مهدی گلشنی، دکترای فیزیک از دانشگاه برکلی (1348) و از صاحبنظران مطرح عرصه مطالعات تطبیقی میان دو حوزه علم و دین در ایران است. وی برگزیده همایش چهرههای ماندگار در عرصه فیزیک و برنده دو جایزه کتاب سال جمهوری اسلامی ایران است. گلشنی عضو هیئت علمی دانشگاه صنعتی شریف، عضو پیوسته فرهنگستان علوم جمهوری اسلامی، عضو آکادمی علوم جهان اسلام و عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی است و تاکنون مسئولیتهای متعدد علمی و فرهنگی را عهدهدار بوده است. وی در گفتوگویی با خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، به بررسی مناسبات «علم، دین و توسعه» در دوره جدید پرداخته است. بخش نخست این گفتوگو بدین شرح منتشر میشود:
*تسنیم: استاد گلشنی، یکی از معضلات اساسی انسان امروز، حتی در جامعه ما، این است که چطور میتواند میان معرفت ایمانی و دینیاش و دانش علمی جدیدش توازن و آشتی برقرار کند. شما از معدود اندیشمندان ایرانی هستید که در هر دو حوزه دین و علم جدید بالاترین رتبههای آکادمیک را کسب کردهاید. در ابتدا فیزیک خواندید و سپس به فلسفه روی آوردید و آثار متعددی در زمینه ارتباط علم و دین تالیف کردهاید. اساسا تعارض میان این دو حوزه دانایی از کجا ناشی میشود و تکلیف انسان امروزی با این تعارض چیست؟
در جهان اسلام از حدود 150 سال پس از هجرت پیامبر (ص) کمکم زمزمه ترجمه متون از زبانهای مختلف به عربی مطرح شد و علوم فیزیکی و طبیعی وارد فضای علمی و فکری عالم اسلامی شد. در جهان اسلامی از این علوم استقبال شد و علما و فلاسفهای هم پرورده شدند. اما نکته جالب توجه این است - نکتهای که شهید مطهری هم بر آن دست گذاشتهاند - که هیچ گاه از طرف ائمه معصومین(علیهم السلام) ما به ترجمه متون علمی اعتراضی نشد، علیرغم اینکه شاید یکی از اهداف خلفا در طرح و بسط مباحث علمی، تحتالشعاع قرار دادن ائمه بوده و میخواستند با آن بزرگواران مقابله علمی داشته باشند. با این حال ائمه ما هیچگاه مخالفتی با گسترش و رشد موضوعات علمی نداشتند. این به نظر من نکته بسیار مهمی است.

در دوره تمدن اسلامی هر دو قشر فیلسوفان و علما، نگاهی دینی و ارزشی به جهان داشتند. مثلا بخش قابل توجهی از مطالب در آثار ابنسینا درباره الهیات و امور ذیربط به دین است، در آثار فارابی هم همین طور است. علمایی مانند ابوریحان بیرونی، ابن هیثم و خواجه نصیرالدین طوسی هم در فعالیت علمیشان به اصول متافیزیکی دینی عنایت تام داشتند. بدین ترتیب مشاهده میکنیم که هیچ جدایی و دعوایی بین دین و علم وجود نداشت. بر این اندیشمندان و تفکری حاکم بود که هم تکلیف وظایف دینی شان را معلوم میکرد و هم تکلیف کارهای علمیشان با آن مشخص میشد.
نکته جالبی که «جرج سارتون» در تاریخ علم خویش متذکر میشود این است که اگر بخواهیم دلیل پیشرفت علم در جهان اسلام را بفهمیم، باید به جایگاه محوری قرآن برای علمای اسلامی توجه کنیم؛ یعنی آنها از قرآن الهام میگرفتند که سراغ فهم طبیعت بروند. بنابراین فلاسفه و علمای اسلام در درجه اول تکیهشان دین بود و تصور و جهانبینی حاکم بر ذهنشان دین بود. اگر هم زمزمهها و دعواهایی در خصوص مسائل علمی و فکری ایجاد شد، از طرف متکلمین بود که برخی از آنها با عقلانیت دینی مخالفت میکردند، و الا اختلاف اساسی قابل توجهی میان فیلسوفان و عالمان وجود نداشت.
*تسنیم: در جهان غیر اسلامی چطور؟ چون به هر حال تعارض میان علم و دین موضوعی است که پس از رشد علمی غرب و مواجهه ما با آن علوم به وجود آمد؛ در غرب روند رشد و تعارض علم با دین چطور ایجاد شد؟
در غیر از جهان اسلام هم تقریبا وضع به همان شکل بود. از قرن 16 به بعد که شاهد رشد علمی در غرب هستیم و در قرن 17 ، که غرب با ظهور گالیله و نیوتون و بویل به رشد علمی رسید، میبینیم که این دانشمندان هم انسانهای متدینی بودند که اختلاف بنیادینی با آموزههای دینی نداشتند. به عبارت دیگر، دانشمندان قرون اولیه تحول علمی در غرب افراد بسیار متدینی بودند که جهانبینی آنها یک جهانبینی دینی بود. مثلا چهره شاخص علم جدید که زیربنای این علم را مدون کرد، اسحاق نیوتون است که کاملا آدم متدینی بود و دغدغههای دینی داشت. در 15 سال اخیر که نیوتونشناسی در جهان رونق گرفته، پژوهشگران این حوزه متوجه شده اند که تعداد آثار نیوتون در زمینه الهیات خیلی بیشتر از آثاری است که از او در علوم طبیعی باقی مانده است.
لاپلاس به ناپلئون درباره خدا چه گفت؟
اما در اواخر قرون وسطا، که آرام آرام شرایط برای رنسانس علمی و اعتقادی غرب مهیا میشد، نوعی جریان ضد استبداد کلیسایی ایجاد شد. در کنار این جریان نگاههای انسانگرایانه و علمی نیز رشد کرد. در این شرایط بعضی از علما پیدا شدند که به علت رشد سریع علم و توان بالایی که آن برای توجیه مسائل داشت، احساس کردند که علم میتواند پاسخ همه چیز را بدهد و انسان دیگر نیازی به غیر علم ندارد. مثلا وقتی لاپلاس یکی از کتابهای علمیاش را به ناپلئون تقدیم کرد، ناپلئون به او گفت که اسمی از خدا در این کتاب نیاوردهای؟! لاپلاس در پاسخ گفت که نیازی به این کار ندیده است. بنابراین میبینیم که چنین تفکری در علمای آن قرون شکل گرفت. البته نباید فراموش کنیم که در همان دوران هم بعضی از علمای درجه اول غرب هنوز متدین بودند.

*تسنیم: علاوه بر تاثیر مستقیم علم و دانشمندان در این شیوه نگاه به جهان طبیعی و حیات بشری، به نظر میرسد که حوزههای محضی مانند فلسفه و الهیات هم دچار تحولاتی در عرصه نگرش و رویکرد شد و این تغییر نگاه از پارادایم سنتی و الهی، به پارادایم علمی و عقلی مدرن عوامل دیگری هم داشت؛ یعنی فقط تحولات علمی و تغییر اعتقادات انسانهایی که به عنوان دانشمند میشناسیم در تغییر شرایط سهیم نبوده است. لطفا کمی هم درباره حوزههای فکری و فلسفی غرب توضیح دهید.
بله. چند جریان در غرب باعث شد که تفکر حاکم بر علم عوض شود. یکی از این عوامل نوع رفتار کلیسا در دوره قرون وسطا بود. فضای بسته و خشک استبداد کلیسایی موجی از مقاومت را در علمای آن زمان ایجاد کرد. همچنین جریاناتی در فلسفه و علوم عقلی رشد کرد که به روند تحولات فکری و تغییر جهت فکری غرب سرعت بخشید. این جریان فکری فلسفی در وهله اول با جان لاک انگلیسی آغاز شد که همعصر نیوتون بود و تجربهگرایی در شناخت را ترویج میکرد. در تجربهگرایی لاک، اصل بر این بود که آن چیزی اعتبار علمی دارد که زمینه در حس و تجربه داشته باشد. البته خود لاک یک مسیحی معتقد بود، ولی با اندیشههای او تجربهگرایی به شدت تقویت شد.
تجربیمسلکان؛ از لاک و هیوم تا پوزیتیویستها
پس از لاک، دیوید هیوم آمد که او هم فیلسوفی تجربیمسلک و ضدالهیات بود و تجربهگرایی را به اوج خود رساند. او منکر اصل علیت بود و در دلایل اثبات خدا مناقشه میکرد. هیوم راه را برای مکاتب ضددینی و ضدالهیاتی به خوبی هموار کرد و پس از او فیلسوفی مانند کانت به صحنه آمد که او هم متافیزیک را به نحو اساسی تضعیف کرد. روی هم رفته این فلاسفه نقش مهمی در رشد جریانات ضد دین و متافیزیک در غرب داشتند.
از «دین انسانیت» تا «کلوپ ایکس»
بعدها در قرن 19 اوگوست کنت پوزیتیویسم را بهراه انداخت. ظهور این مکتب به شدت به جریان ضدمتافیزیکی و ضددینی علم دامن زد. سخن او این بود که دوره مابعدالطبیعه به سر آمده است و ما اکنون به علم تحصلی رسیدهایم، که در آن علم مبتنی بر تجربه حسی است. پس گزارههایی را که ریشه در تجربه ندارند، باید کنار گذاشت. بدینترتیب او همراه با پوزیتیویسم چیزی به عنوان «دین انسانیت» را مطرح کرد. در همان زمان داروین با نظریه تکاملخود به صحنه آمد و خود را در حوزه الهیات و خداشناسی «لااَدریگرا » (نمیدانمگو) نامید؛ اما شاگردانش به شدت تبلیغات ضددینی داشتند. عدهای از شاگردان داروین کلوپی با نام «کلوپ ایکس» بهراه انداختند که جریانی کاملا ضدکلیسائی بود.

ظهور فروید و مکاتب ماتریالیستی دیگر در قرن بیستم هم این جریان پوزیتیویستی ضددین را تقویت کردند و کار به جایی کشید که دانشجویی که در اول قرن بیستم میخواست در دانشگاه کمبریج در الهیات ثبت نام کند، به مشکل برخورد. این مشکلات به طور فزایندهای در غرب رشد پیدا کرد، به طوری که عدهای انتظار داشتند که در قرن بیستم بساط دین به طور کامل برچیده شود، زیرا معتقد بودند که علم میتواند نهایتاً همه چیز را در این عالم توضیح دهد.
*تسنیم: این اعتقاد خوشبینانه به علم و آن پیشبینی درباره برچیده شدن بساط دین، تقریبا با شکست مواجه شد، چرا چنین شد؟ یعنی نه تنها این پیشبینیها به واقعیت نپیوست، بلکه قرن 20 با موج مثبتی نسبت به معنویت و آرای دینی و معنوی پایان یافت.
اولین بارقههایی که ظاهر شد مبنی بر این بود که علم نمیتواند همه چیز را توضیح دهد و همه مشکلات را حل کند، و این بعد از وقوع جنگ جهانی اول صورت گرفت. بعد از این جنگ یک جریان ضدعقلانیت در آلمان شکل گرفت، این جریان متاثر از شکست آلمان بود، زیرا بسیاری تحت تاثیر این جنگ عاصی شده بودند و علم و دانش جدید را عامل شکست و تباهی میدانستند. این جریان از آلمان آغاز شد و بعدها به کشورهای دیگر هم کشیده شد.
راسل نگران بود
برتراند راسل انگلیسی که اهمیت زیادی به علم تجربی میداد و شان حس و علم تجربی در امر شناخت برایش بسیار مهم بود، در 1924 کتابی چاپ کرد و در آن متذکر شد که اگر جریان علم به همین شکلی که هماکنون پیش میرود، به راه خود ادامه دهد و به دست قدرتمندان و ثروتمندان بیفتد، آیندهای برای تمدن بشری باقی نمیماند.
پس از این واکنشها، جنگ جهانی دوم به وقوع پیوست و عده زیادی از مردم در این جنگ کشته شدند. لذا عدهای از علما و دانشمندان و متفکران این هشدار را دادند که ابزارهایی که علم بشری ایجاد کرده به نابودی بشر میانجامد و علم هرگز به تنهایی نمیتواند بشر را نجات بدهد. زمزمههای نقد تفکر حاکم بر علم و رویکرد تجربی صرف به جهان و انسان و زندگی بشری از همان زمان آغاز شد و اندیشمندان غرب را با چالشهای بزرگ معرفتی مواجه کرد.
فیزیکدانان پشیمان
در 1950 یعنی درست در نیمه قرن بیستم، ماکس بورن که 4 سال بعد از این تاریخ ، یعنی در 1954 ، برنده نوبل در فیزیک شد، به اینشتین نامهای نوشت و در آن گفت: شنیدهام گفتهاید که اگر بار دیگر به دنیا بیایید دیگر فیزیک را دنبال نمیکنید، و این به خاطر مشاهده آثار تخریبی است که علم بوجود آورده است. میخواستم این مژده را به شما بدهم که من هم به همین نتیجه رسیدهام. بنابراین همانطور که میبینید این دغدغهها کمکم در غرب ایجاد شد و به نقد علمگرایی و پوزیتیویسم انجامید.

*تسنیم: البته تحصلگرایی در علم یا همان پوزیتیویسم همچنان به کار خود ادامه داد و هنوز هم در فضای فکری و علمی غرب حضور فعال دارد. درست است؟
بله. پوزیتیویسم تجربی از 1920 رشد خود را آغاز کرد. آن جریانی کاملا ضدمتافیزیک بود و هر نوع جریان متافیزیکی یا دینی را بیمعنی تلقی میکرد. اما پس از وقوع دو جنگ جهانی کتابهایی در رد پوزیتیویسم نوشته شد و این جریان را با چالش مواجه کرد. این کتابها که توسط فیلسوفان علم یا متافیزیسینها نوشته شد،عموما این مطلب را طرح کردند که ما با ذهن خالی با طبیعت و جهان عینی روبرو نمیشویم، بلکه فرضیات ذهنی و بعضی پیش ذهنیات داریم که با آنها با طبیعت و جهان روبرو میشویم. این آثار همچنین این ادعای علمگرایان را رد میکرد که «علوم گویای همه چیز هست و میتواند همه مشکلات بشر را حل کند». این آثار و نقدهای علمی، زمینهای را به وجود آورد که فلسفه و متافیزیک دوباره محل رجوع اندیشمندان شد. همپنین این باور شکل گرفت که علم تجربی به تنهائی به نیازهای بشر پاسخ نمیدهد. درست چند سال پیش بود که یک فیلسوف علم به نام "نیکولاس ماکسول» اعلام کرد که ما باید در فلسفه علم انقلاب کنیم، زیرا این علم تاکنون نتوانسته برای بشر سعادت به بار بیاورد.
*تسنیم: به نظر میرسد پس از رشد علم و تکنیک و رواج زندگی تکنولوژیک، روند رشد آسیبها در حیات فردی و اجتماعی بشر سرعت بیشتری گرفت. انسانیت و اخلاق کمرنگ شد و به قول بسیاری از اندیشمندان اروپای قارهای دوران نیستانگاری فرا رسید. در همین دوران میبینیم که بازگشت دوبارهای به معنویت و زندگی عاطفی و گاه حتی زندگی عرفانی به چشم میخورد. اینها موضعگیری در برابر علمزدگی است یا نوعی ارضای عاطفی و روانی در همین دنیای علم و تکنولوژیزده است؟
توجه کنید که طبق آمار ارائه شده، در امریکا بسیاری از دانشمندان چه به طور مستقیم و چه به نحو غیرمستقیم درگیر ساخت و ارتقای سلاحهای مخرب مناسب کشتار جمعی و کارهای نظامی دیگر هستند، یعنی علم در حال حاضر در سطح بالایی در جهت نابودی بشر و تخریب محیط زیست به کار میرود. باز بر طبق آمار 50 درصد از جامعه علمی آمریکا و 30 درصد از جامعه علمی انگلیس، به طور مستقیم یا غیر مستقیم،درگیر برنامههای نظامی و... هستند. این هشدار مهمی برای بشریت است و نشان میدهد که وضعیت جامعه بشری در آینده نگرانکننده خواهد بود.
در چنین شرایطی عدهای از عالمان کمکم سراغ دین و معنویت رفته اند و در این 20 سال اخیر در غرب تعداد زیادی کتاب حاکی از رجوع به دین نوشته و منتشر شده است و در 15 سال اخیر کلاسهای درس بسیاری با موضوع ارتباط علم و دین در آمریکا و اروپا و حتی روسیه برگزار شده است. بنابراین شرایط تغییر کرده و این موضوع مطرح شده که علم صرف، بشر را نجات نمیدهد؛ بشر به اخلاق نیاز دارد و اخلاق را نمیتوان از علم نتیجهگیری کرد. همچنین با علم نمی توان زیبائی را توضیح داد. وقتی چنین مسائلی مطرح شد دامنه گرایش به معنویت و اخلاق گسترش یافت و رویکرد به جریانات دینی شکل گرفت. کتابهای زیادی با موضوع معنویت و رجوع به دین نوشته شد و تعداد زیادی مجله با محور علم و دین انتشار یافت و آثار هنری زیادی خلق شد که جو جهانی را تا حد زیادی تغییر داده است.
*تسنیم: مهمترین چالشی که باعث شد انسان دنبال بدیلی برای علم بگردد، چه بود؟ یعنی چرا انسان دوره اخیر، علم را ناکافی و نابسنده یافت؟
بعد از آنکه نگرش علمگرایانه و پوزیتیویستی در غرب حاکم شد، و این تصور بوجود آمد که علم میتواند پاسخگوی همه مسائل باشد، عمده دانشگاهها در غرب سکولار شدند. این سکولاریسم همه پرسشهای اصیل انسانی را کنار زد، و پرسشهایی که در اندیشه دینی مهم تلقی میشدند دیگر محلی از اعراب نداشتند- سؤالاتی مانند «از کجا آمدهام ، آمدنم بهر چه بود/ به کجا میروم آخر ننمایی وطنم؟» برخلاف گذشته که این سؤالات تا بسیار مطرح بود، در دوران جدید کنار گذاشته شد. اما این سؤالات در دهه های اخیر مجدداً توسط بعضی از علمای درجه یک مطرح شده است و آنها اذعان کرده اند که این سؤالات برای بشر مهم هستند و از آنها نمی توان گذشت. اما ضمناً جواب آنها را از علم تجربی نمی توان گرفت. حتی پوپر که او را فردی غیرمذهبی میدانیم، میگوید این سؤالات، موضوعات اساسی زندگی بشر هستند، و نمیتوان جواب آنها را از راه علم بدست آورد.
*تسنیم: برای انسان غربی این تجربه بوجود آمده و محدودیتهای علم و نتایج تیره و تار علمزدگی را دریافته است، اما برای انسان جامعه امروزی ما که مدتهاست در یک فضای دینی و مذهبی زندگی کرده و در چند سال اخیر تحت تاثیر تعاملات فرهنگی و اقتصادی با توسعه افسارگسیخته تکنولوژیک مواجه شده است، بدون اینکه تجربهای از ناکارآمدی و محدودیتهای علم، پوزیتیویسم و عقلانیت ابزاری داشته باشد، باید چه کند؟ آیا راهی برای استفاده از تجربه تاریخی غرب برای جامعه ما وجود دارد، یا اینکه ما هم باید آن مسیر را طی کنیم؟
در مورد غرب محدودیتهای تفکر حاکم برعلم بیان شد . پشتوانه آن بینش یک فلسفه الحادی بوده است که با ماسک علم معرفی و مطرح شده است. محدودیتهای این اندیشه الحادی و مادی به طور خیلی روشن خود را در تجربه تاریخی غرب نشان داد و همگان فهمیدند که بسیاری از بخشهای جهان و حیات هست که ما به آن دسترس نداریم و نمیتوانیم آنها را به شیوه علمی تحت تسلط خود درآوریم. اطلاعات زیادی در جهان هست که در دسترس ما نیست و اطلاعاتی که در حال حاضر از ماده جهان داریم، فقط شامل 5 درصد از ماده جهان است و در باره 95 درصد آن اطلاعات نداریم. هنوز نمیدانیم سرشت آن ماده مجهول چیست و محدودیتهای تجربی کشف آن چیست؟
خلاصه اینکه باید دو نکته را از هم تفکیک کنیم؛ یکی اینکه علم در مقام کاربرد و ابزارسازی پیشرفتهای زیادی کرده، اما در این زمینه که میخواهد سرنخهای حیات را توضیح بدهد، علم سؤالات بیجواب و محدودیتهای بسیاری دارد که هنوز نتوانسته آنها را حل کند.
ما هم اگر قرار است چنین نتایجی را از تجربه علمی غرب به دست آوریم باید به محدودیتهای علم و معارف تجربی بشری توجه کنیم، و به شیوه منطقی و علمی این محدودیتها را نشان دهیم تا همه بفهمند که علم چه محدودیتهایی دارد. فکر میکنم جامعه امروز ما هم باید دریابد که علم تجربی به تنهایی کافی نیست و برای کامل کردن آن نیاز به چیزهای دیگری دارد و باید دریابد که علم نهایت مسیربشر نیست، مخصوصاً که خودش هنوز به آخر مسیرش نرسیده است... .
ادامه دارد...
انتهای پیام/