جزئیات لحظه به لحظه ورود امام از زبان محسن رفیقدوست
خبرگزاری تسنیم: شیرینترین جملهای که من از امام شنیدم، در خیابان یادآوران ــ شهید رجایی ــ فعلی است که آن زمان منطقهای بسیار محروم بود، وقتی امام آنجاها را با آن محرومیت دیدند، رو به سید احمد آقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم».
به گزارش خبرگزاری تسنیم، محسن رفیقدوست در وبسایت شخصی خود، جزئیات لحظه به لحظه ورود امام را منتشر کرد:
بزرگان شورای انقلاب خبر دادند که امام دوازده بهمن به میهن باز خواهند گشت و در جلسات شورای انقلاب، بازرگان با بختیار برای تحویل فرودگاه مهرآباد و هرچه بهتر برگزار کردن مراسم استقبال رایزنیهایی کرده بود. روز دهم رفتیم و ترمینال یک فرودگاه مهرآباد را تحویل گرفتیم. با شهید محمد بروجردی قرار گذاشتیم که تا زمان آمدن امام بهجز بچههای انقلابی کسی به فرودگاه مهرآباد نیاید. شهید بروجردی هم عدهای از بچهها را برده بود در پشتبام شیروانی و نگهبانی گذاشته بود تا مشکلی پیش نیاید.
امام اعلام کرده بودند که از فرودگاه به بهشت زهرا ــ علیها السّلام ــ خواهند رفت. ما هم انتظامات را به دو دسته تقسیم کرده بودیم که دسته اول انتظامات داخل بهشت زهرا و دسته دوم مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا را بهعهده گرفته بودند. فرماندهی دسته اول با مرحوم شهید حاج صادق اسلامی و فرماندهی دسته دوم با آقای احمد توکلی بود و من بهعنوان مسئول تدارکات موظف بودم 75 هزار بازوبند انتظامات تهیه کنم. برای این کار با چند نفری از افراد که میتوانستند این اقلام را درست بکنند تماس گرفتم تا اینکه چند نفر پیراهندوز و مهرزن را به مدرسه رفاه آوردیم و پارچه و نوار بهاندازه کافی در اختیار آنها گذاشتیم و درواقع به هر زحمتی که شده، اقلام و اتیکتهای لازم را فراهم آوردیم. با این حال سیر قضایا طوری پیش رفت که همهچیز از دست انتظامات خارج شد و انتظامات اصلاً مفهومی نداشت. مسئولان شاخهها بازوبندها را یازدهم بهمن تحویل گرفته میان افراد توزیع کردند و ما توانستیم انتظامات سازمان یافتهای را شکل دهیم؛ البته چنانکه گفته شد خود مردم انتظامات را بهعهده گرفتند و نیاز چندانی به انتظامات سازمان داده شده ما احساس نشد.
شب یازدهم بهمن بچههای اسکورت به منزل ما آمدند، ولی چون منزل ما گنجایش آنها را نداشت به خانه باجناقم در خیابان هفده شهریور رفتیم و شب را در آنجا گذراندیم. شهید محمد بروجردی رئیس اسکورت با افرادش آنجا بودند. آنشب یک شب رؤیایی بود، هیچکس تا صبح نخوابید و همه بیدار بودیم، چون فردا قرار بود مرجعمان، امام(ره) تشریففرما شوند. فکر کنم در همه کشور کمتر کسی بود که آنشب خواب به چشمش بیاید. ما، در خانه باجناقم، مدام در حال نماز و نیایش بودیم و با خدایمان راز و نیاز میکردیم تا اینکه صبح موعود فرا رسید.
صبح زود از خواب برخاستم و ماشین بلیزر را روشن کردم و پس از خواندن «آیة الکرسی» و «وَإِن یَکادُ» بهسوی فرودگاه به راه افتادم. ساعت 6 به فرودگاه رسیدم. هنوز کسی نیامده بود، ولی دیدم که دو نفر پاسبان از نیروهای خودمان دم در فرودگاه ایستادهاند که آنها را مرخص کردم. چون قرار نبود آنروز کسی در آن مکان باشد. چون برای استقبال کنندگان کارت فرستاده بودیم و قرار نبود هرکسی به داخل فرودگاه راه داده شود، نیروها را دم در متمرکز کردیم. ما فرودگاه را سامان داده بودیم که کمکم مهمانهایمان هم آمدند.
روز 12 بهمن هواپیمای حامل حضرت امام در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست. قبل از اینکه امام از داخل ترمینال بیرون بیاید، دیدم که مجاهدین خلق میان روحانیون ایستادهاند، به همین دلیل روی پلهها رفتم و گفتم: صف اول باید روحانیون باشند. برای اینکه کارم را تکمیل کنم رفتم دست اسقف مانوکیان، خلیفه ارامنه را که در صف سوم بود گرفتم و به صف اول آوردم و به این ترتیب، مجاهدین خلقیها و منافقین به صفوف دوم و سوم رفتند.
ما پیوسته اخبار مربوط به فرود هواپیما را از برج مراقبت میگرفتیم و با آنها در ارتباط کامل بودیم. وقتی که هواپیما به زمین نشست ابتدا قرار نبود کسی بهروی باند برود و فقط آقای مطهری رفتند و با ایشان (امام) هم پایین آمدند. بعد از آن امام به سالن کوچکی که در چند متری محوطه باند بود و ما آن را بهزور نگه داشته بودیم، تشریف آوردند. ازدحام جمعیت بهگونه ای بود که مدام افراد غش میکردند و می افتادند. از افرادی که غش کرد؛ شاهحسینی از اعضای جبهه ملی (مسئول بازار جبهه ملی) بود. شلوغی بهحدی بود که نه توقف امام در آن مکان کوچک میسربود و نه امکان اینکه امام را از این مکان بیرون ببریم وجود داشت. چون مردم بیرون می آمدند و نمیگذاشتند امام سوار ماشین که دم در پارک شده بود شوند؛ بنابراین تصمیم گرفتم امام را دوباره به باند ببریم، تا بعد ماشین را بهسوی باند بیاوریم و امام همانجا سوار شوند. امام بهسوی باند بازگشتند و چند دقیقه صحبت کردند و بعد فرمودند: «وعده ما بهشت زهرا»، من هم پریدم ماشین را کنار باند آوردم. همان زمان که من ماشین (بلیزر) را میآوردم دیدم که امام و حاج سید احمد آقا سوار یک بنز شدند که مال نیروهای هوایی بود، بلافاصله رفتم و ضمن عرض ادب گفتم: آقا، شما قرار است در این ماشین بنشینید. آقا فرمودند: «چه ضرورتی دارد؟» عرض کردم: این ماشین کوتاه است و جمعیت زیاد، بنابراین ما یک ماشین بلند برای شما در نظر گرفتهایم که مردم بتوانند شما را ببینند. در همین هنگام شهید عراقی به کمکم آمدند و به امام گفتند: آقا، شما تشریف بیاورید عقب این ماشین بلیزر سوار شوید؛ بنابراین امام از آن ماشین پیاده شدند و در ماشین ما نشستند.
ما قرار گذاشته بودیم در ماشین بلیزر، آیتالله مطهری در صندلی عقب کنار امام بنشیند. هاشم صباغیان هم بیسیم به دست پشت سر امام بنشیند تا اوضاع را کنترل کند. آقای مطهری وقتی که امام سوار ماشین شدند، گفتند: نمیآیم، و سوار نشدند و خودشان به بهشت زهرا رفتند، ولی آقای هاشم صباغیان عقب بلیزر نشسته بود. وقتی که آقا خواست سوار شود، من گفتم: آقا، عقب بلیزر سوار شوید. که امام فرمودند: من میخواهم جلو بنشینم. دم در ماشین، امام رو به من کردند و با اشاره به صباغیان گفتند: «بهجز احمد و من کس دیگری در این ماشین نباشد»، آقای صباغیان گفتند: من مأموریت دارم، اما امام قبول نکردند و بالاخره فرمودند: پیاده شوید، و آقای صباغیان پیاده شدند.
بعد از آنکه امام همراه احمد آقا سوار ماشین شدند، بهطرف بهشت زهرا به راه افتادیم. گروه اسکورت، آنچنان که سازماندهی کرده بودیم، در دو طرف ماشین قرار گرفتند و من وسط آنها بودم. این گروه اسکورت تا دم فرودگاه کارشان طبق برنامه بود، ولی همین که به خارج از فرودگاه رسیدیم، همهچیز به هم خورد، چون مردم ماشین امام را احاطه کرده بودند، بدین ترتیب اگر اسکورتها هم بودند دیگر فایدهای نداشت.
اولین جایی که ماشین توقف کرد در میدان فرودگاه بود. مسیر باند تا میدان فرودگاه را که دویست متر بیشتر نبود، بهدلیل ازدحام مردم بهزحمت طی کردیم. همین که در میدان متوقف شدم فهمیدم که اگر لحظهای در حرکت تردید کنم اصلاً نمیتوانم امام را به بهشت زهرا برسانم. چون هرآن ازدحام جمعیت بیشتر میشد؛ بنابراین تصمیم گرفتم به هیچ وجه توقف نکنم و هرگونه توقف اجباری را بشکنم و به راه خود ادامه دهم. در طول مسیر از فرودگاه تا بهشت زهرا امام آرام در ماشین نشسته بود، در حالی که لبخند محبت آمیز روی لبانشان بود و مدام به احساسات مردم با لبخند و تکان دادن دست پاسخ میدادند. در بعضی از مسیرها، امام اسم مسیر یا مکان خاصی را میپرسیدند و من جواب میدادم. اولین جایی که امام پرسیدند میدان انقلاب بود که فرمودند: اینجا کجاست؟ و من گفتم که میدان انقلاب، در حالی که قبل از آن، به آن میدان، 24 اسفند میگفتند. وقتی که به دانشگاه تهران نزدیک شدم جمعیت متراکم بود و ازدحامشان بیشتر. حضرت امام آنجا هم پرسیدند: «اینجا کجاست؟» و من گفتم که دانشگاه تهران است. ایشان فرمودند: «مگر قرار نیست ما برویم دانشگاه و پایان تحصن علما را اعلام کنیم؟» من گفتم که اکثر علما به فرودگاه رفته بودند؛ گذشته از این، نمیشود توقف کرد و باید حرکت کنیم و ایشان موافقت کردند.
در جلوی دانشگاه تهران تراکم جمعیت بهحدی بود که اصلاً ماشین روی دست مردم بود و بر اثر فشار مردم چپ و راست میرفت، ولی همین که یک لحظه احساس کردم ماشین از دست مردم رها شد، پدال گاز را گرفتم و حرکت کردم و به خیابان امیریه پیچیدم. یکی از نکات جالب در مسیر، این بود که عدهای بهاصطلاح مسابقه دوی ماراتن گذاشته بودند و من هرلحظه آنها را کنار ماشین میدیدم. نکتهای دیگر اینکه در میدان منیریه، یکی از بچههای آن منطقه دستگیره ماشین را گرفته بود و مرتب قربان صدقه امام میرفت. و به شاه و کس و کار او فحشهای رکیکی میداد که من مدام او را نهی میکردم، ولی امام میفرمود که حالتش طبیعی نیست، و من یکباره ترمز کردم و دستگیره ماشین از دستش رها شد.
شیرینترین جملهای که من از امام شنیدم، در خیابان یادآوران ــ شهید رجایی ــ فعلی است که آن زمان منطقهای بسیار محروم بود.
وقتی امام آنجاها را با آن محرومیت دیدند رو به سید احمد آقا کردند و گفتند: «ببین احمد، من با این مردم کار دارم». در آنجا، جلوی من مینیبوس رادیو و تلویزیون بود و پشت سرم یک بنز بود. مردم فکر میکردند امام در بنز است، بنابراین بهسوی بنز هجوم میآوردند و یکبار میدیدند که ماشین حامل امام دور شده و بعد میدویدند. گاهی من خودم با اشاره به مردم میفهماندم که امام در این ماشین نشستهاند. در طول مسیر؛ چهار، پنج بار در تنگنا قرار رفتم. بعضی مواقع مردم روی ماشین میرفتند و اطراف ماشین را احاطه میکردند و باعث میشدند هوا کمتر به ماشین برسد و گرم شود. در این مواقع کولر ماشین را روشن میکردم، ولی زود میبستم، چون میترسیدم که امام سرما بخورند. یکی دو بار هم امام فرمودند که کولر را باز کنم. یکی دو بار احساس میکردم که دستهایم از شانههایم جدا میشود و در اختیار بدنم نیست، ولی هر بار که امام میفرمودند: «آرام، آرام، اتفاقی نمیافتد»، مثل اینکه یک ظرف آب سرد به سرم میریختند و آرام میشدم و حرکت میکردم.
در طول مسیر، هیچجا جمعیت کم نمیشد و من تخمین میزنم که بین شش تا هشت میلیون نفر در این مسیر سی و چهار کیلومتری از امام استقبال میکردند. وقتی که به بهشت زهرا رسیدیم دیگر در آنجا مردم گاهی خودشان ماشین را حرکت میدادند و فرمان گاهی از دستم خارج میشد. لحظه به لحظه تراکم جمعیت بیشتر میشد تا اینکه به نقطه آخری رسیدیم که امام پیاده شدند و دیگر ماشین هم خاموش شد. از قرار معلوم بچهها هماهنگ کرده بودند که هلیکوپتر بیاورند و در پانصد متری آخرین محل توقف بلیزر قرار دهند و در باقی مسیر، امام را با هلیکوپتر بردند، من از این مسئله خبر نداشتم که قرار است هلیکوپتر بیاورند.
حاج سید احمد آقا در همان انتهای خیابان شهید رجایی بیهوش شده بود و بعد از مدتی به هوش آمده بود. حال من هم یک بار به هم خورده بود، ولی امام کاملاً سالم و بانشاط بودند. وقتی که به بهشت زهرا رسیدیم من و حاج سید احمد آقا نشسته بودیم که امام خواستند در ماشین را باز کنند. من قبل از آن که به فرودگاه بیاییم میلهای را کار گذاشته بودم که اگر دستگیره هم باز میشد، در ماشین باز نمیشد و باید آن اهرم را فشار میدادی تا در ماشین باز شود. وقتی امام دیدند در ماشین باز نمیشود، فرمودند که در ماشین را باز کنم. قرار بود معظمله به قطعه هفده تشریف ببرند. مردم اطراف ماشین ازدحام کرده بودند و ممکن بود اگر امام پیاده میشد، جان ایشان به خطر بیفتد؛ بنابراین در برزخ عجیبی گیر کرده بودم. از یک طرف امام با دستگیره ماشین ور میرفتند و اصرار میکردند که در را باز کنم و از طرف دیگر بیرون را میدیدم، ولی جرئت سرکشی از دستور امام را نداشتم، آنجا متوسل به حضرت زهرا ــ علیها السّلام ــ شدم که نجاتم دهد، یکباره دیدم آقای علیاکبر ناطق نوری بدون عبا و عمامه روی دست مردم بهطرف ماشین آمدند. من درِ طرف خودم را باز کردم و به او گفتم: به ایشان (امام) بگویید بیرون نروند. ایشان رفتند و سلام علیکی با امام کردند و گفتند: چند لحظهای منتظر بمانید تا نزدیک هلیکوپتر برویم، و امام هم اصرار میکردند: زود باشید مردم را بیشتر از این در قطعه هفده منتظر نگذارید. در همان حال، با هماهنگی که صورت گرفت هلیکوپتر نزدیک بلیزر آمد، ولی چون ماشین خاموش خاموش شده بود، فشار مردم آن را از هلیکوپتر دور میکرد تا اینکه عدهای از جوانان، یا کریم گویان ماشین را بلند کردند و نزدیک هلیکوپتر بر زمین گذاشتند و عدهای از آشنایان هم دور ماشین حلقه زدند. آقای ناطق نوری رفتند بالای پله هلیکوپتر و من هم امام را بغل کردم و دستش را به دست آقای ناطق دادم و امام داخل هلیکوپتر رفت و بعد احمد آقا هم وارد شد. در آنجا یکی از جوانها پایش را روی سینه من گذاشت و داخل هلیکوپتر رفت. خستگی رانندگی در مسیر متراکم و درد سینه آن ضربت باعث شد من بیهوش شوم و دیگر قضایا را نفهمیدم تا اینکه چشم باز کردم و دیدم برادران صالحی و دکتر عارفی ــ پزشک مخصوص امام ــ دارند به من تنفس میدهند و امام هم فریاد میزدند: «من دولت تعیین میکنم؛ من توی دهن این دولت میزنم.» بعد از آن به هوش آمدم، همراه با برادرها به مدرسه رفاه برگشتیم تا اوضاع را مرتب کنیم و دیگر بعد از آن من در قضایا نبودم تا اینکه امام به مدرسه رفاه تشریف آوردند.
انتهای پیام/*