فرجام تجدد؛ تمامیتخواهی، جنگهای جهانی و پایان غرب
خبرگزاری تسنیم: بنا بر نظر هایدگر، پوزیتیویسم و علمزدگی جدید به طور فزاینده انسان را در مغاک سرگردانی فرو میبرد، زیرا بنیاد آن بر متافیزیکی استوار است که هر لحظه، بیش از پیش، هستی را فراموش میکند.
خبرگزاری تسنیم؛ علیرضا جباری دارستانی
مارتین هایدگر فیلسوف آلمانی، در طول زندگی فکریاش، بویژه پس از انتشار «هست و زمان» (1927) عمیقا به فکر نقد، واسازی یا تخریب متافیزیک غربی پرداخت. در آراء او میتوان به سه دوره متافیزیکی اشاره کرد: متافیزیک یونانی (افلاطون-ارسطو)، متافیزیک رومی-مسیحی، متافیزیک مدرن (دکارت-نیچه). هایدگر افلاطون را موسس متافیزیک قلمداد میکند و فلسفه او را سرآغاز تاریخی میداند که سرانجامش نیستانگاری روزگار ماست. به اعتقاد هایدگر اندیشه متافیزیکیِ افلاطون با ارسطو متافیزیکیتر شد (اگر چه او اعتقاد داشت ارسطو یونانیتر از افلاطون است)، اما حضور بیواسطه هستی، در دوره متافیزیک رومی-مسیحی بیش از دوره یونانی مورد غفلت قرار گرفت، زیرا پارادایم فکری این دوره، هستی را از حیطه طبیعت بیرون راند و به جهانی متعالی و البته کاملا دستنایافتنی برد. اینها مقدمات دورهای را فراهم آوردند که بر مبنای نظر هایدگر، دوره بیخانمانی و نیستانگاری کامل است: «متافیزیک مدرن».
هایدگر در بحث از دوره اخیر میپذیرد که تجدد(مدرنیته) بر علیه ایمان و هستیشناسی مسیحی قد علم میکند، اما مقابله، در برابر متافیزک منطوی در آن دوره نیست، بلکه اتفاقا دوره اخیر متافیزیکیتر از آن است. او تلاش می کند تا نشان دهد که مدرنیته نتیجه پس نشستن یا تقلیل یافتن هر چه بیشتر هستی در یک افق ثابت ذاتا متافیزیکی است، به نحوی که در آن انسان به جای خدای ناپیدا و تحلیل رفته مسیحیت، در بنیاد هر هستندهای مینشیند و از این رو -انسان- به عنوان کانون هر هستیشناسی ای لحاظ میشود. او معتقد بود که پسنشستن یا غفلت از حضور فعال هستی در مسیحیت قرون وسطی، پایههای خودِ مسیحیت را سست کرد و انسان به عنوان اساس هر گونه هستی جای خدا را گرفت و بدینترتیب در این دوره فرض بر این است که آنچه براستی «هست» انسان در مقام فاعل خودآگاه و خودبنیاد (سوژه) است.
طبق باور هایدگر از آنجا که در این دوره انسان، خویشتن را به عنوان اساس هستی درک میکند، هستی واپسین بقایای رمز و راز را که در هستیشناسی اصیل یونان باستان (هستیشناسی غیرمتافیزیکی پیشسقراطی) داشت، از دست میدهد و دیگر نمیتواند حیرت آور و اندیشهبرانگیز باشد. لذا او دوره کنونی را دورهای اندیشناک میداند که اندیشناکترین امرِ آن، این حقیقت است که "ما همچنان نمیاندیشیم".
بر طبق دیدگاه هایدگر تجدد از خودبنیادی (سوبژکتیویته) با نسبت سوژه ای-ابژه ای که مشخصه اصلی تجدد است، آغاز شد و در نیستانگاری(نیهیلیسم) جهان تکنولوژی، تمامیتخواهی(توتالیتاریسم) و جنگهای جهانی پایان میپذیرد. او معتقد است تجدد(مدرنیته) اوجِ نیستانگاری یعنی "غیابِ کاملِ هستی" است؛ در تجدد، هستی به کلی ناپدید میشود و با پایان یافتن تجدد، تاریخ غرب و متافیزیک هم به فرجام خواهد رسید.
فارغ از این دیدگاه هایدگر که معطوف به نظریه «پایان تاریخ» است، آنچه در نظر او اهمیت دارد، این است که «تعیین کننده تاریخ غرب از نظر او پرسش از هستی و پس نشستنهای مکرر آن است»؛ او در "نامه درباره انسانگرایی" نوشت : «هستی خودش را میدهد و در همان حال امتناع مینماید.» این معنا همان ذات تاریخ در مقام تقدیر (geschick) است. تاریخ در نظر هایدگر نه سلسلهای از علتها و معلولها و نه شکفتگی و بسط آزادی انسان یا توسعه وسایل تولید، بلکه تقدیر خود هستی است. هایدگر تقدیر را در اینجا از مفهوم یونانی (moira) به معنای «نصیب» یا «قسمت» و همچنین به معنای «راز کشنده» و «امر ناگفتنی» و بنابر نظر هزیود «مولود شب» میگیرد که سرچشمه تاریک و اسرار آمیز «تغییر» است. تغییری که برای هستندگان تعیین افق میکند ولی خود ورای آن افق باقی میماند.
به نظر هایدگر، تاریخ به عنوان تقدیر از هستی میجوشد و پیش میرود و راز درک ناشده آن، انسان را به سوی قلمرو خاصی از پاسخها هدایت میکند، با حفظ خویش در تقدیر، ادوار تاریخ را رقم میزند و هستیشناسیهای متعدد را با اخلاق و سیاست ملازمشان در دل تاریخ وضع میکند. هایدگر برای اظهار این نکته تلاش میکند که حیات بشری و تاریخاش با همه ابعاد آن از «آپوریا» (مسئله دشوار یا لاینحل) یا رازی ناشناخته سرچشمه میگیرد و به پیش میرود. از این نظر علم و دانش بشری که در عصر جدید بر مبنای آموزهای موهوم در قالب پوزیتیویسم قد علم میکند، هرگز نمیتواند پاسخگوی مسائل و نیازهای حیات بشری باشد. از منظر هایدگر پوزیتیویسم و علمزدگی جدید به طور فزاینده تنها انسان را در مغاک سرگردانی فرو میبرد ، زیرا بنیاد آن بر متافیزیکی شکل گرفته که در هر لحظه، بیش از پیش، هستی را فراموش میکند.
انتهای پیام/