عامل اختلاف فلسفۀ غرب با فلسفۀ اسلامی چیست؟
خبرگزاری تسنیم: متن پیش رو بخشی از جزوۀ «معرفت شناسی اسلامی» که درسگفتارى از آقای «دکتر مهدی سپهری» در باب جایگاه توحید در هستی شناسی و فلسفه ی علم است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، متن پیش رو بخشی از جزوۀ «معرفت شناسی اسلامی» که درسگفتارى از آقای «دکتر مهدی سپهری» در باب جایگاه توحید در هستی شناسی و فلسفه ی علم است ؛ این درسگفتار حاصل سلسله جلسات سطح سه سیزدهمین دورۀ آموزشى تربیتى «والعصر» مى باشد که در تابستان 1390 برگزار شده است که به همت مؤسسۀ علمی- فرهنگی سدید پس از پیاده سازى و ویرایش در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است.
هستیشناسی ریشۀ تمام مباحث است و معرفتشناسی، انسانشناسی و … بر آن مبتنی است. در دکارت وقتی سوژه از کل ابژه جدا شد، سوژه دارد ابژه را میشناسد و یا در مورد آن شک میکند، زیرا سوژه امکان شناخت دارد که بگوید من به این نمیرسم و میتواند دچار شکاکیّت بشود یا اینکه بگوید این وجود دارد.
کسی که مثل دکارت قائل به تفکیک سوژه و ابژه هست، وقتی میآید داخل چگونگی شناخت، طبیعتاً اینجا یک ابژه دارد و این خودش یک سوژه است. از اینرو مراحل شناخت، چگونگی شناخت و سازوکار شناخت یک رفت و آمدی بین سوژه و ابژه است. البته این درست است که وقتی به عنوان مثال، من دارم یک صندلی را میشناسم، من بیرون از این صندلی هستم.
اگر کسی بگوید که من به عنوان یک فاعل شناسا میخواهم به شناسایی بپردازم، مشکلی ندارد، اما کسی به خود اجازه داده است که بگوید آیا کل هستی واقعیت دارد یا دروغی بیش نیست و این شخص در واقع خود را از تمام هستی منزه دانسته است. برای بررسی بیشتر این تفکیک دکارت میتوان این سؤال را مطرح کرد که آیا میتوان از کل هستی بیرون رفت؟
به محض اینکه بخواهید از کل هستی بیرون بروید، به هر حال از دو حالت خارج نیست؛ یا معدوم هستید یا موجودِ دیگر. اگر با خروج از کل هستی معدوم شویم، دیگر هیچ سوژهای نداریم که بخواهد شناسایی کند یا اینکه بخواهد شک کند یا نکند. اگر هم موجود باشیم، پس با هستی ارتباط داریم، زیرا خودمان هستیم. با این بیان، بیرون از هستی ایستادن دکارت چه معنایی دارد؟
نکته اینجاست که شما وقتی میخواهید از بیرون هستی و در واقع از خود شروع کنید، دیگر مطمئن باشید به ابژه نمیرسید. این تفکیک سوژه از ابژه سبب شد که فلاسفه هم پس از دکارت به دو دسته تقسیم شوند؛ عده ای مانند خود دکارت عقلگرا بودند و وزن بحثهایشان بیشتر روی عقل بوده است؛ اما دستۀ دیگر، حسگراها بودند که وزن بحثهایشان بیشتر روی ابژه بود و میگفتند که هر چه را که حس ما از بیرون درک کرد، همان واقعیت است و حتی کسی چون هیوم واقعیتی چون «من» را نیز انکار میکرد.
در حقیقت چون این شکاف دائماً بین ذهن و عین وجود دارد، یک شکاکیت مزمنی همیشه در ذهن فلاسفۀ مدرن بوده است. در واقع آنهایی که از ذهن شروع میکردند، نمیتوانستند به عین برسند و آنهایی که از عین شروع میکردند نمیتوانستند به یک سری مفاهیم ذهنی قائل شوند. کانت سعی کرد این دو دسته را با هم جمع کند.
هستیشناسی در کانت کم کم رنگ میبازد. به تعبیر دیگر هستی و هستیشناسی تقریباً در فلاسفۀ مدرن غروب میکند و پس از کانت، هستیشناسی کاملاً منتفی میشود و آن چیزی که میماند معرفتشناسی است. پس از کانت این مسئله به صورت جدی مطرح شد که آیا اصلاً امکان شناخت هستی وجود دارد و ما میتوانیم به متافیزیک بپردازیم یا خیر؟ در واقع بحثها معرفتشناسانه شد.
در حال حاضر جریانهای فلاسفۀ غرب، عمدتاً تقدم معرفتشناسی بر هستیشناسی است، اما در فلسفۀ اسلامی اینگونه نیست و مباحث معرفتشناسی، ذیل مباحث هستیشناسی میآید. اگر به این شکل نباشد، مشکلاتی به وجود میآید و تفکیک سوژه و ابژه از همان اول در ذهن فرد جای میگیرد و در نتیجۀ آن، شکاکیت در ذهنش میماند.
در فلسفۀ اسلامی شناخت در سه ساحت حس، خیال و عقل رخ می دهد، اما در مرحلۀ شناخت که به وسیلۀ این سه قوه در ما انجام میشود، ما با هر کدام از این ساحات شناخت خودمان، طبیعتاً با ساحتی از عالم ارتباط داریم. به عبارت دیگر، ساحت حس ما با عالم ماده و جسمانیات ارتباط دارد. عالم خیال ما با یک ساحت دیگری از عالم میتواند ارتباط برقرار کند که عالم مثال است. بالاتر از آن عالم عقول یا ارواح یا به تعبیر دینی عالم ملائکه است که عقل ما با این عالم ارتباط بر قرار میکند. به همین جهت باید این بحث را در هستیشناسی برای خود حل کرده باشیم که عالَم دارای مراتب است و واقعیت دارد. در حالی که وقتی یک فیلسوف غربی از ابژه بحث میکند، این اُبژه مرتبه ندارد و مرتبه اینجا معنی ندارد.
انتهای پیام/