سهم مادر ۲۶ سال محرومیت از نوازش پسر/سهم برادر بوسه بر چند تکه استخوان
خبرگزاری تسنیم : تابوت شهید مهاجر که روی آن را با پرچمی آذین بستهاند در میان سالن خودنمایی میکند. پدر اولین کسی است که وارد میشود.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حدود 8:30 دقیقه صبح بود که به معراج شهدای تهران رسیدیم. خانواده شهید "محمود مهاجر" دیرتر آمدند. برای دیدار با شهیدشان آمدند. دوستم در گوشم آرام میگوید: وضو که داری... با تاییدی ضمنی وارد سالن شهدا میشویم. تابوتهای شهدای گمنام، گوشه گوشهی سالن روی هم چیده شدهاند و نام منطقهی عملیاتیشان روی آن نوشته شده است.
عنوان شهید گمنام عنوان غریبی را یادآور میشود. تابوتهایی که خانوادهای برای دیدار اختصاصیشان نمیآید اما خانوادهای به بزرگی یک ملت شهید پرور، تشییعشان میکند. رسم ادب آن است که هر کس وارد سالن میشود اول به ساحت این شهدای گمنام عرض ادب و احترام کند.
وسط سالن، تابوت شهید محمود مهاجر که روی آن را با پرچمی پوشانده بودند خودنمایی میکرد. پدر اول از همه وارد و صدای گریهاش بلند میشود. مادر در حالیکه پسر کوچکش بازویش را گرفته و او را همراهی میکند وارد میشود. غم پنهان شدهی فراق فرزند بعد از 26 سال دوباره رو نمایانده و قد مادر را خمیده است. دختر، عروس و داماد بعدتر وارد میشوند. در کمتر از چند ثانیه خانواده دور تابوت شهید را احاطه میکنند. صدای گریه شان در فضای سالن پیچیده است. برادر کوچکتر شهید که هم سن شهادت برادر است از همه بیشتر بیتابی میکند. مادر او را باردار بوده که محمود شهید شده است. داغِ برادرِ ندیده بر دلش سنگینی میکند. دیگران هر چند کم از او غصه دار نیستند اما شاید تجربهی بودن کنار محمود حالا صبورترشان کرده.
سهم سالها محروم ماندن از نوازش فرزند
ضجه ها وقتی جانسوز میشود که پرچم را از روی تابوت بر میدارند. پیکر کفن پیچ شدهی شهید نفسهایمان را بند میآورد. بدنی کوچک که مثل دیگر پیکرها کامل نیست و با بندهای کفن سعی شده برایش قامتی شبیه دیگران بسازد. کوچکی پیکر، نمکیست بر زخم خانوادهای که بیست و شش سال پیش جوان رعنایشان را سلامت عازم میدان جهاد کردند و امروز... برادر کوچکتر اینبار دوام نمیآورد روی پاهایش بایستد، روی زمین مینشیند و هایهای گریه میکند. با صدای بلند میان گریه هایش فریاد میکند: "میخواستم بیایی و دست به گردنت بیندازم".
پدر اما همهاش شکر میکند و میان گریههایش رو به فرزند میگوید: "ممنونم که بعد از 26 سال آمدی و دیدیمت..." مادر از همه آرامتر گریه میکند. خود را روی تابوت انداخته و فقط پیکر محمود 15 ساله را نوازش میکند. سهم سالها محروم ماندن از نوازش فرزند را امروز جبران میکند. صدای گریههای مادر فقط برای گوش شهیدش هست و بس. کم صدا و آرام زیر چادر...
مادر شهید، آرام برایم میگوید: "عزیزم آمده. به دلم انداخته بود که دارد میآید. هر شهیدی می آوردند میگفتم خدایا پس نوبت فرزند من کی میرسد؟ و صبر میکردم. مزار خالی هم نداشت..." حالا دیگر خیال مادر آسوده شده. انتظار 26 ساله تمام شد. دیگر مادر نیازی ندارد چشم به زمانه بدوزد تا کی پیکر پسرش را ببیند و آسوده دفن کند.
تابوت را از روی میز بلند میکنند و روی فرش میگذارند و از خانواده هم درخواست میکنند کنار شهید بنشینند. آخر همه میدانند که با زیارت شهید دیگر رمقی در پای اعضای خانواده نمانده است برای ایستاده عزاداری کردن.
دل خواهرمیگفت بار آخر است؛ دیگر برنمیگردد
خواهر شهید که دو سال از شهید کوچکتر بوده بیتابی میکند و حتی یک لحظه از شدت اشکهایش کم نمیشود، همانطور با چشم گریان به من میگوید: "خودش دلش نمیخواست برگردد. وقتی به جبهه میرفت میگفت آدم باید برود و دیگر برنگردد. بار آخر که رفت. دلم میگفت اینبار دیگر برنمیگردد. سنش کم بود. شناسنامه داداش احمد را دستکاری کرد تا توانست برود..."
هر عضو جدیدی از خانواده که از راه میرسد صدای ضجهها از سر گرفته میشود. بلندتر و بلندتر... همدیگر را در آغوش میکشند و گریه میکنند. دامادها و عروس خانواده با اینکه شهید را ندیدهاند اما برادرانه اشک میریزند.
تصمیم به رفتن گرفتهاند اما دلشان نمیآید که به این زودی با محمودِ شهیدشان خداحافظی کنند. این پا و آن پا میکنند گاهی چند قدمی دور و سپس دوباره کنار تابوت شهید میآیند. خواهر و برادر دو طرف تابوت مینشینند و سر بر آن میگذارند در حالیکه دست یکدیگر را گرفته و اینطور هم را تسلی میدهند.
مادر گاهی با پسرش حرف میزند و میگوید پاشو محمود جان پاشو ببین کی آمده؟ و اعضای جدیدتر خانواده را به محمودِ شهیدش معرفی میکند. فرزندان کمک میکنند و اولین نفر، مادر را راهی میکنند تا از سالن بیرون برود. بازوهایش را میگیرند و کمکش میکنند.
بوسیدن استخوانهای 26 سال خاک خورده سهم برادر شد
پدر شهید مهاجر در این میان با صلابت از خاطرات آن روزهایش میگوید:" 45 روز رفتم جبهه در یکی از روستاهای سوسنگرد. بعد از من هم پسر بزرگم، احمد که آن موقع دانشگاه تهران درس میخواند رفت جبهه. یک روز صبح زود شال و کلاه کرده بود گفت اخبار را گوش نکردی؟ اعلام کردهاند که امام گفته هر کس میتواند، به جبهه برود و هر کس میتواند، کمک مالی بکند. لذا من که میتوانم به جبهه بروم باید بروم .عملیات کربلای 5 در شلمچه آغاز شد. وقتی رزمندگان از عملیات بازگشتند ما دیدیم از احمدمان خبری نشد. با ما تماس گرفت و گفت من آبادانم. بعد از مدتی آمبولانسی مقابل در خانه نگه داشت. دیدیم با بدنی سوخته او را تحویل ما دادند. فهمیدیم توی عملیات شیمیایی شده. ایشان در حال معالجه بودند که پسر کوچکترم، محمود آمد و گفت میخواهم بروم جبهه. گفت شما نوبت خودتان را رفتهاید. برادرم هم که مجروح شده، نوبتی هم که باشد نوبت من است. یک بار رفت و برای عید بازگشت. بار دوم بعد از عملیات کربلای 8 دیگر از او خبری نشد. الان بعد از 26 سال برگشته؛ خدا را از این بابت شکر میکنم. شکر بی کران نسبت به درگاه خداوند دارم که بعد از 26 سال پسرم را امروز ملاقات کردم..." سخنان پدر که تمام میشود بیشتر اعضای خانواده تقریبا از سالن خارج شدهاند. پدر هم با دیگران سالن را ترک میکند.
برادر بزرگ اما با دلی پر سوز سراغ برادرِشهیدش میآید. با صدای بلند گریه میکند و به دور از چشم پدر و مادر که حالا از سالن بیرون رفتهاند بند کفن را باز میکند. اینجا دیگر عکاسی ممنوع میشود. حق او بود که به دور از چشم دوربینها با برادرش بی آلایش وداع کند. آن استخوانهای 26 سال خاک خورده، چشمان برادر را بارانیتر و گریهاش را پرسوز و گدازتر میکند.
و خانوادهی شهیدِ 15 ساله، محمود مهاجر میروند تا مقدمات تشییع پیکر را فراهم کنند. این بار اما شاید سبکبالتر و با خاطری آسوده تر...
انتهای پیام/