همسر شهید کاووسی: تنها خواسته‌ام دیدار با امام خمینی(ره) بود/ همراهی با همسرم معنای حضور در جبهه را داشت

همسر شهید کاووسی: تنها خواسته‌ام دیدار با امام خمینی(ره) بود/ همراهی با همسرم معنای حضور در جبهه را داشت

خبرگزاری تسنیم: همسر شهید غلامرضا کاووسی گفت: تنها خواسته‌ام دیدار با امام خمینی(ره) شده بود تا من و بچه‌هایم را دعا کند، اگرچه نتوانستم به دیدار ایشان ناﺋل شوم ولی عشق به امام خمینی(ره) روح امید را در وجود من زنده کرده بود.

به گزارش خبرگزاری تسنیماز شهرکرد، هفته دفاع مقدس فرصت ارزشمندی شد تا پای صحبت‌های همسر شهید غلامرضا کاووسی؛ آمنه سمیع قهفرخی، بنشینیم که علی‌رغم از دست دادن سه برادر، همسر و سه خواهرزاده‌اش در راه حفظ و دفاع از وطن، ایمان و اعتقادش سست نشد و این امر سبب ادامه دادن راه شهیدان شد.

آمنه سمیع از پدر و مادرش می‌گوید: پدرش حاج یدالله سمیع از نام‌آشناترین مردان فرخ‌شهر بوده است؛ نمادی از مقاومت و ایستادگی، و زمانی که دو پسرش شهید شدند و این بار قرار بود پسر دیگرش به جبهه رود مانع او نشد و چون می‌دانست راهی که آنها در پیش گرفته‌اند در راه حفاظت از دین خداست، به تقدیر الهی راضی بود.

آمنه سمیع می‌گوید: پدرم؛ حاج یدالله در زمان حضور برادرانم در جبهه و چه بعد از آن زیاد به جبهه می‌رفت و افراد زیادی از او درس می‌گرفتند، او همواره خدا را شاکر بود که چنین فرزندانی دارد و هیچ‌وقت گله و شکایتی نداشت، حتی زمانی که مادرم فوت شده بود و پدرم تنها بود.


از مادرش می‌گوید، مادری که داغدار سه فرزند، سه نوه و یک داماد شهید بوده است و در حالی که اشک در چشمانش موج می‌زند این جمله مادرش را به زبان می‌آورد که گفته بود: خدا یک امانتی به ما داد و خودش هم گرفت.

خواهر شهید از برادرانش می‌گوید:

با آغاز جنگ برادر کوچک‌ترم ولی‌الله در حالی که دوره راهنمایی را می‌گذراند درس را رها کرد و همراه دیگر برادرم عبدالله که معلم بود راهی جبهه‌های جنگ شدند و بعد از یک سال حضور در جبهه، ولی‌الله در 17سالگی و عبدالله در 29سالگی در شهریور ماه سال 60 جام شهادت را به‌فاصله 6 روز از یکدیگر نوشیدند.

برادرم عبدالله در اوایل انقلاب در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کرد و زمانی که معلم بود در برپایی کلاس قرآن و هدایت دانش‌آموزان در مسیر حفاظت از دین و وطن کوشا بود.
هشتم آذر ماه سال 60 شهادت خواهرزاده‌ام؛ بهرام زاهدی را شنیدیم که در سن 16سالگی شهید شد، در این زمان احساس می‌کردم این بار نوبت من است که باید قدم در راه برادران و خواهرزاده شهیدم بگذارم.

بعد از آن برادر بزرگ‌ترم؛ قدرت‌الله سمیع در عملیات رمضان در سن 36سالگی در تاریخ هفتم مرداد ماه 61 در حالی که مجروحان را با آمبولانس انتقال می‌دادند به‌دلیل برخورد یک خمپاره با آمبولانس شهید شد، اوایل فکر می‌کردیم که اسیر شده است تا اینکه متوجه شدیم جزو مفقودین است.

برادرم قدرت‌الله در جبهه امدادگر بود، بسیار خوش‌اخلاق و مردم‌دار بود و علاقه زیادی به ادامه تحصیل من داشت، زمانی که برای مرخصی به خانه برگشته بود پای ایوان ایستاده بود و به ما سفارش می‌کرد؛ به او گفتم: می‌خواهم مرا شفاعت کنی.

شهید قدرت‌الله سمیع ارادت ویژه‌ای به امام حسین(ع) داشت و نامه‌های زیبایی می‌نوشت.

سال 61 با جوان پاسدار غلامرضا کاووسی ازدواج کردم، آن روزها غلامرضا پاسدار بود و برای من همراهی با او معنای حضور در جبهه را داشت، از سویی به‌خاطر علاقه‌ام به امام خمینی(ره) از غلامرضا خواستم تا خطبه عقدمان را ایشان بخوانند و او نیز مخالفتی نکرد اما این موضوع محقق نشد.

مراسم عقد و ازدواجمان در اوج سادگی برگزار شد و غلامرضا دوست داشت که با همان لباس پاسداری و اسلحه بر سر سفره عقد حاضر شود.
شهید غلامرضا کاووسی بیشتر زمان خود را در میادین جنگ سپری می‌کرد و من نیز کنار بچه‌داری به معلمی نیز مشغول بودم.

بعد از مدتی دومین خواهر‌زاده‌ام؛ سعید زاهدی در حالی که تنها 20 سال داشت در عملیات محرم در 14 آبان 61 آسمانی شد.

داغدار 3 برادر و 2 خواهرزاده‌ام بودیم که غلامرضا علی‌رغم مخالفت آشنایان و دوستان عزم سفر به جبهه را داشت، وقتی او را میان رزمندگان ندیدم باورم شد که نرفته ولی غافل از آنکه خودش را زیر صندلی پنهان کرده بود و رفته بود.

شهید غلامرضا کاووسی برای جبهه و دفاع از وطنش ارزش ویژه‌ای قاﺋل بود.

هرلحظه منتظر بودم تا جنگ روزی تمام شود، یک بار از غلامرضا پرسیدم؛ چه‌زمانی جنگ تمام می‌شود، او در جواب به‌آرامی گفت: تا انقلاب مهدی(عج).

غلامرضا همیشه می‌گفت: می‌خواهم تا آخر جنگ زنده باشم و در آخر نیز آرزوی شهادت کرد تا به مقام شهادت ناﺋل شد.
تنها یک بار گریه غلامرضا را دیده بودم و آن زمانی بود که روزی بعد از نماز جمعه با چشمان قرمز و صدایی لرزان به خانه آمد، وقتی موضوع را جویا شدم، گفت: امام جمعه شهر؛ حاج آقا توسلی توسط عوامل ضدانقلاب در کردستان به شهادت رسیده‌اند.

آمنه سمیع قهفرخی؛ همسر شهید غلامرضا کاووسی در ادامه خاطراتش می‌گوید: اواخر سال 61 بود و فرزند سوممان 7 ــ‌ 6ماهه بود، زمان بدرقه غلامرضا فرارسیده بود، انگار کسی به من می‌گفت: این بار آخر است و آب و قرآن دیگر اثری ندارد، نه می‌توانستم بگویم بمان و نه می‌توانستم بگویم برو.

وقتی متوجه شد که آب و قرآن برای بدرقه‌اش نیاوردم، گفت: پس قرآن و آب نمی‌آوری؟ قرآن را بالای سرش گرفتم، باید تسلیم تقدیر می‌شدم.
غلامرضا بعد از 6 سال حضور در جبهه در تاریخ 23 اسفند ماه 66 به شهادت رسید و زمانی که برای شناسایی او رفته بودم فهمیدم که او همان غلامرضاست.

در این زمان که کاروان شهدا علاوه بر پدر بچه‌هایم، پیکر برادرش علیرضا و سومین خواهرزاده‌ام؛ حمید زاهدی و 15 شهید دیگر روی دست‌های مردم می‌رفتند، مادرم داغدار سه پسر، سه نوه و داماد جوانش بود.

آمنه سمیع می‌گوید: خواهرزاده‌ام حمید زاهدی همیشه به خواهرم می‌گفت: آقاجون (حاج یدالله سمیع) هروقت به جبهه می‌آید رزمندگان روحیه می‌گیرند.

شهید غلامرضا کاووسی زندگی بسیار ساده و بی‌آلایشی داشت و یک سال قبل از شهادت نیز به سفر تمتع رفته بود و در راهپیمایی براﺋت از مشرکان در آن سال شرکت کرده بود و به‌طور معجزه‌آسایی علی‌رغم زخمی شدن به‌سلامت به خانه بازگشت.

آمنه سمیع از دیدارش با حضرت امام خمینی(ره) و مقام معظم رهبری می‌گوید:

بین سال‌های 61 ــ 60 بود که همراه پدر و مادرم در حالی که دو برادرم شهید شده بودند به دیدار حضرت امام خمینی(ره) در جماران رفتیم و در زمانی که امام خامنه‌ای، رئیس جمهور بودند نیز به‌همراه گروه‌های بسیجی خواهران برای شرکت در گردهمایی بزرگ بسیجیان به دیدار آقا رفتیم.

تنها خواسته‌ام دیدار با امام خمینی(ره) شده بود تا من و بچه‌هایم را دعا کند، سرانجام پدرم بعد از صحبت با امام جمعه وقت شهرکرد توانستند وقت ملاقاتی با حضرت امام خمینی(ره) برای من بگیرند، در این زمان بیماری امام بیشتر شده بود و من نتوانستم به‌ دیدار امام بروم.

شبی مقام معظم رهبری را در خواب دیدم و ایشان به من دارویی دادند، صبح بعد از برخاستن از خواب احساس خوبی داشتم و حالم بهتر شده بود و این موضوع سبب شد تا مرا به مشهد مقدس ببرند، همان جا بود که اعلام کردند برای شفای حضرت امام خمینی(ره) دعا کنیم؛ حس عجیبی داشتم.

شبی که حضرت امام خمینی(ره) رحلت کردند حال عجیبی داشتم، صبح همان روز از تلویزیون شنیدم که امام دیگر میان ما نیستند.
کم‌کم شروع به نوشتن کردم و شعری را سرودم که به شما تقدیم می‌کنم:

شبنم هجر گل از غنچه آلاله دل می‌فشرم
خون خورشید به جان، عطر بیفشانده به گلدان جهان می‌طلبم
گل بشکفته زمستان و پرش چیده بهاران عجبا
چهر مهتاب ملک برده به مهمانی خورشید لقا می‌طلبم
گل من داغ ضعیفان به دل و پرچم احسان یتیمان به سرش
گل حسرت به دلان را به تماشاگری سر بقا می‌طلبم
غنچه از شاخه بنشانده او رسته غم هجر بشوی
من بقا ریشه گل، برگ و بر و ساقه او را زخدا می‌طلبم

اگرچه نتوانستم به دیدار امام خمینی(ره) ناﺋل شوم ولی عشق به امام خمینی(ره) روح امید را در وجود من زنده کرده بود و به‌لطف خدا، عنایت شهدا و دعای خیر عزیزانم به ادامه تحصیل مشغول شدم و وارد دانشگاه شدم و در رشته مشاوره تحصیلی ادامه تحصیل دادم.

گزارش از سمانه حبیبی

انتهای پیام/ب*

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon