ششمین قاب ماه عسل، داستان عاشقانه‌های عمو سبحان + تصاویر

ششمین قاب ماه عسل، داستان عاشقانه‌های عمو سبحان + تصاویر

ششمین قاب از برنامه ماه عسل به داستان عاشقانه‌های پیر‌مردی به‌نام عمو سبحان پرداخت که چندین عشق نافرجام داشته است و با اینکه کم‌سواد است نویسنده ۳ کتاب است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا»؛ ششمین قسمت از ماه عسل سال 95 امروز طبق روزهای گذشته با دعای فرج و تیتراژ رؤیایی از شبکه سوم سیما پخش شد.

در اول این قسمت از ماه عسل ویدیویی از پشت صحنه داستان پنجمین قاب ماه عسل و و مردان روزهای سخت تپه‌های برهانی به نمایش در آمد. همچنین دوربین ماه عسل در میان جمعی از رزمندگان 8 سال دفاع مقدس رفته بود.

احسان علیخانی وارد صحنه ماه‌گونه برنامه ماه عسل می‌شود: بسیار خوشحالم که ماه عسل نه‌تنها در کشور ایران بلکه در کشورهای دیگر هم بیننده دارد. داستان امروز ما داستان یک پیرمرد خوشمزه و عاشق است که من از او دعوت می‌کنم وارد صحنه ماه عسل شود.

عمو سبحان داستان با ساک دستی خود وارد صحنه می‌شود، علیخانی به او خوشامد می‌گوید و رو به دوربین می‌کند و داستان را شرح می‌دهد: کسی که امروز روبه‌روی من نشسته است عمو سبحان نویسنده سه کتاب است و کتابهای خود را خود می‌فروشد.

عمو سبحان خود را معرفی می‌کند، من سبحان عبداللهی متولد 1321 از شهر تربت حیدریه هستم.

علیخانی: عمو سبحان، کار اصلی‌ات چیه؟

عمو سبحان: من از زمانی که پنج سال داشتم در کنار پدرم چوپانی می‌کردم و این شغل پدری من است.

علیخانی: عمو سبحان، چقدر سواد داری؟

عمو سبحان: من علاقه زیادی به درس خواندن داشتم ولی شرایط خانوادگی‌مان به‌صورتی نبود که بتوانم درس بخوانم. کمی در قرآن خواندن در مکتب یاد گفتم و کمی هم مادرم حروف الفبا را به من آموخت.

عمو سبحان داستان، شروع به تعریف داستان خود می‌کند: 16 سال داشتم که عاشق یک دختر از روستایمان به‌نام «خورشید» شدم، هرچه تلاش کردم او را به من ندادند و بعد از مدتی «خورشید» با خان روستایمان ازدواج کرد.

عمو سبحان داستان را ادامه می‌دهد: به تهران آمدم و برای یک سرهنگ شروع به کار کردم، مدتی گذشت و دختر دیگری را دیدم و عاشقش شدم به‌نام «اقدس»، هرچه سعی کردم، او را هم به من ندادند.

بعد از آنجا در جای دیگری شروع به کار کردم، در آنجا هم عاشق دختر دیگری شدم باز هم آن را به من ندادند که در نهایت با همسرم ازدواج کردم و این داستانها همه‌اش شد سه جلد کتاب.

علیخانی: عمو سبحان عزیز، چی شد که شروع به نوشتن این خاطرات کردی؟

عمو سبحان: شبی به من اطلاع دادند که خانمی فوت کرده است و از من خواستند که سر قبر او قرآن بخوانم. رفتم قرآن را باز کردم، هنوز یک صفحه از قرآن را نخوانده بودم که چشمم به اسم سنگ قبر افتاد «اقدس» بود، همان کسی که روزی عاشقش بودم، آرام اینجا خوابیده بود، تمام خاطراتم برایم زنده شد و تصمیم گرفتم و آنها را در دفتر مشق بچه‌ام نوشتم.

خانواده عمو سبحان داستان وارد صحنه ماه‌گونه ماه عسل می‌شوند. عمو سبحان مقدمه کتاب «بالاتر از مجنون» خود را می‌خواند و آن را تقدیم به همسرش می‌کند.

علیخانی: عمو سبحان عزیزم، چرا اسم این کتاب را گذاشتی «بالاتر از مجنون»؟

عمو سبحان: من یک زمانی تمام دارایی‌ام را فروختم و پسران و دخترانم را عروس و داماد کردم، مردم به من می‌گفتند "مجنونی، نه تو بالاتر از مجنونی که این کار را کرده‌ای"، من به همین علت اسم کتابم را بالاتر از مجنون گذاشتم.

علیخانی صحبتهای پایانی خود را می‌گوید: متأسفانه در سطح شهرمان شاهد جمع‌آوری نادرست دستفروشان هستیم که به‌جای فهمیده شدن، جارو می‌شوند.

ماهتون عسل!

انتهای پیام/*

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران