرمان من
ناقه آمال ما را منزل دیگر کجاست
جز دیار لطف تو ای منبع احسان من
قطرهای زان ابر دریابار آرد صد بهار
بر گل نشکفته امید در بستان من
خار من گل گردد و خاکم شود باغ طرب
پرورد چندین گهر یک قطره نیسان من
کیمیاسازان کوی تو به تأثیر نفس
زر کنند از عنصر لاطایل پژمان من
*** ***
زمزم آنجا ساقی زمزم در اینجا آرمید
آه! ای ساقی کرم بر سینه عطشان من
قبله آنجا دل به قربان تو اینجا می شود
کن قبول ای قبله اقبال من قربان من
کعبه را پرسید دل کاخر سیهپوشی چرا؟
گفت غمگینم که رفته روح من ریحان من
این حجر باشد دل من لیک بشکسته ز غم
نیست گوشی تا بداند از لبش افغان من
یاد آن ایام فرخنده که سردار حرم
زنده میکرد از کرم هر ذره ارکان من
من طواف حضرت وی مینمودم گرچه وی
طوف می کرد از ادب بر ساحت ایوان من
*** ***
ای در تو کعبه من، زمزم امید من
قبله من، رکن من، دین من و ایمان من
بینوایم، بیکسم، بیطالعم، بیحاصلم
این من و این عجز من این حجت و برهان من
نامه عمر مرا با خون رقم زد روزگار
از الم مرقوم شد از ذیل تا عنوان من
پیرو مکر و فریبم بنده حرص و هوا
نفس چون سلطان قاهر می دهد فرمان من
تا بهدست نفس بسپردم زمام ناقه را
منحرف گردید از ره عقل سرگردان من
راه پیچان است و منزل دور و دزدان در کمین
تا کجا آواره گردد این دل حیران من
سنگ باران ملامت میشود از هر طرف
دل ز دست نفس کافرکیش پرطغیان من
*** ***
گر نبودی سایه عفو تو ای ابر کرم
سوختی ملک وجود از آتش عصیان من
سوختن بهتر بود، نی آب گردیدن ز شرم
آب گردیدم ز شرم، ای آب روی جان من
اینک آن آب خجالت میچکد بر دامنم
من خطا گفتم که اختر ریزد از دامان من
غرقه در گرداب خجلت میشوم تا روز حشر
گر نباشد التفات نوح کشتیبان من
*** ***
ای امام اهل رحمت، ای کریمبنالکریم
گوش نِه بر ناله بیپرده عریان من
پردهپوشی کن که من بیپرده گویم راز دل
در حضور سرور صاحبدل سردان من
ارمغان آوردهام بر خاک راه مصطفی(ص)
ارمغان من چه باشد اشک خونافشان من
اشک من آلوده با خون است پاکش میکنند
دیده مشتاق، یعنی این گهرسازان من
این گهرها را کنم بر خاک پاک وی نثار
تا خرامد موکب میر فلک جولان من
گرچه هر دم از شکوه این همایون بارگاه
حرف گم گردد میان ناله لرزان من
لیک میآید صدای عفو و آواز قبول
از در و دیوار این حضرت به اطمینان من
آری آری گر نباشد آن نگار لطفبار
دورباش هیبت اینجا برکند بنیان من
در ادبگاه کرم عرض تمنا جرأت است
ای کرمفرما تو دانی رنج بیپایان من
هم تو دانی آنچه هست از خواجگی شایان تو
هم تو دانی آنچه هست از بندگی شایان من
من از آن چشم عنایت یک نگه دارم رجا
تا بسامان آورد دنیای بیسامان من
انتهای پیام/