مرحوم پدرم از شهادت آقای قدوسی خبر داشتند/ماجرای شفا یافتن بیمار
فرزند علامه طباطبایی و همسر شهید قدوسی گفت: یکبار به ایشان گفتم حاجآقا چرا قباهایتان را بلند نمیگیرید. قبای بلند خیلی قشنگ است. به من خندیدند و گفتند تکبر میآورد.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم،نجمهسادات طباطبایی دختر بزرگ مرحوم علامه و همسر شهید علی قدوسی است که به اندازهی همهی سالهای عمرش گفتنیهای شیرین و شنیدنی از سالهای زندگیاش در کنار علامه دارد؛ پدری که او همیشه حاجآقا صدایش میکرده و البته خانم جانش که هیچ روایتی از مرحوم پدرش بدون رد و نشانی از مادرش برای او همراه نیست. سالها زندگی در کنار شخصیتی برجسته همچون علامه طباطبایی برای نجمهسادات طباطبایی سرشار از نکتههایی است خواندنی و شاید کمتر شنیده شده از سبک زندگی علامهی عصر ما که او همه را با جزئیات و خیلی خوب به خاطر دارد. روایتهایی از رابطهی سرشار از عشق و محبت میان مرحوم مادرش و مرحوم علامه و ارتباطش با بچهها در خانه که هر یک میتوانند برای ما درس زندگی باشند.
در ادامه مشروح گفتگوی همشهری آیه با ایشان منتشر می شود.
*خانم طباطبایی! شما فرزند چندم مرحوم علامه هستید؟
ما دو برادر و دو خواهر بودیم که دو برادرم به رحمت خدا رفتند و درواقع من دختر بزرگ خانواده هستم. البته قبل از تولد برادر بزرگم (عبدالباقی) مادرم چند فرزند به دنیا آورد که همه از دنیا رفتند. مرحوم حاجآقا و مادرم که از تبریز عازم نجف میشوند یک فرزند پسر داشتند که در همان خردسالی در نجف مرحوم میشود. بعد از آن مادرم فرزندان دیگری به دنیا میآورد که همه به خاطر هوای بد و گرمای غیرقابل تحمل نجف در هشت ماهگی، 10 ماهگی یا یکسالگیشان از بین میرفتند. تا اینکه برادرم عبدالباقی به دنیا میآید و باقی میماند و بعد از او ما به دنیا آمدیم. مادرم میگفت وقتی به نجف رفتم یک بچه بغلم بود. وقتی هم برگشتم یک بچه.
*شما متولد تبریز هستید. دوران کودکی شما در تبریز چگونه گذشت؟
من در تبریز به دنیا آمدم و تا شش سالگی آنجا بودم. حاجآقا در تبریز املاک داشتند و ارباب بودند. خاطرم هست که در تبریز چند حیاط تودرتو (اندرونی و بیرونی و حیاط مطبخ و طویله) داشتیم که حاجآقا کلی زحمت کشیدند و آنها را بازسازی کردند و ساختند. گاو و اسب هم داشتیم. خواهرم سه ساله بود و پرستار داشت که قدیمها به آن «تایه» میگفتند. وقتی به قم آمدیم خواهرم از غصه تایهاش مریض شد.
*سالهای زندگی مرحوم مادر شما با مرحوم علامه با سختیها و مشکلات زیادی همراه بوده. هیچوقت شنیدید که بابت آنها گله و شکایتی داشته باشند؟
اصلا، مادرم صبری مثالزدنی داشت و انگار تربیتیافتهی مکتب حاجآقا بود. سختیهای زندگی را برای ما هم تعریف میکرد تا یاد بگیریم که زندگی همیشه سختیهایی دارد و همیشه شیرین نیست. با این حال همهی آن سختیها برایش شیرین بود. آنها همراه عمویم از تبریز عازم نجف میشوند و 11 سال در نجف زندگی کردند. مادرم تعریف میکرد که ما در نجف خانهای گرفته بودیم و شب جمعهها معمولا به کربلا میرفتیم. آنجا یک اتاق میگرفتیم و وسط آن را پرده میزدیم. یک سمت پرده در اختیار من و حاجآقا بود و آن طرف پرده در اختیار عمویم. من هم لباس میشستم، هم ظرف میشستم و هم غذا میپختم. صبر و حوصلهای که مادرم داشت فکر نمیکنم دیگر در این زمانه پیدا شود. با این اینکه مسئولیتش در خانه زیاد بود با این حال بسیار علاقهمند به خدمت به دیگران بود. طلبههایی که از راههای دور همراه همسرانشان به نجف میآمدند، معمولا دست خالی بودند و مشکلات مالی زیادی داشتند. همسرانشان خانهداری و بچهداری بلد نبودند. مادرم مرتب به آنها رسیدگی و خدمت میکرد. برایشان لباس بچه میدوخت، آشپزی یادشان میداد و... . انگار وظیفهی خود میدانست که باید این کارها را انجام دهد. مادرم که مرحوم شد یک سر جمعیتی که برای تشییع ایشان آمده بود حرم حضرت معصومه(س) بود و سر دیگر جمعیت در خیابان صفائیه. بسیاری از کسانی که در مراسم شرکت کرده بودند، از طلبههایی بودند که مادرم به همسرانشان کمک کرده بود.
*سالهای زندگی آنها در نجف با مشکلات مالی همراه بوده. مرحوم مادر یا مرحوم پدرتان چیزی از آن سالها تعریف میکردند؟
آنها در نجف با سختی زندگی کردند. برگشتشان از نجف به تبریز هم به خاطر مشکلات و تنگناهای مالی بود. عمویم میگفت اگر ما 500 تومان پول داشتیم از نجف نمیآمدیم. تمام کتابها و وسایل زندگیشان را برای خرج و مخارج زندگی و پرداخت بدهیهایشان فروخته بودند. مادرم تعریف میکرد قبل از آمدن یک شب خوابیده بودیم که دیدم در میزنند. تعجب کردم که چرا حاجآقا نمیروند در را باز کنند. خودم رفتم پشت در و پرسیدم کیست. گفت در را باز کنید، یک امانتی برای آقا سیدمحمدحسین آوردم. در را باز کردم و آن آقا از لای در بستهای را به من داد. داخل اتاق که شدم حاجآقا پرسیدند چه کسی بود؟ گفتم آقایی این بسته را داد و گفت برای شماست. گفتند انگار که خبر داشتند. بسته را باز کردیم و دیدیم مقداری پول داخل آن است که با آن اجارهی عقبافتادهی خانه را دادیم و بقیه را هم خرج سفر برای برگشت به ایران کردیم. مادرم میگفت آخرین تهماندههای آن پول را صرف پرداخت کرایهی درشکه از تبریز تا خانه کردیم. بعدها تعریف کردند که آن مردی که نیمهشب پول در خانهی پدرم آورده، فرزندش مریض شده بود. نمیدانم در خواب میبیند یا کسی به او میگوید که این مبلغ را ببر بده به آقاسیدمحمدحسین تا بچهات خوب شود. خودش تعریف کرده بود که وقتی پول را دادم و به خانه برگشتم، دیدم بچهام شفا گرفته.
*وقتی مرحوم علامه تصمیم گرفتند به قم بروند مادرتان بابت اینکه باید زندگی راحت و مرفهشان در تبریز را رها کنند و به قم بروند اعتراض نکردند؟
خیر، 10، 12 ساله بودم که به مادر گفتم اگر الان چشمهایت را ببندی و ببینی در تبریز هستی و خانه و زندگی و همه چیز داری خوشحال میشوی؟ گفت هرگز. من یک دقیقه زندگی در قم را با زندگی در تبریز عوض نمیکنم. وقتی از تبریز راهی قم شدیم هیچیک از اسباب و وسایل زندگی را با خود نبردیم. چون آن موقع تودهایها تبریز را اشغال کرده بودند و به هیچکس اجازهی خروج از شهر را نمیدادند. به خصوص اگر میفهمیدند حاجآقا ارباب هستند، اصلا اجازهی خارج شدن ما را از تبریز نمیدادند. چون همهی کسانی را که ارباب بودند و اموالی داشتند کشتند و اموالشان را غارت کردند. خاطرم هست مادرم فقط یک قابلمه غذا و شش بشقاب لعابی همراه خودش آورد. به قم که آمدیم یک اتاق آنجا اجاره کردیم و حدود دو سال آنجا بودیم. وسط اتاق جای در داشت که مادرم پردهی سفیدی آنجا زده بود و اتاق را به دو قسمت کرده بود. آن طرف اتاق طلبهها میآمدند و حاجآقا درس میدادند و این طرف اتاق ما بودیم. اینقدر ساکت و آرام مینشستیم که صدای نفس کشیدنمان هم درنمیآمد. بعد از این خانه، حاجآقا در آن دست کوچه خانهی مرحوم فیض را اجاره کرد که خانهای بسیار قدیمی بود. چند سالی در این خانه بودیم ومن در همین خانه با آقای قدوسی ازدواج کردم. بعد از آن حاجآقا چند خانهی دیگر عوض کردند که همه اجارهای بودند. تا اینکه زمینی را در خیابان 21 صفائیه خریدند و خودشان طرح و نقشهاش را کشیدند و آن را ساختند و تا پایان عمر در همان منزل سکونت داشتند.
*گویا عشق و محبت زیادی میان مادرتان و علامه وجود داشت. برایمان از حال و هوای زندگی آنها بگویید.
آنها زن و شوهر عجیبی بودند. حاجآقا چند سال پنجشنبه جمعهها برای جلساتی که با پروفسور هانری کربن داشتند به تهران میآمدند. مادرم میدانست که مثلا حاجآقا ساعت هشت برمیگردد خانه. هر جا که بود باید زودتر خودش را به خانه میرساند. سماور را روشن میکرد، لباسش را عوض میکرد و خودش را مرتب میکرد و با خوشرویی به استقبال حاجآقا میرفت. بچه که بودیم مادرم مقید بود وقتی حاجآقا دقالباب میکردند خودش در را باز کند و با خوشرویی با ایشان روبهرو میشد و عبای حاجآقا را میگرفت. همهی این رفتارها را جلوی چشم ما انجام میداد. پدر و مادرم خیلی با هم جفت بودند و هیچ مشکلی با هم نداشتند.
*گویا مرحوم مادرتان بسیار خانهدار و کدبانو بودند که علامه بعد از درگذشت ایشان از کدبانوگری تعریف کرده بودند؟
بله، جالب اینکه همه را با دست خالی انجام میداد و از هیچ، چیز بزرگی میساخت. جورابهای ما را که پاره میشدند میشکافت و چند لا میکرد و در خانه از آنها استفاده میکرد. جنس پارچهی لباسهای حاجآقا از چلوار بود و خیلی زود پاره میشدند. مادرم آنها را تکه میکرد و لحاف میدوخت. قدیمها اولین کاری که به دخترها یاد میدادند، وصله کردن جورابها بود. آن موقع جورابها نخی بودند و مادرم اینقدر تمیز و با پارچه و نخ همرنگ آنها را وصله میکرد که اصلا معلوم نمیشد. معمولا شبها شام آبگوشت میخوردیم. غیرممکن بود که شستن ظرفهای شب را برای صبح بگذارد. حتما باید شب آنها را میشست و خشک میکرد و میگذاشت سر جایشان و آشپزخانه را جارو میکرد. شام که تمام میشد مادرم ظرفها را جمع میکرد و میبرد بشوید و حاجآقا هم میرفتند اتاقشان تا قرآن بخوانند. عادت داشتند شبها قبل از خواب قرآن بخوانند و منتظر میماندند تا مادرم هم کارش در آشپزخانه تمام شود و بیاید. معمولا سورهی واقعه و سورههای مسبحات را از حفظ میخواندند. مادرم اصلا اهل اسراف نبود. ما دو دست لباس بیشتر نداشتیم که یکی را میشستیم و آن یکی را میپوشیدیم. یکدست لباس هم داشتیم که برای مهمانی رفتن بود.
*پس درگذشت مادرتان خیلی برای علامه سخت بوده؟
خیلی زیاد. ما از ترس حاجآقا اصلا جرأت نمیکردیم گریه کنیم. چشمهای پدر عین کاسهی خون بود. انگار گریه میکردند ولی ما نمیدیدیم. مادر من در 55 سالگی سکته کرد و 27 روز در بستر بود. او موقعی که برای سر زدن به خانهی کسی رفته بود، همانجا سکته کرد و دکتر اجازه نداد او را از جایش تکان بدهیم. مادرم همانجا بستری شد و همانجا فوت کرد. ما به آن خانه میرفتیم و نوبتی شب و روز کنارش مینشستیم. مثلا نصف روز من و برادرم کنار مادر مینشستیم و نصف دیگر روز را حاجآقا و برادر دیگرم. حاجآقا هم موقع نوبت من و برادرم میآمدند و کنار مادر مینشستند و هم موقع نوبت خودشان. 27 روز تمام آنجا نشستند و نوشتن تفسیر المیزان را کنار گذاشتند. حاجآقا خیلی نگران مادر بودند و شب و روز کنار ایشان مینشستند.
*بعد از درگذشت مادر، مرحوم علامه سر مزار ایشان میرفتند؟
تا دو سال هر روز بعد از ظهر میرفتند سر مزار ایشان و از آنجا میرفتند حرم حضرت معصومه(س) و نمازشان را میخواندند و به خانه برمیگشتند. بعد از دو سال که دیگر کمی ناتوان شده بودند، هفتهای دو روز، دوشنبهها و پنجشنبهها میرفتند. چون پیاده میرفتند، از این رو رفت و آمد برایشان سخت شده بود.
*واقعیت دارد که مادرتان سفارش کرده بودند علامه بعد از فوت ایشان دوباره ازدواج کنند؟
بله، خیلی پیش از درگذشتش این موضوع را گفته بود. این را که از کجا میدانست زودتر از حاجآقا مرحوم میشود نمیدانم. بعد از درگذشت مادرم یک روز همسرم آقای قدوسی رفته بود منزل پدرم. وقتی به خانه برگشت به من گفت مادرتان را که از دست دادید، پدرتان را هم از دست میدهید. گفتم برای چه؟ گفت ایشان بعد از مادرتان غذا نمیخورند. این طوری پیش برود دوام نمیآورند. این طور که نمیشود. کاری کنید تا ایشان بتوانند حداقل تفسیر المیزان را تمام کنند. حاجآقا قبول نمیکردند که بعد از مادرم دوباره ازدواج کنند و میگفتند نمیخواهم بعد از خانم کسی به عنوان خانم به خانهی من بیاید.
*چه شد که بالاخره راضی به ازدواج دوباره شدند؟
بالاخره ما اینقدر اصرار کردیم که ایشان راضی شدند و خواهر استاد روزبه (معصومه خانم) را که تقریبا 40 ساله بود به عقد ایشان درآوردیم. او خانم بسیار خوب و متدینی بود و با هم هیچ مشکلی نداشتیم. به خصوص با من رابطهی بسیار خوبی داشت. ایشان هنوز زنده هستند و در قم زندگی میکنند ولی دیگر خیلی پیر شدهاند. با آمدن ایشان ما خیالمان کمی راحت شد که دیگر حاجآقا تنها نیستند.
*مرحوم علامه نسبت به ایشان هم محبت داشتند؟
بله، به هر حال همسرشان بود ولی خب دیگر آن زندگیای که با مادرم داشتند، نبود. واقعا عاشق هم بودند. مادرم حاضر بود جانش را برای حاجآقا بدهد.
*هیچوقت ندیدید که مرحوم علامه بابت مسئلهای از مادرتان ناراحت شوند و اوقات تلخی کنند؟
اصلا، حاجآقا نسبت به ما هم عصبانی نمیشدند. من اصلا عصبانیت حاجآقا را ندیدم. واقعا مهربان بودند. نمیدانید چقدر نسبت به حیوانات مهربان بودند. بعد از ازدواجم هفتهای سه روز میرفتم منزل حاجآقا. یک روز رفتم خانه و دیدم معصومه خانم خیلی عصبانی است. گفتم چه شده؟ گفت دیشب یک بچه گربه افتاده در چاه حیاط خلوت و ناله میکند. از دیشب خواب و آرام از حاجآقا رفته و از ناراحتی تا صبح راه رفته که چطور گربه را از آنجا بیرون بیاورد. گفتم یک بنّا خبر کنید چاه را بکند و گربه را بیرون بیاورد. گفت به خاطر یک گربه این همه هزینه کنیم؟ گفتم ناراحتی حاجآقا که بدتر است. دیگر رفتند یک بنّا آوردند گربه را از چاه بیرون آورد و نشان حاجآقا داد و گفت زنده است. دیگر خیال حاجآقا راحت شد. حاجآقا محبت عجیبی نسبت به حیوانات داشتند. وقتی در خانهی فیض بودیم حاجآقا معمولا سالی یکی دوبار با خودشان بچه گنجشک میآوردند. میگفتند بچهها به آن نخ بسته بودند و میکشیدند. دیدم گناه دارد و 10 شاهی به آنها دادم و گنجشک را گرفتم. مادرم بیهیچ اعتراضی آن را میگرفت و میگذاشت داخل قفس. خاطرم هست ماه رمضان بود. سحرها که غذا میخوردیم مادرم در یک قوطی کبریت برنج میریخت و میگذاشت جلوی گنجشک. اوایل برنج را در دهان گنجشک هم میگذاشت و بعد که بزرگ میشد خودش میخورد. بچهها آنها را که میگرفتند اول پرهایشان را قیچی میکردند که نتوانند پرواز کنند. مادرم هم بقیه پرهایش را میکشید تا دوباره پر جدید دربیاورد. یکی دو ماه مهمان ما بودند تا بتوانند پرواز کنند و بروند.
*رابطهی مرحوم علامه با فرزندانشان در خانه چگونه بود؟
خیلی خوب بود و نسبت به دخترها خیلی مأنوس بودند. ما معمولا شبها ساعت 11، 12 شام میخوردیم و بعد یک ساعت دور هم مینشستیم و مرحوم پدرم آن یک ساعت از وقتشان را در اختیار ما میگذاشتند. هر کس حرفی داشت میزد و اگر اتفاق تازهای افتاده بود تعریف میکرد. مادرم مقید بود پدرم بیشتر صحبت کنند و نکاتی را بگویند که برای ما ماندنی باشد. ایشان هم سرنوشت پیامبران و اتفاقات جالبی را که در جوانی برایشان روی داده بود تعریف میکردند.
بعد از ازدواجم هفتهای چند بار به خانهی پدرم میرفتم و به ایشان سر میزدم. یکبار نمیدانم به چه دلیلی دیر رفتم. تا وارد خانهی پدر شدم معصومه خانم به من گفت چرا این طور میآیی؟ حاجآقا از بعد از ظهر منتظر است و هر کس در میزند بلند میشود و میپرسد نجمه است.
*مرحوم علامه مقید بودند دور یک سفره کنار شما بنشینند یا برای ایشان سفرهی جدا پهن میکردید؟
اصلا از این اخلاقها نداشتند. همه دور یک سفره مینشستیم. مادرم تشک و بالشی برای ایشان بالای اتاق گذاشته بودند که روی آن بنشینند. هیچوقت قبول نکردند که روی آن بنشینند و میگفتند من هم کنار شما مینشینم. هیچوقت بالای کرسی نمینشستند و همان کنار مینشستند.
*مرحوم علامه تمام اوقات در خانه صرف نوشتن بودند؟
ایشان همیشه مشغول کارهای خودشان بودند. ما هیچوقت پدر را مثل آقایان دیگر که بنشینند و بخندند ندیدیم. همیشه در اتاقشان مینشستند و مشغول کار بودند. حتی یک دقیقه هم غفلت نداشتند. همهی کارهایشان روی برنامه بود. عین ساعت مرتب و دقیق بودند. وقتی صبح ما را برای نماز بیدار میکردند، میدیدیم ایشان سر سجادهی نماز هستند. پدرم بعد از نماز صبح با صدای بلند قرآن میخواندند. ما هم وقتی نمازمان را میخواندیم میآمدیم و مینشستیم کنار حاجآقا و گوش میدادیم تا صبحانه حاضر شود. هنوز صدای قرآن خواندن حاجآقا توی گوشم هست. صبحانه که میخوردیم بچهها میرفتند مدرسه و حاجآقا هم میرفتند سر کارشان.
*هیچوقت پیش آمد که با بچهها بازی کنند؟
بازی نه، ولی خیلی با ما صحبت میکردند. هر خواستهای که بچهها داشتند، هیچوقت آن را بیجواب نمیگذاشتند. ما قدیم گلدوزی میکردیم. آن روزها نقشهی گلدوزی نبود. نقاشی حاجآقا فوقالعاده بود. مثلا میگفتم حاجآقا فلان گل را برایم بکشید. مینشستند و میکشیدند و نه نمیگفتند. جالب بود که این اواخر میگفتم رنگآمیزی آن را هم باید بگویید. خیلی باسلیقه بودند و میگفتند گلبرگها را با چه رنگی بدوز و برگ را با چه رنگی.
*برای انجام تکالیف و واجبات دینی به بچهها امر و نهی میکردند؟
نه تنها حاجآقا بلکه مادرم هم به ما امر و نهی نمیکرد. به یاد ندارم مادرم یکبار به من گفته باشد این جورابی که پوشیدهای نازک است یا هیچوقت به من نگفت رویت را بگیر. نهایت امر و نهی او این بود که میگفت خوب است آدم به مردهای نامحرم نگاه نکند. چون نگاهش هرزه میشود. خودش تعریف میکرد ما با اینکه با عموی شما در نجف در یک خانه زندگی میکردیم اما من تا مدتها نمیدانستم چشمهای او رنگی است. یکبار عمویم به چشمدرد مبتلا میشود. پدرم هم میخواستند به مسجد کوفه بروند. حاجآقا موقع رفتن به مادرم سفارش میکنند قطرهی برادرشان را در چشمش بریزد. مادرم میگفت وقتی آمدم قطره را در چشم عمویت بریزم دیدم رنگ چشمهایش کبود است. مرحوم پدر صبحها برای نماز صبح ما را با یک نوازشی بیدار میکرند که آدم خوشش میآمد. اصلا اهل تحکم و دستور دادن نبودند. مخصوصا با دخترها. ما در خانه هر رفتاری از خانم جان و حاجآقا دیدیم به آن عمل کردیم.
*شما خیلی زود ازدواج کردید. چطور شد مرحوم علامه، شهید قدوسی را به دامادی قبول کردند؟
من کلاس ششم بودم که یک روز مادرم به من گفت یکی از شاگردان حاجآقا از شما خواستگاری کرده. چه میگویی؟ گفتم هرچه حاجآقا بگویند. یک روز از مدرسه آمدم، دیدم سماور بزرگ آتش کردهاند. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند عقدکنان توست. در میان شاگردان حاجآقا، آقای قدوسی از نظر ادب و اخلاق خیلی برازنده بودند. آقای قدوسی هیچوقت مقابل پدرم با پیراهن و شلوار ظاهر نشد و همیشه لباس رسمی تنش بود. مقابل حاجآقا همیشه دوزانو مینشست. پاهایش خواب میرفت و گاهی اعتراض میکردم که چهارزانو بنشین. میگفت خجالت میکشم مقابل حاجآقا چهارزانو بنشینم. حاجآقا هم بسیار مبادی آداب بودند و متوجه شده بودند که آقای قدوسی با بقیهی طلبهها فرق دارد. پدرم هم اینقدر ادب را رعایت میکردند که من هیچوقت ندیدم با پیراهن و شلوار در خانه نماز بخوانند. لباسشان را کامل میپوشیدند و به نماز میایستادند.
*شب عروسیتان مرحوم علامه هیچ سفارشی در خصوص زندگی با آقای قدوسی به شما نکردند؟
نه، اصلا خجالت میکشیدم مقابل پدرم حاضر شوم. ولی بعد از عروسی که از خانهی پدرم رفتم، سه روز گریه کردم. شب عروسی هم که میخواستند مرا با درشکه به خانهی داماد ببرند به مادرم چسبیدم که خانم جان! تو هم باید با من بیایی. اینقدر اصرار کردم که سوار درشکه شد و همراه من آمد و بعد برگشت. مادرم بعد تعریف کرد که وقتی به خانه برگشتم دیدم حاجآقا پای کمد تو نشسته و گریه میکند. گفتم چرا گریه میکنید؟ گفتند این کمد نجمه است. گفتم مگر نجمه کجا رفته؟ دو تا کوچه بالاتر از ما رفته. حاجآقا بسیار عاطفی بودند.
*بعدها که نوههایشان به دنیا آمدند، ارتباطشان با آنها چطور بود؟
خیلی دوستشان داشتند. هر وقت به خانهی ایشان میرفتم اگر بچهها را همراه خودم نمیبردم حاجآقا میگفتند چرا آنها را نیاوردی. هر یک از بچهها را هم یکجور صدا میکرد و روی آنها اسم گذاشته بود. مثلا به پسرم محمدحسین که خیلی سنگین و متین بود میگفتند آیتالله. به پسر بزرگم محمدحسن که شهید شد چون خیلی قدبلند بود میگفتند عصای نجمه. دبیرستان محمدحسن سر کوچه بود و روزهایی که قرار بود به منزل پدرم برویم او بعد از تعطیلی مدرسه خودش میرفت و زودتر از من میرسید. حاجآقا هم میخندید و به شوخی میگفتند عصا همیشه اول میآید! علامه از شنیدن خبر شهادت محمدحسن خیلی ناراحت شدند. حاجآقا خیلی او را دوست داشت و محمدحسن هم علاقهی عجیبی نسبت به ایشان داشت.
میگفتند قبای بلند تکبر میآورد
آن طور که دختر علامه برایمان میگوید علامه طباطبایی هیچقت کاری نکردند که شبههی تکبر در ایشان به وجود بیاید؛ «حاجآقا به این معروف بودند که اگر جایی میخواستند بروند و کسی پیششان میآمد و کنارشان میایستاد و میگفت کاری دارم، حاجآقا هم میایستادند و میگفتند بفرمائید و وقتی حرفش تمام میشد به او میگفتند به سلامت. یعنی برو و همراه من راه نیفت. معتقد بودند این کار تبختر میآورد. یکبار به ایشان گفتم حاجآقا چرا قباهایتان را بلند نمیگیرید. قبای بلند خیلی قشنگ است. به من خندیدند و گفتند تکبر میآورد. قبایشان تا روی زانو بود. عمامهشان را هم طور خاصی میبستند. گاهی من میخندیدم و میگفتم الان عمامهی شما از هم باز میشود! میخندیدند و میگفتند مگر میخواهم چرخ ماشین درست کنم».
به کسی نه نمیگفت
دختر علامه طباطبایی از ارادت طلبهها برای ما خاطراتی تعریف میکند و میگوید: «اصلا به کسی نه نمیگفتند. طلبههایی که سال اول و دوم درسشان بود برای پرسیدن سوال پیش علامه میآمدند. حاجآقا آن موقع هم پیر شده بودند و سختشان بود که جلوی در بیایند. حاجآقایی منزل ما بود و میآمد میگفت حاجآقا! با شما کار دارند. معصومه خانم بابت این رفت و آمدها کلافه میشد. یک روز به حاجآقا گفته بود شما یک روز را برای پاسخگویی به سوالات طلبهها تعیین کنید که آنها هر روز نیایند. ایشان لبخندی زده و گفته بودند من کی هستم که اینها بخواهند از من سوال کنند! اینها دلشان خوش است و خیال میکنند حالا چه خبر است. یکبار یک آقای درجهداری آمده بود جلوی در و با حاجآقا کار داشت. حاجآقا داخل که شدند پرسیدیم چه کسی بود و چه کار داشت؟ گفتند یک بنده خدایی بود. به من گفت یک قرآن دارم و میخواهم شما خوب و بد استخاره را در تمام آن بنویسید. گفتم حاجآقا قرآن را به او پس بدهید، برود. گفتند حالا دلش خوش است به این کار و نشستند تمام خوب و بد استخاره را صفحه به صفحه برای او نوشتند. جالب اینکه یک روز من در رادیو این موضوع را تعریف کردم. بعد یک روز آقایی به من زنگ زد و گفت آن کسی که ماجرای او را در رادیو تعریف کردی من هستم. حالا آن قرآن را میفروشم. چند میخرید؟»
از شهادت شهید قدوسی خبر داشت
نجمهسادات طباطبایی از روزهایی تعریف میکند که همسرشان شهید شد: «مرحوم پدرم دو ماه بعد از شهادت آقای قدوسی رحلت کردند. ما خبر شهادت آقای قدوسی را به ایشان نگفتیم چون در بیمارستان بستری بودند. بعد از مراسم شب هفت آقای قدوسی به منزل حاجآقا رفتیم. تعجب کردند که چرا ایشان سوال نمیکنند چرا من لباس سیاه پوشیدم. محمدحسن که شهید شده بود به من میگفتند لباس سیاه نپوش. آقای قدوسی ناراحت میشوند. داخل اتاق خوابیده بودند. دیدم لای در اتاق را باز کردند و به خانمشان اشاره کردند که بیاید. او رفت داخل اتاق و وقتی برگشت دیدم خیلی در فکر است. گفتم حاجآقا چه کار داشتند؟ گفت به من گفتند جواد و جمیله (فرزندان آخر من که دوقلو هستند و موقع شهادت حاجآقا کوچک بودند) را میبینی؟ اینها امانتهای الهی هستند و خیلی باید مواظب آنها باشی. من در فکر رفتم و حاجآقا دوباره به من گفتند تحویل گرفتی. گفتم بله، همانجا فهمیدم که حاجآقا از ماجرا خبر دارد و ما فکر نمیکردیم که نمیداند».
انتهای پیام/