عبور از جهنم تکریت
- اخبار رسانه ها
- 25 مرداد 1393 - 14:34
به گزارش گروه "رسانههای دیگر" خبرگزاری تسنیم، رزمندگی، جانبازی و اسارت درجات و افتخاراتی است که سختیهای جنگ به وی تقدیم کرده است. سال 1339 به دنیا آمد و در 22 بهمن ماه سال 1358 دانشگاه افسری ارتش را برای آینده زندگیاش انتخاب کرد.
سرهنگ مجتبی جعفری از سال 1362 تا سال 1367 با حضور مستمر در جبهه، عملیاتهای مختلفی را تجربه کرده است. وی که تاکنون 10 جلد کتاب تاریخ جنگ، «اطلس نبردهای ماندگار» (که از مهمترین و معتبرترین اسناد و منابع تاریخ 8 ساله جنگ است) و نیز کتاب اردوگاه 19 تکریت که 10 بار تجدید چاپ شده است را تدوین و تألیف کرده است؛ در سال آخر دفاع مقدس به اسارت دشمن درآمد و سال 69 با آخرین گروههای آزادگان به وطن بازگشت.سالگرد بازگشت آزادگان به کشور بهانهای شد تا پای صحبت این سرباز وطن که در حال حاضر مسئولیت سازمان امور ایثارگران نیروی زمینی ارتش را برعهده دارد، بنشینیم و به صحبتهای شیرین وی از تلخترین روزهای اسارت گوش دهیم.
اسارت قصهای خاص از اتفاقات یک جنگ است؛ یکم شهریورماه سال 67 یعنی سه روز بعد از اجرای آتشبس و در روزی که مصادف با عاشورا بود، درپی اختلاف با عراقیهایی که در منطقه شرهانی نزدیک فکه حضور داشتند و به نحوه استقرار ما در منطقه معترض بودند، در حضور نیروهای سازمان ملل (UN) برای حل این اختلاف رفتیم و متأسفانه اسیر شدیم و به همین سادگی دو سال در عراق اسارت را تحمل کردیم. این شکل رفتن و ماندگار شدن را نه ما پیشبینی میکردیم و نه عراقیها که منجر به اسارت شود. در حقیقت ما آخرین گروه ایرانی بودیم که به اسارت عراقیها درآمد. در این اتفاق برادرم محسن که با هم در یک لشکر بودیم نیز اسیر شد. وی چون روز عاشورا بود برای دیدن من آمده بود، هر چه اصرار کردم که منطقه خطرناک است و با توجه به اقدامات اخیر عراق امکان هرگونه حادثهای را پیشبینی میکردیم وی توجهی نکرد و در منطقه ماند و در نتیجه وی جزو گروه 35 نفره اسرا قرار گرفت.
اگرچه بودن با برادر در اسارت یک حسن بود و رابطه عاطفی ما باعث میشد که تحمل اسارت آسان شود اما 2 تا اسیر از یک خانواده برای پدر و مادرمان خیلی سخت بود. ضمن این که یکی از برادرانمان سال 64 در عملیات والفجر 8 شهید شده بود و از سویی هر دو ازدواج کرده و دارای فرزند بودیم.
بعد از اسیر شدن 40 روز در بازداشت بودیم اما بعد از آن متوجه شدیم خبری از آزادی نیست چون طرفین به نتیجه نرسیده بودند و برای همین به اردوگاه 19 تکریت منتقل شدیم. تقریباً ما تنها اردوگاه افسری بودیم که حدود 400 افسر ایرانی در آن حضور داشتند که با تعدادی از آنها از قبل آشنا بودم.اردوگاه ما چون اردوگاه افسری بود به سادگی زیر بار حرفهای دیکته شده عراقیها نمیرفت، بنابراین با ابتداییترین کار که اعتصاب غذا بود و عراقیها نسبت به آن خیلی حساسیت نشان میدادند سعی میکردیم اداره اردوگاه را به نفع خودمان تغییر دهیم که در طول دوسال اسارت با 3 بار اعتصاب غذا تا حدی موفق بودیم.
** معلم عربی فصیح
چون به عربی مسلط بودم در اردوگاه درس عربی میدادم، روزی نگهبانان دیدند که بچهها از حیاط به داخل اردوگاه نمیآیند و اعتصاب کردهاند و وقتی من را دیدند که در حال درس دادن هستم، به انفرادی منتقل شدم. در حالی که با هم صحبت میکردند، شروع کردند به شلاق زدن من. تصور میکردند که من حرفهایشان را متوجه میشوم اما به آنان گفتم که من عربی فصیح درس میدهم نه محاورهای بنابراین متوجه حرفهایتان نمیشوم. ای کاش این حرف را نمیزدم چون با هر کلمهای که به صورت فصیح ادعا میکردند، یک ضربه شلاق محکم به من میزدند.
** شکنجه به شرط افسر بودن
خلبانی داشتیم که عراقیها او را شکنجه داده بودند ،ما اعتراض کردیم و آنان در جواب گفتند شما اسیر هستید و برای اداره اردوگاه باید این کار انجام شود. یکی از رزمندگان ایرانی با ترفند جالبی شرایط را تغییر داد. وی به عراقی ها گفت ما حرفی نداریم که ما را بزنید اما همه ما و شما افسر هستیم، برای شما خوب نیست که شکنجه یک افسر توسط سرباز انجام شود. افسرعراقی که این جمله به مذاقش خوش آمد دستور داد از این پس هیچ سربازی حق ندارد افسران ایرانی را شکنجه و آزار و اذیت کند مگر افسران عراقی و از آنجایی که تعداد افسران زیاد نبود از آن زمان کمتر آزار میدیدیم. اما شکنجههای روحی همچنان بر قوت خود باقی بود.
** رفع عطش با تانکر فاضلاب
تداعی روزهایی که آب روی ما بسته میشد و بعد از چند روز با وضعیت اسفناکی رفع تشنگی میکردیم تا زنده بمانیم، هنوز برایم مشمئزکننده است. خاطرم است زمانی را که آبی برای آشامیدن نداشتیم. هوا گرم و طاقتفرسا بود همه عطش داشتیم دیگر کسی جانی برای حتی صحبت کردن نداشت. 3 روز گذشت بالاخره یک تانکر آب آوردند؛ همه خوشحال بودیم و امید زنده ماندن در دلمان دوباره روشن شده بود. برای خوردن آب صدایمان کردند و هر کسی با وسیلهای که داشت (بطری، کاسه و...) به سمت تانکر رفت و خوشحال از رفع عطش بود. در میان ما افسران عالیرتبه زیادی نیز حضور داشتند که در صف ایستاده بودند. وقتی نوبت گرفتن آب میشد، سرباز عراقی به خودرو دستور حرکت میداد تا ما با جسم نیمه جانمان که دیگر رمقی برایمان نمانده بود، به دنبال تانکر بدویم. این کار باعث خنده سربازان میشد و وقتی نوبت به افسران عالیرتبه میرسید، شدت خنده آنان بیشتر میشد و از تحقیر افسران لذت میبردند.زجرآورتر از این وضعیت، خوردن آبی بود که در مخزنی قرار داشت که مخزن جمعآوری فاضلاب بود و ما برای زنده ماندن مجبور به خوردن آن بودیم. هنوز هم یادآوری آن شرایط حالم را بد میکند.
** قندیل نبستن به ضرب پتو
در فصل سرما و گرما هیچ وسیله گرمایشی و سرمایشی در اردوگاه وجود نداشت. در آن دو سال اسارت به گفته خود عراقیها، تکریت سختترین سرما را در آن زمان تجربه میکرد.یادم است زمستان که از راه رسید با این که از برف خبری نبود اما شدت سوز سرما به قدری بود که چشم را میگرداندی، قندیلهای آویزان شده از سقف و در و پنجرهها آویزان بود.در آن زمستان سرد که از لباس گرم هم اثری نبود برای جلوگیری از سرمازدگی بچهها را به فکر ابداع میانداخت. در میان ما خلبانی بود که با دوختن پتوها توانست برای ما پالتو بدوزد و به قدری این کار را با مهارت انجام میداد که یک روز یکی از نگهبانان از او خواست تا برای اعضای خانوادهاش نیز از این پالتوها بدوزد. بدتر از لباس زمان استحمام بود که نه آب گرمی وجود داشت و نه دوشی. بچهها باز هم با استفاده از نبوغ خود هیتر درست کرده بودند که به وسیله آن آب را گرم کرده و استحمام میکردیم.2 سال را به این صورت در اسارت سپری کردم. گاهی آزادگان آنقدر از نظر روانی تحت تأثیر شکنجههای روحی قرار میگرفتند که تعادل روانی خود را از دست میدادند.
** طعمی به نام آزادی
شیرینترین خاطره برمیگردد به آزادی و بازگشتن به وطن. ما جزو آخرین اسرای آزاد شده بودیم که در 21 شهریورماه سال 69 نزدیک به یک ماه بعد از شروع آزادی اسرا به ایران آمدیم. خاطرم هست که نگهبانان روز آزادی صبح زود آمدند و گفتند تلویزیونها را روشن کنید، خودشان صدایش را زیاد کردند ما از جریان خبر نداشتیم اما آنها اصرار داشتند که حتماً تلویزیون را نگاه کنیم. نیم ساعت پس از شروع برنامه گفته شد که اطلاعیههای مهمی از سوی صدام صادر میشود. ما کنجکاو شدیم؛ چون عراق با کویت مشکل پیدا کرده بود و احتمال درگیری وجود داشت؛ بالاخره ساعت 9:30 اطلاعیه را خواندند و درآن اطلاعیه به رئیس جمهوری ایران اعلام شد که تمام آنچه خواستید، انجام شده و چیزی باقی نمانده است مگر آزادی اسرا که ما اولین گروه را روز جمعه آزاد میکنیم.از شدت شادی حدود چند دقیقه هیچ اسیری در اردوگاه روی زمین نبود دائم به بالاو پایین میپریدند و نمیدانستند از خوشحالی چه باید بکنند. 46 هزار نفر آزاده از ابتدا تا انتهای جنگ در اسارت بودند، نکته قابل توجه این که با وجود این که ما به عنوان آخرین اسرای جنگ محسوب میشدیم اما تعدادی همچنان در اسارت بودند. به طوری که یکی از آزادگان که نقشه همراه داشت، به اتهام فرار 2 ماه بازداشت شد و پس از آن در دادگاه نظامی بغداد به 8 ماه زندان محکوم شد و روزی که ما میخواستیم آزاد شویم، وی 6 ماه از زندانی خود را تحمل کرده بود اما چون 2 ماه دیگر از حبس وی باقی مانده بود، در آبان سال 1369 آزاد شد. همچنین آخرین اسیر سرلشکر لشکری «سید الاسرای ایران» بود که پس از تحمل 18 سال اسارت در سال 1377 آزاد شد، اما به علت عارضههای ناشی از دوران اسارت در سال 1388 به شهادت رسید.
منبع: ایران
انتهای پیام/
خبرگزاری تسنیم: انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی لزوما به معنای تایید محتوای آن نیست و صرفا جهت اطلاع کاربران از فضای رسانهای بازنشر میشود.