امکان واحتمال نجات غرب


امکان واحتمال نجات غرب

خبرگزاری تسنیم:آیا می‌توانیم بگوییم غرب امروز دینی‌تر از غرب قرون وسطی است؟ به هیچ وجه.در قرون وسطی حداقل قضیه ربا اخلاقاً و نیز در آموزه‌های کلیسا محکوم است.با اینکه کلیسا یهودزده است، اما چون ترکیبی از یونانی بودن هم در آن هست، ربا در آن محکوم است.

به گزارش گروه رسانه‌های خبرگزاری تسنیم، به نقل از ماهنامه عصر اندیشه، با انتشار نامه رهبر انقلاب به جوانان غربی، بحث چیستی و ماهیت غرب معاصر بار دیگر در محافل فکری داغ شده است؛ از این‌رو به تبیین ماهیت این عالم باید پرداخت. مجموعه شواهد و مؤیدات متعدد تجربی و تاریخی در همه حوزه‌ها اعم از اقتصاد، سیاست، هنر، سینما، زندگی اجتماعی، مناسبات اخلاقی، نظام خانوادگی و... نشان می‌دهند که عصر زوال غرب مدرن فرا رسیده است. این مؤیدات مجموعه‌ای از شعارها نیستند، بلکه با تاملی فلسفی یا حکمی در تاریخ، نشانه‌های زوال غرب مدرن کاملاً مشهودند. علائم انحطاط و زوال در فاصله زمانی قرن اول تا چهارم میلادی در رم باستان قابل مشاهده است که به زوال کامل آن انجامید. «منتسکیو» و «ادوارد گیبون» در کتاب معروفش «علل انحطاط روم باستان» و مورخان و متفکران پس از آنان علل زوال غرب را بررسی کرده‌اند. حتی «ویل دورانت» که چندان هم از منظر فلسفه تاریخ به‌موضوع نگاه نمی‌کند و به‌عنوان یک مورخ، بحثی عقلانی را مطرح می‌کند، به این علل اشاره کرده است.


نشانه‌های روند تدریجی انحطاط
بخش عمده‌ای از مولفه‌هایی که به‌عنوان نشانه‌های زوال در این آثار مطرح هستند و بحران انحطاط را نشان می‌دهند، در غرب مدرن هم از صد سال پیش و تقریباً از قرن بیستم دیده می‌شوند. در بعضی نقاط مولفه‌ها متفاوت، اما نشانه‌ها واحدند. باید توجه داشت که زوال و انحطاط، یک فرآیند لحظه‌ای نیست. این روند در غرب باستان (رم) و قرون وسطی هم قرن‌ها طول کشید تا به‌منصه ظهور رسید. امروز هم ممکن است این فرآیند زمانی دو سه سده طول بکشد، کما اینکه اکنون بیش از یک سده از شروع آن می‌گذرد. کسانی‌که در بحث زوال غرب به ما کمک می‌کنند و مساله زوال غرب مدرن را مطرح کردند، فیلسوفان هستند. در این میان پرداختن به بحران در آثار «شوپنهاور» پررنگ است. البته او به این شکل که غرب رو به زوال می‌رود، موضوع را بررسی نمی‌کند، اما رویکرد نقادانه‌ای دارد که بخشی از آن حتی دامن مدرنیته را هم می‌گیرد. اضطراب به‌عنوان مولفه‌ اصلی ماهوی عالم مدرن در اندیشه او مشهود است. بعد به «نیچه» می‌رسیم که صراحتاً از زوال و مرگ غرب حرف می‌زند. اشاره به شوپنهاور و نیچه به معنای پذیرفتن آرای آن‌ها نیست، بلکه جهت تبیین نقش فیلسوفان از آن‌ها صحبت می‌شود.  


در میان متفکران قرن بیستم، فیلسوفان بسیاری مستقیم یا غیرمستقیم روی نشانه‌های زوال کار کرده‌ و یا از تعبیر بحران و زوال سخن گفته‌اند، از جمله «شلایر ماخر» و «آرنولد توئین‌بی» که با مقدماتی متفاوت درباره زوال بحث می‌کنند. «هایدگر» با این‌ها فرق دارد، ولی او هم از زوال حرف می‌زند. «هرمان رائو شیلینگ» و «ارنست یونگر» که مقدمات و نتایج‌شان بعضاً با هم تفاوت‌هایی دارند، اما کلیت واحدشان این است که همه از بحران و زوال سخن می‌گویند. بعدها در «مکتب فرانکفورت» درباره زوال بحث نمی‌شود، اما بسیاری از مبانی مدرنیته، از جمله تکنیک مدرن، انقلاب صنعتی، جامعه سرمایه‌داری مدرن، جامعه سوسیالیستی مدرن، بوروکراسی مدرن و خلاصه مولفه‌های اصلی عالم مدرن مورد نقد قرار می‌گیرند. برخی از متفکرین هم آشکارا مدرنیته را پروژه پایان‌یافته‌ای می‌دانند. تنها «یورگن هابرماس» استثناست که می‌گوید مدرنیته یک پروژه ناتمام است، ولی بقیه‌ مثل «هربرت مارکوزه» و «تئودور آدرنو» مدرنیته را تمام‌شده می‌دانند. آدرنو آشکارا می‌گوید مدرنیته آن‌سوی سکه لیبرالیسم و هر دوی این‌ها نتیجه اومانیسم است، یعنی کل قضیه را زیر سوال می‌برد. آدرنو به دلیل اینکه یهودی است، ضدیت ویژه‌ای هم با فاشیسم دارد، بنابراین یهودی، مسیحی، آته‌ئیست، چپ و راست همه دارند به شکلی از این بحران حرف می‌زنند.


فیلسوفان: شارحین چالش‌های نظری غرب

وجهی از این قضیه را در «ژاک دریدا»، «ژان فرانسوا لیوتار» و «ژان بودیار» می‌بینیم. میزان رادیکالیسم و توجه اینها به مولفه‌ها با هم فرق دارد، اما همه که به نوعی متفکر فیلسوف یا نیمه‌فیلسوف یا غیرفیلسوف هستند، از یک چیز حرف می‌زنند. فلسفه پس از «گئورگ ویلهلم فریدریش هگل» تا حدودی تمام شد، اما صوری از تفکر که به آن‌ها فلسفی می‌گوییم و استمرار تفکر فلسفی غرب هستند، مشاهده می‌شود. ممکن است این فرآیند به معنای دقیق کلمه فلسفی نباشد، ولی نوعی از تفکر است که آن را تفکر «متافیزیکی پسافلسفی» می‌نامیم، پس از مرگ هگل و «سورن کیرکه‌گور» پدید آمد.


باید توجه داشت که این مطالب را فیلسوفان مطرح می‌کنند، یعنی کسانی‌که متفکران عقل‌اندیش هستند و وجه ممیزه آن‌ها شاعر و هنرمند بودن نیست. در معنای کلاسیک کلمه ممکن است بگوییم این‌ها فیلسوف یا متفکران متافیزیک پسامدرن هستند. بنابراین نقش فیلسوفان، تبیین، هشدار دادن و بیان حقیقتِ در شرف وقوع است. حقایق بزرگ همیشه همینگونه‌اند که پیش از آنکه عوام و اکثر مردم آن‌ها را بفهمند، خواص اهل نظر در می‌یابند و آن‌ها را در آثار خود بیان می‌کنند. مردم در دوره رنسانس در شهرهایی مثل ناپل و ونیز در روح رنسانس زندگی می‌کنند، اما چیزی به اسم خودآگاهی وجود ندارد. این خودآگاهی در فرانچسکو پترارک، جووانی بوکاچیو، جیووانی پیکو دلا میراندولا، لورنزو والا، مارسیلیو فیچینو و امثال این‌ها ظاهر می‌شود.


اکنون نیز راه غرب مدرن در مسیر انحطاط است، اما انحطاط یک فرآیند طولانی است که 100 سال، 200 سال و 300 سال -کمتر یا بیشتر- طول کشیده است. همیشه در تاریخ همینگونه بوده است. مثل هر واقعه دیگری. فصل‌ها را در طبیعت ببینید. معمولاً یک ماهه آخر هر فصلی علائمی از فصل بعدی را در خود دارد. وقتی هم فصل جدید شروع می‌شود، یک ماهه اول آن فصل بعضاً نشانه‌هایی از فصل گذشته را در خود دارد. اکنون بحران تفکر، معنویت، توجه به اندیشه‌های معنوی اصیل و کاذب، شرق، دینی، شبه اسطوره‌ای، شکست‌های فلسفی، بحران ایدئولوژی‌ها در غرب، تک‌تک این‌ها نشانه‌های پایان فصل هستند که ماه آخر آن است.


غرب تاریخی- فرهنگی: مغرب محدود به جغرافیا نیست
وقتی می‌گوییم غرب مقصودمان غرب جغرافیا نیست، بلکه از غرب تاریخی- فرهنگی سخن می‌گوییم. این غرب در ذیل نیست‌انگاری متولد شده و وقتش، وقت نیست‌انگارانه است و استمرار این وقت تا زمانی است که نیست‌انگاری بمیرد. غرب یک جغرافیا نیست، بلکه یک تاریخ است و به‌عنوان یک تاریخ در ذیل یک وقت ظهور کرده است. این وقت اولین‌بار در قرون نهم و هشتم قبل از میلاد در یونان عینیت پیدا کرد. جغرافیای یونان مهد وقت نیست‌انگارانه غربی بود که 2600 سال طول کشید و ممکن است چند صد سال دیگر هم طول بکشد، اما نهایتاً این وقت رخت می‌بندد و می‌رود. پس نمی‌توانیم از نجات غرب صحبت کنیم، بلکه می‌توانیم از نجات مغرب‌زمینیان سخن بگوییم. سرنوشت غرب این است که در ذیل نیست‌انگاری ظهور و سیری را طی کند و طومارش جمع شود و برود، چنانچه سرنوشت شرق این بود که در ذیل شرک اسطوره‌ای ظهور و استمرار پیدا کند و روزی هم غرب بیاید و طومارش را بپیچد. ما شرق جغرافیایی داریم، ولی شرق تاریخی خیر. همه عالم یا غرب است یا غرب‌زده.


 سه وقت را می‌توان از هم تفکیک کرد: وقت دینی، وقت غرب و وقت شرق. بعد از اینکه وقت دینی آمد و صورت ظهور اجمالی داشت و بعد از عصر  امت واحده در اختفا رفت، وقت شرق آمد و چند هزار سال قدمت پیدا کرد. وقت شرق هنگام نیست‌انگاری اسطوره‌ای بود. وقت غرب و تاریخ غرب که ظهور پیدا کرد، جلوتر و جلوتر آمد تا روزی که شرق به لحاظ تاریخ تمام شد و غرب همه‌جا حاکم شد، اما از اواخر قرن نوزدهم زوال غرب هم به‌عنوان تاریخ فرا رسیده است و روزی یقیناً خواهد رسید که این طومار جمع می‌شود، پس غرب نمی‌تواند از ظلمتش به‌عنوان یک ماهیت جدا شود. انسانی که امروز در ذیل عالم غرب است، ممکن است فردا در ذیل این عالم نباشد. ممکن است در فنلاند، اتریش و... زندگی کند، اما دیگر در ذیل آن جغرافیا نباشد، اما ماهیت‌ها نمی‌توانند از وجوه ذاتی خودشان جدا شوند. غرب یک ماهیت است و ظلمتش تا زمانی‌که نابود و منسوخ شود باقی است، اما آن‌هایی که ساکن آن جغرافیا هستند، اگر وقت دیگری برایشان ظهور کند و تاریخ تازه‌ای بیاید که حجاب نداشته باشد می‌توانند نجات یابند. نمی‌توانیم در تاریخ پیش‌بینی کنیم و این‌ها در علم الهی هستند، ولی می‌دانیم ظهور می‌کند و رخ می‌دهد. دلیل این را هم روایات به ما می‌گویند، هم نگاه شیعی به تاریخ و هم علائم برآمده از یک نگاه کاملاً تاریخی و می‌دانیم وقتی علائم بحران ظهور می‌کند، پس از آن به هر حال یک مرگ محتوم وجود دارد و ما امروز نشانه‌های بحران را می‌بینیم.


انحطاط دینی در غرب مدرن
انحطاط دینی نیز در غرب مدرن مشهود است. قرون وسطی در غرب از قرن چهارم و پنجم میلادی شروع می‌شود. سال 1011 تقریباً اوج قرون وسطی است. از سال 900 میلادی تا 1080 در همه حوزه‌ها اعم از سبک زندگی، شکل‌گیری مدارس که بعدها به فلسفه اسکولاستیک معروف شد، ظهور و بروز مناسبات اقتصادی غرب قرون وسطی که مناسبات سرواژ و فئودالی است، شکل‌گیری کلیسا و نقش آن، غرب قرون وسطی در اوج خود است. نکته مهم این است که برخی از فلاسفه، مفهوم غلطی را حاکم کرده‌اند و آن هم این است که غرب قرون وسطی غرب دینی است، در حالی‌که اصلاً اینطور نیست. اینکه گفته شود غرب قرون وسطی دینی است، یک اشتباه مطلق است. غرب قرون وسطی «تئوسانتریک» است، اما دینی نیست. خاصیت تئوسانتریسم، دجال‌منش بودن آن است، یعنی حالت شبه دینی به خود می‌گیرد.


در حقیقت، جامعه الهیات - مرکز است و در ظاهر تئوئی دارد که خدا نیست. اگر تئو را آنالیز کنید، آمیزه‌ای است از زئوس یونانی و تلقی یهودی از خدا. حتی شکل‌گیری تئو را می‌توان دنبال کرد. در غرب باستان یک نوع «کاسموسانتریسم» وجود دارد که یکی از مظاهر آن در اراده، فعل و شخصیت زئوس دیده می‌شود. مقصود زئوس یونان کلاسیک است، چون زئوس صور ما قبل یونانی هم دارد. آن شخصیت و خدای خدایانی که این‌ها به‌عنوان خدا مطرح می‌کنند، خدای خدایان اسطوره‌ای نیست، بلکه خدای خدایان تئوسانتریسم است. وقتی یونانی‌مآبی شروع می‌شود و اسکندر کشورگشایی می‌کند و تقریباً در 338 ق.م به شرق حمله می‌کند، دورانی در غرب باستان بعد از مرگ اسکندر یعنی 323 ق.م به نام غرب هلنیسم یا غرب یونانی شروع می‌شود و تا حدود قرن اول میلادی ادامه می‌یابد. برخی از مورخین معتقدند این جریان تا ظهور روم باستان ادامه دارد. در اینجا «نیست‌انگاری» غربی که هنوز کاسموسانتریک و زئوس محور است، با نیست‌انگاری یهودی که یک نیست‌انگاری دجال‌منش است پیوند می‌خورد و هر چند خدایی و دینی نیست، اما ظاهر و داعیه دینی دارد. خاصیت یهود این است و در تمام تاریخ با همه ادیان این کار را کرده است. یهودی‌ها اول با آموزه‌های حضرت موسی این کار را کردند، یعنی از آموزه‌های توحیدی حضرت موسی یک مجموعه کفرآلود شبه اسطوره‌ای به نام «یهودیت» ساختند که آموزه‌های حضرت موسی نیست. نه فقط تورات تحریف شده است، بلکه کل آموزه‌های حضرت موسی را نیز تحریف کردند. جریانی که این‌ها در کل اندیشه یهودی راه انداختند، عرفان کابالا و صور دیگر اندیشه یهودی که شکل گرفت، تماماً یک نوع نیست‌انگاری دجال‌منشانه است که در دوره هلنیسم با غرب پیوند خورد. این پیوند را در فلسفه‌های فیلون و افلوطین می‌بینیم و استمرار آن را در روم باستان شاهد هستیم.


سنتز قرون وسطی: تئوسانتریسم مسیحی
در غرب قرون وسطی سنتزی رخ می‌دهد. وقتی نیست‌انگاری یهود در تاریخ غرب وارد شد و با نیست‌انگاری غربی پیوند خورد، تئوسانتریسم متولد شد. تئوسانتریسم، خدا -محوری در معنای اصیل کلمه نیست، بلکه تلقی کفرآلود مشرکانه یهودی - یونانی شبه دینی از خداست. این را هم در آموزه‌های کلیسای کاتولیک می‌توان دید، هم در اندیشه فلسفی کلیسا  -جریانی که تحت عنوان اسکولاستیک شناخته می‌شود- قابل مشاهده است و هم در مظاهر زندگی غربی‌ها و حتی در خود نهاد کلیسا. در غرب قرون وسطی ممکن است متفکران دردمند و جست‌وجوگر خدا را ببینیم، کما اینکه اکنون نیز داریم و در یونان باستان هم بعضاً داشتیم، اما ساخت تفکری و روح حاکم به هیچ وجه دینی نیست، اگرچه روح کاسموسانتریک رومی هم نیست، بلکه روح تئوسانتریک است.


نه غرب قرون وسطی و نه غرب مدرن دینی نیستند، اما تئوسانتریسم که نوعی دجال‌منشی شبه‌دینی است، فضای غرب قرون وسطی را بسیار شبه شریعت‌مآبانه‌تر می‌کند. غرب قرون وسطی دینی نیست. به این دلیل از تعبیر دجال استفاده می‌شود که در ذیل تئوسانتریسم مجموعه‌ای ساخته شده است که چند نهاد دارد که از آن حفاظت می‌کنند. نهاد کلیسا، نهاد مدارس کلیسایی (اسکولاستیک) و آداب و رسوم و قواعد و عاداتی است که ذیل آن نظام کلیسایی تعریف شده‌اند. این قواعد را در مسائل محسوس از جمله پوشش خانم‌ها، مناسبات زنان و مردان، نظام خانوادگی، شیوه ازدواج کردن، اخلاقیات و مناسبات می‌بینیم.


غرب مدرن و پیدایش لائیسیته
آیا می‌توانیم بگوییم غرب امروز دینی‌تر از غرب قرون وسطی است؟ به هیچ وجه. در قرون وسطی حداقل قضیه ربا اخلاقاً و نیز در آموزه‌های کلیسا محکوم است. با اینکه کلیسا یهودزده است، اما چون ترکیبی از یونانی بودن هم در آن هست ربا در آن محکوم است. در غرب قرون وسطی به‌عنوان تاجر نمی‌توانید جنسی را بخرید و از طریق تبلیغات، درباره استاندارد واقعی جنس دروغ بگویید. در آن دوران سود مشروع مشخصی وجود دارد و شما نمی‌توانید گران‌تر از آن بفروشید. هم اخلاقاً محکوم هستید و هم نظام‌های صنفی شما را محکوم و مطرود می‌کنند.


در این دوران حتی در سیاست هم پادشاه دائماً نیاز به تنفیذهای دائمی پاپ دارد. اساساً تعامل قدرت بین پاپ، پادشاه و اشراف وجود دارد. این‌ها سه محور قدرت هستند که با یکدیگر تضاد هم دارند. باید دوباره یادآور شد که هیچ‌کدام از این‌ها دینی نیستند، اما سه محور قدرت هستند و در آن دوران به هیچ وجه لائیسیته الان وجود نداشته است. به سکولاریسم اشاره شد، زیرا سکولاریسم در آن‌موقع در تئوسانتریسم بود، اما لائیسیته دست‌کم آشکارا وجود نداشت. مثلاً «هیل بران» یعنی پاپ گریگوری هفتم وقتی با «هانری چهارم» درگیر شد، کاری کرد که هانری چهارم مجبور می‌شود به قصر «کانوسا» به پابوسی او برود. این واقعه در سال 1077میلادی واقع شد و بسیار معروف است. نوعی تنازع قدرت است، اما لائیسیته نیست. یکی از تفاوت‌های سکولاریسم اومانیستی مدرن با سکولاریسم قرون وسطایی در همین است که سکولاریسم قرون وسطایی لائیک نیست، اما سکولاریسم اومانیستی لائیک است.
کلیسا، آداب کلیسایی، اخلاق کلیسایی و... همچنین متفکران در قرون وسطی در زندگی مردم نقش محوری دارند. در قرون وسطی نمی‌توان متفکران زیادی را دید که فارغ از کلیسا و حال و هوای معنوی غیر دینی، اما شبه‌دینی کلیسایی باشند. باید یادآور شد که نه غرب قرون وسطی دینی است نه غرب مدرن، اما در مقام مقایسه، غرب مدرن از تمام ادوار قبل از خود در غرب ضد دینی‌تر و غیر دینی‌تر است. حداقل در غرب قرون وسطی همجنس‌بازی آزاد و قانونی وجود ندارد. در یونان در بعضی مناطق بود، اما در غرب مدرن همجنس‌بازها ازدواج می‌کنند، بچه می‌آورند و حقوق آنان محور شده است. در غرب قرون وسطی دست‌کم یک تلقی تئوسانتریک مشرکانه از خدا وجود دارد که در زندگی مردم حضور پررنگی دارد. این حضور در غرب مدرن چقدر است؟


انسان جانشین، انسان جایگزین
اگر فرض کنیم ذات اقدس الهی مثل خورشید است و بدانیم بشر در عالم غرب به دلیل اینکه اسیر نیست‌انگاری ‌شده، حجابی از این خورشید پیدا می‌کند، غلظت حجابی که بشر قرون وسطایی را از این حقیقت دور می‌کند، کمتر از حجابی است که بشر مدرن را از خورشید دور می‌کند. حجاب بشر مدرن مضاعف و چند برابر است. حجاب بشر قرون وسطایی کم‌لایه‌تر است. وجوه افتراق این دو فراوانند. بدترین صورت نفسانیت این است که نفس اماره بر فرد یا جامعه حاکم شود. نفس اماره از هر نوع صورت نفسانیتی بدتر است. در غرب مدرن نفس اماره رسماً اعلام می‌کند که حاکم، قانون، معیار و میزان است. غرب مدرن اساساً با دایرمداری نفس اماره ظهور می‌یابد، در حالی‌که در غرب قرون وسطی هر چند صورت‌هایی از نفسانیت وجود دارند، اما نفس اماره، دایرمدار نیست. تئوسانتریسم صورتی از نفسانیت را دارد، اما سوژه‌انگاری نفسانی بشر و نفس اماره نیست. ممکن است انسان‌های زیادی پیدا شوند که داعیه‌های نفسانی دارند، ولی روح حاکم به شما نمی‌گوید که نفس اماره باید حکومت کند و حکومت نفس اماره در قالب اومانیسم اصالت دارد.


 در اومانیسم بشر در مقام نفس اماره حق دارد حکومت کند و هر کاری که دلش می‌خواهد انجام دهد، چون بشر مبنا، میزان، معیار، آغاز و پایان است. یعنی بشر اساساً خود خداست. در اومانیسم خدا هم ذیل بشر تعریف می‌شود. روح حرف‌های کسانی را که گفته می‌شود مذهبی هستند، از قبیل اسپینوزا، کانت، دکارت و هگل را تحلیل کنید. در همه آن‌ها خدا ذیل بشر قرار می‌گیرد. اینکه صِرف نام خدا وجود دارد که نباید یک فیلسوف را گمراه کند. اگر بخواهیم صرفاً به اسم خدا توجه کنیم، در قرون وسطی خیلی بیشتر است، اما اگر بخواهیم به باطن امر توجه کنیم، وضع در غرب مدرن خیلی بدتر است، چون دست‌کم در تئوسانتریسم، تئو در بالا قرار می‌گیرد و انسان و جهان در ذیل تئوس تعریف می‌شوند و تئوس دایرمدار همه امور است، ولی در غرب مدرن خود انسان دایرمدار است، یعنی انسان یک نفس اماره مجسم تلقی می‌شود و او را دایرمدار هم می‌کنند. نفس اماره یعنی دایرمدار. نفسی که خودش امر می‌دهد و حاکم می‌شود. این خیلی روشن است. نمی‌گوییم غرب قرون وسطی دینی است، ولی حداقل تئوس حاکم است. انسان و جهان حول تئوس می‌چرخند و در نسبت با تئوس فعلیت و تحقق می‌یابند و تعریف می‌شوند. هر چند تئوس تجسم نیست‌انگاری یهودی -یونانی است، اما مبنا، معیار و میزان است و خودبنیادانگاری انسان و خود بنیادانگاری نفسانی نیست. غرب مدرن آشکارا خودبنیادانگار نفسانی است. از «پیکو دلا میراندولا»، «مارسیلیو فیچینو» و «نیکلای کوزایی» که متفکران رنسانس هستند و کمی بعد از آن‌ها «نیکولا ماکیاولی»، «ژان بودن» و خیلی جلوتر «دکارت» و «بیکن» آشکارا این مساله را عنوان می‌کنند. در سوژه‌انگاری نفسانی دکارت، حجاب خودبنیادانگاری نفسانی به‌مراتب ظلمانی‌تر از حجاب نفسانیت تئوسانتریسم و کاسموسانتریسم است.


قرن نوزدهم؛ بن‌بست فلسفه ماتریالیستی
در قرن نوزدهم ماتریالیسم کاملاً به‌بن‌بست می‌رسد، همانگونه که لیبرالیسم کلاسیک بن‌بست خود را نشان می‌دهد، اما در قرن بیستم، به‌خصوص در نیمه دوم قرن در حاشیه برخی از رویکردهایی که می‌توان آن‌ها را «اگزیستانسیالیستی» نامید، پدید می‌آیند. ماتریالیسم در قرن نوزدهم به بن‌بست می‌رسد و فشار ناشی از فقدان معنویت و بحران انحطاطی، روندهای از خود بیگانگی را در بشر غرب مدرن تشدید می‌کند. در قرن نوزدهم وقتی از «از خود بیگانگی» صحبت می‌شود، «فوئرباخ» یک تلقی ماتریالیستی از موضوع دارد. «هگل» موضوع آن را کاملاً اومانیستی می‌بیند. «مارکس» تنها کسی است که از خود بیگانگی را بحران می‌داند، ولی او هم روی کارگر و روند کار و از خود بیگانگی ناشی از فرآیند کار متمرکز می‌شود، یعنی از خود بیگانگی هنوز فریاد این‌ها را در نیاورده است، اما در قرن بیستم به نظر می‌رسد از خود بیگانگی یقه این‌ها را گرفته است، چرا؟ چون بحران انحطاطی ظهور کرده است و در حال تشدید است و دیگر همه ـ اریش فروم، مارکوزه، روان‌شناسان مختلف و آدرنو ـ درباره از خود بیگانگی حرف می‌زنند، زیرا بحران انحطاطی یکی از وجوه خود را که بحران معناست، آشکار می‌کند. با آشکار شدن بحران معنا، شکست ماتریالیسم تشدید می‌شود و شاهد ظهور رویکردهایی هستیم که به شکلی در پی یافتن معنا برای زندگی هستند.


این جست‌وجو برای معنا ظواهری پیدا می‌کند که با توجه به معیارهای ادیان توحیدی به هیچ وجه دینی نیست، در عین حال که از دین تئوسانتریستی قرون وسطی هم متمایز و نوعی تلقی‌ معنوی یا شبه‌دینی جدید است. این‌ها مستقیماً معطوف به زندگی بشرند و می‌خواهند مشکل بشر را به شکلی حل و او را کمی آرام کنند. بسیار هم متنوع هستند، یعنی از رویکردهای «پل تیلیش» و «مارتین پوپر» تا «یالوم» یهودی و حتی تلاش‌های «اریش فروم» را در بر می‌گیرد. هیچ‌یک از این‌ها به موازین یک دین توحیدی ایمان ندارند. نه بحث معاد در آثار اینان به‌صورت جدی وجود دارد - منظورم تلقی دینی از معاد است، وگرنه تلقی اسطوره‌ای از معاد هم وجود دارد که تلقی کفرآلودی است- نه پایبندی دینی به شریعت و نبوت در این‌ها وجود دارد و نه حتی در بحث توحید تلقی کامل دینی دارند. توحید بسیاری از این‌ها آلوده، التقاطی و شبه ماتریالیستی است. زندگی با این مسائل آمیخته شده است و این متفکران می‌خواهند این زندگی ویرانی را که قرن مدرن درست کرده است و این بشر بحران‌زده را کمی آرام کنند.


خروجی عینی بن‌بست‌های فلسفی
عرفان کاذب بخش مهمی از خروجی‌های آن‌هاست. دلیل بحران انحطاطی غرب باستان همین جریان‌ها هستند. انبوهی از جریان‌های به‌ظاهر معنوی و آمیخته با شرک در آن‌ها دیده می‌شود. در آن زمان بیشتر از شرق بین‌النهرین و از آیین‌های گنوستیک و جریانات آمیخته با مانوی و حتی اندیشه‌های فراعنه مصر در حکمت هرمتیک‌ و امثال این‌ها تغذیه می‌کند. از آنجا که فلسفه یونانی در تبیین عالم و حل مسائل بشر شکست خورده است، این جریان‌ها به میدان می‌آیند تا به شکلی به حل بحران‌ کمک کنند.


اکنون همین اتفاق در غرب مدرن افتاده است. وقتی در قرن نوزدهم ماتریالیسم اومانیستی شکست خورد، به‌خصوص بعد از بروز دو جنگ جهانی و شکست ایدئولوژی‌های غربی از جمله لیبرالیسم کلاسیک، سوسیالیسم، فاشیسم که همه آن‌ها به اشکال مختلف به‌شدت مساله‌سازی کردند، «عرفان‌های کاذب» قدرت گرفتند. این‌ها نشانه ظهور دین نیستند، بلکه نشانه بحران انحطاطی عالم غرب مدرن هستند. این مساله حتی در غرب قرون وسطی هم وجود دارد، منتها کمرنگ‌تر است. زمانی‌که غرب قرون وسطی وارد فاز بحران می‌شود و ساخت اندیشه کلیسایی و اندیشه اسکولاستیک دچار بحران می‌شود، تلاش‌های افراد راه به‌جائی نمی‌برد. آکوئیناس آخرین فردی است که برای نجات این اندیشه تلاش می‌کند، اما نمی‌تواند و در نتیجه یک‌سری جریانات به‌اصطلاح معنوی - منتهی در فضای نئوسانتریسم- ظهور پیدا می‌کنند و افرادی از قبیل «میستر اکهارت» سعی می‌کنند به‌نوعی ماجرا را حل کنند.


ماکیاولیسم و ریشه‌های جدایی اخلاق از سیاست
انحطاط، دامان سیاست و اخلاق غرب مدرن را نیز گرفته است. هر دوره از تاریخ غرب، نظام اخلاقی و فلسفه اخلاق خاص خود را دارد. به لحاظ نظری، تمام تاریخ غرب را از زمان سوفسطائیان و حتی قبل از آن تا زمان هگل و کمی پس از او، فیلسوفان راه برده‌اند. یعنی فیلسوفان در واقع وجه خودآگاه قضیه بودند. در هر دوره‌ای نظامی از اخلاقیات و صورت‌هایی از فلسفه اخلاق وجود داشته و پیوندی بین فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی و دیگر وجوه زندگی بوده است. در ارسطو، سقراط، افلاطون و... این را مشاهده می‌کنیم، هر چند سوفسطائیان سعی می‌کنند این را انکار کنند. در غرب قرون وسطی نیز این مساله قابل مشاهده است. در غرب مدرن قضیه بیش از غرب گذشته تغییر می‌کند. در غرب مدرن همه چیز اعم از قانون، اخلاق، اقتصاد، مناسبات زندگی و خود انسان و نسبت انسان با خودش و با عالم، چون تجسم نفس اماره می‌شوند، جایی برای اخلاق در مفهوم کلاسیک که ما می‌شناسیم باقی نمی‌ماند. اخلاق باید نفس اماره را کنترل کند. زمانی که نفس اماره محور شود، باید اخلاق کنار زده شود و یا چیزی به نام اخلاق ظهور کند که دیگر اخلاق نیست و وجهی از اخلاق در آن دیده نمی‌شود.


این روند را از دوره رنسانس می‌بینیم. در رنسانس چه در زندگی عینی مردم و چه در آرای متفکران، فاصله گرفتن از اخلاق کاملاً مشهود است. ویل دورانت در تاریخ تمدن می‌گوید: «فساد دوره رنسانس شاید فقط با یونان قرن پنجم قبل از میلاد قابل مقایسه باشد.» همه دوره‌های غرب مدرن از نظر فساد یکسان نیستند. البته منظور مظاهر ظاهری فساد است، و الا باطن اومانیستی سر جای خود است. اگرچه باطن قرن نوزدهم اومانیستی است و روح یهودی- اومانیستی و سرمایه‌داری سکولار حاکم است، استثمار، استعمار، جنایتکاری و تجارت برده وجود دارد، اما برخی از مظاهر فساد که آشکارا اخلاق را به چالش می‌کشند، دیده نمی‌شوند و یا کم و پنهان هستند، اما در قرن بیستم اینطور نیست. در غرب مدرن مساله اخلاق آشکارا به چالش کشیده می‌شود، یعنی «نیکلا ماکیاولی» آشکارا طوری از سیاست حرف می‌زند که باید اخلاق را کنار گذاشت، با اینکه اخلاق در دوره رنسانس کنار رفته است.

منبع:ماهنامه عصر اندیشه

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه سایر رسانه ها

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon