توسعه با نسخهی غربی، چینی یا وطنی؟
- اخبار رسانه ها
- 10 تير 1392 - 12:16
به گزارش خبرنگار گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم، از زمان سیستمی شدن نظام بینالملل، جهان تقریباً به مدت پنج قرن، در سایهی یک نظم غربی زیسته که حداقل سه قرن از آن، مختصاتی کاملاً لیبرالی داشته است. مرکز ثقل منظومهی فکری غرب، که دیرزمانی در اروپا مستقر بود و بین کشورهای هلند، فرانسه و انگلیس جابهجا میشد، در قرن بیستم به آن سوی آتلانتیک نقل مکان نمود و در آمریکا سکنی گزید.
در این بین، آنچه تغییر میکرد تنها کشور میزبان و اشاعهدهندهی این مشرب فکری بود و هستهی اولیه و بنیانهای اساسی این تفکر، تغییری پیدا نمیکرد. به بیان دیگر، در این جابهجاییها و نقل مکان قدرت، آنچه ثابت و بدون تغییر میماند، تعلق همهی این کشورها به منظومهی فکری غرب بود و این میراث فکری در طول پنج قرن گذشته، عامل مشترک و ریسمان پیونددهندهی همهی این جابهجاییها بود.
در طول این قرون، تمام کشورها و قدرتهای سیستمساز نظام بینالملل متعلق به غرب بودند و بر پایهی میراث معنوی غرب شکل گرفتند و بالیدند. هلند و انگلیس در قرن هفدهم و فرانسه و انگلیس در سراسر قرن هجدهم و آغاز قرن نوزدهم، علیرغم درگیری و اختلاف شدید خود در سطح نظام بینالملل، از یک مشرب فکری تغذیه مینمودند؛ مشربی که در قرن بیستم، آمریکا طلایهدار آن گردید و میراثدار فرهنگ لیبرالیسم در غرب شد.
نظم لیبرالی که آمریکا میراثدار آن شد گویی مساعدترین خاک را در این کشور پیدا نمود و به بهترین وجه، در آن رشد کرد و بالنده شد. این نظم، لیبرالیسم و اقتصاد بازار را در جهان شهرت و دمکراسی را گسترش داد. نظم لیبرال در ادامه و در طول قرن بیستم، خطرناکترین دشمنان خود، یعنی آلمان نازی و کمونیسم شوروی را از صحنهی رقابت به در کرد و با این پیروزیها، سعی در اثبات این نکته نمود که نسخهی نهایی سعادت بشر، پیروی از الگوی لیبرالیسم است.
میتوان گفت که نظم فعلی جهان، نظمی مبتنی بر اندیشههای غربی است و تمام آلترناتیوهای موجود به حاشیه رانده شدهاند. در این بین، تئوریسینهای این نظم نیز به طور هماهنگ، سعی در تئوریزه کردن این مفهوم نمودند و کسانی مانند فرانسیس فوکویاما، ندای «پایان تاریخ» سر دادند و رسماً پیروزی نظم لیبرال را اعلام کردند.
در آستانهی قرن بیستویکم اما اوضاع چندان بر وفق مراد فوکویاما پیش نرفت. جهان در ابتدای این قرن، در آستانهی تحولی عظیم قرار گرفت. این تحول که از آن به «ظهور چین» یاد میشود، تأثیراتی شگرف و انکارناپذیر بر جهان خواهد داشت. نشانههای ظهور چین از هماکنون نیز به وضوح قابل رؤیت است. این کشور، با داشتن جمعیت بالا، گستردگی و موقعیت استراتژیک، داشتن منابع مادی و انسانی، توسعهی اقتصادی مداوم و باثبات، سهم گسترده از تجارت جهانی، رشد اقتصادی بالا و باثبات، دسترسی به سواحل طولانی و استراتژیک، داشتن ارتشی قوی و نیرومند، روحیهی ملی و انضباط اجتماعی، تمام مؤلفهها و پیشنیازهای قدرت را در اختیار دارد و روندها نیز حاکی از آن است که رشد چین متوقف نخواهد شد.
حتی قبل از حوادث یازده سپتامبر نیز دولت بوش این موضوع را درک کرده بود که مهمترین و جدیترین چالشی که در دهههای آینده، ایالات متحده احتمالاً با آن روبهرو خواهد بود، مواجهه با خیزش دوبارهی چین است. اگر جمهوری خلق چین از نظر اقتصادی در طی سی سال آینده، همان طور رشد کند که در دهههای گذشته رشد داشته، احتمالاً به این معنی است که چین قدرت اقتصادی خود را به قدرت نظامی تبدیل خواهد کرد و تلاش میکند بر آسیا مسلط شود.
واقعیات ملموس و شفاف فوق، باعث خواهد شد تا از این پس، تمام نویسندگان و علمای علم سیاست، فصلی از کتاب خود را به این قدرت نوظهور اختصاص دهند؛ گو اینکه اکنون نیز این کار را انجام میدهند و تمام مراکز علمی دنیا، خود را ناگزیر از رصد کردن تحولات چین میدانند.
پرسش و مسئلهی اساسی این نوشتار، نه مسئلهی «پیشرفت» چین، بلکه «روش پیشرفت» این کشور است. به عبارت دقیقتر، این موضوع در کانون بحث قرار میگیرد که روش متفاوت چین در مسیر پیشرفت و ترقی، ممکن است چه تبعاتی برای نظم لیبرال حاکم بر دنیا داشته باشد؟
به بیان دیگر، با توجه به اینکه مدل توسعهی چینی مبتنی بر دولت حداکثری و تکحزبی و مدل توسعهی غربی مبتنی بر لیبرالیسم و دولت حداقلی بوده است، این سؤال مطرح میشود که آیا ظهور چین و ارائهی یک مدل موفقیتآمیز از توسعه، باعث بر باد رفتن میراث پانصدسالهی غرب خواهد شد؟ در صورت مثبت بودن پاسخ سؤال فوق، آیا میتوان به ارائهی یک مدل ایرانیاسلامی نیز امیدوار بود؟
این سؤال زمانی ذهن را بیشتر به خود مشغول میدارد که بدانیم چین در مسیر توسعهی خود، هیچ کدام از فاکتورها و متغیرهای نظام لیبرال غربی را لحاظ نکرده و به نوعی، حتی با حرکت در جهت خلاف فاکتورهای نظم لیبرال غربی، به موفقیتهای خود رسیده است. آیا باید گفت که تاریخ دوباره آغاز خواهد شد و در مقابل نگاه خوشبینانهی فوکویاما، آیا نگاه بدبینانهی هانتینگتون و ذکر او از تمدن کنفوسیوسی و اسلامی درست از آب درخواهد آمد؟
**مدلهای توسعهی غربی و چینی و تفاوتهای آن دو**
مدل توسعهی چینی مبتنی بر فاکتورهایی است که این عوامل و فاکتورها، در تضاد کامل با مدل غربی توسعه است. مدل توسعهی غربی مبتنی بر لیبرالیسم است. لیبرالیسم بر اساس شاخصههایی چون دولت حداقلی، اقتصاد بدون دخالت دولت و دمکراسی بنا شده است؛ در حالی که مدل توسعهی چینی بر دولت حداکثری، نظام تکحزبی و... استوار است.
در چین دولت آن قدر قوی و عظیمالجثه است که در عرض چند ماه و با کنار زدن تمام قواعد بوروکراسی، میتواند پروژههای بسیار بزرگ را به سرانجام برساند؛ امری که در دیگر جاهای دنیا، به علت وجود بوروکراسی، که از الزامات و خواص یک دولت دمکرات است، انجامشدنی نیست. در کشورهایی که الگوی حکومتیشان دمکراسی است، همه چیز باید شفاف باشد و تمام مسائل باید از فیلترهای مختلفی چون مجلس نمایندگان و دیگر نهادهای نظارتی عبور کند.
در این کشورها، به علت وجود سیستم تفکیک قوا، وجود یک حزب یا گروه رقیب که همواره و در همه حال به عنوان دولت در سایه کلیهی حرکات و کنشهای حزب حاکم را تحت نظر دارد و نهایتاً به علت ترس حزب حاکم از رأی نیاوردن مجدد، روند انجام امور بسیار کُند است؛ در حالی که در یک سیستم حداکثرگرا مانند چین، به علت آنکه آغاز و پایان هر پروژهای به خود دولت منتهی میشود، پروژهها با کارآمدی و سرعت هر چه تمامتر، به سرانجام میرسد. در چین دولت در همهی ارکان و زوایای جامعه نفوذ و حضور دارد و حتی در مورد نحوهی زندگی و متراژ منازل تصمیم میگیرد؛ در حالی که در فرهنگ غرب، این گونه رفتارها به هیچ وجه تحمل نمیشود.
اساس و نطفهی میراث معنوی غرب، بر اساس دولت حداقلی بنا شده است. دولت حداقلی، سنتی بسیار قدیمی در غرب است که ریشههای آن به صدور مگناکارتا یا منشور آزادی برمیگردد. مگناکارتا قراردادی بود که در سال 1215 بین اشراف انگلیس و پادشاه آن کشور منعقد گردید که بر اساس آن، اشراف انگلیس امتیازات فراوانی از پادشاه گرفتند. یکی از مهمترین این امتیازات، که بعدها تبدیل به سنگبنای فرهنگ سیاسی غرب شد، کاهش دخالت دولت و پادشاه در امور جامعه بود و بدین ترتیب، نطفهی جامعهی مدنی در غرب شکل گرفت.
در قرون بعد نیز دولت در غرب، بر اساس یک «قرارداد اجتماعی» و به خواست خود مردم به وجود آمد و وظایف و کارویژههای مشخص و محدودی داشت و نه بیشتر. پایههای فلسفی دولت در این کشورها، بر این اساس شکل گرفته که دولت شرّ لازم است. بنابراین وقتی چیزی شر و در عین حال لازم باشد، پس بهتر است در حداقل اندازهی خود و در حد برآورده کردن ضروریات اولیهی جامعه باشد و نه بیشتر.
از نظر غربیها، این دولت وظیفه دارد که فقط نظم عمومی و امور دفاعی و سیاست خارجی کشور را هدایت کند و در باقی مسائل، باید فقط نظارهگر و تنظیمکنندهی روابط باشد و نه مجری. در فرهنگ سیاسی غرب، جامعه دولت را یک تهدید تلقی میکند و به انحای مختلف، سعی در محدود کردن آن دارد.
قوانین اساسی کشورهای غربی و علیالخصوص ایالات متحده، سندی روشن در اثبات این مدعا هستند. این موضوع در نظرسنجیهای فراوانی که در مقاطع زمانی متفاوت و توسط مؤسسات مختلف انجام شده نیز به وضوح نشان داده شده است. بر اساس دو گزارش جداگانه از مؤسسات گالوپ و پیو، 53 درصد از مردم آمریکا، دولت خود را یک تهدید فوری میدانند و تنها 26 درصد از کل جامعه به دولت اعتماد دارند.(1و2)
از سوئی دیگر، بنیانهای اقتصادی جوامع غربی بر اساس نظریات آدام اسمیت شکل گرفته که عصارهی این نظریه بر اساس عدم دخالت دولت در اقتصاد است. در بررسی تاریخ تطور جوامع غربی، آنچه باعث میشد تا جامعهی غربی بتواند بدون کمک و دخالت دولت به اقتصاد بپردازد و در آن کامیاب باشد، وجود طبقهای به نام طبقهی بورژوا در جامعهی غربی بود که به علت قدرتمندی و ریشهدار بودن خود، میتوانست اقتصاد را هدایت و کنترل نماید.
در غرب، حتی استعمار هم به صورت خصوصی و مستقل از دولت انجام میشد و این نشان میدهد که طبقهی بازرگان و بوژوازی، قوی و مستقل از دولت حضور داشته است. استعمار هند توسط کمپانی هند شرقی انجام میگرفت که یک شرکت خصوصی بود. این شرکت، در عین اینکه از راهنمایی و کمک دولت بریتانیا بهره میبرد، در عمل به صورتی کاملاً مستقل فعالیت میکرد. در حالی که از لحاظ تاریخی، در چین و اساساً در مشرقزمین، طبقهای به نام بورژوا و بازرگان شکل نگرفت تا بتواند عهدهدار امور شود و دولتهای شرقی، در طول تاریخ، همواره خود در مصدر امور بودهاند. این امر در دوران معاصر به برجستهترین شکل در چین کمونیستی تبلور یافته و این دولت با برقراری یک نظام کاملاً دولتی، تمام امور را در دست خود گرفته است. بنابراین مدل توسعهی چین به کلی متفاوت از مدل توسعهی غربی است.
از لحاظ سیاسی نیز دولتهای غربی مبتنی بر مدل لیبرالیسم و دمکراسی هستند و این مفاهیم در طول زمان به ارزشهایی ثابت و حتمی تبدیل شدهاند؛ مدلی که در چین هیچ اثری از آن نیست و انتخابات و دمکراسی در آنجا معنایی ندارد. در چین، این دولت است که تعیین میکند هر کسی چه کاری باید انجام دهد. در این کشور همه چیز تحت نفوذ و سیطرهی حزب کمونیست قرار دارد و همه میتوانند تنها در چارچوب قوانین دولتی، که البته زیاد هم سختگیرانه نیست، فعالیت نمایند. از نظر نخبگان حزب کمونیست چین، آنچه در این بین اهمیت دارد نتیجه است و نه رضایت و خواست افراد جامعه.
با توجه به وجوه افتراق مدل توسعهی غربی و چینی، که به آن اشاره شد، خطری که از این ناحیه غرب را تهدید میکند ظهور الگویی متفاوت از توسعه است که در صورت موفقیت و به سرانجام رسیدن این مدل (توسعهی از بالا به پایین)، میراث فکری غرب به خطر خواهد افتاد. موفقیت مدل توسعهی چینی علاوه بر اینکه از لحاظ سختافزاری، خطری عمده برای غرب محسوب میشود و باعث افول غرب و بالاخص آمریکا میگردد، از لحاظ نرمافزاری نیز دارای این پتانسیل است که تمام بنیانهای فکری غرب را به باد فنا بسپارد و از این نظر، خطری به مراتب بزرگتر از تسلط سختافزاری چین محسوب میشود.
این سخن بدین معناست که در صورت موفقیت این مدل، بنیانهای فکری چندصدسالهی غرب که مبتنی بر عدم دخالت دولت در اقتصاد و جامعه و قبول نظریهی دولت حداقلی جان لاک است، فروخواهد ریخت و غرب به عنوان یک منظومهی فکری، دچار بحران هویت خواهد شد. این خطر زمانی بیشتر جلوهگر خواهد شد که دیگر کشورهای دنیا نیز با پیروی و الگوبرداری از مدل توسعهی چینی، در پی ساخت مدل توسعهی وطنی باشند.
**از اینجا به کجا باید رفت؟**
مدل چینی توسعه، مانند هر پدیدهی دیگر بشری، یک مسئلهی چندوجهی است و خواص و ویژگیهای مثبت و منفی فراوانی را در خود نهفته دارد. آنچه در این مقاله به آن پرداخته شد، صرفاً یکی از وجوه مثبت آن، یعنی «پیمودن راه غیرغربی توسعه» بود. مسلم است که این شیوهی توسعه، در کنار نقاط قوت خویش، زیانها و نقاط ضعف فراوانی دارد که باید در جای خود، به دقت به بحث گذاشته شود و به صرف داشتن یک وجه مثبت، نباید نکات منفی آن نادیده انگاشته شود. یکی از بزرگترین وجوه و زوایای منفی این شیوهی توسعه، تمرکز شدید امور در دستان دولت است. تجارب تاریخی نشان داده که این رویه هرچند در کوتاهمدت ممکن است نتایج مثبتی به همراه داشته باشد، ولی در بلندمدت نمیتوان به آیندهی این نوع توسعه دل بست و در اکثر تجارب تاریخی، این شیوه به دیکتاتوری ختم شده است.
مسلم است که نتیجهگیری این نوشتار نیز بدون در نظر گرفتن وجوه منفی توسعهی چینی است و در واقع، تأکید بر امکان و وجوه توسعهی وطنی است و از آنجایی که کانون اصلی بحث «عدم رعایت فاکتورهای غربی در توسعه» است، نتیجهگیری این مقاله نیز طبعاً ناشی از این موضوع است. بررسی موفقیت مدل چینی تنها از این نظر حائز اهمیت است که در صورت مد نظر قرار دادن این مدل، این اطمینان به وجود میآید که میتوان از طرق دیگری غیر از آنچه غرب طی کرده است به توسعه دست یافت.
به عبارت دیگر، موفقیت مدل چینی زداینده و نافی این طرز تفکر مسموم خواهد بود که تنها راه پیشرفت و سعادت یک کشور از غرب میگذرد و میتوان با اتکا به فرهنگ و پیشینهی خود و با بهرهگیری از تجارب دیگران، به یک مدل کاملاً ملی توسعه فکر نمود. مدل توسعهی غربی، که یک مدل توسعه بر مبنای لیبرالیسم است، محصول و نتیجهی فرهنگ و تاریخ مغربزمین است و تجربهی چین اثبات میکند که رعایت فاکتورهای غربی در مسیر توسعه هرچند عبرتآموز است، ولی الزامآور نیست.
بررسیها نشان میدهد که در صورت موفقیت مدل توسعهی چینی، نگرانی، ترس و بدبینی هانتیگتون به حقیقت خواهد پیوست و میراث معنوی غرب رو به افول خواهد رفت. هانتینگتون بر خلاف فوکویاما، نگاه مثبت و خوشبینانهای به سیاست بینالملل ندارد. از نظر فوکویاما، تمام نظمهایی که تا کنون در دنیا پدیدار گشتهاند این فرصت را داشتهاند که جهان را به ساحل آرامش رهنمون سازند، ولی در برابر نظم لیبرال شکست خورده و به تاریخ پیوستهاند.
بنابراین از این حیث، فوکویاما معتقد است که تاریخ پایان یافته است و نظم لیبرال، اکنون به عنوان تنها الگوی کشورداری و یگانه مدعی سعادت بشر، خود را بیرقیب میبیند و از این پس، دنیا به نقطهی آرامش رسیده است؛ در حالی که از نظر هانتیگتون، نه تنها نزاع در سیاست بینالملل پایان نیافته، بلکه به شکلی کاملاً جدید و افسارگسیخته رخ نموده است و تراژدی سیاست بینالملل این بار در قامت منازعات هویتی، خود را به روابط بینالملل تحمیل خواهد نمود که نمونهی عینی آن ظهور چین و توسعه به سبک چینی است.
منبع: برهان
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.