نامه یکی از «آن بیست و سه نفر» به صدام


خبرگزاری تسنیم: یکی از اسرای کتاب «آن بیست و سه نفر» پس از آزادی، همان‌طور که صدام از آنها خواسته بود، نامه‌ای برای دیکتاتور مخلوع عراق نوشت.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، احمد یوسف‌زاده، نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» در نامه‌ای خطاب به صدام حسین، دیکتاتور مخلوع عراق، روزهای پس از آزادی را شرح داده است. این نامه در سال 75 بنا به درخواست صدام در دیدار 23 اسیر نوجوان ایرانی نوشته است. متن این نامه به‌شرح ذیل است:

آقای صدام حسین،
رئیس‌‌جمهور عراق

تابستان سال 1982 میلادی من ــ احمد یوسف‌‌زاده ــ که آن زمان شانزده ‌‌ساله بودم به‌همراه هزاران جوان شجاع ایرانی در عملیات بزرگی به‌اسم بیت‌‌المقدس با رمز یا علی‌بن ابی‌طالب، ماهر عبدالرشید، فرمانده سپاه هفتم را شکست دادیم و تن زخمی خرمشهر عزیزمان را از زیر چکمه‌‌های سربازان متجاوز تو بیرون کشیدیم. تقدیر چنین بود که جمعی از ما اسیر بشویم و نتوانیم در جشن آزادسازی خرمشهر، که تو آن را محمره نامیدی، شرکت کنیم.

تو که چنان شکست تلخی را باور نمی‌‌کردی، دستور دادی من و بیست و دو نفر از هم‌‌رزمان نوجوان را از دیگر اسرا جدا کنند تا از ما طعمه‌‌ای بسازی برای فرار از تلخی گزنده آن شکست سنگین.

بوق‌‌های تبلیغاتی‌‌ات شب و روز جار زدند که رژیم ایران کودکانی چند را به کوره جنگ فرستاده و کلیدی به گردن هریک آویخته که اگر کشته شدند درهای بهشت را با آن باز کنند!
مأموران تو آن‌‌گاه ما را در شهربازی بغداد مزوّرانه بر ماشین برقی کودکان سوار کردند که مثلاً امام و کشور ما را مسخره کنند که ببینید سربازان خمینی چه‌کسانی هستند!
چند روز بعد، ما را در یکی از قصرهایت به‌‌‌اجبار روبه‌‌روی تو نشاندند و تو با لبخندی که پشت آن می‌‌شد گریه‌‌های شکستت در خرمشهر را دید مهربانانه! با ما سخن گفتی. گفتی که ما طفلیم و جای طفل در دبستان است، نه در جنگ. گفتی: «کل اطفال العالم اطفالنا»؛ همه بچه‌‌های دنیا بچه‌‌های ما هستند. گفتی که ما را آزاد می‌‌کنی به‌شرطی که دیگر به جنگ نیاییم.

آقای صدام‌حسین، اگر یادت باشد خواسته دیگری هم از ما داشتی، گفتی: «من آزادتان می‌‌کنم که بروید درس بخوانید. دکتر و مهندس بشوید و بعد برای من نامه بنویسید.» امروز، که من از دانشگاه فارغ‌‌التحصیل شده‌‌ام، در پاسخ به همان درخواست توست که این نامه را می‌‌نویسم.

راستی یادت هست می‌‌گفتی همه کودکان دنیا کودکان ما هستند. مگر کودکان حلبچه، که در آغوش مادران مرده‌‌شان به‌جای شیر گاز خردل فروخوردند، مال این دنیا نبودند. مگر امیر پانزده‌ساله ــ امیر شاه‌‌پسندی، اهل کرمان ــ که سخت‌‌ترین شکنجه‌‌ها را در اردوگاه‌‌های عراق تحمل کرد و نقیب محمد، افسر بعثی تو، زیر تازیانه سیاهش کرد و بعد هم با اتوی داغ گوشت پاهای او را کند و مجبورش کرد با همان پاهای بریان‌‌شده روی شن‌‌های اردوگاه بدود، از فرزندان همین دنیا نبود؟

صدام‌حسین، ما، همان رزمندگان کوچکی که در آوریل سال 1982 به حضورشان پذیرفتی، از قصر تو به زندان نمناک استخبارات برگشتیم و با یک اعتصاب غذای پنج‌روزه دولتت را مجبور کردیم که بپذیرد ما رزمنده‌‌ایم، نه کودک.

با تحمل شکنجه‌‌هایی که ذکرشان در این نامه نمی‌‌گنجد، پس از گذراندن شیرین‌‌ترین سال‌‌های عمرمان در شکنجه‌‌گاه‌‌های تو، سرانجام با گردنی افراشته قدم به خاک میهنمان گذاشتیم و امروز برخی از ما دکتر و مهندس شده‌‌اند و در سازندگی کشورشان سهیم هستند.

در پایان این مثل ایرانی‌‌ها را هم به خاطر بسپار که زمستان می‌‌گذرد، اما روسیاهی به زغال می‌‌ماند.

احمد یوسف‌‌زاده
اسیر شماره 4213
اردوگاه رمادی

انتهای پیام/*