اشعریگری و تسلط اندیشه فقهی، کارکرد انضمامی فلسفه اسلامی را از میان برد
خبرگزاری تسنیم: قاسم پورحسن گفت: در کنار تفکر اشعری، غلبه نگاه فقهی هم در تنزل فلسفه در جهان اسلام مؤثر بوده است، فقها بودند که سهروردی را به قتل رساندند و فقها بودند که به حکومت موحدون فشار آوردند تا ابنرشد را به محله یهودیان تبعید کنند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، به موازات رویارویی سیاسی دنیای شرق و غرب در چند سده اخیر، مواجهه فرهنگی و اندیشهگی آن نیز نمود یافت و در این میان، شارحان فلسفه و حکمت صدرایی در صدد پاسخ به مسائلی برآمدند که فلسفههای جدید غربی مطرح کرده بودند. به هر حال این مواجهه سبب بالندگی و تکامل فلسفه صدرایی شد و برخی از این جزیان جدید با عنوان نوصدرایی یاد کردند. برخی آقاعلی حکیم را آغازگر مکتب نوصدرایی میدانند و معتقدند او اولین کسی است که در اندیشه خود فلسفه صدرایی را با فلسفه غرب درگیر کرده و کوشیده است تا به پرسشهای فلسفههای معاصر پاسخ دهد. اما بسیاری برآنند که وی تنها یک نقطه عطف بود و موسس حقیقی فلسفه نوصدرایی علامه طباطبایی است که فلسفه صدرا را با مکاتب ماتریالیستی، مارکسیستی و دیگر مکاتب نوظهور غربی درگیر کرد و شاگردانش این راه را ادامه دادند.
در هر حال امروز کمتر پژوهشگر حوزه فلسفه اسلامی است که فلسفه، مکتب یا حکمت «نوصدرایی» را نشنیده باشد. گرچه برخی دیگر بر آنند که شارحان صدرا در طول چند قرن گذشته هر یک به سهم خود سعی در تکامل فلسفه صدرایی و شرح و بسط آن داشتهاند و آنقدر استقلال فکری ندارند که بتوان در توصیف ایشان از «نو»صدرایی استفاده کرد. قاسم پورحسن، عضو هیئت علمی گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی و پژوهشگر حوزه فلسفه اسلامی معتقد است علیرغم مخالفت برخی با عنوان مکتب نوصدرایی، ما جریان نئوصدرایی داریم که در آن حجم بزرگی از تقریرات، تبیینها، ابتکارات و مناقشات را میبینیم که گرچه در درون سنت فلسفه صدرایی فکر میکنند، اما این گونه نیست که تابع و مقلد آن باشند و در این جریان کشمکش و مناقشههایی بین نئوصدرایی و خود ملاصدرا و حکمت او وجود دارد.
بخش دیگری از سخنان پورحسن به ارائه سابقه مواجهه فرهنگی و اندیشهگی دنیای اسلام و مشخصا ایران با دنیای غرب مربوط بود، زمانی که شارحان فلسفه و حکمت اسلامی و به ویژه متفکران صدرایی در صدد پاسخ به مسائلی برآمدند که فلسفههای جدید غربی مطرح کرده بودند؛ و اینکه پیشگامان و آغازگران مکتب نوصدرایی چه کسانی بودند که کوشیدند فلسفه صدرایی را با فلسفه غرب درگیر کنند و با مبانی فلسفه صدرا به پرسشهای امروز پاسخ دهند؟
به لحاظ اجتماعی و سیاسی ارتباط بین فلسفه غرب و شرق از زمان صفویه ایجاد شد و به لحاظ فلسفی در دوران قاجار و در درون مکتب تهران، با آقاعلی مدرس این مسئله صورت گرفت؛ اما پورحسن معتقد است که این مواجهه تنها یک آغاز و تلنگر بوده و نمیتوان آن را مواجهه جدی فلسفه غرب و فلسفه اسلامی در دوره جدید محسوب کرد. چرا که دیالوگ و مقایسه جدی شکل نگرفته است. اصل آشنایی ما با غرب با دارالفنون شروع میشود و زمانی که ما به طور جدی با فلسفه غرب آشنا شدیم، احساس کردیم که فلسفه غرب انضمامی است و از قِبَل آن گفتیم که فلسفه اسلامی انتراعی است. به عقیده من ذات فلسفه اسلامی این نیست که انتزاعی باشد و دغدغه فلسفه اسلامی اخلاق و زندگی است. اما مخالفتهایی که علیه عقل و فلسفه از زمان غزالی به بعد شکل گرفت، باعث شد که فلسفه اسلامی کارکرد انضمامیاش را از دست بدهد. این مخالفتها تا جایی رسید که چراغ فلسفه را رو به خاموشی برد و آنچه ما امروز از تداوم سنت فلسفه بیان میکنیم، هنوز زیر سایه سنگین انتقادات شدید غزالی و دیگران، به حیاتش ادامه میدهد.
*تسنیم: شما در سخنان خود اشاره کردید که ذات فلسفه اسلامی این نیست که انتزاعی باشد و مخالفتها با فلسفه باعث شد که فلسفه اسلامی کارکرد انضمامیاش را از دست بدهد و تأکید کردید که در دروه جدید تا حدی بازیابی در مطهری و طباطبایی اتفاق افتاده تا دوباره به تاثیرات، پیامدها و نتایجی که فلسفه در زندگی انسانها میتواند داشته باشد، برگردیم. آیا میتوان گفت که این بازیابی با روی کار آمدن صفویه و رسمی شدن مذهب شیعه و ظهور بزرگانی چون صدرالمتألهین، میرداماد، فیض کاشانی، میرفندرسکی و... اتفاق افتاده است؟ علت اینکه شما میفرمایید این بازیابی در دوره معاصر و با ظهور علامه طباطبایی و شاگردان ایشان از جمله شهید مطهری اتفاق افتاده چیست؟
این تلقی غلطی است که ما تصور کنیم این رویکرد با ورود صفویه شکل میگیرد. صفویه در میانه این جریان انتزاعی اندیشه درباره فلسفه است. یعنی بعد از سهروردی به معنای دقیق کلمه ما به ورطه انتزاعی تفکر کردن رفتیم. من سهروری را ادامه ابنسینا میدانم. در کتاب «ابنسینا و حکمت مشرقی» که به تازگی منتشر شده، بیان کردهام که دغدغه حکمت مشرقی، اساساً زندگی است و تا زمان سهرودی در درون حکمت مشرقی هستیم. گرچه مفرداتی از این مکتب بعدها در فرهنگ فلسفی ما تداوم دارد، اما پررنگ نیستند. سهرودی بخصوص در «هیاکل النور» خود میکوشد تا پاسخی به غزالی بدهد، این پاسخ در مکتب شیراز و در آرای مرحوم دوانی با عنوان «شواکل الحورفی شرح هیاکل النور» نیز پژواکی پیدا میکند، اما تاثیرگذار نیست.
تفکر اشعری و غلبه نگاه فقهی؛ دو عامل تنزل فلسفه در جهان اسلام
پس حقیقت این است که ما از پایان سده ششم به بعد ما این مسئله را میبینیم که به تدریج نیرومندی فلسفه در حال تنزل پیدا کردن است و فلسفه در حوزههای عملی به دلایل تاریخی تنزل پیدا میکند. من نهتنها تفکر اشعری را در این تنزل مهم میدانم، بلکه تسلط تفکر فقهی را هم در کنار دلایل دیگر مهم میدانم؛ یعنی در این دروه جریان فکر فقهی اهل سنت در حال گسترش است (جریان فقه حنبلی، مالکی و شافعی) و این تفکر فقهی با تفکر فلسفی و عقل خصومت دارد. باز فقه شیعه نسبت به مذاهب فقهی اهل سنت از مزایایی چون اجتهاد، مستقلات عقلیه و حتی به دیدگاه شهید صدر منطقة الفراغ برخوردار است و حتی به دیدگاه متفکران فقه شیعه، ما عقل (حداقل عقل مفتاحی و مصباحی) داریم.
اخباریگری عقلستیزتر از اشعریگری است
بنابراین من جریان فقهی در دوران ابنرشد را هم مهم میدانم. اصلا فقها هستند که سهروردی را به قتل میرسانند. فقها هستند که به حکومت موحدون فشار میآوردند که هر آنچه را که تحت عنوان فلسفه است، از بین ببرند و ابنرشد را به محله یهودیان تبعید کنند و تمام کتابهایش را بسوزانند. البته من میپذیرم که جریان فقهی، جریان غالبی است، اما در عین حال اینگونه نیست که جریان اشعریگری تا زمان مثلا ایجی به طول میانجامد و بعد متوقف میشود. بلکه بعد ما جریان اخباریگری در دوران صفویه به بعد را داریم که بسیار عقلستیزتر از جریان اشعری است. حداقل ابوالحسن اشعری خودش عنوان میکند که راه میانهای میرود.
یعنی حتی در جریان اشاعره میبینیم که غزالی، فخر رازی و شهرستانی به نوعی به عقل بها میدهند، اما مخالفتشان با عقل یونانی است، اما نکته مهم این است که در جریان اخباریگری و احاطه مجدد اهل حدیث، دیگربار کاملا مخالفت جدی با عقل را میبینید و عقل دیگر هیچ جایگاهی ندارد. عقلستیزی از دوره صفویه به بعد وجود دارد و ما نمیتوانیم بگوییم که بعد از دوره صفویه و رسمیت یافتن شیعه و از میان رفتن اشعریگری، عقلگرایی دیگر افول نکرده است.
سخن این بود که ما در دوره قاجار آشناییهامان شکل گرفت و سیدجمال به اندازه کافی به همراه رشیدرضا، کواکبی، محمد عبده و دیگران علل انحطاط ما را طرح کردند. علامه طباطبایی، مطهری، شریعتی، اقبال و... به اندازه کافی از این فهمی داشتند و نکته مهم این است که مرحوم علامه و مطهری و حتی اقبال و شریعتی، مهمترین علت این انحطاط و زوال را در گریز ما از عقل، جهالت و در عدم بیداری و آگاهی ما میدانند. این مهم است که بیداری و اگاهی با چه شکل میگیرد؟ بیشک با تفکر عقلی و تأملات عقلی شکل میگیرد، نه با اخباریگری، تفکیکیگری و اهل حدیث.
اینجا تنها جریان شریعت ظاهری است که شکل میگیرد، البته من نمیخواهم بگویم که جریان توجه به شریعت و ظاهر شریعت امر نادرستی است. چون بالاخره شریعت باتوجه به فهم عقلی است که باید فهم شود. شما هیچ راهی بجز عقل، برای فهم شریعت ندارید. پس عقل وجه معرفتی شریعت است، و وقتی کنار زده شود، جمود شکل میگیرد و انحطاط و خاموشی به وجود میآید. در دروه علامه طباطبایی به اندازه کافی این بیداری و آگاهی و تفتن به وجود آمده بود. لذا طرحی که علامه دارد این است که ما باید بر اساس نظریه اندراج، فهم فلسفی و آموزههای فلسفی را در زمان حیات انسانها به کار بگیریم؛ اعتباریات علامه بخشی از این تلاش مهم محسوب میشود.
در اعتباریات، بحثهای علامه هم درباره علم بشری، هم مدنیت، هم اعتبار اصل اجتماع و نسبت آن با اصل استخدام و هم بحثهای ایشان درباره ملک و حکومت بیان میکند، مهم است. علامه عنوان میکند که هرچقدر جامعه بشری پیشرفت کند، حجم اعتباریات آن هم افزوده میشود و شهید مطهری هم آگاهانه بسیاری از آموزههای فلسفی را در اجتماع مطرح میکند، حتی در بحثهای مربوط به عدل، شرور، خیرات، اخلاق، نظام تعلیم و تربیت و... . این البته دستاورد مبارکی است و میتواند قابل توجه باشد، ولی ما در این سی و چند سال سال باید بیش از این در تداوم سنت علامه و شهید مطهری توجه میکردیم که اگر نتوانیم تربیتمان را بر اساس اصول عقلانی شکل دهیم، این نظام تربیتی معیوب خواهد بود.
بنیادهای اصلی چنین نظام تربیتی باید حیات و تفکر عقلی باشد. در اخلاق هم همینگونه است؛ اگر پشتوانه اخلاق، عقل و شریعت نباشد، شریعتی که با عقل بتوان آن را دریافت؛ یعنی وجه معرفتی شریعت عقل باشد و نتوانیم با تامل عقلی، اخلاق را سامان دهیم، دستاوردی بیش از این نخواهد داشت که امروز داریم. در همه ساحتهای زندگی و مناسبات جمعی و حکومت این مسئله حاکم است. بنابراین کل ساحتهای حیات جمعی بشری را اگر نتوانیم بر اساس فلسفه و تفکر فلسفی سامان بدهیم، آن حیات عقلی، معقول، مطلوب و حیات فاضله که در اندیشه فلسفی و دینی ما وجود دارد، شکل نخواهد گرفت. البته این امر امکانپذیر است، درصورتی که توجه بدان داشته باشیم.
انتهای پیام/