به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، چند روز پیش یکی از دوستان به نکتهای درباره برخی مسئولان نظام – و به تعبیر من بیشتر مدیران دولتی – اشاره کرد که اشاره دقیق و ظریفی بود. او گفت: «این روزها مسئولان از دست مردم فرار و خود را از ایشان پنهان میکنند! شاهد مثال شیشههای دودی خودروهای مسئولان است که حتی برخی مدیرکلها – که به واقع یک مدیر جزء هستند – در خودروهای تشریفاتی با شیشههای دودی دور از چشم مردم در شهر میچرخند.»
نکته ظریفی است، چرا باید این طور باشد؟ من ریشه آن را در عذاب وجدان از بیمسئولیتی یا کممسئولیتی میبینم. وجدان مقام مسئول یا مدیر دولتی ما این روزها از خود شرم دارد و از اینکه نمیتواند یا نتوانسته برای مردمش کار درخوری انجام دهد اما از رفاه و حقوق خود نمیگذرد و بر سر آن چانه میزند، دچار عذاب است و همین عذاب وجدان او را از میان مردم و از دل مردم به پشت شیشههای دودی میگریزاند. مدیران دولتی ما برای مردم حرف حساب و حرف شنیدنی ندارند و حرفهایشان را پشت تریبون میزنند و خود را از میان جمعیت میگریزانند. اما این همه حقیقت نیست. انقلاب ما حقیقت دیگری دارد و آن شهید رجایی بود. کیومرث صابری ( گل آقا ) خاطرهای از شهید رجایی دارد که نشان میدهد اوضاع همیشه پشت شیشههای دودی نمیگذشته است. او مینویسد: «دم در صحن، از اتومبیل پیاده شدیم. تا لحظهای که شهید رجایی از در وارد نشده بود، توجه هیچکس به او جلب نشد. داخل جمعیت شده بود و داشت میرفت، ما نیز همراه او. تازه از در داخل شده بودیم که کسی یک خرده او را شناخت و به صدای بلند گفت: «صل علی محمد – یار امام خوش آمد». یکباره موج جمعیت، رجایی را از جا کند و بُرد و بُرد و ما را به دنبال او. چند قدمی نرفته بودم که «صادق» [عزیزی] از پشت، یقه کتم را گرفت و کشید. در یک لحظه، موج جمعیت رفت و من و صادق باقی ماندیم.
التهاب و شوق بودن با جمعیت، مرا از توجه به واقعیت بازداشته بود. یکبار با جمعیت و همراه رجایی رفته بودم و نزدیک بود زیر دست و پا بمانم. از آن روز به بعد، همین که جمعیت به طرف رجایی میآمد، من از صحنه میگریختم!
آنروز هم برای اینکه عقب نمانیم، قبل از بازگشتِ رجایی از حرم، به داخل اتومبیل پناه بردیم. دقایقی بعد، جمعیت انبوه، رجایی را تا دم در ماشین آورد. وقتی رجایی به داخل ماشین آمد، عرق کرده و خسته بود. همه میخواستند او را ببوسند، دستش را بگیرند و خود را به او برسانند. جمعیت چندین هزار نفری، همه چنین توقعی داشتند و عجیب بود که رجایی هم از این کار بدش نمیآمد!
در داخل اتومبیل به او گفتم: «اگر این وضع ادامه پیدا کند و شما هر جا که میروید، اینطور لای جمعیت منگنه شوید، دست و پای سالم برایتان باقی نخواهد ماند.»
همانطور که نفس نفس میزد، گفت: «چند نفر دستم را گرفته بودند و به طرف خود میکشیدند، جمعیت هم مرا به طرف دیگر میبرد. در یک لحظه احساس کردم که دستم دارد از شانهام کنده میشود.»
گفتم: «اگر چند محافظ بین شما و جمعیت حائل شوند، شما از مردم جدا میشوید و این وضع پیش نمیآید.»، گفت: «بیدست هم میشود زندگی کرد، ولی بیمردم نمیشود!».
انتهای پیام/