نسبت آزادی و عدالت در اندیشه مدرن
خبرگزاری تسنیم : پرویز امینی در تشریح نسبت آزادی و عدالت در جهانبینی غربی آورده است: اهمیت به «فردیت» در اندیشه مدرن تا به آنجا مورد توجه قرار میگیرد که باعث میشود حق (شخصی) بر خیر (جمعی) مقدم شود.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، پرویز امینی، کارشناس مسائل سیاسی در یادداشتی به تشریح «نسبت آزادی و عدالت در جهانبینی غربی» پرداخت.
متن این یادداشت به این شرح است:
بنیان و اساس مفهوم آزادی در اندیشه مدرن چیست و آزادی در غرب بر چه مبانی هستیشناختی و معرفتشناسانهای استوار است؟
زیربناییترین عنصر فلسفی آزادی در اندیشه مدرن، مسئله «فردیت» است. «فردیت» عنصر هستیشناختی مدرنیته است یعنی تنها چیزی که وجود دارد و جزو هستها به حساب میآید یا لااقل وجودش اصیل است، فرد انسان است و مابقی از جامعه تا حکومت و... همگی امری غیر اصیل و به تعبیر خود آنها امری قراردادی و جعلی است.
فردیت در اندیشه مدرن تنها محدود به اصالت فرد در برابر جامعه و حکومت و هر نوع نظم و نظام اجتماعی و سیاسی و اقتصادی نیست، بلکه به لحاظ معرفتشناسانه بر رد و نفی هر نوع مرجعیت معرفتی و فکری و ارزشی و اخلاقی بیرون از فرد نیز تکیه اساسی دارد] و این تنها فرد و تمایلات دلبخواهانه فرد است که غایات و مناسبات اخلاقی آن را میسازد. آزادی در اندیشه مدرن بر چنین پیش فرضهای «هستی شناختی» و «معرفت شناسانهای» متکی است.
چنین تمرکز و توجهی به «فردیت» در جهانبینی غربی، حد و حدود آزادی را تا کجا پیش میبرد؟
در واقع در این تلقی غرب از آزادی بالاترین ارزش که از همه ارزشهای دیگر برتر است، این است که فرد بتواند آنچه خود تشخیص میدهد و اراده میکند، آزادانه انجام دهد و هیچ مانعی بر سر راه آن نباشد که بیش از همه ریشه در افکار «کانت» دارد. کانت معتقد است انسانها نباید ابزار به دست آوردن غایتی باشند چرا که خود غایت و هدفند. به تعبیر دیگر مهمترین چیز برای یک انسان، غایات برگزیدهاش یا نوع خاصی از غایات برگزیده او نیست بلکه آنچه مهم است، توانایی انتخاب آن غایات توسط فرد است. در واقع انسانها بر غایاتشان مقدمند و ترجیح دارند یا به تعبیری ارزش غایات آنها به برگزیدگی آنها توسط انسان برمیگردد و فرد بر غایاتش برتری اخلاقی مطلق دارد. این تلقی از فردیت در اندیشه مدرن به خودبنیادی، خودبسندگی، خودفرمانی، خودمرجعی و خودآیینی بشر تعبیر میگردد و آزادی برآمده از آن در ادبیات مصطلح به «آزادی منفی» در برابر «آزادی مثبت» معروف است.
این نوع تلقی فلسفی از آزادی به شکلگیری چه نوع مناسبات و روابط اجتماعی منجر میشود؟
به طور خلاصه مؤلفههایی مانند «نگاه دولت به عنوان شر ضروری»، «قائل بودن به دولت حداقل» و «مخالفت با دخالت دولت»، «منحصر کردن وظیفه دولت به مسئله امنیت»، «تأکید بر ماهیت سکولار دولت»، «بی طرفی و بینظری دولت به لحاظ اخلاقی، فرهنگی و فکری»، «نگاه پلورالیستی به حوزه معرفت»، «غیر اصیل دانستن و صناعی دانستن جامعه» و «مرزگذاری آزادی تنها با آزادی دیگران» و... محصول همین تلقی هستی شناختی و معرفتشناسانه از «فردیت» است که به نظم مدنی لیبرال منجر میشود. همچنین ناتوانی آنها در توجیه وجود جامعه و رو آوردن به مسئلهای موهوم و غیر مستند به لحاظ تاریخی به نام «قرارداد اجتماعی» و همچنین تضاد در جمع کردن دموکراسی که اساساً هویتی جمعی دارد، با لیبرالیسم بر بنیاد فردیت نیز ناشی از همین مسئله است.
این تلقی از آزادی در اندیشه مدرن چه چالشهایی را به وجود آورده است؟
چون بر فردیت در اندیشه مدرن تأکید میشود به طور طبیعی حق (شخصی) بر خیر (جمعی) مقدم میشود. بنابراین خیرات مهمی مانند مسئله عدالت در این اندیشه بلاوجه میشود. در واقع مسئله «عدالت»، خلأ مشترک لیبرالیسم و اندیشه «آزادی بنیاد» است که محور مشترک مورد انتقاد همه جریانات «برون گفتمانی» و «درون گفتمانی» لیبرالیسم است، شامل: «مارکسیستهای کلاسیک» که اهمیت و اولویت را به اقتصاد در فهم و توجیه تداوم سرمایهداری میدهند؛ «چپهای نو» خصوصاً فرانکفورتیها که اولویت را به مسائل فکری و فرهنگی سرمایهداری میدهند و مهمترین نماینده زنده آن هابرماس است؛ «جامعهگرایان» که متأخرترین جریان منتقد لیبرالیسم از دهه 80 میلادی است و جریان «درونگفتمانی» لیبرالیسم که جان راولز «صاحب تئوری عدالت» مهمترین نماینده آن به شمار میآید. جامعهگرایان به عنوان متأخرترین جریان انتقادی به لیبرالیسم که در اندیشههای چهار نفر مایکل سندل، السدیر مک اینتایر، مایکل والزر و چارلز تیلور تبلور دارد، فردگرایی لیبرالی از جمله مهمترین محورهای اصلی حملات انتقادی آنهاست که در بین آنها سندل و مک اینتایر نقش عمده و محوری را دارند و اتفاقاً محور نگاههای انتقادی خود را متوجه جان راولز متأخرترین و عمیقترین فیلسوف لیبرال قرن بیستم کردهاند که بنیاد فلسفی تازهای برای آزادی و لیبرالیسم در آثار خود به وجود آورده است.
اهمیت راولز به عنوان یک فیلسوف لیبرال چیست که بیشتر نقد جامعهگرایان به وی معطوف شده است؟
برای فهم اهمیت راولز در اندیشه لیبرالیسم، میتوان از یک تقسیمبندی، مفهومی معمول و رایج در شناخت اندیشهها و نظامات فکری و معرفتی استفاده کنیم. در این تقسیمبندی اندیشهها به دو دسته «آزادیمحور» و «فضیلتمحور» تقسیم میشوند. نظامهای معرفت آزادیمحور، نظــامهایی هستند که بر آزادی فرد در انتخاب غایاتشان و عمل بر اساس آنها تأکید دارند و چیزی را بر او و تمایلات دلخواه او مقدم و مرجح نمیدانند بنابراین نمیتوانند برای جامعه ماهیت طبیعی قائل باشند و همچنین از پیش، هیچ طرحی برای جامعه آینده و روابط و مناسبات و هنجارهای شکل دهنده آن ندارند. روآوردن مهمترین نمایندگان فکری کلاسیک (کانت، هابز و لاک) و قرن بیستمی (جانراولز) لیبرالیسم به مسئله موقعیت فرضی «وضعیت نخستین» (وضعیت طبیعی که جامعه وجود نداشت) و طرح مسئله «قرارداد اجتماعی» تنها راه توجیهپذیر کردن مسئله وجود جامعه بر آن بنیاد فردگرایانه است. یعنی این که جامعه ساخته و مصنوع ارادههای آزاد تک تک افراد است و جز این هویتی مستقل ندارد.اما بر عکس در اندیشههای فضیلتمحور، از پیش غایتی در حکم فضیلت برتر (عدالت، کمال، رفاه و...) وجود دارد که جامعه بر اساس آن طراحی و تنظیم میشود و نوع روابط و هنجارهای حاکم از آن منبعث میشود. در واقع پیشاپیش طرحی برای جامعه، مستقل از اراده و خواست افراد وجود دارد و افراد لازم است که خود را با این نظم اجتماعی وفق دهند. مدینه فاضله افلاطون و هر نظم از پیش طراحی شده برای جامعه در این تلقی قرار داده میشود و بی جهت نیست نوک پیکان بیشترین حملات لیبرالهایی مثل پوپر در جامعه باز و دشمنانش بر افلاطون و هگل و مارکس است که در حکم بزرگترین ناقضان فردیت لیبرالیاند.
میدانیم که راولز به «فیلسوف عـــدالت» معــروف است. او در نظریهپردازیهای خود، نسبت «آزادی» و «عدالت» را چگونه تبیین کرده است؟
کار مهم جان راولز (مشهور به بزرگترین فیلسوف سیاسی قرن بیستم) که بخصوص به طور مبسوط در کتاب «تئوری عدالت» ارائه کرده است، از چند جهت مهم است؛ یکی این که تلاش کرده است به یک خلأ بنیادین در لیبرالیسم در بیتوجهی به عدالت که سرچشمه بدیلسازیهای فکری و سیاسی لیبرالیسم است، پاسخ دهد و عدالت را بر بنیاد آزادی بسازد و دیگری و به تعبیری مهمتر ساختن اندیشه «عدالت» به عنوان یک فضیلت برتر بر بنیاد «فردگرایی» کانتی است که پیش از این قابل جمع نبوده است و تحت عنوانهای اندیشههای «فضیلتمحور» و «آزادیمحور» از یکدیگر تفکیک و جدا میشدند. راولز عدالت را برترین فضیلت نهادهای اجتماعی میداند، همچنانی که حقیقت را مهمترین فضیلت نظامهای فکری و معرفتی قلمداد میکند. به نظر وی «صدق» و «عدالت» نخستین فضایل انسانیاند که مصالحهپذیر و قابل معامله نیستند. وی اصول عام دوگانهای را برای عدالت پیشنهاد میکند؛ اول این که هر شخص قرار است حق برابر نسبت به گستردهترین آزادی اساسی سازگار با آزادی مشابه دیگران داشته باشد. اصل دوم (تفاوت) بر فرصتهای برابر و توجیه نابرابریها به شرطی که به طبقات ضعیفتر سود بیشتر برسد، تأکید دارد. البته در صورت تزاحم این دو اصل، اصل حاکم، اصل اول است.
راولز برای چنین صورتبندی از عدالت ضمن استفاده از مفاهیم وضع نخستین و قرارداد اجتماعی، مفهوم تازهای را تحتعنوان «پرده جهل» به کار میگیرد. راولز بیان میکند که در شرایط نخستین افراد با پرده جهلی روبهرو هستند که آگاهی آنها از توانمندیها و ضعفهای یکدیگر پوشیده و همین امر شرایط «منصفانهای» را برای تصمیمگیری آنها درباره اصول سازمان دادن به نهادهای اجتماعی به وجود آورده است چرا که این جهل از یکدیگر باعث میشود که در انتخاب این اصول، کسی نتواند منافع خود را در نظر بگیرد و جهل مورد نظر نوعی برابری برای تصمیمگیری را نیز میسازد. همچنین در وضع نخستین افراد تصور روشن و مشخصی از «غایات» و «خیرات» ندارند که بخواهند اصول نهادهای اجتماعی را متناسب با غایات و خیرات مورد نظر خود تنظیم کنند و بیطرفی آنها مخدوش شود. در چنین شرایطی اصول دوگانه پیشنهادی مذکور، اصولی عاماند که تک تک افراد صرفنظر از این که تصور کاملاً مشخصی نسبت به غایات و خیرات داشته باشند، آن را خواهند پذیرفت. یعنی اصول عدالت بر بنیاد فردیت استوار میشود. همچنین چون این اصول در شرایط منصفانه انتخاب شده است، نتیجتاً عادلانه خواهند بود. در واقع عدالت نتیجه تصمیم در شرایط منصفانه است.
انتهای پیام/