تکرار آخرین گفتوگوی سید علیاکبر عدل جانباز تازه شهید شده با تسنیم
خبرگزاری تسنیم: ماجرای «خیبریها» ماجرای پیچیده هشت سال دفاع مقدس است. یکی از این خیبریها میگوید: خیبریها درس از خیبری گرفتند که مولایشان(ع) قهرمانش بود، خیبری قصه ما امروز شهید شده است.
خبرگزاری تسنیم : "خیبری دود ندارد؛ سوز دارد" این دیالوگ مشهور حاجکاظم در آژانس شیشهای هنگام گفتگو با سید علی اکبر عدل" مدام به ذهنمان خطور میکرد. سید علیاکبر بچه تهران و بزرگ شده نظام آباد است. در شانزده سالگی به جبهه رفته است و در 19 سالگی از ناحیه نخاع مجروح شده. مجروحیت نخاعش مربوط به عملیات بدر است و در خیبر هم حضور فعال داشته است. حالا یک جانباز هفتاد درصد است و سابقه 37 ماه حضور در جبهه را دارد با کلی خاطرات ناب از روزهای دفاعش از این مرز و بوم. برایمان از روزهای طلایی بدر و خیبر و والفجر میگوید و برخی از خاطراتش را با جزئیات روایت میکند.
با هیجان و کاملا رنگی، تمام وقایع را تعریف میکند. مکالمه بین افراد را با همان جوش و خروشی که اتفاق افتاده تکرار میکند. و حتی از لهجه همرزمانش در بازگویی خاطراتشان هم نمیگذرد.ادبیات خاص و بی نظیری دارد. از همان جنس ادبیات بی شیله و پیلهای که فقط در برخی از بچههای جبهه و جنگ میتوان یافت. اصلا انگار لهجه بچههای جبهه و جنگ منحصر به فرد است. و فرهنگ لغاتشان خاص. مثلا وقتی از لحظات خطر و کمین عراقیها حرف میزند، میگوید: "چرا بیدلیل کشته شویم. اقلا اول بکشیم بعد کشته شویم. اینطوری خوشگلتر است!" یا مثلا وقتی از تخصصش در مناطق جنگی یاد میکند میگوید: "کار ما هم در منطقه جنگی تخریب و انفجارات بود به شرط پودر شدن. ما را تحویل میدادند و پودر تحویل میگرفتند!" از اصطلاحات خاص هم زیاد استفاده میکند که خودش به آنها میگوید "اصطلاحات منطقه"؛ مثل دستکاری شناسنامه که او اسمش را "شناسنامه بازی" میگذارد.
خودش نظم مصاحبه را میچیند و عملیاتها را پشت هم روایت میکند. این جانباز سر افراز سرانجام بعد از تحمل 29 سال درد و رنج جانبازی روز پنج شنبه سوم بهمنماه به یاران شهیدش پیوست. و امروز پیکر مطهرش در خیل عظیم همرزمانش تشییع شد. گفتگوی تفصیلی تسنیم با این خیبری را که در اسفند سال 91 گرفته شده بخوانید:
* تسنیم: آقا سید علیاکبر اصلا چی شد گذرتان به جبهه افتاد؟
شانزده ساله بودم. آن زمان، یعنی در سال 60 چون اوایل جنگ بود، فقط سنین 18 سال به بالا را اجازه میدادند که بروند منطقه جنگی. من به یکی از دوستانم "علی جمشیدی" که بعدها در کربلای 5 شهید شد، گفتم چکار کنیم که بتوانیم برویم؟ او از من هم کوچکتر بود. فکر کردیم و گفتیم «شناسنامه بازی» کنیم. در شناسنامههایمان دست بردیم و سنمان را بالا بردیم. آن زمان من یک مقداری هم چاق بودم و هم به قول معروف قیافه غلط اندازی داشتم و سن بالاتر به چهرهام میخورد. رفتیم برای معرفی به جبهه و بالاخره موفق شدیم. اولین جایی که اعزام شدم منطقه کردستان بود؛ در واقع به کامیاران رفتم برای مبارزه با کومله و دموکرات. یک مدتی آنجا بودیم و یک ناسازگاریهایی به وجود آمد که مجبور شدیم از سپاه کامیاران بیرون بیاییم. آن موقع، اوایل جنگ، تشکیلات سپاه زیاد سروسامان نداشت مخصوصا در کردستان. از این مقر تا آن مقر راحت میرفتی و زیاد کسی کاری با شما نداشت. کافی بود یک اطلاعات جزئی از مقر داشتیم آن وقت اجازه ورود هم میدادند.
از کامیاران که بیرون آمدم رفتم به مناطق عملیاتی جنوب. اوایل سال 61 بود که به عملیات آزادسازی خرمشهر نزدیک میشدیم. قبل از آزادسازی خرمشهر، مجروح شدم و رفتم برای مداوا به مشهد و به این ترتیب نتوانستم در ازادسازی حضور داشته باشم.
کومله و دموکرات، یا سر میبریدند یا گوش و بینی و لبهای بسیجیان و پاسداران
بعد از جریان مجروحیت، آماده شدم برای عملیات رمضان در مناطق پاسگاه زید و حمیدیه. تا به آنجا برسیم دیر شده بود و بخشی از عملیات گذشته بود. ولی باز هم به مراحل آخرش رسیدیم. مجددا از ما خواستند که اگر میتوانیم برگردیم به کردستان برای آزادسازی شهر بوکان(سقز-بوکان) که دست کومله و دموکرات افتاده بود. عملیات ازادسازی تاریخ 8/8/61 بود و حدودا چهار روز طول کشید. آن زمان در کردستان، حزب کومله و دموکرات حرکات ناشایستی انجام میدادند. کارهایشان جوانمردانه نبود. بچههای سپاه و بسیج یا سرباز را که میگرفتند برای اینکه در دل مردم وحشت بیندازند، یا سر میبریدند یا گوش، بینی یا لبهایش را میبریدند. میخواستند هر جا صحبت از حزب کومله شود، مردم با وحشت یاد کنند. بعد از آزادسازی شهر بوکان یک درگیری در یکی از محورهای بوکان پیش آمد و کار به جایی رسید که شخصا خودم دنبال کومله و دموکرات میکردم. در زمانی که داشتم با اسلحه دنبالشان میکردم پیش خودم میگفتم که اینها همانهایی هستند که مردم میگویند سر میبرند؟
آغاز سری عملیاتهای والفجر
بعد از مأموریتم در کردستان مجددا به تهران برگشتم. خودم را برای جنوب آماده کردم. نزدیک عملیات والفجر مقدماتی شدیم که در بهمن 61 بود. مناطق عملیاتی والفجر مقدماتی، تپه دوقولو، شرهانی و فکه بود. من آن زمان در گردان حنظله بودم و تیپ محمد رسول الله(ص). محمد رسول الله(ص) در آن زمان هنوز به لشگر کامل نرسیده بود. تیپ هم در زمان حاج احمد متوسلیان تشکیل شد. حاجی وقتی به لبنان رفت و اسیر شد. فرماندهی افتاد دست شهید چراغی و بعد از او حاج همت؛ عملیات شروع شد و آن زمان چون منطقه آنچنان سامان نگرفته بود و ستون پنجم وجود داشت، وقتی تغییر و تحولی در منطقه جنگی صورت میگرفت، سریع دشمن متوجه میشد. آنها دست ما را خوانده بودند و خیلی راحت به اهدافشان میرسیدند. عملیات میل بابمان نبود.
لشگر دوباره بازسازی شد. به قول آن آیه که میگوید "و اعدوا لهم ماستطعتم من قوه" مجددا خود را بازسازی کردیم. و آماده شدیم برای والفجر1 که در فرورین و اردیبهشت سال 62 بود. والفجر 1 نسبت به مقدماتی بهتر بود. هرچند که لو رفت. اما چون تجربهها بیشتر میشد خوب بود. هماهنگ کردن و ساماندهی دادن به لشگر و نیروها، توی محورها چگونه رفتن، اطلاعات-عملیات و... همگی قوت گرفته بود. وقتی جنگ شروع شد که کسی آموزش ندیده بود. یک زمانی یک پادگان امام حسن(ع) و یک پادگان امام حسین(ع) داشتیم. که بچههای بسیج اول در آنجا آموزش میدیدند و بعد اعزام میشدند به منطقه جنگی. در منطقه جنگی، سلاحهای مختلفی وجود دارد. یک بسیجی، در آموزشی نهایتا کار با یک کلاش و یک آرپیجی بلد بود. دیگر خیلی هنر میکرد خمپاره را هم بلد بود. آن هم نهایتا در این اندازه که خمپاره را بیندازد اصلاحا در لوله بخاری. دیگر اینکه چگونه تنظیم کند و کجا بیندازد را بلد نبودند. اما کم کم در این عملیاتها آبدیده میشدند.
اولین بار که در زندگیام خجالت کشیدم
در این عملیات والفجر1، بعد از شروع شدن عملیات. گوشهای دشمن حضور داشت که به نیروها خیلی مسلط بود و سخت میشد بتوانیم شکارش کنیم. فرماندهای به نام "شهید مرشدی" داشتیم که در همان عملیات هم شهید شد. 30 یا 40 نفر بودیم که ما را پشت تپهای جمع کرد و گفت برادرا! ما میخواهیم آن تانکی را که آن گوشه هست خفه کنیم. این از اصطلاحات منطقه بود. چه کسی میآید این را شکار کند؟ آن زمان، خیلی خسته بودیم. بعد از چند روز کار سخت و بدو بدوهای منطقه، به آنجا رسیده بودند. خلاصه بچهها هر کدام به طرفی نگاه میکردند. این وسط یک پسر پانزده ساله دستش را بالا گرفت و گفت: "برادر مرشدی! من میروم." شاید من توی زندگیم خیلی خجالت نکشیده باشم. ولی آن شب خجالت کشیدم. این بچه بلند شد و با دوستانش روبوسی کرد. نارنجک را به دست گرفت و ضامنش را کشید و خود را نیم خیز نیم خیز، حدود سی متر جلو برد. نزدیک تانک که میشد دوشکاچی او را دید. و بعد دو تا گلوله وسط سرش زد. در جا افتاد و نارنجک هم منفجر شد. آن بچه درس قشنگی به همه داد. درس از خودگذشتگی و ایثار؛ نمیدانم این نسلهای امروز این چیزها را میفهمند یا نه.
یکبار، نزدیکیهای صبح و درگیری خیلی شدید بود. دیدیم صدای ناله و یا صاحب الزمان میآید. دیدم یکی از رفقایمان بود به اسم سید نورالدین که مجروح شده بود و ذکر میگفت. رفتیم جلو و گفتیم سید! بیا ما میتوانیم تو را ببریم. عراقیها دارند میآیند. میگفت یا صاحب الزمان! لااله الا الله! نه! بقیه را ببرید. میگفتیم: بگذار ببریمت. اینجا جای تعارف نیست که. میگفت: نه بقیه مجروحین را ببرید. یکی دو تا از بچه ها را توانستیم ببریم عقب. برگشتیم بالای تپه، نگاه کردیم دیدیم عراقیها دست سید نورالدین را بستهاند و آمادهاش کرده و دارند میبرند. حاضر شد آنجا بماند و اسیر شود و مجروحان دیگر بروند. خودش هم بعد از آزادی از دنیا رفت.
آن عملیات هم تمام شد با تمام خاطراتش و ما برگشتیم تهران و بعد از مدتی تابستان همان سال 62 دوباره به منطقه آمدیم. خودمان را آماده کردیم. از لحاظ جسمی و نظامی باید بیشتر ساخته میشدیم. به هر حال روی منطقه جنگی هم اسم قشنگ دانشگاه را گذاشته بودند. خودسازی هم شرط بود. معنویت هم؛ حالا شوخیهای منطقه یک طرف به قول اقای ده نمکی، کارگردان اخراجیها گوشه کوچکی از مناطق جنگی شوخیهایی بود اما به جایش از خودشان ایثار و گذشتهایی نشان میدادند. و در مراسمات دعا مخصوصا، که خودسازی و معنویت بود، این بچهها چنان اشک میریختند و گریه میکردند که ما با اینکه خودمان در آن جمع بودیم اما بچه ها را که در آن حال میدیدیم، لرزه به انداممان میافتاد. مثلا بچهای که فقط پانزده یا شانزده بهار از زندگیش گذشته چگونه سجده و عبادت میکند. مگر چه گناهی کرده که اینگونه اشک میریزد؟ اینها بهترین و صالحترین بندگان خدا در مناطق جنگی بودند و درسهای خوبی دادند. منطقه جنگی نه تنها برای جنگ، از لحاظ خودسازی هم بهترین مکان بود.
وقتی به جای تیر با سنگ بچهها را خلاصی میزدند
خود را برای والفجر4 آماده کردیم. والفجر 2 و 3 در مناطق دیگر انجام شده بود. مناطق 1904 و پنجوین بود. این عملیات بسیار خوب بود. قلههای بسیار بزرگی در مسیر این عملیات بود. اگر الان بروید آن ارتفاع بزرگ را نگاه کنید. پیش خودتان میگویید این بچهها سی سال پیش، این ارتفاع قله را در نیمههای شب چگونه بالا رفتند؟ خیلی سخت بود. توکل به خدا، اعتقاد و هدف باعث شد بچهها بتوانند بروند. نمونههای گذشتشان را که گفتیم زیاد بود. مجروحان زیادی در طول عملیات یک گوشه جمع میشدند. در این عملیات اکثرا پیشرفت داشتیم ولی گاهی هم پیش میآمد که در مسیر، حدود 100 یا 200 متر باید به عقب بازمیگشتیم. و در واقع یک عقب نشینی داشتیم. در یکی از شبهایی که آنجا عملیات شد. شب دوم یا سوم والفجر4، صبح به چشممان میدیدیم که عراقیها به جای آنکه با تیر بچهها را خلاصی بزنند با سنگ این کار را میکردند. چون میدیدند که از آن طرف ارتفاع ما میبینمشان، برای آنکه وضعیت روحی ما را به هم بریزند، سنگهای بزرگی در دستشان میگرفتند و با آن سنگها در سر بچهها و مجروحین میکوبیدند و میکشتند.
این عملیات هم با شهدا و مجروحینش به پایان رسید و به تهران بازگشتیم. یک مدتی استراحت کردیم و برگشتیم جنوب به پادگان دوکوهه و خودمان را برای عملیات خیبر آماده کردیم.
و اما خیبر...
و اما خیبر... در اسفند 62 عملیات خیبر انجام شد. در والفجر4 و مابعد آن دیگر کارم تخریب و انفجار بود. در والفجر یک و به قبل از آن تک تیرانداز بودم. در عملیات خیبر دیگر همگی پخته و باتجربهتر شده بودیم و بهتر میتوانستیم اوضاع را تشخیص دهیم. وقتی داشتیم در یکی از محورها راه میرفتیم یک دژی بود به اسم "دژ العماره" که ما اسمش را گذاشته بودیم "جاده معلم". انتهای دژ میدان مین بود و ابتدایش هم یک جایی را درست کرده بودند که اگر بچهها مجروح میشدند، میبردند آنجا تا آمبولانس بتواند بچهها را بردارد و ببرد. فرمانده دستهای به نام محمد قنبری داشتیم. یکی از این شبها که ما داشتیم میرفتیم برای کارهای عملیاتی. یک جایی نزدیک درگیری فرمانده دسته گفت: بایستید. بعد پشتش را به جمع کرد و گفت من نگاهتان نمیکنم. ببینید 50 متر دیگر مانده. هر کسی بریده، ترسیده یا نمیتواند، برگردد. من نمیبینمش. ما به خودمان نگاه کردیم و گفتیم ما که این همه در عملیات بودهایم و ترس دیگر معنی ندارد. یک نگاهی به سمت چپم کردم دیدم که چند نفری دارند میروند. از رفقا بودند. صدایشان کردم. گفتم فلانی! کجا داری میروی؟ قنبری، فرمانده گردان شنید و گفت: "عدل! به تو ربطی ندارد. فرمانده منم. " دیگر چیزی نگفتم.
در خیبر، مرا موج انفجار گرفت
رفتیم جلو. همان اول کار که میخواستیم عملیات انجام شود و ملحق به گردان دیگری بشویم. یک نوع آرپیجی به نام آرپیجی زمانی زدند. این آرپیجی زمانی را هر موقع میزدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر میشد. موج انفجار داشت. اول کار یکی از این آرپیجیها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. موج انفجار هم سر و هم کمرم را گرفت. کج ماندم و دیگر نتوانستم صاف بایستم. درد هم در سرم افتاده بود. نیروها رفتند و من با آن حالم ماندم. کنار دژ و حور الهویزه، آن هم در تاریکی شب. باتلاق هم بود. خیلی سخت میتوانستم بفهمم اطرافم چه خبر است. کمی به بیراهه زدم. خوردم به باتلاق و پاهایم در باتلاق فرو رفت. خیلی سخت پاهایم را بلند میکردم. قدم سوم و چهارم بود که دیدم پوتین به پاهایم نیست و در باتلاق جامانده است. در آن تاریکی وقتی داشتم به زور خود را عقب میکشیدم، دیدم یکی مچ پایم را گرفت. ترس در وجودم آمده بود. نه میتوانستم سرم را برگردانم. نه میتوانستم بپرسم کی هستی. بالاخره با یک سختی برگشتم و دیدم یکی از رزمندگان است که فقط مقدار کمی از صورتش از باتلاق بیرون است. یعنی کاملا زیر باتلاق مانده بود و فقط میتوانست به زحمت بگوید کمک. گفتم: "برادر! تو داری پای من را هم میکشی. الان با تو در باتلاق فرو میروم. پایم را ول کن تا بتوانم کمکت کنم." پایم را که ول کرد تا آمدم با آن حالت خمیده کمکش کنم، دیدم دیگر چیزی معلوم نیست. فرو رفته بود. بالاخره با یک اوضاعی یک نفر پیدا شد در میانه راه و کولم کرد و به عقب بازگرداند. این خاطره در خیبر بود.
اگر خدا نخواهد، کسی کشته نمیشود
قبل از اینکه در شب دوم یا سوم من مجروح شوم، سه یا چهار تخریبچی بودیم که مأمور شدیم به گردان عمار که فرماندهاش قبل از اینکه شهید بشود حاج لشگری بود. وقتی رفتیم، میدان مین پیدا شد و اطلاعات-عملیات گفت و خود را آماده کردیم برای پاکسازی. یکی از دوستان به نام "امیر ذبیحی" میدان را تمیز کرد. فرمانده لشگری پرسید خیالمان راحت باشد که تمیز است؟ گفتم بله و خودم هم مجددا شروع کردم میدان را چک کردن تا آخر.
از همان جایی که فرمانده نیرو را خوابانده، ابتدای میدان مین تا انتهای آن، یک چیزی حول و حوش 25 یا 30 متر بود. بعد از میدان مین هم سیم خاردارهای بود و بعد از آن یک کانال و پشت آن هم یک خاکریز بود. ما که بچههای تخریبچی بودیم و داشتیم کار میکردیم آنطرفمان را خبر نداشتیم که چه خبر است تمیز کردیم و طنابهای معبر را هم زده و آماده کردیم.
گفتیم که ما میدان را پاک کردهایم پس چرا عمل نمیکنید. در همانجا شنیدم که حاج لشگری داشت پشت بیسیم میگفت: نه حاجی! نه! ما عمل نمیکنیم. چون آن طرف دوشکاست. به محض اینکه پایمان را در معبر بگذاریم، بچهها را تکه تکه میکنند. از جایی که حاج لشگری نشسته بود تا بیست و پنج متر آن طرفتر که میدان مین، سیم خاردار، کانال و پشتش خاکریز بود. فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد. موقع عقب نشینی دیدیم از همان طرف صدای تیر میآید. ترسیدیم. همه توی کانالها خوابیدند. دیدیم 5 یا 6 نفر از آن طرف آمدند در معبر. کمی که نگاه کردیم و آمدیم با تیر بزنیمشان دیدیم که سربند یا ابالفضل و یا ثارالله دارند. فهمیدیم خودی و از بچههای تیپ الغدیرند. مال شیراز؛ پرسیدیم چطور از سمت عراقیها آمدید؟ مگر اینجا عراقی نیست؟ گفتند چرا برادرا، اگر خدا بخواهد کسی کشته نشود نمیشود. گفتیم جریان چیست؟ گفتند ما محور دیگری بودیم. و در آن محور عملیات میکردیم که پنج شش نفری مسیرمان را گم کردیم. آمدیم و خوردیم پشت این عراقیها و دیدیم جنب و جوش میکنند. گفتیم حتما یک خبری هست. رفتیم جلو و کمی تیزبازی درآوردیم و فهمیدیم نیروهای ما آن طرف خاکریزند و عراقیها منتظرشان هستند. از پشت آنها را بستیم به رگبار و وقتی مطمئن شدیم که نیروهای خودی هستید، آمدیم پیش شما؛
چرا عراقیها؟ خودم میکشمت!
یکبار یادم هست دستور عقب نشینی آمد. گردان دوید. حالا وسط دویدنها خمپاره هم میخورد و چند تا شهید و چند مجروح هم دادیم. دوستی داشتیم به نام "محمد بحری" که دست چپش معلول بود. بچه شوخ طبعی هم بود. بیست، سی متری دوید و بعد درازکش خوابید. به او گفتم: "محمد! پاشو عراقیها دارند دنبالمان میکنند." گفت: "من نمیتوانم بیایم." گفتم: "الان همهمان را میکشند." گفت: "بگذار بکشند." گفتم: "اسیر میشویم." گفت: "بشویم." من هم دیدم که اینطور رفتار میکند، اسلحه کلاش را آماده کردم و گفتم: "چرا عراقیها؟ خودم میکشمت." اسلحه را گرفتم کنارش و یک گلوله در کردم. چشمانش را باز کرد و گفت "یا حضرت عباس!" بلند شد دید شوخی نیست و دوید. همان موقع هم یک اردنگی و یک پس گردنی هم از من خورد. دیگر نفهمید چطوری بدود. چند روز بعد که دیدمش گفتم: "چطوری؟" گفت: "اکبر! اگر آن روز آن تیر و پس گردنی را نمیزدی، معلوم نبود الان کجا بودم."
من در مرحلهی بعدش با آرپیجی زمانی، موجی شده و سر و کمرم مجروح شد و بیمارستانی شدم. و بیشتر از این در خیبر نماندم. خود را آماده کردم برای عملیاتهای بعدی.
* تسنیم: قبل از خیبر هم حاج همت را میشناختید؟
بله، در والفجر 4 هم ما در منطقهای در کردستان بودیم. که عملیاتی نبود. منطقهای بود که بچهها آموزش میدیدند. به نام منطقه "قلاجه"؛ حاج همت یکبار آنجا آمد. اتفاقا آن روز نهار، ساچمه پلو داشتیم و حاج همت هم با ما غذاخورد. مرد بسیار دلیر و باهوشی بود که در همان عملیات خیبر شهید شد و ترکش نصف سرش را برد.
* تسنیم: شهید همت در همان عملیات خیبر شهید شد. شما در همان زمانی که منطقه بودید خبر شهادتشان را شنیدید؟ چطور خبرش به شما رسید؟
بله، بعد از ظهر بود. همت فرمانده لشگر بود. وقتی خبر شهادتش را شنیدیم افسوس خوردیم که چرا این عزیز را از دست دادیم. اما باعث تضعیف روحیه نشد. حاج همت یک ستون بود و واقعا بچههای لشگر، از صمیم قلب دوستش داشتند. کل لشگر برایش اشک ریخت نه یک گردان و دو گردان. امثال همت را هم در جنگ زیاد داشتیم. مهدی و حمید باکری، شهید محمد بروجردی، عباس کریمی، متوسلیان، حی و حاضر آن دوران، محمد کوثری و امثال اینها؛
* تسنیم: چرا عملیات خیبر یک ابتکار جدید در جنگ تحمیلی بود؟
به خاطر پل است. این پلی که جهادسازندگی ساخت. گفتم این عملیات پیروزیهای خوبی داشت. یک عاملش این بود که این پلهای شناوری را که جهاد درست کرد خیلی راحت از این طرف جزیره بچهها را عبور میداد. ماشینها و حتی تانک هم از روی آن عبور میکردند. این باعث پیشرفت بچهها شد. شناورهای بزرگی ساخته بودند که یکی از ارزنده ترین کارهای خیبر این بود. به غیر از شجاعت و گذشت بچهها این هم به پیشرفت بچهها کمک کرد. خیبر در واقع اولین عملیات آبی–خاکی بود.
* تسنیم: آقای عدل! خیبریها چه ویژگی دارند که برجستهشان میکند؟
درس از جنگ خیبری گرفتند که مولایشان(ع) قهرمانش بود و با توکل بر خدا درِ خیبر را بلند کرد. متکی بر آن روحیه، این عملیات هم انجام شد. یعنی وقتی معنویت بالا باشد و توکل به خدا وجود داشته باشد، خدا کمک میکند. میگوییم جنگ حق علیه باطل، در این مسیر پیروزی از آن کیست؟ در صدر اسلام هم خیلی از این جنگها بود و در زمان رسول الله(ص) و امیرمومنان(ع) خیلی کشته دادیم. پیرو همانها همین عزیزانی که در هشت سال دفاع مقدس بودند و بهترین مردان خدا بودند با گذشت و ایثار و فداکاری نقش آفرینی کردند. من و یکسری از بچهها در منطقه به این بچهها میگفتیم، "رعنا جوان" و "شیرین زبان"؛ واقعا از دیدنشان لذت میبردیم. افراد خیبر هم از همان آدمها بودند.
* تسنیم: از عملیات بدر بگویید.
عملیات بدر هیجانش خیلی بالاتر از عملیاتهای دیگر بود. ما خودمان را آماده کردیم. درست یکسال هم آموزشهای سنگین دیدیم که به آن "نیمه رنجری" میگفتند. عملیات در محورهای مختلف شروع شد. جزیره مجنون سمت العماره، بصره مرحله سوم این عملیات بود که من به اتفاق یکی از دوستانم به نام "نجف" که او هم تخریبچی بود، مامور شدیم به گردان کمیل. راه افتادیم.
چند کیلومتر پشت عراقیها، بدون اسلحه
ساعتهای 12 یا 1 نیمه شب بود، در محوری باید عملیات انجام میشد، که ما تخریبچی آن بودیم و اگر به میدان مین برمیخوردیم باید آن را خنثی میکردیم تا گردان برود جلو و کارش را انجام دهد. من وسط گردان بودم. از کنار دژ که رد میشدیم انگار که یک نفر زده باشد پس سرم، که برو بالای دژ را یک نگاهی بینداز. آن زمان من چاقتر شده بودم. بالای دژ رفتیم، دیدم فرمانده گردان، یک نیم دایره دارد بچهها را میبرد در محاصره تانکها، خلاصه با تجربهای که داشتیم، نیمه دیگر گردان را من نگه داشتم و گفتم بنشینید. گفتم فرمانده را صدا بزنید بیاید. فرمانده را خبر کردند. به او گفتم: مرد مومن!نیروها را داری کجا میبری؟ بالای دژ برو و یک نگاهی بینداز. بالای دژ را نگاه کرد و سریع دستور داد کنار دژ بچهها سنگر روباهی بزنند. (به اندازه یک نفر زمین را میکندند و به آن سنگر روباهی میگفتند.) من آن موقع دو شب بود که نخوابیده بودم. خیلی خسته بودم. به رفیقم نجف گفتم که تا بچهها سنگر میزنند میخواهم نیم ساعت بخوابم. گفت بخواب خیالت راحت باشد. از دژ یک ده متری زدم توی بیابانی. یک کپه سنگ درست کردم مثل بالشت و سرم را گذاشتم رویش و خوابیدم. یک موقع به خودم آمدم دیدم که هیچ کس نیست. حتی نجف هم با گردان رفته و من را وسط بیایان رها کرده. حالا شب قبلش هم چون خیلی خسته بودم، نفهمیده بودم که از کدام محور آمدهایم اینجا.
صبح تیمم کردم و نماز را خواندم و بعد یک نگاه به چپ و نگاهی به راست کردم. بعد تصمیم گرفتم به سمت چپ بروم. همین طور رفتم. گفتم چرا به منطقه خودمان نمیرسم. نگو از کنار دژ گذشته و چون خواب آلوده بودم ندیدم و رد شدهام. رفتم و یک جاده آسفالتی دیدم. گفتم خدا را شکر! منطقه خودمان است دیگر. کمی که جلوتر رفتم دیدم یک تابلوی سبزرنگ آنجاست که نوشته "العماره شمال و بصره جنوب". دیگر دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. یک چیزی حدود چندین کیلومتر پشت عراقیها بودم. رنجرهایشان هم نمیتوانستند اینگونه بروند که من رفتم. از شانس بد من، اسلحه نداشتم، فقط یک سرنیزه داشتم و سیم چین برای تخریب. نشستم و منطقه را نگاه کردم. پیش خودم گفتم من به سمت غرب آمدهام حالا باید برگردم به سمت شرق. سر نیزه را هم درآوردم و در دستم گرفتم و ترسان و لرزان به راه افتادم. در میانه راه یک دهی دیدم.
آمدم عقبتر دیدم صدای پچ پچ میآید. گفتم لابد عراقی هستند. کمی جلوتر رفتم دیدم سی یا چهل نفر از نیروهای خودمان هستند. دیدم رفیق خودمان مسئولیت آن 30 یا 40 نفر را بر عهده دارد. نامش "پشت کوهی" بود که ما به او میگفتیم "استاد"؛ از همان فاصلهای که دیدمشان شروع کردم به صدا زدن. استاد پشت کوهی من را دید و شناخت.
لگد به در؛ نارنجک؛ رگبار
به بچهها که رسیدم یک خستگی در کردم و بعد پشت کوهی گفت: "حاج اکبر! میخواهیم این ده را پاکسازی کنیم. این نیروها را میدهم دستت، ده را سریع پاکسازی کنید و بعد بکشید عقب." نیروها را جمع و جور کردم و گفتم: "برادران بسیجی! آقایون تیربارچی! آقایون آرپیجیزن! آماده." بعد گفتم: "برنامهمان لگد به در، نارنجک و رگبار، تا پاکسازی صورت بگیرد." بچهها هم شروع کردند. دائم لگد میزدند به درها و بعد نارنجک و بعد رگبار؛ خلاصه دیگر کار به جایی رسید که از ده چیزی باقی نمانده بود.
ده پاکسازی شد.گفتم: "آقایون تیربارچی و آقایونی که اسلحه دستشان است فقط درختان بیرون ده را بزنید." گفتند: "چرا درخت بزنیم؟" گفتم: "شما بزنید بعد میگویم. بالای درختها را بزنید." شروع کردند بالای درختان را زدن. و این عراقی ها مثل میمون از درختان پایین میریختند. یکسری هم زودتر میپریدند پایین که کشته نشوند.
یک تنه با 17 اسیر عراقی
خلاصه در نهایت از آن ده و از آن درختان، 17 اسیر عراقی گرفتیم. آوردیمشان کنار استاد پشت کوهی و گفتیم: "اینها را چکارشان کنیم؟" پشت کوهی گفت: "حاج اکبر! باید تنها اینها را از اینجا ببری جزیره مجنون." گفتم: "من نمیتوانم." گفت: "تو اگر تربیت شده مایی میتوانی." 17 اسیر را جمع کردم و حرکت کردم. آن زمان من مقداری عربی هم بلد بودم. الان دیگر فراموش کردهام. چون از این موضوع چیزی حدود 27 یا 28 سال میگذرد. خلاصه 50 یا 60 متری دور شدم. به آنها گفتم پوتینها و لباسهایتان را دربیاورید. بعد کمی پامرغی بردمشان؛ بعد از آن گفتم کلاغ پر بروید و بعد سینه خیز بردم و به این وسیله آن قدرت و توان اولیه و انرژیشان را گرفتم، تا بتوانم از پسشان بربیایم و خطایی به سرشان نزند. چون هفده نفر به یک نفر خیلی سخت بود. همان اول هم که این کارها را ازشان خواستم فهمیدند که با چه اعجوبهای طرف هستند. مسیرمان را میرفتیم. قبلا توانسته بودیم چند نفر از نیروهای گارد صدام را هم دستگیر کنیم یکی از اینها بین این 17 اسیر بود. آنها غولهای بزرگی بودند. مچ دستشان دو یا سه برابر دست ما بود. یعنی اگر یک دانه مشت همانجا در سر من میزدند میمردم. ولی ترس در جانشان بود و این کارها را نمیتوانستند انجام بدهند. این اسیر درشت هیکل، وقتی داشت رد میشد دائم با آن سبیلهای تا بناگوشش برمیگشت و چپ چپ به من نگاه میکرد. دیدم خیلی من را نگاه میکند و میخواهد عکس العملی نشان دهم. من هم برایش یک خرناس شیری کشیدم. وقتی خرناس برایش کشیدم دیگر تا خود جزیره مجنون سرش پایین بود و نیازی هم نشد برایش حتی اسلحه بگیرم.
بقیه آن اسرا همانطور سرشان پایی بود و راهشان را میآمدند. مقداری که میرفتیم دیدم صدای العطششان بلند شده. قمقمهام را درآوردم. پر آب بود. دادم اسیر اول بخورد دیدم آمد سر بکشد و همه را بخورد قمقمه را از دستش قاپیدم. به عربی بهشان گفتم که بخش بخش؛ قمقمه را دستم گرفتم و در دهانشان میریختم. کمی برای یکی و کمی دیگر برای بعدی و همینطور تا هفدهمی، آب را رساندم. دریغ از اینکه خودم حتی یک قطره بخورم. هفدهمی که آب را خورد قمقمه را نشانشان دادم که خالیست و حتی یک قطره هم ندارد. و خودم هم تشنهام.
با یک بدبختی بعد از دو سه ساعت رسیدیم به جزیره مجنون. بین کانال آب و دژ، یک فاصله ده متری خالی بود و پناهی نداشت. انتهای کانال آب باید این ده متر را یک جوری میدویدیم و خودمان را میرساندیم به آن طرف دژ که کانال آب بود به طوریکه عراقیها ما را نزنند. به بچههایی که آن طرف دژ ما را میدیدند گفتم: "بچهها بروید ده متر پایینتر از دژ و روی سر عراقیها آتیش بریزید تا بتوانم این اسرا را رد کنم." بچهها هم همین کار را کردند و شروع کردند به تیراندازی به سمت عراقیها و به این ترتیب یکی یک ردشان کردم. وقتی این مسیر را پشت سر گذاشتیم . آمدم دیدم دو تا از این اسیران عراقی همانطور که مرا نگاه میکنند، زدند زیر گریه. برای این اسرا قبل از اینکه بیایند در منطقه جنگی، عراقیها تبلیغات زیادی کرده بودند. که ایرانیها شما را میکشند و سرتان را میبرند. بدرفتاری با شما میشود و اذیت و آزارتان میکنند. یعنی تبلیغات دروغ؛ وقتی در عملیات بدر اسیر شدند، فهمیدند که آن تبلیغات خلاف واقعیت است.
* تسنیم: مجروحیتتان از ناحیه نخاع کی اتفاق افتاد؟
در عملیات بدر تیر به نخاعم خورد. پاتک شروع شده بود. ما هم شروع کردیم به تیراندازی کردن. سه یا چهار نفر بچه بسیجی بودند سمت راستم و ترسیده بودند. سمت چپم هم نیرو نبود. اینها کپ کرده بودند و بلند نمیشدند کمک کنند. در حینی که من دست تنها عراقیها را میزدم یک تیر به دستم خورد. اهمیت ندادم. در حین صحبت به بچهها برای اینکه بلند شوند و کمکم کنند دوباره یک تیر دیگر خورد نزدیک ترقوهام. بعد هم تیر آخر خورد به نخاعم. یک تیر از تیربار گرینوف بود. از پهلو رفت داخل بدنم. دنده را شکست و وارد نخاعم شد. بعد از آن هم بیهوش شدم. این ماجرا برای 23/12/63 بود در منطقهای سمت العماره-بصره، جزیره مجنون و هورالهویزه. که وسعت بالای منطقه بدر بود. چند روز دیگر مجروحیتم 28 ساله میشود. دستم اوایل فلج شده بود. سه یا چهار ماه برادرهایم امیر و حمید با این دستم کار کردند تا راه افتاد. چون زمانی که فلج شدم سرم و یک دستم فقط کار میکرد.
* تسنیم: آقای عدل! گفتید چند وقت دیگر سالگرد مجروحیتتان 28 ساله میشود. تحمل این بیست و هشت سال سخت بود؟
برای من نه؛خداییش را بخواهید ابتدا که فهمیدم معلول شدم، از این بابت تحملش برایم سخت بود که دیگر نمیتوانستم برگردم منطقه؛ و از آنجا به بعد، روش زندگیم دیگر باید عوض میشد. میبایست با معلولیت زندگی کنم و با دنیای معلولیت بسازم. خب این نوع زندگی با زندگی ادم سالم فرق میکرد دیگر.
اما بعد از این دیگر عادت کردم. ادامه تحصیل دادم و دانشگاه رفتم. رشته ادبیات خواندم. شاغل بودم. یازده دوازده سال کارمند بنیاد بودم. در این مدت، وصلت ناموفقی هم داشتم. سالهای سال خودم زندگیم را اداره کردم. آشپزی و خریدم را انجام میدادم.
* تسنیم: هنوز با بچههای جبهه و جنگ در ارتباطید؟
بله، یادوارهها را میرویم. ماهی یکبار هیأتهای گردان خودمان را داریم و میرویم. بچهها میآیند اینجا و سر میزنند. تلفن میزنند و جویای احوال میشوند. سالهای سال است که رابطه داریم.
بچههایی که شرایط من را دارند گهگاهی چون شرایط جسمیشان طوری نیست که بیایند و بمانند ولی میآیند و سر میزنند. گاهی اگر شرایط برایم مناسب باشد. خودم میروم آسایشگاهی که بودم؛ آسایشگاه بقیه الله؛ آخر زعفرانیه؛ نزدیک آسایشگاه ثارالله؛ به بچهها سر میزنیم و میآییم.
* تسنیم: گله و انتظاری هم از کسی دارید؟
این خاطرات را برسانید به نسلهای آینده که بفهمند که سی و چند سال قبل بچههایی بودند و کارهایی کردند تا امروزیها راحت زندگی کنند. جان دادند. اسیر و مفقود شدند. شهید و مجروح شدند. اینها باید به گوش مردم برسد که چه کارهایی در آن دوران انجام شده است.
ما وظیفهمان اینست که این خاطرات را بگوییم و این نسلها هم باید گوش کنند. و جنگ را باور کنند. حالا امروز کسی یا ما را باور دارد یا ندارد. یا قدرشناس هست و یا نیست. یا احترام میگذارد و یا نمیگذارد. حالا بگذریم از دورانی که بی احترامی ها دیده شد، بچهها ناحقیها دیدند، قضاوتهای بد دیدند...
صالح ترین افراد در جنگ بودند. باید درس از فداکاریها و گذشت و ایثارشان گرفته شود. نسل جدید باید بتواند اگر یک روزی دوباره همچین اتفاقی افتاد، همان کارهایی را بکنند که گذشتگانشان کردند. بهشت زهرا را شما نگاه کنید. از بچه سیزده چهارده ساله آنجا خوابیده است تا پیرمردی که ما آن زمان بهش میگفتیم "حبیبابنمظاهر". قطعهها را نگاه کنید که چقدر شهید دارد. این فقط تهران است. حالا شهرستانها که بیشتر. منطقه عملیاتی به آن وسعت و بزرگی از غرب تا جنوب ایران شوخی نیست. عملیات کردیم و راه به راه مجروح و شیمیایی و کشته دادیم.
در آن زمان، یکسری در همین شهرها خوش گذران بودند و به جنگ اهمیت نمیدادند. همانها الان شرمنده خودشان هستند. خیلی بد است. وقتی یک سر میروند به بهشت زهرا(س)، شاید رویشان نشود که به قطعه شهدا نگاه کنند و خجالت بکشند.
همه دوست دارند کاری کنند تا موقع مرگ شرمنده خودشان نشوند. من الان آمادهام. هر موقع عزرائیل بیاید و جانم را بگیرد نگرانی ندارم. مرگ ترس دارد، ولی آنطور که دیگران میگویند هم نیست. آمادهام. همین چند وقت پیش نزدیک بود بروم .حالم بد شد و بردنم بیمارستان. وقتی مرا میبردند توی راه همه توصیههایم را هم کردم، ولی دوباره برگشتم. امروزیها هم خودشان میدانند دیگر. دیگر به گونهای نیست که نیاز باشد نصیحتشان بکنیم. نسلها خیلی هوشیار و بیدارند. فقط خداکند خودشان را به آن راه نزنند.
گفتگو: نجمه السادات مولایی
انتهای پیام/