رفتار عجیب رضاخان با فردی که در منزلش نگهبان بود

دختر مریم فیروز گفت: برخی از قول مادرم و همسر نورالدین کیانوری مطالب عجیب وغریبی نوشته‌اند که بسیاری از آنها صحت ندارد.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، نوه عبدالحسین میرزا فرمانفرما و حاجی محتشم السلطنه اسفندیاری، فرزند مریم فیروز و سرهنگ عباسقلی اسفندیاری؛ دخترخوانده نورالدین کیانوری و خواهر زاده مظفر فیروز بودن، همه و همه می‌تواند گنجینه بزرگی از خاطرات سیاسی برای انسان به ارمغان بیاورد، اما بانو افسانه اسفندیاری از آن روی که از آغاز، تاریخ را در زمره دغدغه های خود قرار نداده، چندان به تجمیع این خاطرات همت نگمارده است. آنچه او در این گفت‌وشنود بیان داشته، تنها شمه‌ای از خاطرات و اطلاعات خانوادگی است که البته در جای خویش، ارجمند وشنیدنی است. امید می‌برم که برای علاقه‌مندان به تاریخ معاصر ایران، مفید و مقبول آید.

 

*به عنوان سؤال نخست، شاید بهتر باشد از این نکته آغاز کنیم که آیا شما از نصرت‌الدوله فیروز خاطراتی به یاد دارید؟

خیر،هیچ!

* به دلیل سن؟

بله، چون وقتی که او را کشتند، من سه چهار سال بیشتر نداشتم!

 

* اما قطعاً خاطرات خانوادگی دارید. یعنی مسلماً در خانواده شما درباره نصرت‌الدوله فیروز سخنان موثقی گفته شده و آنها را به خاطر سپرده اید. مادر، پدربزرگ و دیگران درباره او چه می گفتند؟

من پنج سال داشتم که مادرم از پدرم جدا شد...

* ولی مادرکه تا آخر با شما بود

بله، البته بیشتر در این اواخر بود و من با او، از این چیزها صحبت نمی‌کردم. به عبارت روشن‌تر، اصلاً به ذهنم نرسید بنشینم و با مادرم درباره این چیزها صحبت کنم و این‌گونه داستان‌ها را از او بپرسم. اما نکاتی که به هرحال در این باره از مادرم یا دیگر اعضای خانواده شنیده ام، برایتان می گویم.

مادرم خیلی نصرت‌الدوله را دوست داشت، او هم متقابلا عاشق مادرم بود. اینها (خانواده نصرت‌الدوله) هشت تا برادر ازشاهزاده خانم عزت‌الدوله از همسران فرمانفرما بودند. نصرت‌الدوله از همه‌شان بزرگ‌تر، قدرتمندتر و باهوش‌تر بود.

همه می‌دانند که او یکی از اصلی‌ترین چهره‌هایی است که رضاشاه را سرکار آورد، چون فکرمی کرد که آدم توانایی است. پس از چندسال، آن مردک احمق فکر می‌کند: حالا که شاه شده، نصرت‌الدوله می‌آید و جای او را می‌گیرد! فکر نمی‌کرد که او خودش شاهزاده است و اگر می‌خواست شاه بشود، لزومی نداشت مرا جای خودش بگذارد.

نصرت‌الدوله نمی‌خواست پادشاه بشود، چون درآغاز فکر می‌کرد رضاخان از او تواناتر است. مادرم موقعی که بچه بود، پدربزرگم (میرزا عبدالحسین فرمانفرما) هر روز صبح که می‌خواست سرکار برود، مادرم را از خانه مادرش می‌گرفت. روی زانویش می‌گذاشت و نوازش می کرد و بعد می‌رفت سرکار، بعد مادرم با لـله‌اش برمی‌گشت، یعنی فرمانفرما هرروز به دیدن مادرم عادت داشت. این گذشت تا اینکه سالها بعد، وقتی که رضاشاه نصرت‌الدوله را می‌کشد، فرمانفرما دنبال مادرم می‌فرستد که: بیا پدرت به تو احتیاج دارد! مادرم می‌رود و می‌بیند که پدربزرگم لب ‌پله نشسته و فریاد می‌زند: « پسرپنجاه ساله‌ام را کشتند!» اصلا درآن لحظات دریافت خبر، دیوانه شده بود!

* از سمنان این خبر به او رسیده بود؟

بله، نصرت‌الدوله را به سمنان فرستادند، ولی پدربزرگم در تهران بود که خبر مرگ پسرش را برایش می‌آورند. پدربزرگم فکر می‌کرد نصرت‌الدوله را آزاد می‌کنند، ولی بردند سمنان و در آنجا متکا روی دهانش گذاشتند و خفه‌اش کردند! رضاشاه حماقت بزرگی کرد، نصرت‌الدوله به دردش می‌خورد.

*شاید بهتر باشد که در اینجا به موضوع اصلی بپردازیم. عد‌ه‌ای از قاجارهای ناراضی، به روی‌کار آمدن رضا شاه کمک کردند، در حالی که این کار اولاً: قدرت را از خاندان قاجار بیرون برد و ثانیاً:نهایتا رضا خان یک دیکتاتور وحشی از کار درآمد که بخشهایی از دودمان قاجار را به باد داد! به نظرشما این دسته از شاهزاده‌های قاجار، چرا این کار را کردند؟ به خاطرارتباط با انگلیس بود؟ به خاطر این بود که احمدشاه را بی‌کفایت می‌دانستند؟ تحلیل شما چیست؟

من از همه دلایلش خبر ندارم، اما به نظرم یکی از علتهایش احمد شاه بود، برای اینکه او اصلاً نمی‌خواست پادشاه بشود و مسئولیت قبول کند. می‌خواست برود گوشه‌ای و زندگی خودش را بکند. در موارد زیادی می‌گفته: من این کاره نیستم!خب همین رفتار،خیلیها از جمله برخی شاهزاده ها را هم به تردید می اندازد.

*به هر حال احمدشاه از رضا خان که بهتر بود. دست کم در مواردی، حاضر نشد که کشور را زیر بار معاهدات سنگین و الزام‌آور ببرد.

قبول، ولی وقتی رفت، رضاشاه جای او آمد. نصرت‌الدوله هم او را آورد. نصرت‌الدوله و داور و تیمورتاش.

*نصرت‌الدوله در کابینه وثوق‌الدوله بود و در انعقاد قرارداد 1919 نیز مشارکت داشت. نصرت‌الدوله چطور با چنین شخصی همکاری می‌کرد؟

دلایل یا توجیهات آنها برای این کار در تاریخ هست، به هرحال فشارهای انگلستان و شرایط کلی کشور هم در تصمیم آنها دخیل بود.

* شما وثوق‌الدوله را دیده بودید؟

بله.

* چه جور آدمی بود؟

یک آدم معمولی! از برخوردها و شخصیت خودش چیزی یادم نیست، ولی بچه‌ها و خانواده‌اش را می‌شناختم. بچه‌های خانواده‌اش، با بچه‌های خانواده پدر و مادر من ازدواج کردند. یکی از نوه‌هایش زن‌دایی من بود. یکی از آنها زن یکی از قوم و خویشهای پدری من‌ ــ پسر عمه‌ام‌ ــ شد.

*بی شک او در تاریخ چهره مخدوشی دارد. شما هیچ وقت چنین حالتی را در مناسبات فامیلی و خانوادگی خودتان احساس نکردید؟

نه، وثوق‌الدوله فقط یک پسر داشت و بقیه فرزندانش دختر بودند که با خانواده‌های معتبر آن دوران ازدواج کرده بودند. چیز به‌خصوصی غیر از بذله‌گویی این خانواده یادم نیست. البته زبانهای تندی داشتند، ولی بذله‌گو‌های درجه یکی بودند. محال بود که من شوخی‌هایی را بکنم که آنها می‌کردند. به قول معروف زبان آزاد بودند. مثلاً زن‌دایی من جهان، دختر دکتر اعلم بود و مادرش، دختر وثوق‌الدوله بود. ایران اعلم متخصص‌زنان و پزشک درجه یکی در ایران بود.

* از برادرش قوام‌السلطنه چه مواردی را به خاطر دارید؟ او را چگونه آدمی یافتید؟

قوام‌السلطنه همسایه مادربزرگم بود، وقتی که جنگ جهانی شد و قرار بود تهران بمباران بشود، مادربزرگم من و بقیه بچه‌های کوچک را به خانه او فرستاد. شاید فکر می‌کرد روی خانه قوام بمب نمی‌اندازند! من در آن روزها، پنج شش سال بیشتر نداشتم.

*قوام را به چه خصوصیتی به یاد می آورید؟

آقای پیری بود با عینک بزرگ که نمی‌دانست با این همه بچه‌ای که توی زیرزمین خانه‌اش ریخته بودند، چه خاکی به سرش بریزد! مناسبات فامیلی با این‌گونه افراد، معمولا آنها را در قالب رفتارهای فردی و خانوادگیشان به خاطر امثال ما می آورد و نه تصمیمات و رفتارهای سیاسیشان.

* برگردیم به موضوع اصلی این گفت‌وگو. نصرت‌الدوله در کابینه وثوق‌الدوله بود و ظاهراً موقعی که در اروپا بود، فهمید قرار است رضاخان کودتا بکند. سعی کرد خودش را سریع به تهران برساند، ولی دیر رسید و سید ضیاء نخست‌وزیر شد. ظاهراً قرار بود نصرت‌الدوله نخست‌وزیر بشود.

چیزی که من شنیدم،این بود که توی راه گیر کرد ونتوانست به موقع خودش را برساند. اما به هرحال همچنان و تا مدتها، با او همکاری کرد که شرح آن درتاریخ ها نوشته شده. رضاشاه از دوره‌ای به همه کسانی که بر او حق داشتند، ظنین شد که نصرت‌الدوله هم یکی از آنها بود.

* چرا فرمانفرما و نصرت‌الدوله، در اول کار به رضاشاه نزدیک شدند؟ با وجود اینکه معلوم بود آدم باسوادی نیست و طبعا نمی‌توان برای فکر وکار او اعتبار زیادی قائل شد.

شاید به خاطر قدرتش وحمایتی که از او می شد. می دانید که رضاشاه بعد از آن، تمام املاک پدربزرگم را گرفت. خانه فرمانفرما در خیابان حشمت‌الدوله بود. رضاشاه اول آنجا را گرفت. تمام خانه‌های حشمت‌الدوله، خانه‌های خانوادگی پدربزرگم بودند. محمدحسین میرزا، پدر اسکندر تا سالها در آنجا خانه داشت. بعد از انقلاب گفتند که باید از آنجا بلند شود و آن را فروخت.

* خیلیها نصرت‌الدوله را انگلیسی می‌دانند. البته با امریکاییها هم در افتاد. به نظر شما علت نزدیکی او به انگلیسیها چه بود؟

لابد فکر می‌کرد انگلیسیها برای ما بهترند، نه اینکه وطن‌فروش باشد. اصلاً این کاره نبود. اگر می‌خواست این کار را بکند، چه لزومی داشت احمدشاه را بردارد و رضاشاه را جای او بگذارد؟ بعد هم او را فرستادند سمنان و یک شب هم خفه‌اش کردند.

*فرمانفرما به خوبی رضاخان را می شناخت،از روی سوابقی که بایکدیگر داشتند. با این‌همه و به‌رغم آن شناخت اولیه، درآغاز در زمره حامیان رضاخان بود. آیا درمحاسبات خود اشتباه کرده بود؟

باید بگویم که اساسا قدرت یک چیز عجیب و غریبی است. رضاشاه در آغاز کارش، نگهبان جلوی در خانه پدربزرگ من بود. بعد که به قدرت رسید، تمام رختخواب‌ها و اثاثیه پدربزرگم را از پنجره‌ها ریخته بود پایین و بالای سر آنها ایستاده و گفته بود: « فرمانفرما! حالا چطوری؟». حتی با ماشین دایی‌ام هم عکس گرفته بود که در همه جا منتشر شده است! رضاشاه می‌خواست به املاک بچه‌ها هم دست‌اندازی کند و پدربزرگ مادری من محتشم‌السلطنه، جلوی او را می‌گیرد و می‌گوید: مال صغیر است و تو حق نداری این کار را بکنی! چون تعداد بچه‌های بزرگ‌تر خیلی کم بود و بقیه هم درسنین پایین بودند. مثلاً دایی من، عبدالعلی و خاله‌های من رودابه و خورشید، از من کوچک‌تر هستند. محتشم‌السلطنه نگذاشت رضاخان اموال اینها را بگیرد وگرنه برای آنها هم دندان تیز کرده بود.

* ولی بسیاری از املاک فرمانفرما را گرفت،اینطور نیست؟

قصر و خانه و این چیزها را گرفت، ولی بقیه‌اش را نگرفت، چون فرمانفرما به همه بچه‌هایش زمین داده بود. خانه مادربزرگ من در میدان کاخ بود.

* مادرتان (بانو مریم فیروز) در یکی از مصاحبه های قدیمی خود گفته بود که: فرمانفرما در دوره‌ای که پسرش را کشتند، محافظه‌کار شده بود و صدایش در نمی‌آمد.آیا او دراین دوره از خادم قدیمی خود ترسیده بود؟

خب معلوم است، می‌ترسید بقیه بچه‌هایش را هم بکشد! برای خودش که نگرانی نداشت. پیر شده بود. رضاشاه تیمورتاش و نصرت‌الدوله را کشت و به داور هم گفت: برو بمیر! او هم رفت و خودکشی کرد. خب می ترسید که یک دفعه، چنین تصمیمی را هم در باره فرزندانش بگیرد. البته این مسائل، جزئیات و حواشی زیادی دارد. واقعا خیلی اشتباه کردم که این چیزها را از مادر وفامیل سؤال نکردم، الان می‌فهم چقدر ارزشمند بوده.

* من از مادر شما مصاحبه‌ای در سال 1329 با یک مجله چاپ پاریس دارم که بعدها در مجله خواندنیها چاپ شد.او در این گفت‌وگو، نکات جالبی در باره شرایط پدرش در دوران رضاخان دارد...

من سال‌هاست دنبال این مصاحبه گشته‌ام. اسم مجله یا روزنامه فرانسوی‌ای که این را چاپ کرد گمانم lefamfrance بود. مادرم در سفری که به پاریس رفته بود با این نشریه مصاحبه کرده بود.

* مادرتان در این مصاحبه حرفهای بسیار جالبی زده. درباره پدرتان نسبتا منفی صحبت کرده، ولی از همسر دومش خیلی تعریف کرده...

خب می‌خواهید با 25 سال اختلاف سن، درمورد شوهر اولش خوب بگوید؟ خب شوهر دومش با او تناسب بیشتری داشت...

* موضوع اصلی این است که در این مصاحبه، نفرت عمیق مادرتان از رضاخان کاملاً مشخص است. آیا می توان گفت که خانواده فرمانفرما، در واقع فریب رضاخان را خوردند؟درآغاز چیزی می‌اندیشیدند و بعد چیز دیگری از کار درآمد؟

معلوم است. برای این حمایتشان هم بهای گزافی پرداختند که همه می دانند. یک نکته جالب برایتان بگویم. عمو و پدر من در ارتش بودند. یک روز رضاشاه به عموی من می‌گوید: بیا باجناق من شو!

* کدام عمویتان؟

دکتر حسین‌علی اسفندیاری. عموی من هم که حق انتخاب نداشته، خواهر تاج‌الملوک، عفت‌الملوک را می‌گیرد. اتفاقا این آدم به قدری زن مظلوم و خوبی بود که حد نداشت. من خیلی دوستش داشتم. عموی من هم حسابی پدرش را در آورد! راه می‌رفت و به خاطر رضاشاه، به فامیل عفت‌الملوک فحش می‌داد! خیلی دلم برایش می‌سوخت. خیلی با من دوست بود.

* تا کی زنده بود؟

تا وقتی که من رفتم امریکا. عموی من سرپرست اعزام دانشجو به خارج بود.

* این زن عمواز رضاخان هم حرفی می زد؟

من 18،17 ساله و سرم به کار خودم و زندگیم بود. از این چیزها از کسی سؤوال نمی‌کردم.گفتم که، الان به عقلم می‌رسد که کاش این چیزها را می‌پرسیدم. آن موقع اصلاً کسی دنبال تاریخ نبود. عموی من شوهرخواهر شاه بود که بود. برایم عادی بود. به قدری هم عفت‌الملوک زن ساده‌ای بود که حد نداشت. من خیلی دوستش داشتم و موقعی هم که فوت کرد، خیلی متأثر شدم. دوتا پسر هم داشت که هیچ کدام در سیاست نیستند و در رسانه ها وکتابها، اسمی به هم نزدند. بیژن و فرشید. بیژن کالیفرنیاست و گاهی تلفن می‌زند و صحبت می‌کنیم. فرشید هم که اصلا پیدایش نیست!

* هیچ رابطه‌ای با رضا پهلوی ندارید؟ بالأخره فامیل هستید.

نه، رضا پهلوی که مردک،آدم پرتی است. حرفهایی که می‌زند، حال آدم را می‌گیرد. آن وقت این احمقها می‌خواهند او را شاه کنند!

* امام دراوایل انقلاب جمله جالبی گفتند: اگر ما هم برویم، دیگر شماها نمی‌آیید. یک نفر دیگر می‌آید...

راست گفته. آقای خمینی واقعاً باهوش بود.

*خانم اول نصرت‌الدوله، خانم اخترالملوک، خواهردکتر مصدق بود. شما او را دیده بودید؟

نه، نوه‌هایش را می‌شناختم.

* هنوز هستند؟

بله، یکی دونفرشان انگلیس هستند و می‌آیند و می‌روند. شاهرخ می‌آید و می‌رود.

 

* از خانم اول یا دوم نصرت‌الدوله؟

دومی.

* خانم اکرم‌الدوله برزین؟

بله، شاهرخ و لیلی و ایرج بچه‌های خانم دوم هستند. نوه‌اش متین دفتری بود.

*بله،دکتر مصدق دایی متین دفتری بود. از نوه‌های نصرت‌الدوله کسی در ایران هست؟

بله، فائزه. شاهرخ هم گاهی می‌آید.

* از مظفرفیروز چه به یاد دارید؟چقدر با او مراوده داشتید؟

مظفر پسر دایی من بود. خیلی دوستش داشتم. خانه ما در خیابان ویلا بود و پدرم آن را به یک زرتشتی فروخت. زرتشتیها معمولاً چیزی را آسان خراب نمی‌کنند و نگه می‌دارند. در گوشه آنجا برای خودش خانه‌ای ساخت و سالها در آنجا زندگی می‌کرد. خانه پدر من هم بود. اخیراً رفتم و دیدم درب و داغونش کرده و تمام درختهای کهنسال آن را بریده و درآنجا، درختهای عجیب و غریب جدیدی کاشته‌اند! شده فرهنگسرای فردوسی. باغ بسیار زیبایی بود و مردم می‌توانستند از آن استفاده کنند. ولی ما به دست خودمان آب و خاک و درخت و طبیعت کشور را ویران کرده و به جایش ساختمان‌های بی‌قواره ساخته‌ایم. وقتی دیدم واقعاً غصه خوردم.

* مظفرفیروز چگونه شخصیتی داشت؟

من یک سفر، مخصوصاً برای دیدنش به پاریس رفتم. خیلی صمیمی و خوب و با محبت بود. یک دختر داشت که از بچگی مشکلات ذهنی داشت و برایش پرستار گرفته بود که مواظبش بودند.

* خانمش زنده است؟

نمی‌دانم.

* این خانم پس از مرگ مظفر فیروز،کتابی به عنوان یادنامه او در آورد. آن را دیده اید؟

من از این کتاب خوشم نیامد و به نظرم خوب نیامد. شاهرخ چاپ کرد. این زن دوم مظفربود، اما دارد همه چیز را به اسم خودش تمام می‌کند. همان‌طور که گفتم، باید به فکرم می‌رسید که دست کم یک چیزهایی را از مادرم بپرسم، ولی اولاً: کوچک بودم. ثانیاً: اصلاً در این عوالم نبودم. برخی از قول مادرم یا درباره زندگی او، مطالب عجیب وغریبی نوشته‌اند که بسیاری از آنها صحت ندارد.

* ازجمله مسعود بهنود؟

بله،او که خیلی خوش‌خیال است.

*مگر می‌شود مادر شما در یکی دو ملاقات، این همه اطلاعات به او داده باشدمنظورم قلم فرساییهایی است که در کتاب «این سه زن» درباره مادرتان انجام داده؟

می دانم. اگریک وقتی بروم لندن، اولین کسی که ببینم بهنود است. می‌خواهم از او بپرسم این حرفها چیست که به‌هم می‌بافی؟

*در پایان اگر خاطره جالبی درباره رضاخان و پیامدهای حکومتش داشته باشید، شنیدن آن برای ما مغتنم است.

شوهرم در اواخر دهه 30 بر اثر غرق‌شدگی از دنیا رفت. حدود دو هفته‌ای از فوت شوهرم گذشته بود و همه دوستان شوهرم و اقوام نزدیک منزل ما بودند که حدود ساعت9 شب، درب منزل را زدند. مستخدم رفت و در را بازکرد و به پرستار بچه‌ها‌ ــ مرضیه‌ ــ گفت که: به خانم بگو رضاشاه پشت در است! مرضیه آمد به من گفت و رفتم و دیدم که یک نفر با همان هیکل و قیافه و کلاه و پالتوی رضاشاه آنجا ایستاده است! یعنی با رضاشاه مو نمی‌زند. آمدم و به مهمانها گفتم: بروید ببینید این کیست و چه می‌خواهد؟ همه رفتند و از دیدنش حیرت کردند. معلوم شد آدمی است که خودش را با لباسهایی شبیه رضاشاه آراسته می‌کند و هرجا که مجلس ختمی، مراسمی هست می‌رود و پولی را تلکه تسمه می‌کند.

* بابت چی؟

یک نوع گدایی. مردم هم کف دستش یک پولی می‌گذاشتند و می‌رفت! هنوز قیافه‌اش یادم هست. می‌گفتند که در شهر هم با همان یال و کوپال راه می‌رود و از مردم پول می‌گیرد. حیف که آن موقع موبایل نبود که آدم عکس بگیرد. داستان بامزه و خنده داری شد.

منبع: موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران

انتهای پیام/

بازگشت به صفحه رسانه‌ها