داغ مُهر مِهر در دو راهی ننگ یا نیرنگ!
خبرگزاری تسنیم: بُرشکار است و هر روز ۸ ساعت فکر و خیال را در «خیاطخانه» اوین میبُرد و کار را تنها راه رهایی از فکر و خیال میداند؛ فکر روزهای خوش اول آشنایی با لیلی و خیال ننگ بیمهری لیلی و نیرنگ پولدوستیِ عشقش او را به سر حد جنون رسانده.
به گزارش خبرنگار انتظامی خبرگزاری تسنیم، ندامتگاه، زندان و یا هر اسم دیگری که رویش بگذاری، تفاوتی در اصل ماجرا و بلندی دیوارها و ضخامت درهای آهنی آن ایجاد نمیکند. ماجرایی که از درهای آهنی قطور و دیوارهایی بلند شروع میشود و تنها کمی آنسوتر بیخ دیوارهایی بلندتر و درهای آهنی قطورتر تمام میشود، ماجرایی که انجام تا سرانجامش چند قدم بیشتر نیست و تنها دلخوشی ساکنانش امید به حرکت کند عقربه لاغر و نحیف ثانیه شماری است که لحظهای تو را به پایان این کابوس پر از دیوار و میلههای فولادی نزدیک میکند و تنها برای یک آن، رویای سپید آزادی را در ذهن مجسم میکند.
ساعت 8 صبح است و سوز برف همراه با صدای کلاغها و حرکت دستهجمعی طوطیهای وحشی در آسمان خاکستری و ابری بالای سرت با «بکگراندی» از تصویر کوههای شمالی شهر تهران، تصور دلچسبی را در ذهنت مجسم میکند. بازدید از معروفترین زندان کشور آن قدر جذابیت دارد که ناخودآگاه تو را پیش از ساعت مقرر مقابل در بزرگ آهنی «اوین» بکشاند. حتی طولانی شدن زمان هماهنگیها، کنترل مدارک، بازرسی و تحویل تلفن همراه نیز نمیتواند از این جذابیت کم کند و برعکس ولع تو را برای دیدن آنچه پشت درها و در پس بلندی این دیوارهاست بیشتر میکند.
برای بازدید از کارگاههای تولیدی زندانیان از محوطهای باز عبور میکنیم؛ محوطهای که منظره کوهها و طبیعت پر دار و درخت اطرافش گرچه زیباست ولی وقتی سر میچرخانی و چهره خشن دیوارها و برجکهای نگهبانی در قاب تصویر چشمانت نقش میبندد، به صحت حرف آن پیرمرد زندانی که به قول خودش 4 سال است در این زندان پاگیر شده بیشتر پی میبری که میگفت: «در زندان بیشترین چیزی که آزارت میدهد صدای پرندگانی است که از ورای این دیوارها؛ در این آسمان زیبا سلانه سلانه جولان میدهند... دیوارهایی که تو را از زندگی چند متر آنطرفتر جدا کرده و در میان تصویر شلوغی شهر و آرامش کوه، تنها آه را نصیبت کرده...»
از حیاط هواخوری و رختهای شستهای که بر طناب آبی میان دو دیوار کجوکوله لم دادهاند رد میشویم و از شیب تند پلههای ورودی کارگاه کیف سازی سرازیر میشویم. ناخودآگاه تصویر همان پیرمرد زندانی در برابرم مجسم میشود که میگفت: اینجا هواخوری گرچه دلچسب است ولی بیشتر هواییات میکند...
از پیرمرد 62 سالهای که به گفته خودش «برای ضمانتی چند میلیونی و امضای رفاقت پشت چک نارفیق، 4 سال است که در زندان به سر میبرد» اوضاع کسب و کارش را جویا میشوم و او همانطور که بسته جا کارتیهای چرمی کارتهای اعتباری را درون سبد میچیند، دستی به کلاه پشمی روی سرش میکشد و عینک کائوچویی را روی صورتش کمی جا به جا میکند و میگوید: «این تنها سرگرمی من است و گرنه درآمد چندانی که ندارد... عایدی ماهانهام از این کار کمتر از 100 هزار تومان است!»
مهربانی چشمهایش از پشت عدسی ضخیم عینکش بیشتر به چشم میآید و او که انگار متوجه ناراحتی ما شده سریع جملهاش را پی میگیرد: «ولی ایرادی ندارد... 6 ماه دیگر مدت حبس و محکومیتم تمام میشود و دوباره بر میگردم سر خانه و زندگیم»
گرچه حکایت امروز تمام زندانیان، حکایت آه و افسوس خطای دیروز است ولی در گوشه و کنار این چهاردیواری، هستند زندانیانی که روایت آهِ چوب خوردن امروزشان از جنس ریختوپاش مهر و محبت دیروزشان است... در کارگاهی که بیش از 100 زندانی پشت چرخهای خیاطی نشستهاند، هریک بسته به سوز نیش روزگار، سوزن ندامت به زیر و بم تار و پود گذشته فرو میکنند.
مرد میانسالی که به گفته خودش 5 سال پاگیر شدنش پشت دیوارها و میلههای زندان را مدیونِ به گردن گرفتن17 سکه مهر و محبتی میداند که سالها پیش ارزانی همسرش کرده از تعیین نوبت مجدد رسیدگی دادگاهش میگوید. مردی که گرچه ورد زبانش غم خالی بودن جیبش از مهر است، ولی نَقل سوز دلش خالی بودن دل همسرش از مهر اوست...
مرد جوانی که به زحمت حاضر میشود سفره دلش را باز کند، از لحظات رویایی عاشقی دیروزش میگوید و کابوس گَس و پایانناپذیر این روزهایش؛ از خوبرویانی که سرشتشان را با بیمِهری دلشان گره زدهاند! از دلِ سنگی و بی مِهر لیلی دیروز و سنگینی بار مِهریه امروزش...
37 ساله است و گرچه با خندههای زورکی و دزدیدن چشمانش از رد نگاههای ما، میخواهد به ما بقبولاند که هنوز هم همان مجنون 11 سال پیش است، ولی تردید در انتخاب کلماتش و بغضی که هر از گاهی صدایش را میلرزاند و سرانجام رشته کلامش را قطع میکند بدجوری دستش را رو میکند...
دلتنگ و نگران تنها داراییهایش در این دنیاست؛ پسربچه 7 ساله و مادر 75 سالهاش؛ پسربچهای که 9 ماه است او را ندیده و مادری که با این سن و سال، هنوز دنبال پرونده او و ملاقات با قاضی است...
از قاضی پروندهاش گله دارد که بعد از 9 ماه از زمان دربند شدنش هنوز او را ندیده و اجازه حضور در جلسات دادگاه را هم به او نداده...
بُرشکار است و هر روز 8 ساعت فکر و خیال را در «خیاطخانه» اوین میبُرد و کار را تنها راه رهایی از فکر و خیال میداند؛ فکر روزهای خوش اول آشنایی با لیلی و خیال میان ننگ بیمهری لیلی و نیرنگ پولدوستیِ عشقش او را به سر حد جنون رسانده.
گرچه به قول خودش پس از 9 ماه دربند بودن، بدون صدور هیچ حکمی از سوی قاضی، هنوز تکلیفش مشخص نیست و معلوم نیست تا چه زمانی باید سنگینی بار محبت و مِهر گذشته لیلیاش را در پشت دیوارهای اوین به دوش بکشد ولی هنوز نسبت به لیلی دیروزش دلسرد نشده... لیلی دیروزی که این روزها پشت کوهی از سکه طلا و اجرتالمثل و نفقه و ... خود را پنهان کرده و حتی حاضر به صحبت با مجنون دیروزش هم نیست...
از میان چرخهای دوخت و زندانیانی که هریک داستانی بیهمتا در دل دارند میگذریم و باز به هوای آزاد بیرون باز میگردیم؛ هوایی که آزادیش بد جوری دل ساکنان پشت این دیوارها را هوایی میکند...
از محوطه اوین و درهای ضخیم فولادیش عبور میکنیم و در خیابانهای شهر و در میان انبوه میلیونی شهروندان اتو کشیده آن هضم میشویم ... شهروندانی که ناخودآگاه با قرار گرفتن هریک در قاب تصویر چشمانم، زیر لب این شعر در ذهنم تداعی میشود و گلایهمند از شاعری که سرود: «خوبرویان جهان مِهر ندارد دلشان، باید از جان گذرد هرکه شود عاشقشان... روز اول که سرشتند ز گِل پیکرشان، سنگی اندر گلشان بود همان شد دلشان»...
گزارش از انسیه آبشاری و محمد قربانی
انتهای پیام/