
اصغر وصالی | خبرگزاری تسنیم | Tasnim


روایت سفره رنگین دستمالسرخها و خندهای که لج درآور بود!
پاییز 58 بود. پادگان مریوان انگار خانهام باشد و بچههای دستمال سرخ انگار برادرانم. در میدان تیر، شوخی و بحث بر سر خوشمزهترین غذاها بود. شب قبل نان خشک و ماست خورده بودیم.

عاشورای سال 59 به مریم کاظم زاده چه گذشت؟
شب تاسوعا اصغر آمد بهداری سر پل ذهاب. گفت فردا با هم می رویم گیلان غرب. شام که می خوردیم بهش گفتم: یه چیزایی باید بهت بگم. تو مسئولی. پس خوب گوش کن.

خاطره فراموش نشدنی «مریم کاظم زاده» چه بود؟
به سر کوچه که رسیدم نور چراغ قوهای را از روبرو دیدم. نفسی کشیدم و ایستادم.می لرزیدم. صدایش را شنیدم شهید ابراهیم هادی بود: خواهر شمایید؟
