ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز...

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز...

خبرگزاری تسنیم: بعد از انقلاب به واسطه ایجاد فضای جدید در حوزه شعر علوی، ، اشعار نغزی در رثای علی(ع) دواوین شعری را مزین کرده است. نمونه‌ای از این شاعران محمد سهرابی است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در میان سروده‌های شاعران برای مدح اهل بیت(ع)، اشعار علوی قدمت بیشتری نسبت به دیگر سروده‌های این حوزه دارد. این امر ابتدا از کسایی مروزی شروع شد و بعد از او تقریباً اکثر شاعران، چه از اهال سنت و چه از شاعران انگشت‌شمار شیعه در سده‌های مختلف ادامه یافت، به طوری که برخی از شاعران مانند مولوی و سنایی با وجود آنکه بر مذهب اهل سنت بودند، توصیفات را به زیباترین شکل در کلام خود بیان داشتند.

بعد از دوره صفویه و رسمی شدن مذهب تشیع در ایران، روح جدیدی در کالبد شعر آیینی و به ویژه شعر علوی دمیده شد. سروده‌های زیبا با توصیفات نغز به همراه مفاهیم پخته‌تر وارد ادب فارسی شد. این رویه تا زمان فعلی، یعنی بعد از انقلاب، نیز کم و بیش ادامه داشت. در سال‌های اخیر به واسطه ایجاد فضای جدید در این حوزه شعری، اشعار نغزی در ثنای علی(ع) دواوین شعری را مزین کرد. مخمس ذیل از محمد سهرابی از این نمونه است:

«آموخت تا که عطر ز شیشه فرار را
آموختم فرار ز یاران به یار را

دل می‌کشید ناز من و درد و بار را
کاموختم کشیدن ناز نگار را

پس می‌کشم به وزن و قوافی خمار را

گیرم که کرد خواب رفیقان مرا کسل
گیرم که گشت باده ز خشکی ما خجل

گیرم که رفت پای طرب تا کمر به گل
ناخن به زلف یار رسانم به فتح دل

مطرب اگر کلافه نوازد سه تار را

باید که تر شود ز لب من شراب خشک
باید رسد به شبنم من آفتاب خشک

دل رنجه شد ز زهد دوات و کتاب خشک
از عاشقان سلام تر از تو جواب خشک

از ما مکن دریغ لب آبدار را

شد پایمال خال و خطت آبروی چشم
از باده شد تهی و پر از خون سبوی چشم

شد صرف نحوه نگهت گفت‌وگوی چشم
گفتی بسوز در غم من، ای به روی چشم

تا می‌درم لباس بپا کن شرار را

با خود مگو که گیسوی مستانه ریخته
بخت سیاه ماست بر آن شانه ریخته

خون دل است آنچه به پیمانه ریخته
از بس که در طواف تو پروانه ریخته

یاران گذاشتند، همه کسب و کار را

خاکی که تاک از آن نتراوید خاک نیست
تاکی که سر نرفت زدیوار تاک نیست

آن سر که پاک گشت ز عشق تو پاک نیست
در سلک ما ملائکه گشتن ملاک نیست

آدم فقط کشید ز عشق تو بار را

ما سائل توایم و اگر مست کرده‌ایم
انگشتر عقیق تو را دست کرده‌ایم

ما عیش خود چنان چه شد و هست کرده‌ایم
بیت تو را اجاره دربست کرده‌ایم

ساکن شدیم این دِلَکِ بی قرار را

بازار حُسن داغ نمودی برای که؟
چون جز تو نیست پس تو شدستی خدای که؟

آخر نویسم این همه عشوه به پای که؟
ما بهتریم جان علی یا ملائکه؟

ما را بچسب نه ملک بال‌دار را

این دست‌پاچگی ز سر اتفاق نیست
هول وصال کم ز نهیب فراق نیست

شرح بسیط وصل به بسط و رواق نیست
اصلاً مزار انور تو در عراق نیست

معنی کجا به کار ببندد مزار را

دلچسب شد فراق تو با  دام چشم تو
خال تو مُهر کرده به احکام چشم تو

زین تیغ کج که هست به بادام چشم تو
ختم به خیر باد سرانجام چشم تو

بادا ز خلق تا که در آری دمار را

با قل هو اللَهَ است برابر علی مدد
یا مرتضاست شانه به شانه یا صمد

هستند مرتضی و خدا هر دو معتمد
جوشانده‌ای ز نسخه عیساست این سند

گر دم کنند خون دم ذوالفقار را

ای آفتاب روز غدیرت شراب‌ساز
ای ذرّه های خاک درت آفتاب‌ساز

ای دست‌های عبد تو عالیجناب ساز
شد خارهای خشک بیابان گلاب ساز

کردی ز بس جلیس گُل روت خار را
***
ظهر است بر جهاز شتر آفتاب کن
خود را ببین به صفحه آب و ثواب کن

این برکه را به عکسی از آن رخ شراب کن
از بین جمع یک دو ذبیح انتخاب کن

پر لاله کن به خون شهیدان بهار را

غم شد بدل به یمن جمال تو بر نشاط
پرداخت قبض برق تو یک دوره انبساط

افتاد تشت ما ز سر بام بر حیاط
من غیر دل نمانده برایم در این بساط

آسی بکش که باز ببازم قمار را

مَن لی یَکونُ حَسبْ، یکونُ لدهره حَسْب
با این حساب هر چه که دل خواست کرد کسب

چسبیده است تیغ تو بر منکر نچسب
از انتهای معرکه بی‌زین گُریزد اسب

دنبال اگر کنی سر میدان سوار را

در معرکه چو تیغ کجت گشت سر فروش
تیغ تو خورد خون و خداوند گفت نوش

مرد قتال هستی و در زهد سخت‌کوش
تیر از نماز نافله‌ات می‌رود ز هوش

ناز طبیب می‌کشد این تیر زار را

تیغت به آبروی خودش آب دیده شد
زلفت به پیچ و تاب خودش تاب دیده شد

رویت هزار مرتبه در خواب دیده شد
هر دفعه لیک چهره اصحاب دیده شد

کو دیده‌ای که حمل کند آن وقار را

کس نیست این چنین اسد بی‌بدل که تو
کس نیست این چنین همه علم و عمل که تو

کس نیست این چنین همه زهر و عسل که تو
احمد نرفت بر سر دوش تو بلکه تو

رفتی به شانه احمد مَکّی تبار را

بیدار و خواب کیست بجز مرتضی علی
شرّ و صواب کیست بجز مرتضی علی

آب و شراب کیست بجز مرتضی علی
عالیجناب کیست بجز مرتضی علی

این هفت تخت و نه فلک بی‌قرار را

از خاک کشتگان تو باید سبو دمد
مست است از نیام تو عمر بن عبدود

در عهد تو رطوبت مِی، زد به هر بلد
خورشید مست کرد و دو دور اضافه زد

دادی ز بس به دست پیاله‌مدار را

مردان طواف جز سر حیدر نمی‌کنند
سجده به غیر خادم قنبر نمی‌کنند

قومی چو ما مراوده زین در نمی‌کنند
خورشید و مه ملاحظه‌ات گر نمی‌کنند

بر من ببخش گردش لیل و نهار را

دل همچو صید از نفس افتاده می‌تپد
از شوق منزل تو دل جاده می‌تپد

تسبیح می‌تپد گِل سجاده می‌تپد
او رفته است و باز دل ِساده می‌تپد

از سادگان مگیر قرار و مدار را

دانی که من نفس به چه منوال می‌زنم
چون مرغ نیم‌کشته پر و بال می‌زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال می‌زنم
بیمم مده ز هجر که تب‌خال می‌زنم

با زخم لب چه سان بمکم خال یار را

قومی به زنگ خفت و دل از ینجلی نخفت
فولاد آبدیده چو شد صیقلی نخفت

مه خفت، مهر خفت، ولیکن علی نخفت
طغیانم از الست به صدها بلی نخفت

با لای لای خویش بخوابان غبار را

امشب بر آن سرم که جنون را ادب کنم
بر چهره تو صبح و به روی تو شب کنم

لب‌لب‌کنان به یاد لبت باز تب کنم
شیرانه سر تصرف ری تا حلب کنم

وز آه خود کشم به بخارا بخار را

افتد اگر انااللَهَت ای دوست بر درخت
ذوق لبت کلیم تراشد ز هر درخت

چون می‌شود ز نار تو زیر و زبر درخت
هر چیز هست، نیست ز من خوب‌تر درخت

در من بدم دوباره برقصان شرار را

خونین‌دلان به سلطنتش بی‌شمار شد
این سلطه در مکاشفه تاج انار شد

راضی نشد به عرش و به دل‌ها سوار شد
این‌گونه شد که حضرت پروردگار شد

سجده کنید حضرت پروردگار را

تا ظلم شعله گشت نهان بین ضعف خس
افتاد ذَنبِ جذبه تو گردن قفس

با این‌همه ز مدح تو کو راهه پیش و پس
مداح ِ مست، یک تنه یک لشگر است و بس

بی‌خود نیافت بلبل نام هزار را

آن که به خرج خویش مرا دار می زند
تکیه به نخل میثم تمّار می زند

تنها نه این که جار تو عمّار می‌زند
از بس که مستجار تو را جار می‌زند

خواندیم مَستِ جار همین مُستجار را

از من دلیل عشق نپرسید کز سرم
شمشیر می‌تراود و نشتر ز پیکرم

پیر این چنین خوش است که من هست در برم
فرمود: من دو سال ز ایزد جوان‌ترم

از صید او مپرس زمان شکار را

با خود شدی میان نمازت چو روبرو
بر خویش سجده کردی و با خویش گفت‌وگو

تاج تو انّماست، نگین تو تنفقوا
چل حلقه نیز اگر به رکوعش دهد عدو

نازل نمی‌شود ملکی این نثار را

دل تاب ندارد که بر هم زنی قرار
با من چنان مباش که با خلق روزگار

اصلاً که گفته بود در آری ز من دمار
صدپاره شد دلم ز حسادت چنان انار

دادی چو بر گدای مدینه انار را

وقتی که خضر می‌چکد از آن دهان تر
هر کس که بیش از تو برد بوسه سبزتر

زلفت سماع داد به چشم و دل و جگر
مطرب اگر دچار تو گردد سر گذر

قرآن به کف به زلف تو بندد سه تار را

از عشق چاره نیست وصال تو نوبتی‌ست
مُردن برای عشق ِتو حکم حکومتی ست

آتش در آب می‌نگرم این چه حکمتی‌ست
رخسار آتشین تو از بس که غیرتی ست

آیینه آب می‌کند آیینه‌دار را

یا رب کجاست حیدر کرار من کجاست
ویران شدم به عشق ِتو، معمار من کجاست

با من ندارباش بگو دار من کجاست
آن نخل آرزوی ثمردار من کجاست

در کربلا بکار برایم تو دار را

احمد تو را ز خلق الی ربنا شمرد
وقتی نبی شمرد یقیناً خدا شمرد

خود را علی شمرد و گهی مرتضی شمرد
جبریل یک شبه به چهل جا تورا شمرد

ای نازم این فرشته حیدرشمار را

زلفت سیاه گشت و شد ختم روزگار
خرما ز لب بگیر و غبار از جبین یار

تا صبح، سینه چاک زند مست و بی‌قرار
خورشید را بگو که شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

یک دست آفتاب و دو جین ماه می‌خرم
یک خرقه از حراجی الله می‌خرم

صدها قدم غبار از این راه می‌خرم
از روی عمد خرقه کوتاه می‌خرم

با پلک جای خرقه بروبم غبار را

یک دست آفتاب و هزاران دو جین بهار
یک دست ماه و بهاران هزار بار

یک دست خرقه انجم پولک بر آن مزار
یک دست جام باده و یک دست زلف یار

وقت است تر کنم به سبو زلف یار را

بی پرده گوشه‌ای بدنم را به خون بکش
کم‌کم مرا به شعله عشقی فزون بکش

تیغی به رویم از غم بی‌چند و چون بکش
بنشین و دفعتاً جگرم را برون بکش

چون ذوالفقار خویش مرقصان شکار را

ذکر علی علی به دو عالم شراب بست
راه نگاه بر همه بیدار و خواب بست

در کربلا علی دگر ره به باب بست
بیچاره مادرش چه امیدی به آب بست

یا رب مریز تو دل امّیدوار را

اصغر، به آب رفت و به تیری شکار شد
پس تارهای صوتی او تار تار شد

زلفش بنفشه زار بُد و لاله‌زار شد
تن پیش شاه ماند و سرش نی‌سوار شد

پر کرد نیزه حجم سر شیرخوار را»

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران