اسطوره ساده زیستی در گفتگو با همسر شهید رجایی


اسطوره ساده زیستی در گفتگو با همسر شهید رجایی

خبرگزاری تسنیم: موارد ضروری را می‌خرید و در مورد طلا و جواهر می‌گفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یکدیگر بخریم. من هم که می‌فهمیدم، دلم به حال او می‌سوخت و از طرفی هم خوشم ‌می‌آمد که چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم، خواندنی های زندگی شهید رجایی از زبان همسر به شرح ذیل است:

آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف می‌زد. در ابتدای نامزدی ما چون یک معلم ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان که وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمی‌کرد که اثر بدی داشته باشد که چون پول ندارد نمی‌تواند اینها را بخرد.

موارد ضروری را می‌خرید و در مورد طلا و جواهر می‌گفت، اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یکدیگر بخریم. من هم که می‌فهمیدم، دلم به حال او می‌سوخت و از طرفی هم خوشم ‌می‌آمد که چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد. به جز این، رسم بود که چند قواره پارچه و کیف و چند چیز دیگر بخرند که ایشان هر وقت به منزل می‌آمد دو سه قلم از این چیزها را می‌گرفت و به خانه می‌آورد. این برخوردها نشان می‌داد که خیلی در مسائل مادیش با تدبیر و برنامه است.

****

آقای رجایی در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل می‌کرد. او اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمی‌دید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضی‌ها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه کند. تدبیرش این بود که در حد ممکن وسایل رفاهی خانواده را فراهم کند. روش او این بود که اگر امکانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه می‌کرد. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار می‌کرد، چون می‌دیدم به میزانی که وضع حقوقی‌اش بهتر می‌شود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی می‌دهد.

****

در تمام مدتی که من با او زندگی کردم، کمتر پیش می‌آمد که در خانه از من چیزی بخواهد. بارها او را می‌دیدم بلند می‌شد و می‌رفت آب می‌خورد و دوباره به اتاق برمی‌گشت. گاهی هم اگر چیزی را که می‌خواست پیدا نمی‌کرد، باز نمی‌گفت مثلاً یک لیوان به من بدهید، می‌گفت، «مثل اینکه لیوان نیست.»

 

****

تا قبل از سال 1347 که آقای رجایی فرصت بیشتری داشت، هفته‌ای یک بار با هم صحبت می‌کردیم که چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب کنیم تا در تربیت و روحیه بچه‌ها تأثیر مثبت داشته باشد. در این نشستهای هفتگی، ما روشهای منفی خودمان را هم نقد می‌کردیم.

قبل از ازدواج، یعنی در مرحله خواستگاری و صحبت‌های مقدماتی،‌ خیلی صادقانه و خالصانه با من برخورد کرد، طوری که خیلی از خصوصیات خودش را برای اینکه من آگاهانه این وصلت را انتخاب کنم برایم مطرح کرد، یعنی وظیفه خود می‌دانست من از همه چیز او با اطلاع باشم. یادم هست یکی از خصوصیت‌های خود را عصبانی بودن می‌دانست. من بعد متوجه شدم این مسئله در آن حدی نبود که او می‌گفت، چون هیچ وقت عصبانیت خود را ظاهر نمی‌کرد، بلکه در اینگونه مواقع عکس‌العمل او رفتار خیلی خشک، اما متین بود.

****

یک بار که برای خرید لباس بچه‌ها با آقای رجایی به خیابان رفته بودیم،‌ از صبح تا ظهر او را به در مغازه‌ها می‌بردم تا بلکه بتوانم لباس دلخواهم را پیدا کنم. رفتار او در اینگونه مواقع به رغم مشغله زیادی که داشت، سکوت محض بود. با سکوتی که می‌کرد مرا وادار می‌کرد در خرید عجله بکنم و با حالت تسلیمی که در مقابل من نشان می‌داد، می‌خواست به من بفهماند که چقدر از دست من دلخور است، اما بدون اینکه کوچک‌ترین اخمی بکند یا حرفی را به زبان بیاورد،‌ نشان می‌داد که دارد مرا تحمل می‌کند. همین سکوتش مرا وادار می‌کرد از خود بپرسم، چرا من باید کاری بکنم که او مجبور شود رفتار مرا تحمل کند، در حالی که اگر کار به صحبت و جدل می‌کشید، من هیچ وقت به این مسئله فکر نمی‌کردم.

****

آقای رجایی در منزل،‌ عقایدش را به من تحمیل نمی‌کرد و در دیدگاه‌هایی که داشت به من سخت نمی‌گرفت. در عین آزادی دادن به ما، اگر کاری بر خلاف نظرش انجام می‌شد، یا می‌گفت نکنید یا طوری وانمود می‌کرد که برایش مهم نیست. روش او این بود که در زندگی روی نقاط مشترک خود با من تکیه می‌کرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتی خودش را با خواندن یکی دو بیت شعر به ما تفهیم می‌کرد. مهم‌ترین مسئله در نظر او روابط مشترک من با او بود. من و او در مورد تربیت بچه‌ها روزهای شنبه هر هفته که بچه‌ها هنوز در خواب بودند می‌نشستیم و روش‌هایمان را در برخورد با بچه‌ها ارزیابی می‌کردیم. هر کس قیافه ظاهری او را می‌دید فکر می‌کرد آدم خشک و متکبری است، اما اگر با او زندگی می‌کرد، می‌فهمید نه اینطور نیست و خیلی افتاده و با محبت است.

آقای رجایی خیلی رعایت همسایه‌ها را می‌کرد و عملاً به ما می‌آموخت که احترام آنها را نگه‌ داریم. او می‌گفت، «ما باید طوری با همسایگان برخورد کنیم که اذیت و آزاری از ما نبینند.» مثلاً می‌گفت سطل خاکروبه را در کوچه نگذارید و ... ایشان به خصوص با اهل محل که به مسجد می‌رفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و حتی با بچه‌های آنها با گرمی و صمیمیت برخورد می‌کرد.

****

آقای رجایی خیلی مهمان دوست بود و با اینکه حقوق یک معلم ساده را داشت، اما سالی چند بار مهمان دعوت می‌کرد، مخصوصاً چون مرحوم پدرشان در 28 ماه رمضان فوت کرده بودند، هر سال به یاد ایشان به فامیل، افطاری می‌داد که این رسم تا آخر عمرشان ادامه داشت.

****

آقای رجایی واقعاً قدرشناس بود. اگر کسی خدمتی هر چند کوچک به او می‌کرد، همیشه به فکر بود که به نوعی آن را جبران کند. چون در بدو ورود به تهران تا یک سال مانده به ازدواج در منزل برادر بزرگش مستقر شده بود و می‌گفت به دلیل اینکه با زن برادرم نامحرم بودم، او خیلی محدود می‌شد و من مزاحم او بودم، وقتی منزلی در نارمک خرید و ازدواج کرد، پسر بزرگ برادرش را دو، سه سالی پیش خود آورد و از او نگهداری کرد و بر درس و تحصیل او مراقبت نمود. با اینکه او با من نامحرم بود و تازه ابتدای زندگی مشترک ما هم بود، اما از جهت علاقه‌ای که مرحوم مادرش به این فرزند داشت و همانطور که من حدس می‌زدم به نشانه قدرشناسی از آن سالها که او در خانه برادرش بود، او را به منزل خود آورده بود تا از این طریق کمکی به برادرش کرده باشد.

****

آقای رجایی در عین حال که فرد قاطعی بود، ولی در عین قاطعیت، مؤدب بود و احترام همه را رعایت می‌کرد. نسبت به افراد مسن خیلی احترام می‌کرد. همان احترامی را که به پدر و مادرشان می‌‌گذاشت، برای پدر و مادر من هم قائل بود. هیچگاه ندیدم حرفی که باعث رنجش خاطر آنها بشود، بزند.

آقای رجایی اهل محاسبه بود و در کارهای کوچک و بزرگ دقیقاً محاسبه می‌کرد. مثلاً وقتی عده زیادی از افراد فامیل و نزدیکان از ایشان سئوال می‌کردند که شما چرا با مشغله‌ای که دارید، برای خودتان ماشین نمی‌خرید؟ پاسخ می‌داد، «ماشین داشتن مایه دردسر است و به جای اینکه ماشین برای ما باشد با مشکلاتی که پیش می‌آورد، ما در خدمت او قرار می‌گیریم!» بعد به شوخی می‌گفت، «ولی الان همه ماشین‌های تهران مال ماست. هر جا که بخواهیم برویم و تا دستمان را بلند می‌کنیم، فوری جلوی ما می‌ایستند و ما را سوار می‌کنند و تا هر جا که بخواهیم می‌برند...! با این حساب چرا خودمان را به دردسر بیندازیم. پول می‌دهیم و دردسر نمی‌کشیم.» واقعاً حساب کرده بود که نداشتن ماشین برای او بهتر از داشتن است.

 

****

انگیزه و علت اصلی تشکیل جلسه فامیلی که آقای رجایی مبتکر آن بود این بود که ایشان احساس می‌کرد در بین جوانان فامیل که کم هم نبودند، رفت و آمد خانوادگی زیادی وجود ندارد. بر این اساس پیشنهاد کرد هر 15 روز یک بار، جوانهای فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند و صرف دیدار باشد. تدریجاً که این جلسات ادامه پیدا کردند، پیشنهاد کرد برای اینکه صاحبخانه که این جلسه را تشکیل می‌داد به خاطر شام و پذیرایی به زحمت نیفتند پذیرایی ساده بکنیم تا به دلیل سبکی هزینه‌ها و زحمات، جلسات بعدی ادامه پیدا کند. خود ما در اولین جلسه‌ای که در منزلمان تشکیل شد، لوبیا چیتی دادیم. بعد به تدریج جلسات را به سمت قرائت قرآن، خواندن احادیث، طرح مسائل سیاسی و اجتماعی جهت داد.

****

روش آقای رجایی برای بیدار کردن بچه‌ها برای نماز صبح با توجه به اینکه در سن نوجوانی معمولاً خواب بچه‌ها قدری سنگین است و به خصوص خواب صبح که شیرین هم هست، این بود که بالای سر بچه‌ها می‌ایستاد و با شوخی و با صدای بلند می‌گفت، بلند صحبت نکنید که بچه از خواب بیدار می‌شود! بچه‌های ما بین 6 تا 10 سال سن داشتند و چون خودشان هم مایل بودند و ذوق داشتند، لذا بلند می‌شدند. تأکید آقای رجایی این بود که قبل از اینکه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند. اگر می‌دید آنها بیدار نمی‌شوند، بالای سر آنها می‌نشست و با محبت و شوخی شانه‌های آنها را مالش می‌داد و با آنها حرف می‌زد که با لطافت و ملایمت بیدار شوند و بنشینند. بعد که بلند می‌شدند شانه آنها را می‌گرفت و آنها را تا نزدیک دستشویی همراهی می‌کرد و قبل از رسیدن به دستشویی با شوخی یک ضربه ملایم با کف دست به پشت آنها می‌زد! با این روشهای بسیار عاطفی و توأم با مهر و محبت می‌خواست فرزندانش به نماز عادت کنند و از این امر هم خاطره تلخی نداشته باشند.

****

آقای رجایی اراده و استقامت خیلی قوی و خوبی داشت. وقتی ساواک ایشان را دستگیر کرد و چند ماه زیر شکنجه مستمر و طولانی و سخت قرار داد، تنها چیزی که به من آرامش می‌داد اراده قوی او بود. مطمئن بودم نمی‌توانند از او حرف بکشند و اعتراف بگیرند. از یک طرف وقتی به فکر شکنجه‌هایی که به او می‌دادند، می‌افتادم خیلی دلم می‌سوخت، ولی از سوی دیگر خیالم راحت بود. ایشان وقتی راجع به مسئله‌ای تصمیم می‌گرفت، چون جوانب آن را به دقت می‌سنجید و بررسی می‌کرد روی آن تصمیم و تا آخر، آن کار را دنبال می‌کرد.

****

عادت آقای رجایی این بود که وقتی می‌خواست میوه بخرد، هیچ وقت میوه نوبر نمی‌خرید و به خانه نمی‌آورد. نکته دیگر اینکه معمولاً برای اینکه چشم و دل بچه‌ها سیر و پر باشد، معمولاً با صندوق میوه می‌خرید و به منزل می‌آورد. یک بار اتفاق جالبی افتاد. در موقعی که من برای انجام کاری ضروری از منزل بیرون رفته و در منزل را قفل کرده بودم، پسر کوچکمان کمال‌الدین که دیده بود در منزل تنهاست، از صندوق میوه یکی یکی برداشته و به بچه‌های محل داده بود تا از تنهایی بیرون بیاید!

****

آقای رجایی خیلی اعتقاد به خرید اسباب‌بازی نداشت، اگر هم گاهی می‌خرید، اسباب‌بازی فکری می‌خرید. یک بار که برای دخترم جشن تکلیف گرفته بودیم با اینکه خرید عروسک را به لحاظ اعتقادی درست نمی‌دانست و از طرفی دخترم هم عروسک دوست داشت و توی دلش مانده بود که عروسکی داشته باشد، آقای رجایی به رغم عدم اعتقادی که به خرید عروسک داشت، یک عروسک ساده و ارزان برای او خرید که خیلی هم او را خوشحال کرد.

****

آقای رجایی خود را به کم غذایی عادت داده بود. غذایی را که در بشقاب برای خود می‌کشید، اندازه مشخصی داشت و ته آن چیزی باقی نمی‌ماند. شبها معمولاً غذای ساده و حاضری می‌خورد. وقتی ظهر یک چیز پختنی می‌خورد، دیگر شب اصلاً پختنی نمی‌خورد، نهایت غذای پختنی او در شب، املت و نیمرو بود. گاهی کره با سیب‌زمینی می‌خورد. یک بار به شوخی به مادرم گفت، «دختر شما همه‌اش غذای حاضری به من می‌دهد.» مادرم که شوخی او را باور کرده بود با تعجب از من پرسید، «چرا؟» گفتم، «نه مادر! منظورش این است که همیشه شام او حاضر و آماده است!» صبح‌ها همیشه نان و پنیر و چای یا کره می‌خورد. یک بار گفت، «چرا ما باید سر سفره‌مان پنیر و کره با هم باشد؟ در حالی که بعضی حتی پنیر آن را هم ندارند؟» لذا سعی می‌کرد که فقط پنیر و چایی بخورد. وقتی از زندان آزاد شد،‌ به قدری ساخته شده بود که من می‌گفتم،‌ «خودش خوب بود، حالا انگار او را توی آب زمزم کرده و بیرون آورده‌اند.»

****

خیلی به ندرت پیش می‌آمد که آقای رجایی پس از نماز صبح بخوابد. پس از اذان صبح که از خواب بیدار می‌شد تا نماز بخواند، دیگر نمی‌خوابید، مگر اینکه مهمان داشته باشیم یا برنامه‌ای پیش می‌آمد که دوباره بخوابد. بعد از نماز و قرآن قدری ورزش می‌کرد و بعد می‌رفت نان می‌خرید.

****

آقای رجایی خیلی نسبت به رعایت حجاب و پوشش درست و صحیح خانمهای فامیل و محارم خودش اهمیت می‌داد. ایشان تأکید داشت آنها حتماً زیر چادر لباس آستین بلند و جوراب ضخیم بپوشند چون برای خانمها احتمال می‌رود چادرشان کنار برود و در غیر اینصورت دست و پایشان در دید نامحرم قرار می‌گیرد. نسبت به رابطه و ارتباط محرم‌ها با نامحرم خیلی سخت‌گیر بودند و خودشان هم موقع صحبت کردن با نامحرم و یا هنگامی که در کوچه راه می‌رفتند، سرشان کاملاً پایین بود که مبادا چشمشان به چشم زن نامحرمی بیفتد. اگر با خانم نامحرمی صحبت می‌کردند هیچگاه به صورت او نگاه نمی‌کردند. بارها خانمهای همسایه تعریف ایشان را می‌کردند و می‌گفتند این آقای رجایی شوهر شما چقدر آقاست از کوچه که می‌آید و می‌رود اصلاً سرش را از زمین بلند نمی‌کند.

****

واقعاً اراده عجیبی داشت. وقتی تصمیم می‌گرفت کاری را انجام دهد، در هر شرایطی که پیش می‌آمد آن را انجام می‌داد. از جمله این که هر پنج‌شنبه روزه می‌گرفت که بخشی از آن، روزه قضای مادرش بود و جنبه مستحبی داشت. گاهی که پنجشنبه‌ها به قزوین می‌رفتیم ایشان همین نظم را رعایت می‌کرد. تا نزدیک غروب هیچ چیز نمی‌خورد و قبل از غروب افطار می‌کرد که در سفر روزه نداشته باشد. وقتی به او می‌گفتیم که در مسافرت نمی‌شود روزه گرفت، چون خیلی کم حرف می‌زد و نمی‌خواست عمل او جنبه ریا داشته باشد به گونه‌ای با حرکاتش به ما می‌فهماند که روزه نیست، فقط می‌خواهد این عادت را ترک نکند. مدتها از ازدواج ما گذشت تا فهمیدم پنج‌شنبه‌ها را روزه می‌گیرد، چون هیچ وقت به من نمی‌گفت روزه است.

****

آقای رجایی همشه قبل از ناهار نماز می‌خواند. حتی اگر غذا آماده بود ایشان اول نماز می‌خواند. اگر گاهی کاری پیش می‌آمد که نماز ایشان را از اول وقت که به آن خیلی معتقد بود به عقب می‌انداخت می‌نشست و بررسی می‌کرد که چه عاملی باعث شده برنامه او اینقدر طولانی بشود که نماز او را هم تحت تأثیر قرار بدهد و کاری می‌کرد که برنامه‌هایش در نمازش اثری نگذارد. اگر گاهی این وضع پیش می‌‌آمد ایشان به تلافی این امر ناهارش را نمی‌خورد تا اینکه اول نماز بخواند. با خدا عهد کرده بود که برای جریمه برای دیر نماز خواندن دو روز روزه بگیرد.

****

سر سال تمام اجناس و وجه نقدی را که در منزل داشت به دقت و با احتیاط زیاد محاسبه و خمس آنها را پرداخت می‌کرد. همیشه می‌دیدم بعد از اینکه محاسبه او تمام شود، به این احتیاط که ممکن است چیزی از قلم افتاده یا یادش رفته باشد، مبلغی را اضافه می‌کرد و وجوهات بیشتری را می‌پرداخت. بعد از فوت مرحوم آیت‌الله بروجردی که مقلد ایشان بود از حضرت امام تقلید می‌کرد و به نمایندگان ایشان وجوهاتش را پراخت می‌نمود.

****

آقای رجایی دعای صباح را که دعای حضرت علی‌(ع) است خیلی دوست می‌داشت و صبح‌ها آن را می‌خواند. ایشان برخی از دعاهای مفاتیح‌الجنان را از حفظ بود.

****

در دورانی که مشاور وزیر آموزش و پرورش بود، با اینکه خیلی دیر وقت به خانه می‌‌آمد، اما همیشه همراه خودش پرونده‌های زیادی می‌آورد. این پرونده‌ها مربوط به کسانی بود که باید به نحوی در مورد وضعیت ادامه خدمتشان تصمیم می‌گرفت. گاهی که نزدیک می‌شدم،‌ می‌دیدم پس از مطالعه پرونده، روی آنها می‌نویسد 5 یا 6 سال ارفاق. می‌پرسیدم، «دارید چه کار می‌کنید؟» پاسخ می‌داد، «بعضی از اینها ساواکی هستند. باید حتی به آنها هم پول داد و از آنها خواهش کرد که بازخرید شوند و کار نکنند.» بچه‌ها که خیلی کم پدرشان را می‌دیدند، دور او می‌نشستند تا حین بررسی پرونده‌ها با او صحبت کنند. گاهی که به دلیل خستگی زیاد چرت می‌زد من دلم برای او و بچه‌ها می‌سوخت. یک بار که به بچه‌ها اشاره کردم که با پدرتان حرف نزنید و بگذارید بخوابد، یکدفعه چرتش پاره شد و بلافاصله بلند شد و رفت دست و صورتش را شست و خطاب به بچه‌ها گفت،‌ «بابا جون حرفتان را بزنید،‌ گوش می‌دهم.»

خیلی پر کار بود. در مدت 20 سال که با او زندگی کردم، خیلی کم و به ندرت اتفاق افتاد که پس از نماز صبح بخوابد. اگر هم چنین حالتی برای او پیش می‌آمد خیلی خودش را سرزنش می‌کرد که دفعه بعد این کار را تکرار نکند.

 

****

از چیزهایی که اول ازدواج خیلی نظر مرا به خود جلب کرد این بود که می‌دیدیم که شب جمعه‌ای نیست که آقای رجایی دعای کمیل را نخواند. مادر ایشان سواد نداشت، اما بعضی از دعاها را از حفظ بود. آقای رجایی با بلند خواندن دعا برای مادرش این امکان را فراهم می‌کرد تا او هم دعاها را بخواند. نحوه دعا خواندن او روی ما تأثیر خاصی داشت تا جایی که وقتی به زیارت می‌رفتیم من به ایشان می‌گفتم که زیارتنامه را شما بخوانید. چون خواندن شما روی من اثر دیگری می‌گذارد که در خواندن خودم نیست. در ماه رمضان هر شب دعای افتتاح را می‌خواند. در ابتدای ازدواج نمی‌دیدم نماز شب بخواند، اما بعد از دو سه سال شاهد نماز شب او بودم. هر روز صبح چند آیه قرآن می‌خواند و بیشتر روی آیات و تفسیر آنها فکر می‌کرد. تفسیر مورد علاقه او تفسیر پرتوی از قرآن و المیزان بود.

****

با اینکه در ابتدای زندگی وضع مالی خوبی نداشتیم، اما او همیشه سعی می‌کرد مواد و نیاز ضروری و واجب مثل روغن، پنیر، مرغ و گوشت را به بهترین شکل تهیه کند. مثلاً آن موقع‌ها خیلی‌ها روغن حیوانی می‌خوردند که برای ما هم از زنجان می‌آوردند. در مورد خرید گوشت و میوه،‌ ایشان بر خلاف همه مردم که سعی می‌کنند گوشت خوبی بخرند یا میوه را سوا کنند، این چیزها را درهم می‌خرید، چون اعتقاد داشت وقتی کسی گوشت و میوه خوبی می‌خرد عملاً می‌خواهد بگوید گوشت و میوه غیر مرغوب را برای دیگران می‌خواهد و این عین‌ خودخواهی است که کسی خوب یک جنس بخرد و بخورد و بد آن را برای فرد فقیر و مستضعف بگذارد. همیشه سعی می‌کرد مثل همه مردم باشد.

****

ما در منزل آیینه نداشتیم. یک روز با کمال تعجب دیدم آقای رجایی دو آینه را جیوه کرده و به خانه آوردند. این آیینه‌ها مثل همه آیینه‌ها نبود و حالت اوریب داشت. پرسیدم این آینه‌ها چرا اینطوری هستند و شکلشان اینجوری است گفت مال مسعود است و بعد چون ایشان کم حرف می‌زد فهمیدم از شیشه ماشین‌هایی است که دیگر به درد نمی‌خورد و او داده دو تا را برایش جیوه بکنند!

در مسائل مادی حداکثر بهره‌وری را داشت و واقعاً مو را از ماست می‌کشید. هرچند وقت یک بار به کوه می‌رفت، ولی با همان کفش‌هایی که داده بود تخت آنها را عوض کنند. خیلی صرفه‌جو بود.

****

آقای رجایی هیچ وقت پول به دست من نمی‌داد و هر وقت به پول نیاز بود روی تاقچه اتاق می‌گذاشت و می‌گفت بردارید. گاهی هم می‌گفت، «پول توی جیبم هست، بردارید.» وقتی دید من به جیب ایشان دست نمی‌زنم، پول را در دسترش می‌گذاشت تا به هنگام ضرورت،‌ استفاده کنم. صحیح نمی‌دید که پول را به دست کسی بدهد. هیچ به یاد ندارم به زبان بیاورد که وضع مالی من خوب نیست یا پولی در بساط ندارم، بلکه مدیریتی که در زندگی اعمال می‌کرد باعث می‌شد که خودبه‌خود در هزینه‌هایمان محدودیت قائل شویم.

او واقعاً یک مرد به تمام معنی بود. پسرم در کودکی در مدرسه علوی درس می‌خواند و از هیچ کس حتی مدیر مدرسه حساب نمی‌برد، اما از پدرش خیلی حساب می‌برد. کافی بود آقای رجایی یک نگاه به او بکند سر جایش می‌نشست. روش خاص خودش بود. گاهی با نگاه، گاهی با لبخند، گاهی با اخم و سکوت طرف را مجبور به تغییر رفتار می‌کرد. من از این حالات او که بیشتر به رفتار معلمها شبیه بود، ناراحت می‌شدم و می‌گفتم، «من همسر شما هستم. شاگرد شما نیستم.» اما حقیقتش را هم که می‌خواستم به زبان بیاورم برایم مشکل بود، چون او واقعاً جدی بود.

****

آقای رجایی با اشتغالاتی که قبل از انقلاب داشت، به من توصیه می‌کرد که بچه‌ها را به پارک ببرم. خودش هم هر وقت که وقتی پیش می‌آمد، مخصوصاً وقتی می‌دید من خیلی حوصله این کار را ندارم، آنها را می‌برد. یکی از حرفهایی که می‌زد این بود که می‌گفت،‌ «در این وضع و شرایط، چون تفریحگاههای ما سالم نیستند، اگر برنامه سالمی پیش آمد، باید برای تفریح بچه‌ها استفاده کنیم.» البته به هر پارکی نمی‌رفت.

****

بعد از آزادی از زندان قزوین که 50 روز طول کشید، تدارک یک برنامه سفر دسته‌جمعی به مشهد را دید تا روحیه من و مادرش بهتر شود. او خیلی خوش‌سفر بود و در سفر مشهد که عده‌ای از فامیل هم بودند در بیشتر اوقات کار آشپزی جمع را به عهده می‌گرفت، چون می‌دید در آن جمع که برخی با عده دیگر نامحرم بودند، کار آشپزی برای خانمهای فامیل با حضور مردان مشکل است. البته آشپزی بلد نبودند، ولی از ما می‌پرسید که چه کار کند! روحیه او در سفر این بود که اگر می‌دید خانمها با انجام کاری به زحمت می‌افتند،‌ خودش پیشقدم می‌شد و انجام آن کار را به عهده می‌گرفت.

****

خیلی نظیف و پاکیزه بود. لباسش را اگر من وقت نمی‌کردم خودش اتو می‌کرد و بدون لباس اتو شده بیرون نمی‌رفت. کفشهایش را خودش واکس می‌زد. حتی یک بار ندیدم با لباس اتو کرده در منزل بنشیند تا مبادا خط اتوی لباس او خراب شود. چون مقید بود با لباس اتو کرده و تمیز سر کلاس برود.

اگر از بیرون می‌آمد و به دلیل بارندگی چند قطره گل به شلوارش چسبیده بود، قبل از هر چیز لک روی شلوار و لباس خود را می‌شست و لباسش را عوض می‌کرد.

همیشه سر و وضع مرتبی داشت. یک روز در میان حمام می‌رفت چون ما در خانه حمام نداشتیم هفته‌ای دو بار حمام بیرون می‌رفت. بعد که به زندان رفت، ما با طلبهای ایشان از دیگران حمامی در منزل ساختیم.

از زندان که بیرون آمد به دلیل کمبود نفتی که در اوایل انقلاب بود هنگامی که در حیاط منزل ورزش می‌کرد، در آن فصل سرما زیر دوش آب سرد می‌رفت.

****

خیلی به مادرش علاقه داشت و ناز مادرش را می‌کشید. ایام اعیاد که می‌شد عطر می‌خرید و به خانه می‌‌آورد، اگر ایام تولد و شادی بود، مادرش را عطر می‌زد و دیده‌بوسی می‌کرد. به نشانه احترام دست و صورتش را می‌بوسید و اگر احساس می‌کرد از چیزی ناراحت است،‌ ناز او را می‌کشید و سعی می‌کرد با شوخی دل او را به دست بیاورد.

****

پس از اینکه آقای رجایی از زندان بیرون آمد خیلی دنبال کار مسائل مبارزه و انقلاب بود، به طوری که فرصتی پیش نمی‌آمد که بنشینیم و با هم حرفی بزنیم. بعد از انقلاب هم همینطور شد. به گونه‌ای که فرصت نمی‌شد به او بگویم بچه‌ها در منزل دارند چه کار می‌کنند، چون من بیشتر نگران فرزندم کمال بودم که به مراقبت پدرش احتیاج داشت و رفتارش از کنترل من خارج بود. یک روز که خیلی به من فشار آمد، به ایشان گفتم، «این هم شد زندگی که من نمی‌توانم در مورد درس و تربیت بچه‌ها با شما چند کلمه حرف بزنم؟» آقای رجایی جمله را شنید و در حالی که به دم در منزل رسیده بود و قصد داشت از منزل خارج شود، خندید و گفت، «ما اصلاً زندگی نمی‌کنیم!» این را گفت و از منزل خارج شد.

****

چون مادر آقای رجایی وصیت کرده بود که پنج سال برای او نماز بخوانند و روزه بگیرند، آقای رجایی به خاطر اینکه این فشار تنها به برادر بزرگشان وارد نشود، هر چند از لحاظ شرعی قضای نماز و روزه مادر حتی به پسر بزرگ‌تر هم واجب نیست چه رسد به پسر کوچک‌تر، ولی ایشان به برادر بزرگشان پیشنهاد کردند که هر یک از آنها دو سال برای مادرشان نماز و روزه بخوانند و بگیرند و یک سال باقی مانده را هم بین خواهرانشان تقسیم کردند. در این دو سال می‌دیدم که صبح و ظهر و شب، ایشان نماز قضای مادرشان را می‌خواند و هر پنجشنبه را هم روزه می‌گیرد.

 

****

همیشه همین که از بیرون منزل می‌آمد و لباسش را درمی‌آورد، فوری سراغ مادرش می‌رفت و دست و صورت او را می‌بوسید و او را نوازش می‌کرد. گاهی هم سرش را روی پای مادرش می‌گذاشت و دراز می‌کشید، می‌‌گفت، «آدم پیر هم که می‌شود، در برابر مادرش احساس می‌کند هنوز بچه است.» اگر گاهی می‌دید مادرش کمی گرفته و ناراحت است، سعی می‌کرد با رفتار ملاطفت‌آمیز و شوخی‌های مناسب او را از آن حالت بیرون آورد.

****

از همان ابتدای زندگیش با من، سعی می‌کرد برای من کمکی بگیرد. با اینکه وضع مالی خوبی نداشت اما کاملاً حس می‌کردم وضع مرا درک می‌کند، حتی اگر نمی‌توانست به خواسته خود جامه عمل بپوشاند. از اول زندگی یادم هست هیچ وقت لباس نشسته‌ام. همیشه کسی می‌‌آمد و لباسها را می‌شست. برای پاک کردن شیشه و در و دیوار هم همینطور بود. چون بچه‌های ما هم شیر به شیر بودند و ایشان وضع مرا می‌دید، اصرار داشت که حتماً کسی را بگوید بیاید و کمک کند. خیلی به این امر معتقد بود. البته من به حسب تربیت خانوادگی که داشتم، چون وضع مالی ایشان را می‌دیدم هیچ خواسته‌ای را به زبان نمی‌آوردم تا مبادا به دلیل نداشتن، احساس خجالت و شرمساری بکند.

****

در اوایل زندگی، نظر او این بود که وظیفه هر مرد این است که در کارهای خانه به همسرش کمک کند، اما من چون کمک او را در شستن ظروف نمی‌پسندیدم به او می‌گفتم نمی‌خواهم کار کنید، خودم می‌شویم. بچه‌ها که کوچک بودند، اگر نصف شب بیدار می‌شدند و گریه می‌کردند، مرا بیدار نمی‌کرد، بلکه بچه‌ را می‌گرداند تا آرام شود،‌ مگر اینکه خودم بیدار می‌شدم و بچه را از او می‌گرفتم و شیر می‌دادم.

****

آقای رجایی از فرصت چند ساله زندان، در جهت تکمیل و اصلاح روشهای خود در زندگی، بسیار استفاده کرده بود. از جمله،‌ پس از آزادی می‌گفت در زندان در مورد رفتار خود با بچه‌ها بسیار فکر کرده و از این رفتار یک ارزیابی کامل و دقیق نموده است. مثلاً می‌گفت من در زندان متوجه شدم سخت‌گیریهایی که در مورد کمال می‌کرده‌ایم بیجا بوده است و اضافه می‌کرد چقدر خوب بود آزادی عمل بیشتری به او می‌دادیم تا بعضی از رفتارها را به دلیل محدودیتی که برای او ایجاد کرده بودیم، مرتکب نشود.

****

تازه از عروسی خواهر زاده‌ام به منزل برگشته بودیم که تلفن زنگ زد. برادرم گوشی را برداشت و تا شنید که پرسید، خانم رجایی نیست؟ گوشی را به من داد و گفت، «مثل اینکه از دوستان آقای رجایی است.» گوشی را گرفتم و سلام کرد. جواب دادم. احوالپرسی مختصری کرد و چون تلگرافی حرف می‌زد، فکر کردم یکی از دوستان اوست که از زندان آزاد شده و دارد ما را خبر می‌کند. بدون اینکه خودش را معرفی کند گفت، «من آمده‌ام و مغازه حسن آقا بقال سر کوچه هستم.» باز من فکر کردم رمز می‌گوید و من باید این کدها را حفظ کنم تا در ملاقات آقای رجایی به او بگویم. پرسید، «خوب چیزی نمی‌خواهید بخرم؟» من تازه فهمیدم این خود آقای رجایی است که از زندان آزاد شده است. گفتم، «نه، چیزی نیاز نداریم.» توی فکر بودم که ایشان آزاد شده که دیدم زنگ منزل را به صدا درآورد. در را که باز کردم، دیدم با لباس زندان است و لباسهای خودش را داخل ساک گذاشته است.

****

قبل از اینکه آقای رجایی را دستگیر کنند، یک شب که در منزل،‌ نشریه مخفی سازمان مجاهدین را که به دلیل ارتباطی که با کادر مرکزی داشت، به او می‌رساندند مطالعه می‌کرد، ناگهان دیدم در فکر فرو رفته و حالت خاصی پیدا کرده است. پرسیدم، «جریان چیست؟» گفت، «اینها بسم‌الله الرحمن الرحیم را از روی نشریه خود انداخته‌اند.» بعد فهمیدم به آنها تذکر داده و آنها که داشتند جو بیرون را موقعیت سنجی می‌کردند تا اگر حساسیتی نباشد کلاً بسم‌الله را حذف کنند، وقتی متوجه حساسیت آقای رجایی شدند دستپاچه شده به او گفتند از دستمان در رفته و عمدی نبوده است،‌ ولی آقای رجایی به این حرکت با دیده تردید می‌نگریست تا اینکه به زندان افتاد. پس از اینکه قضایای انحراف عقیدتی سازمان بر همگان روشن شد، در زندان اوین در یک ملاقات به من گفت،‌ «از قول من به محسن بگو از این اتفاقی که برای من پیش آمده است خیلی ناراحت نباشد. کار خدا بود، چون اگر من در بیرون از زندان بودم و این قضیه تغییر مواضع سازمان پیش آمده بود،‌ سرنوشت من مثل مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف می‌شد. من زیر بار انحراف نمی‌رفتم و مرا هم مثل آنها از بین می‌بردند.

****

وقتی نشانه‌های تغییر مواضع در سازمان مجاهدین خلق دیده شد، از صحبتهایی که آقای رجایی می‌کرد این‌طور برداشت کردم که امید داشت اینها اصلاح شوند، چون هم کادر اولیه رهبری سازمان را از دوران دانشکده خود می‌شناخت و هم پس از دستگیری و اعدام آنها که رهبری به دست افراد جوان‌تر و کم‌تجربه‌تری رسید با آنها در ارتباط بود. نظرش این بود که اینها شروع کارشان است و کم تجربه هستند.

****

یک‌بار که فقط به بچه‌های کوچک زیر 9 سال ملاقات حضوری می‌دادند، دختر بزرگم را که نسبت به پدر علاقه خاصی داشت به بهانه اینکه سن او بالای 10 سال است، برای ملاقات نپذیرفتند و او هم از این جهت خیلی رنج کشید. وقتی دو تای دیگر که سنشان زیر 9 سال بود به ملاقات پدرشان رفته بودند ‌آقای رجایی یک شکلات به آنها داده بود و گفته بود از قول من به جمیله سلام برسانید و این شکلات را به او بدهید. این حرکت هر چند کوچک و معمولی بود، اما تأثیر زیادی روی جمیله گذاشت، چون می‌دید پدرش حتی در زندان به او توجه دارد و تا مدتها این شکلات را به عنوان یادگاری زندان پدر نگه داشت.

****

بعد از دستگیری آقای رجایی تا سه ماه از او کلاً بی‌خبر بودیم. پس از این مدت یک ملاقات مصلحتی به ما دادند آن هم با این خیال که از این ملاقات در جهت منافع خودشان استفاده کنند. چون قبل از ملاقات از من و خواهر ایشان سؤالاتی کردند که شاید چیزی دستگیرشان بشود ولی هیچ نتیجه‌ای نگرفتند. به آقای رجایی نگفته بودند ترا برای ملاقات می‌بریم. لذا ایشان تصور می‌کرد که مانند روزهای قبل دوره جدید بازجویی و شکنجه را در پیش رو دارد. وقتی ایشان را آوردند از صورتش پیدا بود که در این مدت نور ندیده است. بسیار لاغر و ضعیف شده بود. چون در این ملاقاتها خانواده‌ها معمولاً برای زندانی خود جز آب میوه نمی‌توانستند چیزی بیاورند ما هم همین کار را کردیم و در یک فلاکس چای که به اندازه دو لیوان می‌شد آب میوه آورده بودیم. وقتی آب میوه را در لیوان ریختیم که به آقای رجایی بدهیم به مأمورینی که ایشان را از سلول آورده بودند اشاره‌ای کرد و گفت، اول بدهید این آقایان بخورند بعد من می‌خورم.

****

وقتی ساواک کسی را دستگیر می‌کرد، بعد از چند ماه که او را شکنجه می‌داد و از او اعترافی می‌گرفت و مطمئن بود که همه حرفهایش را زده است، پرونده‌اش را برای محاکمه اول به دادگاه می‌فرستاد. پس از یک ماه محاکمه دوم را تشکیل می‌داد و برای زندانی حکم قطعی محکومیت صادر می‌کرد. پس از این زندانی را به زندان قصر یا زندان دیگری می‌بردند. وقتی دادگاه اول آقای رجایی تشکیل شد، برخلاف انتظار دیدیم دادگاه دوم او تشکیل نشد. چند ماه طول کشید و چون وضعیت خیلی غیر عادی بود، دچار شک و نگرانی شدیم. بعد متوجه شدیم ساواک، منیژه اشرف‌زاده که عضو سازمان مجاهدین خلق بود و تغییر ایدئولوژی داده بود و در زندان اوین محکوم به اعدام بود و به او قول داده که اگر علیه آقای رجایی اعتراف کند، یک درجه به او تخفیف می‌دهند و حکم اعدام او را به حبس ابد تبدیل می‌کنند. او هم فریب خورد و برای اینکه اعدام نشود،‌هر چه را که از آقای رجایی و سازمان می‌دانست برای ساواک بیان کرد. این اعترافات باعث شد آقای رجایی مجدداً به زیر شکنجه برده شود و این بار بر مبنای اطلاعات اشرف‌زاده تحت بازجویی قرار گیرد.

****

 

در سال 1342 که آقای رجایی در زندان بود، خواهرزاده او در منزل، پیش من و مادرش بود تا مردی در خانه باشد، چون مادر آقای رجایی خیلی از این واقعه ناراحت بود، گاهی ایشان را برای تنوع و تجدید روحیه به پارک هفت حوض نارمک که نزدیکی منزلمان بود، می‌بردیم. یک شب که به خانه بازگشتم، پس از چند دقیقه دیدم صدای در بلند شد. پشت در رفتم و گفتم، «کیه؟» جواب دادند، «آقای رجایی منزل هستند؟» گفتم، «خیر، مگر شما نمی‌دانید ایشان پنجاه روز است که دستگیر شده‌اند و در زندان هستند؟» کمی که صحبت کرد فوری فهمیدم خود آقای رجایی است که صدایش را تغییر داده و قصدش این است که با شوخی به منزل وارد شود. شوخی‌های او واقعاً جالب بودند. با خیلی‌ها شوخی می‌کرد. اما خودش نمی‌خندید. او محبتش را نسبت به فامیل و اقوام با شوخی اظهار می‌کرد. بعد فهمیدیم از زندان که بیرون آمده، چون دیده ما در منزل نیستیم در مغازه لبنیات فروشی سر کوچه نشسته است تا ما هر جا که رفته‌ایم،‌ برگردیم. بعد که دیده ما داریم به منزل می‌رویم، بلافاصله چند قدم با ما حرکت کرده و گذاشته وارد منزل بشویم که به صورت غیر منتظره‌ای همدیگر را نه در کوچه که در منزل ببینیم.

****

آقای رجایی با کادر مرکزی و رهبری اولیه سازمان مجاهدین خلق در ارتباط بود، اما هیچ‌گاه عضو سازمان نبود، ولی سازمان به عنوان یک واسطه مهم روی او حساب می‌کرد. زمانی که رضا رضائی از زندان فرار کرد و در خانه‌های تیمی مخفیانه زندگی می‌کرد، آقای رجایی مستقیماً با او رابطه داشت، به گونه‌ای که یک شب به منزل ما پناه آورد و آقای رجایی به‌رغم مخاطراتی که این کار داشت او را پناه داد. یک بار که رضا به منزل ما آمده بود، چون می‌خواست دنبال کاری برود و شک داشت که ساواک او را تحت نظر گرفته است یا نه، آقای رجایی لباس خود را به او داد، او هم قدری خود را گریم کرد و بعد من و آقای رجایی او را به عنوان یک مریض از خانه بیرون بردیم و جوری وانمود کردیم که دنبال نسخه او هستیم. بارها می‌شد که به خانه می‌آمدم و می‌دیدم که شرایط منزل تغییر کرده است و می‌فهمیدم که به فرد یا افرادی پناه داده است.

****

آقای رجایی به اصل مخفی‌کاری در مبارزه اعتقاد زیادی داشت. در ابتدا که احساس می‌کرد من باید زمینه و آمادگی بیشتری برای ورود در کار مبارزه پیدا کنم، از من خواست به تلفن‌ها پاسخ ندهم و از رفت آمد به منزل از او پرسشی نکنم. البته این برای من که همسرش بودم خیلی سنگین بود، ولی تحمل می‌کردم، تا اینکه کم کم نسبت به من اطمینان خاطر بیشتری پیدا کرد و مسائل مبارزه را با من در میان می‌گذاشت. بعد که دید من اصول مخفی‌کاری را رعایت می‌کنم، تدریجاً کارهای مهم‌تری را به عهده من گذاشت‌، از آن جمله، رونویسی یک جزوه بود که با مشقت زیاد نوشته می‌شد، چون هر لحظه امکان داشت ساواک در بزند و وارد شود، لذا اگر یک درصد هم احتمال می‌دادم، ساواک در می‌زند، فوراً باید آن را جاسازی می‌کردم.

****

ابتدا ملاقات با آقای رجایی غیر ممکن بود. ما هفته‌های متمادی به در زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌رفتیم ولی بی هیچ نتیجه‌ای و پس از ساعتها معطلی به خانه برمی‌گشتیم. پس از مدتی که اجازه ملاقات دادند به هرکس یک برگه ملاقات می‌دادند که آن را پر می‌کرد و در هنگام ورود از در نگهبانی زندان آن کاغذ را از او می‌گرفتند. من یک بار که اطراف را به دقت بررسی کردم کاغذ را به نگهبان ندادم، وقت ملاقات که شد، بدون اینکه نگهبان زندان که فردی به نام صارمی بود متوجه شود دوباره کاغذ را نشان دادم و نزد آقای رجایی رفتم.

وقتی ایشان را برای ملاقات مجدد آوردند، چون احساس کرده بود لابد ما از مسئولین زندان برای این ملاقات خواهشی کرده‌ایم خیلی نگران شده بود. من هم نتوانستم برای او توضیح بدهم که سر مأمورین زندان را کلاه گذاشته‌ و از غفلت آنها سوء استفاده کرده‌ام. دو، سه بار که این کار را کردم، دیدم چهره‌اش درهم کشیده شد و ناراحت به نظر می‌رسد و به من گفت، تو که الان ملاقات داشتی. چطور شد که دوباره آمدی و به تو ملاقات داده‌اند؟» من هم چون می‌دیدم با این ملاقات اضافی تا یک هفته بعد نگران است و از طرفی هم خیلی نمی‌شود آن وضعیت را توجیه کرد، این کار را تکرار نکردم.

****

آقای رجایی خیلی مقاوم بود، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی. سعی می‌کرد جسمش را با ورزش تقویت کند. کم می‌خورد، ولی صحیح می‌خورد، غذاهایی را می‌خورد که برا جسمش ضروری ولازم بود و همین مسئله باعث می‌شد که همیشه سالم باشد. کمتر به یاد دارم که مریض شده باشد، فقط سردرد بود که گاهی به آن دچار می‌شد. تا قبل از انقلاب که مسئولیتش کم بود، تحمل می‌کرد و قرص نمی‌خورد، چون معتقد بود قرص خوردن عوارض دارد، اما بعد از انقلاب با اینکه بسیار مقید بود قرص نخورد، قرص می‌خورد تا سردردش خوب شود و بتواند به کارها برسد.

****

برای اینکه بتواند همیشه درد مستضعفین را احساس کند با همه امکاناتی که داشت و می‌توانست از زندگی متوسطی برخوردار باشد، اما زندگیش را همیشه در سطح متوسط پایین نگه می‌داشت و در زندگی هر چیزی را سعی می‌کرد از متوسط آن بخرد نه درجه یک و نه بهترینش را. اگر با تشریفات مخالفت می‌کرد نه به آن دلیل که خودش غرق در آن شود. به آن حد رسیده بود که واقعاً طلا و خاک برایش یکسان بود.

او دنیا را سه طلاقه کرده بود واین را کسی می‌گوید که بیست سال با او زندگی کرد و رجایی برای او منافع مادی نداشت.

****

در دوران نخست‌وزیری که ترورهای منافقین اوج گرفته بود، همسایه‌ها بدون اینکه به ما چیزی بگویند برای پنجره بیرونی اتاق ما که در کوچه باز می‌شد توری فلزی خریدند و با میخ به جلوی آن کوبیدند تا مبادا منافقین از طریق آن به داخل اتاق نارنجک پرتاب کنند. ما نمی‌دانستیم کار چه کسانی است، ولی آنها خودجوش روی عشق و علاقه‌ای که به آقای رجایی داشتند این کارها را می‌کردند.

****

پس از انقلاب طبیعی بود به دلیل فعالیت و تبلیغات بعضی گروه‌ها و گروهکهای سیاسی، بعضی از جوانان و افراد فامیل نسبت به نظریات آنها، گرایشاتی پیدا می‌کردند که معمولاً در جلسات فامیلی که خود آقای رجایی مبتکر تشکیل آن بود، این نظریات مطرح می‌شدند. برخورد آقای رجایی با اینها در صورتی که تشخیص می‌داد گرایش‌شان به فلان گروهک غیر اسلامی به دلیل جوان بودن آنها و از روی کم تجربگی است،‌ این بود که با استدلال و منطق و ملاطفت، آنها را نسبت به خط مشی غیر صحیحی که برگزیده بودند،‌ آشنا کند و نظرات و تجارب خود را در مورد آن گروهک برای آنها بیان نماید. لذا دیده می‌شد که آنها پس از مدتی از آن طرز فکر بریده می‌شدند. البته اگر هم گاهی احساس می‌کرد این انتخاب عقیده انحرافی آگاهانه و حساب شده است، برخوردش به گونه‌ای دیگر بود.

****

یک‌بار که آقای رجایی از یک سفر کاری به تهران آمد و از فرودگاه یکراست می‌خواست به آمریکا برود تا در سازمان ملل سخنرانی کند،‌ از دفترش به منزل تلفن زدند و گفتند بارانی آقای رجایی را آماده کنید تا به فرودگاه ببرند. ما هم دیدیم یک لکه روی این بارانی است چون وقت نبود با بنزین لکه را برطرف کردیم بعد آمدند آن بارانی را که تا حدی بوی بنزین می‌داد بردند! آقای رجایی روی پوشاک و لباس خود خیلی حساس بود. آن موقع خیاطها یقه پیراهن و مچ زاپاس و اضافی درست می‌کردند و همراه لباس به مشتری می‌دادند ما هم وقتی یقه و مچ پیراهنشان خراب می‌شد آن را در منزل تعویض می‌کردیم، چون روی تمیزی لباسش خیلی حساس بود و اگر احیاناً لکه‌ای روی آن پیدا می‌شد، باید آن لکه را فوراً برطرف می‌کردیم. هفته‌ای دو بار پیراهنش را عوض می‌کرد. سه،‌ چهار پیراهن و دو دست کت و شلوار قهوه‌ای رنگ داشت که به تناوب از آنها استفاده می‌کرد.

 

****

پس از شهادت آقای رجایی، خواهرزاده‌اش که دیده بود ما در منزل حمام نداریم می‌گفت، برای من عجیب بود که می‌دیدم شما در منزل حمام نداشتید، اما دایی جان از حقوق خود به من قرض می‌داد تا در منزلم حمام بسازم. ایشان واقعاً از روی صداقت و عقیده این ایثارها را می‌کرد و من این را درک می‌کردم که هدف او این نیست که ما را محروم کند یا به ما بی‌علاقه است، بر عکس، در اینگونه مواقع غبطه می‌خوردم که چرا من این روحیه را ندارم.
انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon