ناگفته‌هایی از زندگی و روز درگذشت حسین منزوی


ناگفته‌هایی از زندگی و روز درگذشت حسین منزوی

خبرگزاری تسنیم: به قدر ماهی نگذشته بود از زمان لغو برنامه بزرگداشت منزوی در دانشگاه و به یاد دارم که درست همان روز که قرار شد همایش «نام من عشق است» دیگر اجرا نشود.

به گزارش گروه "رسانه‌ها" خبرگزاری تسنیم، به قدر ماهی نگذشته بود از زمان لغو برنامه بزرگداشت منزوی در دانشگاه و به یاد دارم که درست همان روز که قرار شد همایش «نام من عشق است» دیگر اجرا نشود، منزوی زنگ زد:

ـ فلانی؟

ـ بله استاد!

ـ یک مشکل بزرگ در میانه هست!

و من گمان کردم خبر لغو برنامه را که او این همه به آن امید بسته بود، باد به گوشش رسانده است.

ولی گفت: آقا من امروز ناگهان دریافتم که کت شلوار ندارم! مدت هاست!

و خندید. عجیب خندید. بلند و طولانی. آن خنده نه دریغ در خود داشت نه اشک نه شادی؛ خنده ای خالص بود؛ خالص و خنثی و جخ (جنگجویی کهنه کار) که 50 سال تجربه سیزیف وار (سیزیف: قهرمانی در اساطیر یونان) زیستن در پس آن خنده پنهان بود که دانستنش برای من محال می نمود.

اکنون، آنجا، تقاطع ولیعصر(عج) و نیایش، در جوار بیمارستان قلب شهید رجایی و پارک ملت، چه مکانی، چه احساسات متناقضی. دوستانی که فراخوانده بودیم یا خود خبردار شده بودند، تک تک می آمدند.

و من هم چنان آن زن بالابلند مهتابی چشم روشن را می پاییدم و زن نمی آمد؛ زنی که مثل غزل های عاشقانه او به حسن مطلع و حسن سخن زبانزد بود، اما نمی آمد.

از دیروز یک دقیقه ننشسته ام. به هر که می شناختم زنگ زدم. محمد سریر زودتر آمد و دمی بعد، یدالله مفتون امینی. سریر ساکت بود و مفتون ـ آن یادگار نیما ـ آرام سخن می گفت: «منزوی حیف شد.»

یک نیسان هم آمد از سوی خانه شاعران یا همان انجمن شاعران ایران، تاج گلی تحویل داد و رفت؛ تاج گلی بر سر خانه شاعران! شب گذشته گویا مصاحبه هایشان از تلویزیون پخش شده بود و یکی گفته بود فردا همه آنجا خواهیم بود که یکی هم نیامد. نان غزل می خوردند و بار غزل نمی بردند.

تمام دیروز با بهروز منزوی در تماس بودم. نگران هماهنگی کارها بود. اطمینانش دادم. برای آمبولانس و تسریع ترخیص و تحویل پیکر منزوی، به سینا ـ علی محمدی ـ زنگ زدم. حل شد.

حال مهدی آذرسینا می آید. آذرسینا مثل منزوی، برآمده از کوچه هفت پیچ ـ یدی بوروخ کوچه سی ـ زنجان است. تعریف می کند که در ایام محرم، زمانی که هر دو کودک بوده اند، با بچه های کوچه هفت پیچ دسته عزاداری راه می انداخته اند و نوحه ها را منزوی می سروده و آذرسینا می خوانده.

رحیم رسولی را زنگی زده ام کوتاه و می دانم که بلند خواهد آمد و می آید با یک مینی بوس از شاعران کرج.

حال خانواده و خواهرانش می رسند و دخترش غزل:

انگار با تو بار دگر خواهران من

در ماتم برادرشان گریه می کنند

آه که امروز گویی روز تداعی غزل های منزوی است و من همچنان چشم براه آن زن مهتابی روشن چشمم.

محمدعلی بهمنی هم آمد در گرفته ترین حالت یک شاعر.

کم کم جماعت فزونی گرفت و بهروز نگران بود. تماسی دیگر گرفتم. هماهنگ است. تنها در مرگ شاعر است که همه چیز هماهنگ است. منزوی را آوردند.

هرگز یک مرد نمی تواند چنان یک زن، از اعماق جگر بگرید و هرگز برادر بر جنازه خواهر چنان مویه نکرد که خواهر بر پیکر برادر. مویه خمیرمایه زنان است. زن را از اشک سرشته اند.

بهروز اما ساکت است، سیاه و عبوس و خسته و بسیار ساکت، حتی رخت عزا به تن نکرده و من می دانم چرا. خواهر را برمی خیزاند و تنها یک کلمه می گوید: «قیشقیرما» و تمام.

سروی بلند و پریشان از دور پیدا می شود. عمران صلاحی.

این همه اشک و عمران صلاحی؟ عمران صلاحی و این همه اشک؟!

می گوید: برو بابا! دکترالشعرا که تو باشی اوضاع از این بهتر نمی شه!

من چه می دانستم؟ تمام عمر بار این دریغ بر شانه من باد، اما من نمی دانستم. نخوانده بودم هنوز. علائمش چندان پنهان نبود در آن تن سنگین رو به زوال که سال ها بود مرگ را می زیست، اما من چه می دانستم؟ چه می دانستم عمران صلاحی عزیز؟

منتظر شاعران زنجانم، اما از ایشان تنها علیرضا بازرگان آمده است.

بسیاری از آمدگان و نیامدگان و چه بسیار از دوستان حالای منزوی، در زمان حیاتش مایه عذاب و تخریب و دشمن جانی بودند و از این همه خاموش می گذرم که اگر بگویم همه یاوه است و شاعر نه یاوه گوست.

منزوی بر دوش جماعتی اندک و بسیار تشییع می شود. گهری از آن «مرز پرگهر» که این روزها بیشتر می شنویمش.

خیابان ولیعصر ربع ساعتی برای منزوی بسته می شود:

لا اله الا الله... لا اله الا الله... لا اله الا الله...

یاد این شعر می افتم که در نعت پیامبر(ص) سروده بود:

ای برگزیده همه انتخاب ها

قرآن تو کتاب تمام کتاب ها

عباس سجادی می گوید: کسانی که می خواهند با منزوی خداحافظی کنند... و گریه امانش نمی دهد.

فشار دست بهروز یاسمی را بر بازویم حس می کنم و ناگهان تمام تنم فریاد می شود. می خواهم بگویم آهای! کجایی ای زن! ای زن بالابلند مهتابی روشن چشم! ای شهریوری سوزان با نام آذر! ای زن غزل ها! ای زن تمام غزل های منزوی!

و زن نیامده و نخواهد آمد.

پس بی اختیار این غزل، فریاد مرا ادامه می دهد: باز سوم آذر سرو من تو را کشتند

منزوی را بردند تا در زنجان کنار محمد و حسن منزوی ـ پدر و برادر ـ به خاک بسپارند.

گشایش خیابان و آمد و شد جاودانه ماشین ها.

یکی می پرسد: تشییع جنازه کی بود؟

- حسین منزوی!

- منزوی؟.... منزوی کی بود؟!

راستی حسین منزوی که بود؟ شاعر همیشه عاشق. شاعر عاشقانه های بی قید. عاشقانه های بی شرط. شاعر اردیبهشت های غمگین. شاعر ناشناخته ها و نشناختن ها. شاعر آن زن بالابلند مهتابی روشن چشم که غزل ها او را در تمام زنان جهان و در خویش تکثیر کردند و به هر زن از او سهمی دادند و هرکدام گوشه ای از او را سرودند. بازمی گردم. حسین منزوی در خود مرده و در ما جاودانه شده است.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon