فلسفه در برابر علم/ چیستی فلسفه علوم انسانی


حمید پارسانیا

خبرگزاری تسنیم : دکتر پارسانیا در بخش اول از جلسه اول درس خود را به تبیین چیستی فلسفه علوم انسانی اختصاص داده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حجت الاسلام و المسلمین دکتر حمید پارسانیا در نیمسال تحصیلی پیش مجموعه درسگفتارهایی درباره فلسفه علوم انسانی در موسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران ارائه کرده‌اند. پارسانیا شاگرد حضرت آیت الله عبدالله جوادی آملی است و اکنون عضو شورایعالی انقلاب فرهنگی و استاد جامعه شناسی دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران است. آنچه در ادامه می آید بخش اول از جلسه اول این درسگفتارها است.

معنای فلسفه علوم انسانی

ما فلسفه علوم انسانی را به چه معنایی به کار می بریم؟ اگر علوم انسانی را معادل humanities بگذاریم باید انسانیات ترجمه شود نه علوم انسانی. گاهی علوم انسانی معادل humanities به کار برده می شود و گاهی هم معادل Social Sciences که به معنای علوم اجتماعی است. Science علم است و Social Sciences علوم اجتماعی است. گاهی هم به معنای دیگری به کار برده می شود؛ همان طور که فارابی به علوم عملی، علوم انسانی هم اطلاق می کند. یعنی علوم انسانی همان علومی هستند که موضوع آن ها با اراده و آگاهی انسان موجود می شود.

در مقابل علوم نظری، علومی هستند که انسان فقط می تواند موضوع آن ها را بشناسد و اگر چه می تواند تصرف نیز بکند, این تصرف، یک تصرف بیرونی است؛ یعنی مقوم آن موضوعات، اراده و آگاهی و عمل انسان نیست. مثلاً مهندس کشاورزی، گیاهان و درختان را می شناسد و سعی می کند در آن ها تصرف کند، همانطور که فیزیکدان نیز چنین کاری انجام می دهد. این علوم را علوم ابزاری می نامند؛ زیرا رهاورد آن پیش بینی و پیش گیری از حوادث واقعی و عینی است. البته این پیش گیری و پیش بینی در حوزه علوم طبیعی و علوم نظری، با تقسیم بندی هایی که حکمای ما هم درباره علوم داشتند هماهنگی دارد، اما این تصرف پیش بینی و پیش گیری در الهیات و ریاضیات که عالم تغییر نیستند راه ندارد. ریاضیات و متافیزیک نیز جز علوم نظری هستند.

تقسیم علوم به عملی و نظری

فارابی، بوعلی, صدر المتألهین و غیره همگی این تقسیم بندی را دارند.آن ها در یک تقسیم بندی کلی، علوم را به عملی و نظری تقسیم می کنند. علوم نظری در مورد هستی ها بحث می کنند. گاهی هم گفته می شود در مورد بایستی ها صحبت می کند. هستی هایی هستند که انسان آن ها را محقق کرده و ایجاد می کند مثل جامعه، اخلاق نیک و غیره؛ موضوع علوم انسانی اینها هستند که در یک تقسیم بندی یا علوم عملی هستند، یا حکمت عملی اند و یا فلسفه عملی. فلسفه در این جا به معنای عامش که همان علم است به کار برده می شود. در مقابل فلسفه نظری، حکمت نظری یا علوم نظری است (فلسفه وقتی به معنای عام به کار برده میشود به معنای دانشی است که حکایت از واقع می کند نه به معنای Science قرن نوزدهمی) اما فلسفه، مغالطه، جدل، خطابه یا شعر هم نیست.بلکه دانش روشمندی است که روش آن برهان است. برهان نه به معنای این که تجربه در آن وجود ندارد بلکه به حسب موضوع متفاوت است. ممکن است در بعضی موضوعات از مواد حسی و تجربی هم استفاده کند، ولی گاهی هم از فطریات و از بدیهیات استفاده می کند. این علم و حکمت اگر در مورد موضوعاتی باشد که آن موضوعات به صورت مستقل از اراده و آگاهی انسان وجود داشته باشد و انسان آن ها را فقط می شناسد، این علم نظری است.

تقسیم بندی علم به طبیعی و انسانی

یک تقسیم بندی دیگر هم داریم که علم به علوم طبیعی و انسانی تقسیم می شود. علوم طبیعی در این جا همان علومی هستند که با روش تجربی کار می کنند و موضوعشان طبیعت است. در مقابل، علوم انسانی و انسانیات است. مثلاً دانشکده ادبیات و علوم انسانی داریم که شعر و زبان و غیره در آن تدریس می شود. از طرفی هم دانشکده علوم داریم که Science آنجا است. بخشی از علوم، علوم پایه است که در همان دانشکده علوم است و بخشی از آن علوم کاربردی و فنی و مهندسی است. انسانیات علم نیستند بلکه کارهای انسانی هستند که باید فرا بگیریم. در این تقسیم بندی، فلسفه هم جز انسانیات است یعنی محصول انسانی است، مثل شعری که می گوییم. بنابراین فلسفه هم در دانشکده ادبیات تدریس می شود. البته در یک جای دیگر هم فلسفه تدریس می شود آن هم دانشکده الهیات است. در این جا تنها فلسفه تدریس نمی شود بلکه فقه و حقوق و علوم قرآن و غیره هم تدریس می شود. حال این تقسیم بندی از کجا آمده است؟

وقتی که تقسیم بندی جدید نسبت به علوم با یک مبنای معرفت شناختی مربوط به خودش - بر اساس تعریف جدیدی که علم از قرن نوزدهم پیدا کرده است - شکل گرفت, به تدریج این تقسیم بندی ها در دانشکده ها شکل گرفت. برخی علوم تاریخی با تقسیم بندی های مربوط به حکمای خودمان هم داشتیم که البته به دلیل تعاملاتی که با محیط خودشان داشتند، این علوم تداوم پیدا کرد. ولی برخی علوم که تعامل اجتماعی نداشتند، نتوانستند تداوم پیدا کنند و از بین رفتند. مثل پزشکی و حکیم هایی که طبابت می کردند.پس تنها یکسری رشته باقی ماندند با محیط ها و تعاملات اجتماعی که داشتند. این رشته ها در یک دانشکده ای جمع شده اند و برای این که بقایای سیستم قبلی هم حذف شود و بتوانند برای آنها یک جای جدیدی تعریف کنند؛ دانشکده منقول و معقول شکل گرفت که بعدها همان دانشکده الهیات شد.

حال وقتی علوم اجتماعی مطرح می شود این علوم اجتماعی، انسانیات نیستند؛ بلکه علم هستند و در ادامه علوم طبیعی اند. ابتدا فیزیک اجتماعی وجود داشت یعنی علوم طبیعی و فیزیک. بعدها جامعه شناسی و حوزه های مختلف دیگر هم به وجود آمد که برای علم بودن، باید روش تجربی می داشتند. لذا مطالعات انسانی که روش تجربی داشته باشد، مجوز این را دارد که اطلاق Science بر آن شود اما مطالعات انسانی که روش تجربی ندارند جز این دسته از علوم نیستند یعنی Science بر آن ها اطلاق نمی شود.

معنای لفظ فلسفه

فلسفه و علم، در جامعه علمی امروز ما دو لفظ سرگردان هستند؛ یعنی در فرهنگ ما این مشکل وجود دارد که معنای این ها چیست؟ به دلیل تطورات تاریخی که این الفاظ در پیشینه خود دارند و وضعیت جدیدی که پیدا کرده اند, معنای مشترکی پیدا کرده اند و به اصطلاح مشترک لفظی شده اند. از یک طرف فلسفه و علم را در معانی مدرن آن ها به کار می بریم و محیط آموزشی ما این گونه است. یعنی فلسفه در برابر علم قرار می گیرد. ما با این تعریف مأنوس هستیم. علم یک نوع خاصی از معرفت است و فلسفه نوع دیگری از معرفت است. علم معادل Science است وScience دانش تجربی و آزمون پذیر است. فلسفه معرفت عقلی است و روش آن آزمون نیست. یعنی تفاوت علم و فلسفه با روش مشخص می شود.

در حالی که به لحاظ تاریخی فلسفه تقدم بر علم دارد. روزگاری بود که نوع این علوم در دل فلسفه بودند و به تدریج از فلسفه جدا شدند و برای خود علم های مستقلی شدند. روزگاری بود که درباره موضوعات مربوط به این علوم، با روش عقلی بحث و گفتگو می شد؛ اما به تدریج این روش تغییر کرد و روش علمی آمد. ابتدا یک دسته از علوم طبیعی بود که جدا شدند و روش تجربی در آن ها به کار رفت. فیزیک و شیمی و بعد به تدریج حوزه موضوعات انسانی  و موضوعات اجتماعی و متأخرترین آن ها هم همین جامعه شناسی است که در علوم اجتماعی تا همین اواخر با روش عقلی در آن ها بحث می کردند و جزء فلسفه بودند و فلسفه اجتماعی بودند. تفاوت فلسفه اجتماعی و فلسفه انسانی با علم اجتماعی و علم انسانی با این بیان، این است که باید روش آنها تجربی باشد. تفاوت این دو در روش است در موضوع نیست.

فلسفه در مقابل علم

فلسفه در مقابل علم قرار می گیرد. این تقابل، تاریخ دویست ساله دارد یعنی از نیمه دوم قرن نوزدهم لفظ فلسفه و علم به این معنانی به کار می روند. تا قبل از آن فلسفه و علم، قرابت معنا داشتند و به یک معنا به کار برده می شدند و معنای علم، دانش تجربی و آزمون پذیر نبود. یعنی Science به معنای معرفتی بود که می خواست جهان را بشناسد و فلسفه هم همین بود. فلسفه در مقابل شعر بود. البته پیشینه تاریخی و کاربردی فلسفه با معنایی که امروزه از فلسفه متبادر جامعه های علمی ماست – یعنی فلسفه دانش عقلی گفته می شود – فرق می‌کرد.

در یونان در مقابل معرفت هایی که علم نبودند، سوفیا وجود داشت که همان علم بود. بعد سوفیست ها یعنی عالمان، علم را بدنام کردند. آن ها پول می گرفتند و امروز یک چیز را اثبات می کردند و فردا چیز دیگری را ثابت می کردند. بعد گفتند این که امروز یک حقیقت را ثابت می کنیم و فردا حقیقت دیگری را به خاطر این است که اصلاً آیا حقیقت وجود دارد یا نه و سر از نسبیت فهم و حقیقت درآوردند. سقراط در مقابل این جریان خواست از علم یا همان سوفیا دفاع کند. اما این لفظ بدنام شده بود به همین منظور، خود را سوفیست نخواند, بلکه فیلسوف نامید و گفت من عالم نیستم، من دوستدار علم هستم. بدین ترتیب لفظ فلسفه جای دانش را گرفت و فلسفه اسم جنس شد که خود به فلسفه عملی و نظری تقسیم می شد. فلسفه نظری فلسفه الهی بود که بحث از موجود بود از آن جهت که موجود است.

یکی دیگر از تقسیمات فلسفه، فلسفه ریاضی بود که یعنی علم ریاضی و فلسفه طبیعی یعنی علم طبیعی. آن زمان فلسفه، اسم جنس بود. فلسفه انسانی یعنی علم انسانی که فارابی آن را به کار می برد. فلسفه اخلاق یعنی علم اخلاق، فلسفه اجتماعی یعنی علم اجتماعی. هر کدام از این علوم بر اساس موضوعش یا از حسیات و تجربیات استفاده می کردند یا اصلاً جای حسیات و تجربیات نداشت. مانند ریاضیات یا متافیزیک که احکام موجودیت اشیا را می گویند نه احکام بعد و اندازه اش را. لذا این میز از آن جهت که موجود است یک سری احکامی دارد و از آن جهت که میز است و جسم است احکام دیگری دارد. هر موجودی احکام موجود بودن را دارد. اما ممکن است احکام جسم بودن را نداشته باشد زیرا ممکن است موجود جسمانی نباشد. لذا متافیزیک یعنی محدود به فیزیک نبودن نه این که در مورد غیر فیزیک سخن گفتن.

فلسفه به معنای خاص قبل از قرن 19

احکام متافیزیک، فیزیک را هم در بر می گیرد اما محدود به فیزیک نمی ماند. از آنجا که احکام متافیزیک عام است, علم متافیزیک را علم کلی هم می گفتند. همچنین فلسفه به معنای خاص هم به آن اطلاق می شد. امروزه هم وقتی فلسفه می گویند گاهی به همان متافیزیک، فلسفه می گویند. این جا فلسفه به معنای خاص است که بخشی از علوم نظری بوده و یکی از علوم مختلف می باشد. این اصطلاحات تا قبل از قرن نوزدهم جا افتاده بود. فلسفه مترادف علم بود و در مقابل شعر و خطابه و مغالطه قرار داشت. روش فلسفه هم روشی قیاسی – برهانی بود. در آن زمان، قیاسات غیر برهانی هم وجود داشت که آن قیاسات غیر برهانی نوع دیگری از معرفت تولید می کرد. معرفتی که حکایت بکند نبود، بلکه جنس معرفت آن، معرفتی بود که تصرف در واقع می کرد و تأثیر در واقع می گذاشت. تحریک می کرد، همراه می کرد، به غلط می انداخت، خوار و خفیف می کرد. این ها همه روش دارد. مثلاً شعر برای این بود که تحریک کند. خطابه برای این بود که همراه کند و مغالطه سعی می کرد تا به غلط اندازد. یا جدل برای این بود که محکومش کند. همه این ها روشمند بودند.

این معرفت ها، فلسفه نیستند. فلسفه یعنی معرفتی که حقیقت را می خواهد بشناسد. گاهی آن چیزی که یک روش تولید می کند، اگر برای معرفت دیگری بخواهد به کار برده شود بدترین روش است. حتی روش هم نیست و در واقع بیراهه است. مثلاً با روش شعر بخواهید به حقیقت برسید. اصلاً شعر هر چه دورتر از حقیقت باشد شعرتر است. همان طور که کسی در شعر به دنبال تصدیق نیست و اصلاً صدق و کذب منطقی در آن مطرح نمی شود. این معنای فلسفه، به لحاظ تاریخی بود که یک معنای خاص بود و علم نسبت به یک موضوع خاص شمرده می شد. یکی هم اسم جنس بود و اعم بود. در معنای فلسفه، عقلی بودن نهفته نبود بلکه برهانی بودن بود. البته برهان همیشه عقل را همراه دارد، ولی محدود به عقل نمی ماند. بعضی از براهین، حسی و تجربی هستند. مواد باید یقینی می بود اما زمام این که از چه موادی باید استفاده شود دست خود موضوع بود؛ این فلسفه همان علم بود.

معنای فلسفه بعد از قرن 19

اما از قرن نوزدهم فلسفه معنای جدیدی پیدا کرد که آن تعبیر را اگوست کنت به کار برد. کنت معتقد بود که فلسفه دانش عقلی است و علم دانش تجربی است. این تعبیر کنت از آن زمان به بعد پذیرفته شد. علم و فلسفه به معنای کنتی با فلسفه به معنای تاریخی آن هیچ ارتباطی ندارد. وقتی کنت می گوید همه علوم جزء فلسفه بودند و به تدریج از فلسفه خارج شدند با تعبیر خودش این حرف را می زند. البته دروغ می گوید زیرا در تاریخ این گونه نبوده است. چون بنا به تعبیر او همه علوم جز فلسفه بودند و با روش عقلی کار می کردند و بعدها به تدریج روش تجربی در آن ها وارد شد و از فلسفه جدا شدند در حالی که علومی مانند پزشکی در کجای تاریخ با روش عقلی کار می کرده است؟ کجا شیمی و کیمیا با روش عقلی کار می کرد؟ این که روش عقلی باشد یا تجربی، دست موضوع بود. به معنایی که کنت از فلسفه می گوید، در تاریخ تحقق نداشته است. نسبت به گذشتگان، انتساب آن، محل تأمل است. نسبت به آیندگان و وضع موجود هم حرف درستی نیست. او معتقد بود که علم دانشی است که فقط روشش تجربی است و عقل در آن نیست یعنی همه گزاره های علمی باید آزمون پذیر باشد.

به هر حال علم و فلسفه از قرن نوزدهم، به این معنا به کار برده شد. و فلسفه دانش عقلی شد. کنت تاریخ را به سه مقطع تقسیم کرد:

یک مقطع که دانش در آن جنبه دینی داشت و صورت علم، دینی بود. هزاران سال بشر این گونه می اندیشیده است.

مقطع بعد، دانش صورت عقلی پیدا می کند و فلسفه پدید می آید که در این مقطع، بشر با روش عقلی جهان را می شناسد نه با روش دینی. کنت معتقد بود که روش دینی نوعی روش تشبیه جهان با انسان است که فکر می کند عالم هم درک و فهم دارد و جان دارد و زنده است. این روش دینی است. کودکی خوب است. انسان در دوران کودکی باید کودکی کند. کسانی که در دوران کودکی کودکی نمی کنند و انتظار بزرگی از آن ها می رود، ممکن است در دوران بزرگی کودکی کنند و دچار آسیب شوند. دوران فلسفی هم خوب است آمادگی است که ذهن نظم پیدا کند، سازمان بدهد، اما توجه ندارد که این سازمان باید تجربی باشد. اما این ورزیدگی زمینه ورودش را برای عرصه علمی فراهم می کند. اگر انسان در دوران بلوغ و بزرگی کودکی کند، کودنی است. این دیگر خوب نیست. وقتی علم به وجود آمده است هنوز آدم بخواهد علم دینی داشته باشد این مشکل است.

این تقسیم بندی است که کنت کرده است برای تقسیم بندی خود الفاظی را به کار می برد. اما این الفاظ به این معنایی که کنت به کار می برد؛ در گذشته تاریخ به کار نمی رفت و آن چنان نبود که در گذشته تاریخ و علوم، فلسفه به معنای کنتی باشد. یعنی همه علوم، روش عقلی داشته باشد و آن چنان نیست که شما زمانی بتوانید علمی داشته باشید که تماماً تجربی باشد و گزاره های غیر تجربی در آن حضور نداشته باشد. این چیزی است که بعد از صد سال جامعه علمی مدرن توجه به آن پیدا کرد.

اگرچه که قبل از صد سال نیز مورد توجه بود. همانطور که عبارت های ابن سینا تصریح دارد به این که ما علم تجربی محض اصلاً نمی توانیم داشته باشیم؛ ضمن این که به علم تجربی معتقد است. حسیات را راهی به معرفت می داند. علم اگر می خواهد حسیات هم در آن باشد، باید حتماً با معرفت غیر حسی و عقلی در هم آمیزد تا علم شود بدون عقل علم پدید نمی آید اما علم الزاماً فقط عقلی نیست. من فقد حساً فقد فقد علماً؛ یعنی هر کس حس نداشته باشد علمی را ندارد. این به این معنا نیست که همه علوم حسی است ولی می خواهد بگوید بعضی از علوم جز از طریق حس حاصل نمی شود. پس چطور ما پیشینیان را متهم کنیم که آنها فلسفه به معنای عقلی می اندیشیدند و حس و تجربه در میان آنها جایی نداشته است و عالم را فقط عقلی تفسیر می کردند و اگر حس هم بود ناخودآگاه بود و به رسمیت شناخته نمی شد. اینگونه نیست.

ادامه مجموعه درس‌گفتارهای حجت الاسلام والمسلمین حمید پارسانیا را در روزهای آتی می‌توانید در تسنیم بخوانید.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران