ماجرای "باقلوا یزدی" در زندان الرشید بغداد
- اخبار فرهنگی
- 02 آذر 1392 - 11:26
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، بسیاری از رجال سیاسی، نظامی، اصحاب فرهنگ و هنر، نمایندگان مجلس و مسئولین کشور ما نیز در هشت سال دفاع مقدس به عنوان رزمندهای دلاور در میادین جنگ حضور داشتند. آنهایی که امروز میدان مبارزهشان در مقام مدیریت یا کارهای کلان فرهنگی تعریف میشود، خاطراتی شنیدنی از مقاومت در جبههها دارند.
سردار علی اصغر گرجیزاده فرمانده حفاظت هواپیمایی کشور که از آزادگان سرافراز هشت سال جنگ تحمیلی نیز میباشد، در گفتگو با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم از یکی از خاطرات دوران اسارتش در زندان الرشید بغداد در روز عید غدیر گفته و آن خاطره را چنین روایت میکند:
شب عید غدیر بود. پنج نفری در زندان الرشید بغداد در یک سلول اسیر بودیم. از جمع ما، دو نفر کرمانشاهی بودند. یکی از بچههای کرمانشاهی به نام "محمد سهرابی" شروع کرد به یادآوری مراسمهای مخصوص عیدغدیر در کرمانشاه و گفت: "شب عید غدیر در کرمانشاه مردم غوغایی میکنند. همه جا شیرینی پخش میکنند. یک سینی آورده و به شکل مکعبی باقلوا یزدیها را در آن میچینند. شاید چیزی نزدیک به ده هزار تا باقلوا یزدی میشود که در همه خیابانها آن را توزیع میکنند." وقتی تعریف میکرد همان طور بیاختیار هم اشکش در آمد. چون مرور اتفاقات خوشایند ایران در دوران اسارت بسیار سخت و تلخ بود. ما هم وقتی این زیباییها را تعریف میکرد یاد وطنمان و خانواده و رسم رسوماتش افتادیم و بیاختیار اشک در چشمانمان حلقه زد و از نظر روحی خیلی اذیت شدیم. به شوخی به او گفتیم: "خدا لعنتت کند! امشب شب عید غدیر است. تو کاری کردی که با این خاطرات اذیت شویم." آن شب، شب تلخی برایمان شد. چون به شکلی و به بهانهای رفتیم در فکر وطن. در حالیکه معمولا سعی میکردیم به زندانی بودنمان زیاد فکر نکنیم.
افسرهایی در بخشهای مختلف زندان بود مربوط به استخبارات که همان کار حفاظت اطلاعات امروزی را انجام میدادند. بیشتر مراقب ما و دیگر اسیران بودند که چیز ممنوعی نداشته باشیم. مثلا قلم و خودکار یا دیگر وسایلی که از نظر آنها ممنوع بود نداشته باشیم. ما از آنها حساب بردیم. صبح عید غدیر شد. معمولا در سلول را ساعت هشت باز میکردند. اما خیلی زودتر یعنی ساعت هفت در باز شد. ما از جا پریدیم و گفتیم شاید باز آمدهاند تا بازرسی کنند. چون گاهی سرزده میآمدند برای بازرسی که ببیند چیزی پنهان کردهایم یا نه. در را باز کرد. درها هم از این درهای آهنی سنگین بود که صدای زیادی میداد. ستوان یکم صلاح آمد داخل و رو به من گفت: "علی چطوری؟" گفتم: "شکر!" گفت: "میدانی امروز چه روزی است؟ امروز عید غدیر است." گفتم: "بله، مبارک باشد." فکر نمیکردیم این بنده خدا در بحر مناسبتی مثل عید غدیر باشد. بعد برایمان تعریف کرد و گفت: "دیشب من رفتم خانه مادرم در کاظمیه(همان کاظمین) شب پیش مادرم بودم. نمیدانم چه شد که از دهانم پرید به مادر گفتم در این زندان الرشید چند اسیر ایرانی هم داریم. با تعجب تکرار کرد: اسیر ایرانی داری؟! و بعد از کمی تامل رفت بیرون وقتی دوباره به خانه بازگشت، چیزی برایتان گرفته بود. گفت: فردا باید این را به ایرانیها بدهی. گفتم: مادر! نمیشود آنجا زندان است ضمنا من خودم مسئول استخبارات آنجا هستم. اگر چنین کاری بکنم، افسران ارشد پدرم را در میآورند. گفت: یا اینها را به اسیران ایرانی میدهی یا شیرم را حرامت میکنم. مجبور شدم قبول کنم."
بعد افسر عراقی رو به ما گفت حالا آن چیزی که مادرم گفته برایتان آوردهام. هنگام صحبت هم دستانش پشتش بود و ما نمیدیدیم چه چیزی آورده. دستانش را جلو آورده به عربی گفت: "های باقلا و یزدیه" مثل اینکه برق هزارکیلو واتی به ما وصل شده باشد همه از تعجب گفتیم: "باقلوا یزدی؟! آن هم در بغداد و در زندان الرشید؟!" درش را باز کرد و دیدیم بله همان باقلواهای مربع و پر از شیره یزدی است. وقتی دید ما خیلی متعجب شدهایم. گفت: "بله شیرینی پزهای بغداد و عراق قبل از اینکه صدام بیرونشان کند همه یزدی بودند. و باقلوا یزدی یک شیرینی معروفی در عراق است. خلاصه این شیرینی است که مادرم برای شما داده."
شیرینی را گرفته و نگاهی کردیم و متاثر شده بودیم. گفتیم دیشب بود که محمد سهرابی از باقلوا یزدی حرف زد. از دیشب تا به حال چه اتفاقی افتاده که حضرت علی ابن ابیطالب(ع) خواسته است دل پنج اسیر را به دست دشمنانشان خوشحال کند؟! ناگفته نماند سیر هم این محمد سهرابی را کتک زدیم گفتیم حالا نمیتوانستی یک چیز دیگر را اسم ببری؟ مثلا میگفتی ما را از این زندان به یک جای بهتری ببرند. یا چیز دیگری میخواستی
روز خوشی بود و آن روز برای ما عید غدیر بسیار خوب و خاطره انگیزی بود. خوشحال شدیم و بیشتر روز را از خوشحالی گریه میکردیم. چون پیش خودمان میگفتیم حضرت علی(ع) به این بزرگی خواستههای به این کوچکی را برآورده میکند. همین که روی زبان یک اسیر آمده "باقلوا یزدی"، اینطور محترمانه و با تجلیل و زیبا آن را برآورده میکند. آن هم توسط افسری که سابقه نداشت با ما چنین برخوردی بکند. کارش حفاظت بود. و همیشه فقط تفتیش میکرد. و حالا با این حالت و تشریفات برای ما باقلوا آورده بود. دلمان محکمتر شد و اینکه ائمه میگویند نمک غذایتان را از ما بخواهید را به عینه درک کردیم.
انتهای پیام/