حکیمی در دانشگاه تهران: "اگر من بخواهم تدریس کنم «نهج البلاغه» میگویم"
خبرگزاری تسنیم: لکن اگر من بخواهم تدریس کنم «نهج البلاغه» میگویم. ایشان همانجا گفتند: «چه از این بهتر؟! ما استادی نداشتیم که نهج البلاغه تدریس کند!» اینجا دیدم که دیگر جای نپذیرفتن نیست لهذا قبول کردم.
خبرگزاری تسنیم: محمدرضا حکیمی، حکیم و اسلامپژوه معاصر در خاطرهای از روزهای تدریس در دانشگاه تهران میگوید:
در آستانه سال تحصیلی 55-56 بود که استاد زرین کوب به من پیغام دادند که بنده میخواهم شما را ببینم. البته ماجرا از این قرار است که در همان سالها من با دکتر سمیعی در یک موسسه انتشاراتی همکار بودیم. آن زمان دکتر سمیعی مشغول کارهای ویراستاری کتاب «با کاروان حُلِّه» اثر دکتر زرین کوب بود؛ و در حین کار مواردی پیش آمده بود که بنده نکاتی را درباره کتاب به ایشان عرض کرده بودم و دکتر سمیعی هم استاد زرین کوب را در جریان قرار داده بودند. فکر میکنم از همین جا بود که ایشان درباره بنده ذهنیتی پیدا کرده بودند. خلاصه یک روز به دفتر ایشان رفتم که آن زمان مدتی بود که مدیر گروه ادبیات فارسی دانشکده ادبیات شده بودند. در آن جلسه ایشان به من پیشنهاد تدریس ادبیات عرب در مقطع دکتری داد و تصریح کرد که یکی از شروط بنده برای پذیرش این مسولیت این بوده است که خودم اساتید را انتخاب کنم ولو هر مدرک دانشگاهی داشته باشند یا نه. بنده هم از آنجایی که بنابر دلایلی تمایلی به تدریس در دانشگاه نداشتم نپذیرفتم تا اینکه در همین حال ایشان پروندهای را نشانم داد و گفت: «من کلی نامه نگاری کردهام برای تدریس شما در دانشگاه، مگر میگذاشتند؟!» وقتی این کیفیت را دیدم باز هم گفتم سنگ دیگری بیاندازم شاید ایشان منصرف شود برای همین گفتم شما میدانید که در این مقطع و این رشته معمولا کتابهایی مثل «عقد الفرید» و… درسی است لکن اگر من بخواهم تدریس کنم «نهج البلاغه» میگویم. ایشان همانجا گفتند: «چه از این بهتر؟! ما استادی نداشتیم که نهج البلاغه تدریس کند!» اینجا دیدم که دیگر جای نپذیرفتن نیست لهذا قبول کردم.
شریعتی بود که مذهب را برای دانشگاهیان قابل قبول کرده بود
در اول سال تعداد دانشجویانم 23 نفر بود که کم کم آمدند و هر کدام علتی آوردند و گفتند اگر اجازه بدهید ما در کلاس حاضر نشویم. من هم میگفتم که ایرادی ندارد ولی من طلبه هستم؛ اگر کلاس نمیخواهید نیایید ولی باید درس بخوانید. تا اینکه تعداد دانشجویان کلاس رسید به 10 -12 نفر. من تدریس نهج البلاغه را شروع کردم و برای اینکه در کتابهای درسی دیگر به اشعار عربی هم پرداخته شده بود برای اینکه نگویند شما بخاطر تدریس نهج البلاغه فقط نثر عربی را تدریس میکنید و دانشجویان تک بعدی تربیت میشوند جزوهای از اشعار مهمترین شاعران عرب حتی از دوره جاهلیت انتخاب کردم که حدود 200 صفحه بود و به دانشجویان دادم تا در ضمن نهج البلاغه آن را هم مطالعه کنند و اگر سوالی داشتند بپرسند. در کلاس به مناسبت تدریس مسایل زبان عربی را با دقت تمام بررسی میکردم تا جایی که در خاطرم هست یک روز یکی از دانشجویان که یک خانم میانسال مصری بود بعد از کلاس آمد و گفت: شما در تدریس زبان عربی خیلی دقت دارید تا جایی که ما حتی در قاهره هم چنین اساتیدی نداشتهایم.» که در جواب گفتم: «بخاطر این است که زبان عربی زبان مادری ما نیست برای همین باید تلاش و دقت بیشتری کنیم تا ظرایف این زبان را بدانیم.» روزها میگذشت و از دانشکدهها و رشتههای دیگر هم سر کلاس حاضر میشدند تا اینکه جمعیت کلاس ما به حدی رسید که جایی برای همه دانشجویان نبود و کلاس در بزرگترین کلاس دانشکده برگزار میشد. حتی بعضی درخواست کردند که کلاس را در تالار [علامه امینی] کتابخانه مرکزی برگزار کنیم…
یکی از علتهای این تراکم جمعیت این بود که در آن زمان تقریبا همه محفلها و جلسههای مذهبی، از جمله سخنرانیهای دکتر شریعتی در حسینیه ارشاد هم تعطیل شده بود و بچههای مذهبی که دنبال این جور جلسهها بودند به کلاس ما میآمدند. سر کلاس هم نصف دختران بودند و نیمه دیگر پسران مینشستند. جالب است که همه دختران هم با چادر مشکی بودند و تنها چند نفر مانتو روسری در کلاسمان داشتیم؛ که من میگویم اینها همان چادریهای دکتر شریعتی هستند. یعنی شریعتی بود که مذهب را برای دانشگاهیان قابل قبول کرده بود.
اتفاقا چند نفر از دانشجویان به اصطلاح چپی بودند و وقتی دیده بودند که من یک استاد مذهبی هستم در برخی از برخوردها فهمیدم که نگران نمرهشان هستند. من هم به آنان گفتم شما اگر تصور میکنید من مذهبی هستم و شیعه علی چه طور فکر میکنید که درباره نمره در حق شما بیانصافی و اججاف خواهم کرد؟!…
دستی که یک روز «سرود جهشها» نوشته است، «مرگ بر شاه» را از روی تخته پاک نمیکند
یک روز هم وقتی وارد سالن دانشکده شدم دیدم همه دانشجویان در سالن ایستادهاند و کسی داخل کلاس نشده است. وقتی وارد کلاس شدم دیدم بزرگ روی تخته نوشتهاند: «مرگ بر شاه». حالا من تا برسم پشت میز کلاس 2-3 متر راه بود و چند ثانیه بیشتر فرصت نداشتم که تصمیم بگیرم. با خودم فکر کردم این دستی که یک روز «سرود جهشها» نوشته است، «مرگ بر شاه» را از روی تخته پاک نمیکند؛ و رفتم پشت میز نشستم و درس را شروع کردم. اتفاقا آن روز بیشتر از همیشه درس گفتم. بعد از درس هم بچهها میآمدند دور میز برای پرسیدن سوالها و… من هم همیشه به 2-3 سوال که پاسخ میدادم بلند میشدم و میگفتم بقیه را در راه بپرسید. ولی آن روز تا آخرین نفر و آخرین سوال نشستم. بنابراین اولین نفری بودم که وارد کلاس شدم و آخرین نفر هم خارج شدم. کلاسها ادامه داشت تا اینکه گفته شد بچههای این کلاس به عنوان یادداشت مطالب درسی مشغول نوشتن و تکثیر اعلامیههای امام هستند. بنابراین حساسیتها روی کلاس ما خیلی زیاد شده بود. تا اینکه یک روز (نیمههای فروردین یا اردیبهشت 57) وارد دانشکده شدم و دیدم دانشکده خیلی سوت و کور است. فقط بچههای کلاس ما هستند. بعد از درس هم آمدم دم کنگرههای طبقه اول دانشکده دیدم که بیرون در دانشکده نیروهای نظامی صف کشیدهاند و تونل درست کردهاند و باتوم به دست ایستادهاند تا هرکسی که خارج میشود را بزنند. دخترهای کلاس که این صحنه را دیدند گفتند ما چادرهایمان را بدهیم به پسرها و اول آنها بروند بعد هم وقتی که ما میخواهیم برویم چون میبینند دختر هستیم با ما زیاد کاری ندارند. مخالفت کردم و گفتم چادر را بد نام نکنید! پسرها همین جور بروند فوقش قدری هم کتک میخوردند! در همین حین بود که داشتم به طرف در خروجی میرفتم که دکتر بهزادی مرا صدا کرد و گفت کجا میروی؟ گفتم میخواهم به اینها بگویم که دانشگاه جای شما نیست، جای علم و تحصیل است! ایشان گفت بیا این طرف مگر اینها به حرف تو گوش میکنند؟ خودت را هم میزنند! و از من خواست تا با هم به اتاق رییس دانشکده یعنی دکتر نگهبان برویم. من هم طی این دوسالی که در دانشکده تدریس داشتم تا آن روز به دفتر رییس نرفته بودم. ولی با هم رفتیم و دکتر نگهبان از ما استقبال کرد و وقتی از ماجرا مطلع شد گفت که اگر شما میرفتید و به شما اهانت میکردند برای من که رییس دانشکده هستم خیلی بد بود و خجالت میکشیدم. در دفتر ایشان ماندیم تا اینکه غروب شد و ایشان گفت امروز خود من باید شما را برسانم. و بنده را تا در منزل رساند.
و به این ترتیب بود که کلاس ما تعطیل شد…
انتهای پیام/