به گزارش خبرنگار گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم، پیشکش به عاشورائیان عنوان یادداشتی از استاد امیرحسین فردی است که 14 دیماه 88 در روزنامه کیهان منتشر شده بود و بازنشر آن از بصیرت و موقع شناسی آن زنده یاد حکایت دارد.
از یکشنبه تا چهارشنبه، همهاش دو روز فاصله است، اما این دو روز به درازای دو قرن طول کشید. نمیگذشت، نمیرفت. عصر عاشورا به خودی خود غمبار است. اندوهی ازلی، قلب آدم را میفشارد. نمیدانی با خیمههای سوخته و زنان و کودکان اسیر و بیپناه چه کنی. برای کدامشان اشک بریزی. عصر عاشورا عصر دلتنگی است، عصر غم و ماتم. حال در چنین عصری اگر بشنوی، که اذناب یزید و پسماندههای صهیونیسم و آمریکا، به خیابانهای امالقرای اسلام حسینی ریخته و این بار به جای خیمهها، به خرمن غیرتات آتش افکندهاند، دیگر نمیتوانی آرام بمانی. دیگر نمیتوانی بینظر و بیطرف باشی.
چند شب و روز است که برای حسین و یارانش عزاداری، سینه زدهای و اشک ریختهای، حال آن اوباش هرزه بیایند و در روز روشن، پا روی ایمان و باورهای مقدس تو بگذارند و در هنگامه شهادت حسین تو، به سوی عزاداران آن مظلوم سنگ پرتاب کنند، اموال مردم را به آتش بکشند، پای بکوبند و سوت بزنند و کف بزنند و شادمانی کنند، آن هم در عصر عاشورا! یک مسلمان و یک انسان آزاده باید مرده باشد که این صحنهها را ببیند و چشمهای خود را ببندد.
عصر عاشورا در شهر نبودیم. مثل هر سال، به بهشت زهرا پناه بردیم. تا به دوستان شهیدمان که تن به تیره تراب سپردهاند و جان به آغوش جانان، سری بزنیم، که هم تجدید عهدی کرده باشیم و هم تحمل بار سنگین مفهوم عصر عاشورا، برایمان آسان شود. نویسنده شهید، حبیب غنیپور هم، از قبیله همان ققنوسهاست. با مقبرهای بدون سقف که خودش نوشته، «بگذارید برف و باران بر مزارم ببارد.» حبیب است دیگر، اگر غیر از این بود، میشد مثل یکی از همین خیل نویسندگان لائیکی که با آثارشان فضای ادبی جامعه را متعفن میکنند. آنجاست که میشنویم، اذناب یزید و مرده ریگان فرهنگ غرب، پا از گلیم خود فراتر گذاشتهاند و به حریم عاشورا جسارت کردهاند.
شب شام غریبان، شب بیقراری و بیتابیهای مداوم است. حال به کجا باید رفت. سر روی شانه که باید نهاد و هایهای گریست؟ حاج اصغر آبخضر، دوست دوران نوجوانی و جوانیام، پیشنهاد رفتن به بیت رهبری را به من میدهد که امشب آنجا بیت الاحزان است. قبول میکنم و میگویم: برویم خانه دوست! جا نیست. کنار خیابان روی زیلو مینشینیم و به موعظه واعظ گوش میدهیم و به مصائب گرانسنگ عاشورا دل میسپاریم. حاج اصغر بیقرار است. هر چه باشد دبیر شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی است و کارش هماهنگی راهپیماییها و تظاهرات حضور در خانه دوست آن هم در شب شام غریبان و شب حرمتشکنی یزیدیان و غربزدگان، مرهمی است بر زخم امروز و دیرین دلمان و همین اعلام حضور برایمان آرامشبخش است.
از یکشنبه تا چهارشنبه، همهاش دو روز فاصله است و این دو روز به درازای دو قرن طول کشید، اما گذشت. گرچه دیر و گرچه دور. چهارشنبه، میدان انقلاب تهران، میعادگاه عاشوراییان است. همان اهالی قبیله غیرت که تا بیایند و آن لکههای ننگ را از سیمای امالقرای اسلام حسینی بزدایند و ساکنان کاخ سفید را برای چندین سال به کما ببرند. و به پسماندهها و زبالههای آنها بگویند، تاریخ جهان معاصر را عاشوراییان مینویسند و جایگاه محتوم شما همان سطلهای آشغالی است که دنکیشوتوار، آنها را آتش میزنید و به خودتان مدال شجاعت میدهید! قرارمان ساعت 3 است؛ 3 ساعت از ظهر گذشته میدان انقلاب، اما ما ساعت 2 در حیاط روزنامه کیهان جمع میشویم. دریا همه را به سوی خود میخواند. در حیاط کیهان کسی نوحه میگوید و ما به سینه میزنیم. هنوز پیراهنهای سیاه خود را بر تن داریم. هنوز عزاداریم؛ عزاداریم! نمیدانم چرا امروز همهاش به یاد آقای خاتمی هستم. مخصوصا آن روزی که میخواستیم پیکر شهید سیدحسن شاهچراغی را از همین حیاط تشییع کنیم و آقای خاتمی سخنرانی کرد:
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
حال آقای خاتمی کجا ایستاده؟ آن همه محبوبیت و احترام به کجا رفت؟ درهرحال، من، یعنی آخرین بازمانده از مدیران دوران آقای خاتمی هنوز در کیهانم و امروز چهارشنبه است. درحال سینه زدن هستم، میخواهم با کیهانیها به میدان انقلاب بروم، آن هم برای پشتیبانی از انقلاب اسلامی که میراث عاشوراست در روزگار ما.
هنوز به میدان فردوسی نرسیدهایم که بادها خبر از خیزش توفان میدهند. معلوم است که تجمع امروز هیچ شباهتی به گردآمدگان طرفداران، مثلا فلان آوازهخوان مغرور و بهمان مطرب مطرود ندارد. اینان از جنس عاشوراییان هستند. اینان معنای غیرتاند و عزت. سیل انسانهای بیتاب و بیقرار از مشرق تهران، از میدان امام حسین، به سوی میدان فردوسی، آن حکیم فرزانه، جاری میشوند. هیچ نوع هماهنگی و دستوری در کار نیست. هر دسته و گروهی شعار خودش را میدهد و یا به عبارتی مواضع و نقطه نظر خود را بیان میکند، اما درمیان تمام این شعارهای گوناگون یک حس مشترک و یک آرمان همگانی نهفته وآن این که ما برای پاسداری از حریم حرمت عاشورا و استقلال و آزادی این سرزمین آمدهایم. آمدهایم تا برای چندمین بار دست رد به سینه عوامل اجانب و متجاسرین به مقدساتمان بزنیم.
درمیان امواج خروشان اقیانوس انسانی گم میشویم، گم میشوم! دیگر متعلق به این جمع عظیم هستم و تابع شعار نزدیک ترین گروه. شعارها، نشان از التهاب و بغض فروخفته مردم دارند.
لعن و نفرین، بریزید و شمر و آمریکا و هتاکان عصر عاشورا فراوان شنیده میشوند، البته سران فتنه نیز دراین میان سهم کمی ندارند. مگر نه این که تمام این آشوبها وحرمتشکنیها در سایه سکوت تاییدآمیز و حمایت ضمنی آنان بوده؟ پس مردم برای یکیک سران بلوا درخواست مرگ میکنند. صمیمانه و بسیار خالصانه.
یکی میگوید مرگ بر موسوی، صدها نفر هم آن را تکرار میکنند. برای کروبی هم، همینطور، برای آقای خاتمی همچنین آرزویی میکنند، با صدای بلند، درست در قوس پل حافظ، منتهی به خیابان انقلاب، من هم درمیانشان هستم. تا به حال با خیال راحت باهاشان همراهی کردهام، چون آن دو نفر برایم موجودات بیاهمیتی بودند و شدهاند، اما این یکی، دیگر چرا؟
آقای خاتمی برسر خود چه آوردی؟ با خودت چه کردی؟ تا کجا رفتی؟ جفا کردی سید؛ هم به خودت وهم به این مردم؛ مردمی که ثابت کردهاند با معرفت هستند، از کسی که خوبی ببینند تا پای جان برایش وامیایستند. تو چرا پشت به این مردم کردی؟ آیا دراین زمانه، مردمی به خوبی و نجابت ملت ایران پیدا میشوند؟ واقعا پیدا میشود؟ در تمام کرهزمین، نظیری میتوانی برایشان بیابی؟ پس چه شد؟ پس چه شد آن فیروزه بواسحاقی؟ ببین کار را به کجا رساندی که همین مردم، با پرچمهای عاشورا، با پیراهنهای عزا، آرزوی مرگ... یادم هست از آن عالم بزرگ به عنوان یک نمونه و نماد مطلوب یاد میکردی و تعبیر «راست عاقل» را برایش به کار میبردی و میخواستی به اصطلاح چپها هم مثل او باشند.
آن راست عاقل امروز در اردوگاه انقلاب، به خاطر حمایتهایی که از رهبری مظلوم نظام کرد، خداوند هم به او و امثال او عزت و شأن داد و محبوب قلوب مومنین است. اما اطرافیان توچی آقای خاتمی؟ همان آدمهای کج و کوله و دفورمه که در جلسات شورای فرهنگی کیهان میآمدند و نظریات مشعشع خود را بیان میکردند، که اغلب نمیتوانستیم به مضحک بودن آنها نخندیم. از همین قماش آدمها شما را محاصره کرده بودند که حسرت به دلم ماند یک بار، یکی از آنها را در نمازجماعت کیهان ببینم، درحالی که همه از مدیران بودند، حالا بماند عکسالعمل همان آدمهای تابدار، از شنیدن برکناری آقای منتظری و پذیرش قطعنامه 8 سال دفاع مقدس که چگونه بود؛ صورت جلسات آن سالها هنوز باید باقی باشد، خدا رحمت کند خانم گیلدا ملکی را، همه را او مینوشت. دوران ریاست جمهوری شما هم بیشتر به خطابههای پرشور گذشت. سنگها را بستید و سگها را آزاد کردید. همین یک قلم وزارت ارشاد را ببینید، بیشتر جاسوس و مزدور و فراری تربیت کرد تا اهل فرهنگ و ادب و هنر!
برایت سوت زدند، کف زدند، برخی از مجلههای مبتذل عنوان مردی با عبای شکولاتی را به شما دادند، در جمعهای سبک و سخیف شرکت کردید، اصناف و اقسام خانمهای بزک کرده را در کنارتان نشاندید و از ته دل خندیدید و خنداندید. البته یک بار گفتید که از اردوگاه اصلاحطلبان صدای دشمن میشنوم. درحالی که اصلاحطلبی تنها یک پوشش نخنما بود، حضرات تا بندندان دنیاطلب بودند، راستی آقای خاتمی چه شباهت عجیبی بود، بین آن دخترکان و پسرکانی که برای شما سوت بلبلی میزدند و هورا میکشیدند با همانهایی که عصر عاشورا آمدند و آن جسارتها را کردند، آیا اینها همانها نبودند و یا آنها، اینها؟ از اردوگاه اصلاحطلبان، خیلی صداها بلند میشد، اما گوش شنوایی نبود، حالا این شد که مردم متدین و عزادار تهران روی پل حافظ آن شعارها را علیه شما بدهند.
این وسط کی مقصر است؟ شما، یا آن مردم داغدار؟ به هرحال من لبهایم را محکم روی هم گذاشتم و مقاومت کردم. برای این که دلم نمیخواهد شما را در میان ضدانقلاب و ضدنهضت عاشورا ببینم. برگردید آقای خاتمی، شما مثل بنیصدر نیستید. بیایید درمیان این مردم باشید، شانه به شانه راه رفتن با اینها و همراهی با کسانی که دهانشان بوی گلاب میدهد، خیلی لذتبخش است. موجودات کج و کوله را به حال خودشان رها کنید. خودتان را نجات دهید...
... نوشتم که از یکشنبه تا چهارشنبه همهاش دو روز فاصله است، اما این دو روز به ازای دو قرن طول کشید. همانطور که پایین آمدن از شیب پل حافظ، برای من این همه طول کشید. این حرفها سالها تو سینهام بود، اما بالاخره یک جایی باید سرباز میکرد و سرریز میشد. چه بهتر که در جمع عاشوراییان و در شیب پل حافظ این اتفاق افتاد.
من اما نتوانستم به میدان انقلاب برسم، چهارشنبه من در میدان انقلاب تمام نشد، بلکه نقطه پایان چهارشنبهام، درچهارراه ولیعصر بود، امواج خروشان انسانی اجازه جلو رفتن نداد. امکان نداشت، پس میزد. ناچار، از خیابانهای خلوت، برگشتم. پیاده وتنها، سبک شده بودم.
چهارشنبهام زیباتر از آن چیزی که تصور میکردم، تمام شده بود. دیگر سوت و هلهله اذناب یزید را نمیشنیدم. وجودم از نام مبارک سیدالشهدا سرشار شده بود. از چهارراه ولیعصر تا کوچه شهید شاهچراغی، همهاش با واژهها و جملهها کلنجار میرفتم. توی ذهنم مینوشتم. پس و پیش میکردم. پاک میکردم، پاک میکردم! نه، من نمینوشتم، نوشته میشدند. مثل آدمهایی که با خودشان حرف میزنند. ذهن من هم در تسخیر انبوه این واژهها بودند. باید مینوشتم، باید مینوشتم. اگر نمینوشتم، هم به یکشنبه و هم به چهارشنبه جفا کرده بودم. من همه این عواطف، مفاهیم، تصاویر و توصیفها را از عاشوراییان چهارشنبه تهران گرفتم و اکنون به این شکل، پیشکش خاک پایشان میکنم، تا دست من را هم بگیرند و با خود ببرند... با خود ببرند... یا حسین!
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.