به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، روز میلاد حضرت ابوالفضل العباس(ع) مقارن با روز جانباز است. جانبازی که نمادی از پایههای محکم فداکاری است. جانبازی که هر نفسش گوهری از گوهرهای درخشان انقلاب، و نمادی از عشق و ایثار هستی و خاطراتش برگهای زرین تاریخ ایران و انقلابند. روز جانباز فرصت مناسبی است که نسل امروز ما علاوه بر الگوپذیری از رشادتها و جانبازیهای حضرت عباس(ع) در وقایع دفاع مقدّس و دلاوری ها و شجاعت های جانبازان عزیز و غیرتمند ایران اسلامی به مطالعه بپردازند و درسها و پیامهای زندگی ساز را از متن این تاریخ ماندگار استخراج کنند. به مناسبت این روز بزرگ و گرامیداشت جایگاه بلندمرتبه جانبازان که روزگاری دوشادوش شهیدان در میدانهای جنگ در خط مقدم جبهه میجنگیدند؛ ابیات و سرودههایی از شاعران مختلف دوستداران این عرصه میشود:
«میثم رنجبر»
میپری از خواب و میگویی: «مریوان را زدند»!
بچهها قیچی شدند و باز مهران را زدند
آه؛ ای تصمیم کبری در دل میدان مین!
در میان مشق درسِ بازباران را زدند!
زخمِ بستر داغ بود و دستهایت داغ تر
مثل بهمن سینه سرد زمستان را زدند
بالِشَت چنگال بر دستان خود میگیرد و
باز نجوا می کنی: «یارِ دبستان را زدند»!
خواب میبینی ملخها شهر را پُر کردهاند
مثل زالو گوش تا گوشِ خیابان را زدند
چشم میگردانی و وحشت تو را پُر میکند
پشتِ سر وقتی تمام هم قطاران را زدند
آه؛ ای فرمانده ما داریم عادت میکنیم
در خبرها آمده: «دیروز قرآن را زدند»!
باز هم در تیترهای روزنامه خواندهایم:
«در فلان کشور دو بانوی مسلمان را زدند»
پیکرِ خونین کودکها در آغوشِ کتاب؛
بمبها در غزه هم دهها دبستان را زدند
آه ای فرمانده! سنگین است وقتی بشنوی،
فتنهها حتی بسیجیهای تهران را زدند
بت پرستان؛ مومنان را در میانمارِ فقیر
حمله بردند و به ظاهر نسلِ ایمان را زدند
تخت تو تختِ سلیمانیست؛ اصلاً غم نخور!
من نخواندم هیچ جا "تختِ سلیمان را زدند!"
میرسد روزی که ما با تو تماشا میکنیم؛
بر دلِ دیوارِ کعبه، نامِ یاران را زدند
***
«محمدسعید میرزایی»
زمانه خواست تو را ماضی بعید کند
ضمیر مفرد غائب کند، شهید کند
شناسنامه درد ِ تو را کند تمدید
تو را اسیر زمین، مدتی مدید کند
درون بغچه عطرش نشد که دختر باد
سپیده دم گل زخم تو را خرید کند
ز دست خیمه بر این باغ ابری از اندوه
که رد پای تو را نیز ناپدید کند
زمانه بافت لباس عزا به قامت تو
که خود تهیه اسباب روز عید کند
زمانه خواست که در خانگاه تاولها
تو را مراد کند درد را مرید کند
کنون زمانه شاعر چه از تو بنویسد؟
خدا نصیب غزل، مصرعی جدید کند
خدا نخواست فقط از تو سر بگیرد... خواست
که ذره ذره تمام تو را شهید کند
***

«فاضل نظری»
اگر چه شمعی و از سوختن نپرهیزی
نبینمت که غریبانه اشک می ریزی!
هنوز غصه خود را به خنده پنهان کن!
بخند! گر چه تو با خنده هم غم انگیزی
خزان کجا تو کجا تک درخت من! باید
که برگ ریخته بر شاخه ها بیاویزی
درخت فصل خزان هم درخت می ماند
تو (پیش فصل) بهاری نه اینکه پاییزی
تو را خدا به زمین هدیه داده چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی
خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد
وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی
***
«علیرضا قزوه»
دستهایش از ترانه ویلچر انباشته
کمرگاه جوانش
از هجوم بیآرام لحظهها تاخورده
نمیدانم فرشتهها
از پشت پرچین حیاطشان
روی سجاده بلند مهربانیاش
سحرگاه
کدام ترانه را آواز میکنند
که
آفتاب
از دو چشم روشن او
شوق دوباره سر زدن
در درونش شکوفه میکند
اشرف سرلک
باغ نگاه
صبح. دو مرغ رها
بیصدا
صحن دو چشمان تو را ترک کرد
شب. دو صف از یا کریم
بال به بال نسیم
از لب دیوار دلت
پرکشید
آفتاب.
خار و خس مزرعه چشم تو
آبشار.
موج فرو خفتهای از خشم تو
میشود از باغ نگاهت، هنوز
یک سبد از میوه خورشید چید
***

«سعید بیابانکی»
دور تا دور حوض خانه ما، پوکههای گلوله گل داده است
پوکههای گلوله را آری؛ پدر از آسمان فرستاده است
عید آن سال، حوض خانه ما گل نداد و گلوله باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار پوکههای گلوله گلدان شد
پدرم تکه تکه هر چه که داشت رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش سال هفتاد و پنج پاهایش
پدرم کنج جانماز خودش بی نیاز از تمام خواهشها
سندی بود و بایگانی شد کنج بنیاد حفظ ارزشها
روی این تخت رنگ و رو رفته پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی ادبیات پایداری بود
***

«رضا نیکوکار»
در و دیوار خانه میدیدند آتشی را که شعله ور میشد
آتشی را که آه در پی آه زاده سینه پدر میشد
زیر کپسولهای اکسیژن سرفه میکرد زندگی در تو
روزها همچنان ورق میخورد باز زخم تو تازهتر میشد
روی یک تخت چوبی بدحال، چشمهایی که گودتر میرفت
اشکهایی که حلقه میبستند، قرصهایی که بیاثر میشد
و تو با افتخار میگفتی: «عشق تنها امید انسان است ...»
همه روزها و شبهایت در همین واژه مختصر میشد
صبح یک روز سرد پاییزی آخرین سرفه در فضا پیچید
آخرین برگ از درخت افتاد ... پدر آماده سفر میشد

«آسیه رحمانی» همسر جانباز
جانباز یعنی نقطه اوج شکفتن
جانباز یعنی حرفی از خود وانگفتن
جانباز یعنی یک نگاه صادقانه
تا وسعت سبز بهشتی جاودانه
جانباز یعنی با خطر اعجاز کرده
تا قله های عاشقی پرواز کرده
جانباز مرد ساختن با درد و اندوه
مردی که می ماند صبور و سخت چون کوه
جانباز یعنی مثل گلها تازه بودن
در عاشقی بی حد و بی اندازه بودن
جانباز یعنی یک بهار سبز و زیبا
جانباز یعنی در تلاطم مثل دریا
جانباز یعنی خاطرات دفتر جنگ
بوی شلمچه، یاد یاران هماهنگ
انتهای پیام/