چه کسی دستور انتشار نامه «رشیدی‌مطلق » را داد؟

چه کسی دستور انتشار نامه «رشیدی‌مطلق » را داد؟

خبرگزاری تسنیم: آیت‌الله خمینی در رساله عملیه خود سلطنت را غیرشرعی اعلام کرد. شاه که سخت عصبانی شده بود به وزیر دربار دستور می‌دهد که در رد و ذم آیت‌الله خمینی مطلبی نوشته و به روزنامه‌ها داده شود.

خبرگزاری تسنیم - گروه سیاسی:

ورود به کار سیاست

سال 1356 در ایران سال زیرساخت حوادث تازه و دگرگون شدن فضای سیاسی بود؛ سالی‌که مسئله حقوق‌بشر مثل بختک نظام شاهنشاهی را از هر سو زیرفشار قرار داده بود. در آمریکا کارتر به کاخ سفید آمده بود و دموکرات‌ها که هیچ‌وقت با شاه رابطه‌ای گرم نداشتند، نغمه عدم رعایت حقوق‌بشر در ایران را ساز کرده بودند و به تعبیر دیگر تاریخ دوران جان اف‌کندی به‌گونه‌ای دیگر تکرار می‌شد.

در دهه سی نیز زمانی‌که کندی دموکرات‌ به‌جای آیزنهاور جمهوری‌خواه به کاخ سفید آمد نغمه‌های مخالف و نق‌زدن‌های مقامات آمریکایی شروع شد و آن سیاست و سیاست‌گردان موجب تغییراتی در تاریخ معاصر ما گردید که سرانجام به روی کارآمدن دولتمردان یکدست آمریکایی، منجر شد. مسئله تیمور بختیار و کودتای سپهبد قرنی و سقوط دولت دکتر اقبال و روی کار آمدن شریف‌امامی و اعتصاب معلمان و زمامداری دکتر امینی و مطرح شدن مسئله اصلاحات ارضی و رفراندوم ششم بهمن و سرانجام سقوط امینی و روی کارآمدن دولت علم و حادثه پانزدهم خرداد و اعلام حکومت نظامی، و در یک کلام دوره متشنج و پرجنجالی که چند سال در صحنه سیاست کشور ادامه داشت. اینها همه پیامدهای همان سیاست کندی بود که تغییراتی را در نحوه اداره کشور ایران طلب می‌کرد. 1 و بالاخره هم مجموع این حوادث منجر به تشکیل کانون مترقی و نخست‌وزیری حسنعلی منصور گردید و به تعبیر دیگر آمریکایی‌ها کم‌کم همه قدرت‌های خارجی را از صحنه خارج کردند تا آدم‌های خودشان را یکسره به صحنه وارد کنند. 2

اگر چه ترور و مرگ حسنعلی منصور، به‌دست فدائیان‌اسلام، این مهره را در سوداهایش ناکام گذاشت اما برنامه‌ای که منصور متعهد به انجام آن بود با نخست‌وزیری هویدا و روی کار آمدن یاران کانون مترقی به اجرا درآمد و این برنامه چیزی جز آن نبود که مملکت براساس الگوی آمریکایی و نسخه‌ای که پیچیده بودند اداره شود. مجریان این برنامه نیز به قول‌معروف تکنوکرات‌هایی بودند که اگر از نظر علم و فن عالم دهر هم بودند ولی تنها چیزی که نمی‌شناختند، و بعد از پانزده شانزده سال مدیریت هم نشناختند، ایران و فرهنگ ایران و مردم ایران و اقتضای تحول براساس روح و جوهر و خصوصیات و خلقیات و زمینه‌های مذهبی جامعه ایرانی بود. این تصادفی نبود که در محافل و مجامع و حتی در طنز بعضی طنزنویسان ایرانی از آن‌ها به عنوان رجال «ماساچوستی» و یا «کت سه چاکی» اسم برده می‌شد و به همین نام نیز خوانده می‌شدند.

نکته مهم این‌که در پایان همه این تحولات و تغییرات و موجی که پس از روی‌کار آمدن کندی دموکرات‌ بالا گرفت، شاه توانست از معرکه جان سالم به‌در ببرد و حتی خود را در پیشاپیش جریانات قراردهد و پس از یک دوره افت و خیز، خود رهبری کامل را به‌دست گیرد. بدین‌ترتیب‌که او در آغاز و در جریان نخست‌وزیری امینی تسلیم حوادث شد و قبول کرد که باید رفورمی ایجاد شود اما بعدها که در آمریکا زمام کار به‌دست جمهوری‌خواهان افتاد و نیکسون بر سر کار آمد و باتوجه به سابقه نزدیکی‌اش با شاه و اعتمادی که جمهوری‌خواهان به او داشتند، مجدداً محمدرضا شاه در موقعیت اول قرار گرفت و عوامل و رجال موردنظر آمریکا نیز یکسره تحت‌فرمان و مطیع بی‌چون‌وچرای خود شاه شدند. در حقیقت از آن به بعد این خود شاه بود که با آمریکایی‌ها ارتباط مستقیم داشت و حتی دورانی فرا رسید که هیچ‌کس جرأت نداشت بدون اطلاع شاه با یک مقام خارجی تماس بگیرد. 3

البته جریان گرانی نفت هم پیش آمد و رفتن انگلیسی‌ها از شرق سوئز و نقش قدرتمندی که برای ایران در منطقه خلیج‌فارس در نظر گرفتند و سرانجام دورانی رسید که شاه به‌صورت قدرت مطلقه درآمد و این دوران بیشترین سال‌های دهه چهل و پنجاه را دربرمی‌گیرد که آن خود داستان دیگری دارد که حتماً مورخان درباره آن حرف‌های لازم را خواهند زد و در اینجا مراد ما این نیست که شیوه زمامداری شاه در این دوران و نیز شخصیت و ارزش آدم‌هایی نظیر دکتر نهاوندی و دکتر عبدالمجید مجیدی و جمشید آموزگار و برادرانش و منوچهر پیروز و شهبازی و هوشنگ انصاری و هژبر یزدانی و رضائی و محمود جعفریان و احسان نراقی و کسان دیگری که وکیل و وزیر و اقتصاددان و نظریه‌پرداز و کارخانه‌دار این ایام بودند مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم اما در یک کلام باید گفت که این سال‌ها، دوران آدم‌های متوسط و بی‌اعتقاد، و به تعبیر دیگر دوران کوتوله‌های سیاسی بود. دیگر از رجال استخوان‌دار و میهن‌خواه که حتی در موقعیت وابستگی باز هم برای اداره کشور به اصولی مبتنی بر واقعیات درون جامعه پایبند بودند اثر و خبری نبود. 4

و به‌جز این، آنچه از ذکر این بخش از نوشته‌ها موردنظر است این است که همان حال و هوا و جوّی که با روی کار آمدن دموکرات‌ها در آمریکا در کشور ما ایجاد شد که منجر به روی کارآمدن این‌‌گونه رجال گردید و یک نقطه عطف در کشور ما به وجود آورد، در سال 56 نیز که باز یک رئیس‌جمهور دموکرات در آمریکا روی کار آمد، مجدداً زمزمه لزوم تغییر و تحول در شکل سیاسی ایران مطرح شد و به‌کارگیری نوعی لیبرالیسم موردنظر قرار گرفت. در این مقطع این مسئله‌ای بود که حتی خود شاه هم ناگزیر شده بود آن را بپذیرد و یقیناً برکناری هویدا از نخست‌وزیری و روی کار آمدن کابینه جمشید آموزگار، که با شعار فضای باز سیاسی به صحنه آمد، همه از دلایل فشار خارجی و لزوم دگرگون شدن اوضاع بود. اما ببینیم که نتیجه این فضای باز سیاسی و دیگرگونه شدن سیاست‌ها و به تعبیری تکرار دوره کندی چه بود و چه شد؟

دربار و بی‌خبری از تحولات سیاسی

با وجود دگرگونی در فضای سیاسی کشور، مخصوصاً در اواخر 56 که با تظاهرات قم به صورت محسوس نمایان شد، تا بهار 57 بیاید و حتی تا دوران شریف امامی و 17 شهریور 57، هنوز در دربار کسی اهمیت اتفاقات و تظاهرات و اعتصابات و به صحنه آمدن نیروهای مذهبی و ابراز مخالفت گروه‌های سیاسی را جدی نمی‌‌‌گرفت. همه می‌گفتند خبرهایی هست و اوضاع تغییر پیدا کرده است، اما این را از عوارض اعطا و مرحمت فضای باز سیاسی می‌دانستند 5 به گمانم شخص شاه همین که هویدا را کنار گذاشته و به آن یکنواختی سیزده ساله نخست‌وزیری هویدا پایان داده و جمشید آموزگار، مورد اعتماد امریکایی‌ها را به سمت نخست‌وزیری برگزیده بود، خیالی آسوده یافته بود.

در سال 56 مخصوصاً سعی می‌شد که نظر کاخ‌سفید و مهربانی آقای کارتر را جلب کنند و به‌ویژه اردشیر زاهدی با رفت‌وآمد در محافل آمریکایی تلاش می‌کرد این معنی را القا کند که بندها در ایران دارد کمی سست می‌شود. اعتنا کردن به گزارش‌های عفو بین‌الملل و این‌که به‌هر حال می‌خواستند به انتقادات آن‌ها جوابی داده شود، سر و صورت دادن به زندان اوین و انجام بعضی از کارها برای رفاه زندانیان و مجاز شمردن و انتشار برخی انتقادات در مطبوعات و از سویی ژست‌ کابینه جدید برای سر و صورت دادن به دشواری‌های اقتصادی، که بعد از آن دوره بریز و بپاش با دلارهای نفتی کم‌کم خودش را داشت نشان می‌داد و بالاخره اعلام برنامه صرفه‌جویی در وزارتخانه‌‌ها و قطع حقوق کسانی که از چند محل حقوق می‌گرفتند، همه علائمی بود که کارهایی دارد صورت می‌گیرد و فضای باز سیاسی چیزی بالاتر از حرف است. به هر تقدیر فکر حاکم این بود که نتیجه این تغییرات، مخصوصاً در زمینه مجاز شمردن انتقادها و آزادی نسبی مطبوعات، هر چه باشد طوری نخواهد بود که اساس نظام را مورد تهدید قرار دهد.

در این شرایط و فضا، شاه تابستان 56 را هم مثل همه ساله در نوشهر گذراند و من نیز جزء کسانی بودم که به روال همیشگی آن تابستان را نیز در نوشهر گذراندم. گاهی خبرهایی از انتشار اعلامیه و یا تشنج‌هایی و از این قبیل امور می‌رسید اما واقعیت این است که کسی به آن اهمیت نمی‌داد. زمانی که مدت اقامت شاه در نوشهر بیشتر از همه ساله شد و شاه با گذشت مرداد ماه همچنان در نوشهر ماند، در بیرون از دربار شایعاتی پیچیده بود و یکی از این شایعات مربوط به سوء قصد به شاه توسط خواهرزاده‌اش، یعنی پسر فاطمه، بود که می‌گفتند تحت‌تأثیر شایعه مرگ مشکوک پدرش ارتشبد خاتم دست به سوء‌قصد زده، که البته حقیقت نداشت.

شایعه دیگر مربوط به بیماری شاه می‌شد که در آن موقع حداقل در دربار کسی آن را باور نمی‌کرد چرا که شاه از نظر جسمی کاملاً سالم به نظر می‌رسید. تنیس‌بازی می‌کرد، به قایقرانی و اسکی روی آب می‌پرداخت و پیاده‌روی می‌کرد و در مواقع دیگر و شبها هم طبق معمول با همبازی‌هایش مشغول بازی قمار می‌شد و مسئولان مملکت هم طبق برنامه به دیدنش می آمدند و گزارش کارها را می‌دادند. برای درباریها چیزی که غیر عادی باشد محسوس نبود. به خاطرم هست که حتی موج مذهب‌‌گرایی که در جامعه رنگ می‌گرفت در نظر آن‌ها بی‌اهمیت بود. منظورم این است که در ظاهر و در پشت درهای دربار نه به آنچه در بیرون می‌گذشت توجه زیادی می‌شد و نه اینکه شکل‌گیری فعالیتهای مخالفین دغدغه خاطری به وجود می‌آورد. شاه و دربار بر آن بودند که با توجه به پیشرفت‌هایی که در مملکت صورت گرفته کسی با اساس نظام تقابلی ندارد و این مخالفت‌ها هم عادی و گذرا و نتیجه فضای باز سیاسی است و مشکل اساسی‌ای ایجاد نخواد کرد که بخواهد کل رژیم را در معرض خطر قرار دهد.

در آن سال ملک حسین هم آمد و مدتی مهمان شاه بود و از مسایل روز هم بحث و گفتگو شد اما نه به عنوان یک خطر، و لامحاله همان تفریحات و مهمانی‌های معمولی برقرار بود. با این همه وقتی که شاه در اواخر مرداد ماه تصمیم گرفت یک پیام رادیو تلویزیونی خطاب به مردم بفرستد، می‌شد احساس کرد که لابد موج و تکان جامعه به دیواره دربار هم خورده است اما نه به صورتی که کسی احساس خطر کند. در آن پیام، که در نوشهر ضبط شد، شاه طبق معمول بر پیشرفت‌هایی که در دوره سلطنت پهلوی و به خصوص پیشرفت‌های بعد از انقلاب سفید شده اشارات زیاد داشت و آمار داد که وقتی سلطنت پهلوی شروع شده بود تعداد مدارس و محصلین چه‌قدر بوده و حالا چه‌قدر است، دانشگاه چه بوده و حالا چه شده است، و بالاخره چه‌قدر سدّ ساخته شده و چه‌قدر کارخانه و مطالبی از این قبیل. این پیام غیر منتظره البته معنای خود را داشت. ظاهراً هدف این بود که جواب کسانی که در فضای باز سیاسی فرصت شب‌‌نامه‌نویسی و مقاله‌نویسی و اعلامیه‌پراکنی یافته بودند، داده شود.

دیری از این پیام نگذشته بود که شاه، در اولین روزهای بازگشتش از نوشهر، در یک مصاحبه مطبوعاتی که منحصراً روزنامه‌نگاران داخلی در آن شرکت داشتند حضور یافت و این برای اولین بار بود که شاه اجازه داده بود یک کنفرانس مطبوعاتی عام، که در آن از خبرنگاران خارجی خبری نبود، برپا گردد و تقریباً اجازه داده شده بود که سوالها به اصطلاح فی‌البداهه باشد و از پیش به خبرنگاران دیکته نشده باشد. این مصاحبه که باز در فاصله اندکی تکرار شد حکایت از این ژست می‌کرد که فضا باز است و اولاً روزنامه‌نگاران داخلی هم به‌عنوان سخنگویان مردم و افکار عمومی به حساب می‌آیند و در ثانی آزادند که هر سوال و مطلبی را که مایل هستند بی‌دغدغه خاطر مطرح سازند و اتفاقاً در مصاحبه دوم روی روزنامه‌نگاران نیز کمی باز شده بود و به همین علت سوالات آن‌ها معنی‌دار شده بود. مسئله شایعه‌سازی شاه، مسئله برنامه عدم دخالت بستگان و مخصوصاً خواهران و برادران او در کارهای اقتصادی از جمله سوالهایی بود که مطرح شد. در مورد بیماری البته شاه تکذیب کرد و در مورد بستگانش در مقاطعه‌کاری‌ها و کارهای نان و آبدار هم جواب درستی نداد. ولی باز بر مسئله پیشرفت‌های کشور تأکید نمود و بعد صراحتاً گفت : «من و ارتش و ملت اجازه نمی‌دهیم که ایران ایرانستان بشود.»

کنفرانس مطبوعاتی شاه با خبرنگاران

مجموعه این رویدادها، که پیام شاه و مصاحبه‌های او را به‌عنوان نمونه ذکر کردیم، نشان می‌داد که آن بی‌توجهی اولیه نسبت به حرکت‌های مخالفین نباید ادامه پیدا کند و لازم است که مخصوصاً شخص خود شاه به توجیه و تشریح دستاوردهای دوران پادشاهی‌اش برخیزد و احتمالاً خطاب این حرف‌ها محافل خارجی و به‌خصوص آمریکایی‌ها هم بودند که زیاده از حد نق نزنند. از طرف دیگر، و جدا از حرکت‌های مخالفت‌آمیز محسوس، دستگاه‌های مملکتی به کار خودشان مشغول بودند و فکر نمی‌کردند که روند دگرگونی‌ها به چنان سرعتی بیفتد و آن‌چنان خطری ایجاد کند که مهار کردن آن غیر ممکن باشد.

در همین سال اتفاق دیگری هم افتاده بود و آن سفر شاه به آمریکا برای دیدار کارتر بود. در آن سفر، آن‌طور که لابد همه به‌خاطر دارند، مخالفین رژیم که بیشتر از جوانان دانشجو و اعضای کنفدراسیون دانشجویی بودند تمام نیروی خودرا برای تظاهرات علیه شاه در واشنگتن گرد آورده بودند و رژیم نیز برای مقابله و نشان دادن این امر که شاه و رژیم هم در خارج طرفدارانی دارند عده‌ای از چهار گوشه آمریکا به واشنگتن آورده بود ودر 1978 که شاه طبق برنامه از پیش تعیین‌شده به آمریکا آمد و در محوطه کاخ سفید طبق سنت برنامه استقبال رسمی انجام گرفت، شاه در همان پلکانی قرار گرفت که در آنجا مورد استقبال شش رئیس‌جمهور امریکا یعنی، ترومن، آیزنهاور، کندی، جانسون، نیکسون، و بالاخره فورد قرار گرفته بود.

شدت تظاهرات مخالفین، که تا یک‌‌قدمی دیوارهای کاخ سفید جلو آمده بودند، به‌حدی رسید که پلیس ناگزیر به استعمال گاز اشک‌آور شد و آن منظره معروف در نوارهای ویدیو و فیلم ضبط شد که شاه و فرح در حالی‌که اشک از چشمان‌شان جاری بود، دستمال به دست می‌خواستند صورت و چشمان خود را پاک کنند. این صحنه‌ها و تظاهرات مخالفت‌آمیز در این حد و حدود حقیقتاً بی‌سابقه بود، اما بی‌سابقه‌تر و تعجب‌برانگیز‌تر از این تظاهرات این مسئله بود که فیلم آن برای نخستین‌بار و همراه با سایر فیلم‌ها و خبرهایی که از سفر شاه و شهبانو در تلویزیون ایران نشان می‌دادند به نمایش گذاشتند. پخش این فیلم به ظاهر خبری که در زمان مدیرعاملی رضا قطبی صورت گرفت، در داخل انعکاس پرمعنایی یافت که پیش از آن سابقه نداشت. به تعبیر دیگر مخالفین داخلی با دیدن آن منظره و حالت مضطرب شاه در کاخ سفید قدرت مطلقه او را شکسته یافتند و بعد از آن روند صدور اعلامیه‌ها و حرکت‌های مخالفت‌آمیز و پچ‌پچ‌ها و شایعات و بگومگوها دامنه وسیع‌تری یافت.

رقابت هویدا و آموزگار

کمی به عقب برگردیم؛ به دوران سیزده ساله نخست‌وزیری هویدا زمانی که رفته‌رفته همه‌چیز جا افتاده بود و به‌جز ترمیم گاه‌به‌گاه کابینه چیزی فضای یکنواخت کشور را دگرگون نمی‌کرد. «حزب ایران نوین» و حزب به اصطلاح اقلیت «مردم». نان و گوشتی هم فراهم بود و پول 6 میلیون بشکه نفت که روزانه صادر می‌شد و آن ادعاهای پیشرفت و رشد سالانه 40% و تظاهرات ششم بهمن و رژه 21 آذر و جشن‌های چهارم آبان و دری که به پاشنه خود می‌چرخید.

در این سال‌ها، هویدا که رکورد نخست‌وزیری را شکسته و دوران هفت ساله نخست‌وزیری مخبرالسلطنه هدایت را در زمان رضاشاه به فراموشی سپرده بود، موقعیت طراز اول خود را داشت و می‌شود گفت برای خود قطبی بود. دکتر اقبال نیز به عنوان یکی از چهره‌‌های وفادار و نزدیک به شاه و با سابقه پنج ‌سال نخست‌وزیری و در مقام مدیرعاملی شرکت ملی نفت یکی دیگر از چهره‌های با نفوذ به شمار می‌رفت. علاوه بر اینها اسدالله علم بود که از نزدیک‌ترین ارتباط‌ها با شاه برخوردار بود و در مقام وزارت دربار نفوذ و اعتبار خود را داشت. غیر از اینها البته مهندس شریف‌امامی هم بود که ریاست مجلس سنا را به‌عهده داشت و مدیرعامل بنیاد پهلوی بود. اما شریف‌امامی که به طرزی مرموز عمل می‌کرد سر و کله‌اش بیشتر در محافل اقتصادی و مالی دیده می‌شد و با وجودی که در مقام ریاست سنا یک پست درجه اول سیاسی را به‌عهده داشت اما این پشتوانه و موفقیت سیاسی را در راه اعمال نفوذهای مالی و کسب درآمد به کار می‌برد و به هر حال در عین حال که یک قطب قدرت بود اثر ملموس در بازی‌های سیاسی نداشت. البته مهندس ریاضی هم به‌عنوان رئیس مجلس شورا حضور داشت ولی در بازی‌های روز به حساب نمی‌آمد. به هرحال کسانی که نام بردیم در برابر شاه مطیع محض بودند و تنها افتخارشان این بودکه منویات ملوکانه را بی ‌چون و چرا اجرا می‌کردند و اگر از علم بگذریم، و تا حدودی اقبال، در هیچ‌یک از آن‌ها استقلال رأی و نظری که بتواند نقش تعیین کننده داشته باشد دیده نمی‌‌شد.

مشخصه دیگر این‌که هیچ‌یک از این برجستگان و نزدیکان شاه که نام بردیم، برای جانشینی هویدا سودایی نداشتند 6 کسانی‌که احتمال داشت رقیب هویدا و کاندیدای جانشینی او باشند اتفاقاً در کابینه خود او عضویت داشتند که مهمترین آن‌ها جمشید آموزگار بود و دیگری هوشنگ انصاری. به جز اینها باید از دکتر هوشنگ نهاوندی نام برد که «گروه اندیشمندان» را تشکیل داده بود و از سوی شهبانو فرح نیز حمایت می‌شد و نیز عبدالمجید مجیدی که فقط گوشه‌چشمی به مقام نخست‌وزیری داشت. البته در اواخر کار دکتر منوچهر گنجی نیز به جمع رقبا پیوسته بود.

در میان این پنج تن موقعیت آموزگار و انصاری برجسته‌تر بود و هویدا نیز رقیب بالقوه خود را آموزگار و انصاری می‌دانست. ولی چون انصاری ظاهراً رابطه خوبی با هویدا داشت از آموزگار بیشتر چشم می‌زد و دل نگران موقعیت او بود. البته آن‌ها حفظ ظاهر را می‌کردند اما حقیقت امر این بود که آموزگار و انصاری در تحلیل نهایی هیچ‌یک از باند هویدا و یاران کانون مترقی به حساب نمی‌آمدند. نردبان ترقی آن‌ها در حقیقت در جایی دیگر قرار داشت و دستی که حمایتشان می‌کرد آن‌ها را بی‌نیاز از نزدیکی به هویدا می‌ساخت و ظاهراً به اعتبار موقعیت ویژه‌شان بود که جانشینی هویدا را دور از دسترس نمی‌دیدند. اما این‌که آموزگار یا انصاری کدام یک شانس بیشتری داشتند، مسئله این بود! در این میان علائمی دیده می‌شد که هم موقعیت ممتاز این دو تن را برای جانشینی هویدا گمانه می‌زد و هم اینکه هم قوه بودنشان را نشان می‌داد.

یکی دو سال قبل از سال 56، زمانی که «حزب رستاخیز» تشکیل شد و احزاب «ایران نوین» و «مردم» منحل شدند، در حقیقت این هویدا بود که با وجود انتصاب به دبیرکلی حزب واحد موقعیت خود را از دست می‌داد. زیرا این هویدا بود که به‌وسیله شبکه‌ای که «ایران نوین» در سراسر مملکت گسترده بود به هیچ گروه و شخص دیگر در حاکمیت اجازه نمی‌داد که چشم‌داشتی به مناصب و پست‌های درجه اول مملکتی داشته باشند، و در حقیقت این حزب به‌عنوان تنها مسیر رسیدن به موقعیت سیاسی و اداری و پارلمانی، روابط سنتی توزیع قدرت را در مملکت به‌هم زده بود و کلید قدرت حزب هم یکسره در دست هویدا بود. لذا با انحلال «حزب ایران نوین» کار دگرگونه شد و هویدا گامی به عقب رانده شد زیرا با وجودی‌که گفتیم خود او به دبیرکلی حزب واحد رسید کسان دیگری به صحنه آمدند که مهارشان به‌دست هویدا نبود. زمانی‌که مقرر شد حزب دارای دو جناح یکی به نام «جناح» مترقی و دیگری به نام «پیشرو» باشد انتخاب آموزگار و هوشنگ انصاری به رهبری این دو جناح معنای سیاسی خود را داشت و این برای هویدا هشداری بود که رقبای او و داوطلبان جانشینی او چه کسانی هستند.

بالاخره زمانی‌که هویدا از پست دبیرکلی «رستاخیز» کنار گذاشته شد و جمشید آموزگار بدون عضویت در کابینه به دبیرکلی حزب رسید معلوم شد که ظاهراً کفه آموزگار برای رسیدن به پست نخست‌وزیری سنگین‌تر از انصاری شده و آن‌ها که در انتخاب نخست‌وزیر برای ایران نقش داشتند، و شاه نیز در حال و هوای تازه و دوران کارتر می‌بایست حرف آن‌ها را بشنود، آموزگار را بر انصاری ترجیح داده بود. در حقیقت آموزگار که بیشتر یک تکنوکرات فارغ از سیاست بود ابتدا با تغییر سمتش از وزارت امور اقتصادی و دارایی به وزارت کشور و سپس انتخابش به دبیرکلی حزب رستاخیز می‌بایست به رموز سیاست آشنا شود و خود را برای نخست‌وزیری آماده کند. سرانجام هم چنین شد و ‌آنچه میسر نشد آشنایی او به رموز سیاست بود و بعد که براساس پیش‌بینی‌ها به نخست‌وزیری رسید و طوفان سال 57 در گرفت معلوم شد که واقعاً از تنها امری که سر در نمی‌آورد همان سیاست است. این مطلب را هم خود شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» متذکر شده و انتخاب آموزگار را به نخست‌وزیری از اشتباهات خود دانسته است گو اینکه در همین کتاب برکناری بعدی او را نیز اشتباه تلقی کرده که این خود داستانی دیگر دارد.

باری، با انتخاب آموزگار به نخست‌وزیری و انتصاب هویدا به وزارت دربار آن خصومت و اختلاف دیرین تشدید شد، چرا که هویدا ظاهراً بعد از سیزده سال نخست‌وزیری هنوز از آن سمت سیر نشده بود و با رقیب دیرین که اینک جای او را در کاخ نخست‌وزیری گرفته بود بر سر عناد بود. و چون در مقام وزارت دربار به هر حال هنوز اهرم قدرتی را به دست داشت شروع به کارشکنی در کار دولت آموزگار کرد. بنا به گفته آموزگار به خود من یکی از همین موش‌‌کشی‌ها و چوب لای چرخ دولت گذاشتن‌ها بالاخره شعله انقلاب را روشن کرد که شرح آن را خواهم داد.

مقاله «رشیدی مطلق»

برای این‌که معلوم شود موضوع اختلاف و درگیری هویدا و آموزگار در چه پایه‌ای قرار داشت لازم است به دو مسئله اشاره کنم. یکی ماجرای نامه معروفی که به امضای «رشیدی مطلق» در روزنامه اطلاعات منتشر شد و تظاهرات خونین قم را به پا کرد و در حقیقت اولین شعله انقلاب را روشن ساخت و دوم گفت‌وگویی که شخصاً با آموزگار و درباره کارشکنی‌های هویدا در کار دولت او داشته‌ام.

در مورد «رشیدی مطلق» این‌که در نزد اهل اطلاع روشن است که منشأ نگارش این نامه دفتر مطبوعاتی هویدا بود. این دفتر را فرهاد نیکخواه،‌ معاون سابق وزارت اطلاعات و دفتر و دستکش تصدی می‌کرد. و به‌هنگامی‌که هویدا از نخست‌وزیری به دربار آمد نیکخواه را هم با خود به دربار آورد و ندانم‌کاری‌های همین دفتر بود که آن شعله را روشن ساخت و چگونگی ماجرا چنین است:

خلعتبری وزیر امور خارجه از سفارت ایران در عراق گزارشی دریافت می‌کند مبنی بر این‌که آیت‌الله خمینی ضمن مسئله‌ای از مسایل رساله عملیه خود سلطنت را غیرشرعی اعلام کرده و این نظر تازه در چاپ جدیدی از توضیح‌المسائل ایشان چاپ و نشر شده است. خلعتبری این گزارش را در شرفیابی معمول خود به عرض می‌رساند و شاه که از دریافت چنین گزارشی سخت عصبانی شده بود به وزیر دربار دستور می‌دهد که در رد و ذم آیت‌الله خمینی مطلبی نوشته و به روزنامه‌ها داده شود.

http://www.ir-psri.com/pic/article/708.jpg

پیش از این در زمان عَلََم رسم و سنت این بودکه این‌گونه اوامر را وزیر دربار به دولت ابلاغ می‌کرد و وزارت اطلاعات به حسب وظیفه ترتیب کار را می‌داد. اما این‌بار وزیر دربار، احیاناً به‌دلیل همان درگیری که با آموزگار داشت، خواست که از بالای سر دولت عمل کند و تصمیم گرفت که حداقل تهیه متن را دفتر مطبوعاتی خودش انجام دهد و آن نامه مرموز بدین‌ترتیب در خود دربار نوشته شد. این‌که نویسنده آن چه کسی بود و چرا آن لحن تند و توهین‌آمیز به کار گرفته شد خود داستان دیگری است.

قطعی این‌که، آن نامه به دستور هویدا و به‌وسیله نیکخواه و بدون اطلاع دولت و وزارت اطلاعات تهیه شد و چون سابقه نداشت که دربار مستقیماً مطلبی را برای چاپ به روزنامه‌ها بدهد برای چاپ آن از طریق وزارت اطلاعات اقدام شد. این درست مقارن ایامی بود که کنگره «حزب رستاخیز» در سالن 12 هزار نفری استادیوم آریامهر تشکیل شده بود و آموزگار با انتخاب مجدد به دبیرکلی حزب و در اختیار گرفتن هر دو سمت دبیرکلی و نخست‌وزیری خود را پیروز صحنه می‌دانست و درست، مقارن احساس پیروزی آموزگار، هویدا، مشت خود را، که همان نامه کذا باشد، به‌طرف او پرتاب کرد و این نامه دربسته را فرستاده دربار، به داریوش همایون، یعنی وزیر اطلاعات و جهانگردی کابینه آموزگار، در زمانی‌که در کمیسیون قانون اساسی کنگره شرکت داشت تسلیم کرد و او که از همه‌جا بی‌خبر بود و تصور می‌‌کرد دستور از بالاست و او باید مجری منویات باشد آن پاکت دربسته را که آرم دربار هم داشت، به خبرنگار اطلاعات که در کنگره حضور داشت سپرد، با تأکید بر این امر که باید در اولین فرصت به چاپ سپرده شود و آن نامه پس از یکی دو روز معطلی در اطلاعات در صفحات داخلی روزنامه به چاپ رسید و شد آنچه که نباید بشود.

در آن زمان هویدا که می‌خواست دولت را با مشکل روبه‌رو کند، شاید خودش هم نمی‌دانست که چه آشوبی برپا می‌شود. آشوبی که حتی سر خود او را به باد خواهد داد. 7 اما در آن زمان هویدا این اعتقاد را نداشت که در مملکت امکان شورش و تظاهرات و حرکتی که بخواهد اساس رژیم را به مخاطره بیاندازد وجود دارد. دلیل این اعتقاد هویدا را از روی حدس و گمان نمی‌گویم بلکه دلیل آن مطلبی است که با گوش‌های خودم و از زبان او شنیدم. و ماجرای آن، بدین‌شرح است:

گلایه آموزگار و جواب هویدا

در پیش درآمد طوفان و به هنگامی‌که دیوار سکوت شکسته‌شده و آموزگار، بی‌خبر از امر سیاست، با اعلامیه‌ها و شب‌نامه‌ها و نوارها و تظاهرات، البته گاه و بیگاه، روبه‌رو شده بود و دولت او با مسایلی روبه‌رو بود که در طول سیزده سال نخست‌وزیری هویدا خبر و اثری از آن نبود، در پشت‌پرده و در گفت‌وگوهای خصوصی میان رجال، که با ناباوری چشم بر فضای تازه داشتند، حرف‌ها بی‌پرده مطرح می‌شد و هر کس در جست‌وجوی یافتن علت این موج تازه برخاسته بود. در همین ایام و در زمانی که سال 56 داشت تمام می‌شد بین من و آموزگار ملاقات‌هایی دست می‌داد و هم او هر وقت مرا می‌دید و صحبت تشنج‌ها و ناآرامی‌ها در میان می‌افتاد به تأکید و مکرر می‌گفت: احمد این کارها را هویدا می‌کند و اوست که دارد چوب لای چرخ دولت می‌گذارد.

خوب به خاطرم هست که در هر دیداری حرف من این بود که این مسایلی که دارد شروع می‌شود تا دیر نشده باید جلو آن گرفت و اعتقاد من بر آن بود که دولت در پیشگیری و چاره‌جویی اهمال می‌کند. و باز خوب به خاطر دارم که یک بار به اعتراض به ‌آموزگار گفتم که چرا پول بعضی از آقایان روحانیون را که از اوقاف دریافت می‌کرده‌اند قطع کرده‌اید؟ و آموزگار گفت: آن پول را ساواک قطع کرده و به من ربطی ندارد 8 و دوباره همان مطلب همیشگی خود را درباره علل شلوغی‌ها تکرار کرد که این هویدا است که در مقام وزارت دربار و به سابقه اختلاف دیرین و با استفاده از عوامل و دوستانی که دارد اسباب دردسر دولت را فراهم می‌آورد. احتمالاً در آن موقع نظر آموزگار به همان نامه معروفی بود که به امضای «رشیدی مطلق» در اطلاعات چاپ شده بود. به هر حال برای آموزگار قطعی بود که در جنگ قدرتی که بین او و هویدا در جریان بود و سابقه طولانی هم داشت دست هویدا در آن تشنج‌آفرینی‌ها در کار است. به همین خاطر بود که من مصمم شدم در فرصت مناسب مسئله را با هویدا مطرح کنم و بگویم در فضای تازه که در مملکت پدید آمده است این کارها همه را غرق می‌کند و دود آن به چشم همه خواهد رفت.

در عید 1357 که شاه و فرح در کیش بودند و هویدا هم در آنجا بود و خود من هم بودم یک روز در ویلای اختصاصی شاه، من و هویدا در اتاقی تنها شدیم و به خاطرم هست که شاه نیز در اتاق مجاور در استراحت بود. آن روز، در فرصتی که پیش آمده بود رک و بی‌پرده به هویدا گفتم که آموزگار عقیده دارد که شما چوب لای چرخ دولت او می‌گذارید و به گمانم حرفش بی‌پایه هم نیست‌، و گفتم این کارهایی که می‌کنید عاقبت خوشی ندارد و می‌بینید که رفته‌رفته دارد دامنه تشنج‌ها وسیع و گسترده می‌شود. هویدا با همان ژست‌های همیشگی‌اش بدون اینکه درصدد تکذیب برآید گفت: خیالت راحت باشد، این حوادث زودگذر است و در ایران دو نفر هم با هم جمع نمی‌شوند که اتفاق و اتحادی داشته باشند، بگذارید مردم ‌آزاد باشند و حرف‌شان را بزنند، این کارها خطری نخواهد داشت. در آخر سر هم مثل آن‌که سودایی در سر داشته باشد گفت: تو بیا در دسته من. عجبا که نه آن روز نه هیچ‌وقت دیگر نتوانستم به او و برخی دیگر از رجال دربار که خیالشان هنوز آسوده بود حالی کنم که همه قرائن نشان می‌دهد مملکت دارد از دست می‌رود و باید کاری کرد و تا دیر نشده جلو تشنج‌ها را گرفت و در این شرایط جای این اختلاف‌بازی‌ها نیست.

آن روز البته من نتوانستم هویدا را متقاعد کنم و او بر عقیده‌اش ماند که مردم با هم وحدت ندارند و این مسایلی هم که پیش آمده عارضه زودگذری است. بازی روزگار را ببین که برای این‌که خلاف این حرف بر وی ثابت شود به یک سال نکشید که هویدا سر را باخت. و نه‌تنها هویدا که بسیاری دیگر که در آن بحبوحه بحران به فکر تصفیه‌حساب‌های شخصی و خصوصی خود بودند و به گمان آن‌ها نه آخوند آدم بود و نه مردم! و سرانجام هم در حالی‌که دولت و دربار در خواب غفلت بودند موج مخالفت‌ها هر روز بالا گرفت و کار بدانجا رسید که دولت آموزگار نتوانست در برابر امواجی که برخاسته بود مقاومت و مقابله کند و راه‌حلی به‌دست دهد و ناگزیر از کار برکنار شد و شریف‌امامی به جای او منصوب گردید.

شریف‌امامی نخست‌وزیر می‌شود

به خاطرم هست، یک‌روز شاه در همان حالت شوک و بهت و ناباوری که از چند ماه قبل از سقوطش و تا پایان عمرش در مصر با او همراه بود در مکزیک به من گفت: ما دوبار شریف‌امامی را نخست‌وزیر کردیم و هر دو بار کشور دچار هرج و مرج شد! این نظر شاه البته درست بود و با واقعیت‌های عینی تطبیق می‌کرد، اما آنچه را که شاه به آن اشاره نکرد علت این هرج و مرج‌ها بود و این علت را باید در همان مسئله تکرار تاریخ و حوادث دانست که در این یادداشت‌ها به آن اشاره شد و آن تشابه حوادث ایران در ایامی بود که یک رئیس‌جمهور دموکرات در آمریکا روی کار می‌آمد. بار اول نخست‌وزیری شریف‌‌امامی، و اعتصاب معلمان و تشنج‌هایی که به‌وجود آمد و منجر به روی کارآمدن امینی شد،‌ مقارن دوره کندی بود و نخست‌وزیری دومین بار شریف‌امامی و حوادثی که شاهد آن شدیم مقارن دوره کارتر بود.

اما ببینیم واقعاً شریف‌امامی که بود و چه کرد: شریف‌امامی در لژ فراماسونی استاد بود، و البته وابسته به سیاست انگلیس، و همو در آن زمان که بر صندلی ریاست مجلس سنا تکیه زده بود، همان‌طور که گفتیم بیشتر به‌صورت یک قطب قدرت در دنیای اقتصادی ایران درآمده بود. و نیز در مقام مدیرعامل بنیاد پهلوی، آن‌طور که خود شاه نظر داشت، در هر فعل و انفعال اقتصادی از کارخانه و هتل گرفته تا شهرک‌سازی و بساز و بفروشی و کازینوداری برای بنیاد سهمی می‌گرفت و خودش نیز سهمی می‌برد. چهره او چهره‌ای بود که نسبت به رویدادهای سیاسی و مخصوصاً تحولات سیاسی دوران هویدا چهره‌ای بی‌تفاوت و بی‌طرف به شمار می‌رفت. او البته تأییدکننده شاه و انقلاب سفیدش بود و از نظر تشریفاتی در مقام ریاست سنا در هر مراسم رسمی چهره‌اش در کنار شاه دیده می‌شد اما کسی ندیده و نشنیده است که در تمام سال‌های دهه چهل و پنجاه از زبان او به‌صورت مشخص درباره امور سیاسی نظری داده شده باشد.

اما به عکس هرجا که صحبت از کار اقتصادی بود شریف‌امامی هم بود و معروف بود که هم او در هیأت مدیره بیشتر از 60 شرکت و بانک و تأسیسات دیگر اقتصادی عضویت دارد. به‌علاوه سناتور ضیائی که معروف بود از نزدیک‌ترین دوستان وی بود سال‌ها در مقام رئیس اتاق صنایع و بازرگانی نبض کار در زمینه اقتصادی را به دست داشت. وی البته دوستان دیگری هم داشت که عموماً عضو لژهای فراماسونی بودند و کسی به یاد ندارد که اینان حاضر شده باشند در سال‌های قدرت شاه خارج از چهارچوب حرفی بزنند و اظهارنظری بکنند که بوی موافقت یا مخالفت بدهد. به‌عنوان نمونه از آن جمله افراد یکی سناتور جلالی نائینی دوست نزدیک شریف‌امامی بود که البته حقوقدان بود و عضو هیأت‌مدیره کانون وکلا و به‌علاوه حافظ‌شناس و اهل تحقیق و تتبع بود و اگر با او مصاحبه‌ای می‌شد در هر مقوله‌ای سخن می‌گفت الا از سیاست و سیاست برای او تنها همان تکرار حرف‌های کلیشه‌ای و قالبی بود که اگر آن را خوب تجزیه و تحلیل می‌کردی چیزی دستگیرت نمی‌شد و در آن جهت و خط موضع معینی را نمی‌دیدی شاید این شیوه به تبعیت از سیاست دولت فخیمه بود که اساساً بعد از روی کار آمدن کانون مترقی و تکنوکرات‌های وابسته به آمریکا، ترجیح داده بودند که به کار داد و ستدشان با ایران مشغول باشند و از درآمدهای نفت که هزینه می‌شد آن‌ها هم سهم خودشان را بگیرند و تانک چیفتن خودشان را بفروشند و از شاه برای اکتشاف نفت شمال پول بگیرند و از این قبیل امور صرفاً نان و ‌آبدار، و کار سیاست را در ایران به عموزاده‌های آمریکایی خود بسپارند و البته منتظر بمانند که سرانجام چه خواهدشد.

این شیوه سرمشق وابستگان و پیروان و دوستداران آن‌ها هم شده بود. از همین‌روست که به‌ظاهر در طول مدت تقریباً 15 سال که از روی کار آمدن گروه «منصورـ هویدا» می‌گذشت، از نظر سیاسی هیچ مشخصه‌ای نمی‌توان برای شریف‌امامی در نظر گرفت جز نوعی بی‌رنگی و عدم‌حضور در جریانات، آن هم در شرایط حضور در مجلس سنا و صندلی ریاست آن که لامحاله باید یکی از قطب‌های سیاست باشد. این شیوه، که نمی‌‌دانم خوب توجیه و تصویر شد یا نه، در تمام 15 سالی که از بهمن 42 شروع و به سال 57 می‌رسید از طرف شریف‌امامی اعمال می‌شد تا این‌که ناگهان ورق برگشت.

شریف‌امامی در حال بوسیدن دست فرح

در آخر عمر کابینه آموزگار، همان سناتور نائینی که سال‌ها مهر سکوت بر لب داشت و همه می‌دانستند که از نزدیک‌ترین یاران شریف‌امامی است ناگهان در جلسه علنی سنا و به عنوان نطق قبل از دستور یکی از شدیدترین نطق‌ها را بر زبان آورد و به قولی بالا و پائین مملکت را گفت و آن‌ها که اهل‌نظر بودند تازه دانستند که حادثه‌ای در پیش است. درست فردای ایراد همین نطق بود که شریف‌امامی شرفیاب شد و فرمان نخست‌وزیری‌اش را گرفت و آن چهره بی‌تفاوت نسبت به مسائل سیاسی ناگهان در جلد هیأت سیاستمداران سنتی ایران شخصیتی دگرگونه یافت.

به یاد دارم که اولین اقدام ایشان تغییر تاریخ شاهنشاهی و بستن کازینوها و حمله به «حزب رستاخیز» و این نوع اقدامات و مطالب بود و علاوه بر این‌ها البته سخنان تحبیب‌آمیز نسبت به جامعه روحانیت و عجبا که کازینوهایی که دولت شریف‌امامی دستور بستن آن را می‌داد خود تا دیروز به‌عنوان مدیرعامل بنیاد پهلوی بر آن ریاست می‌کرد و همگان می‌دانستند که چه کازینو آبعلی و چه کازینو رامسر و غیره کلاً به خود بنیاد پهلوی تعلق داشت. 9

در اینجا هدف ذکر جزئیات ماجراها نیست، همین‌قدر می‌دانیم و به یاد داریم که تظاهرات روز عید فطر و پس از آن اعلام حکومت نظامی و پیش آمدن جمعه 17 شهریور 57 در زمان دولت ایشان صورت گرفت. ظاهراً شخص نخست‌وزیر، که داعیه داشت با روحانیون ارتباط قدیم و نزدیک دارد و خودش را نیز از خانواده روحانیت می‌دانست، اساس را بر جلب حمایت روحانیون و باز کردن فضا و استقرار آزادی و وصل کردن تریبون مجلس به ایستگاه فرستنده رادیو و تلویزیون و پخش مستقیم جریان مجلس و سخن نمایندگان که در آن روزها ناگهان بر چرخش صد و هشتاد درجه‌ای همگی آزادی‌خواه و پرشور و منتقد و حمله‌گر به عملکردها شده بودند، گذاشت.

نکته قابل‌توجه و اساسی و حتی مشکوک دیگر این‌که به‌نظر می‌رسید که شیوه کار دولت با وظایفی‌که معمولاً برای حکومت‌نظامی مقرر است و خود دولت آن را از هفده شهریور در تهران برقرار کرده بود هم‌خوانی نداشت. از آن‌طرف ماده پنج فرمانداری‌نظامی و حضور سربازان در خیابان‌ها بود و از این‌طرف فعالیت آشکار مخالفان و تظاهرات و اعلامیه‌ها و حملات مستقیم به دولت و نظام، و تیغ فرماندار نظامی هم البته نمی‌برید. زمانی‌که حادثه هفده شهریور پیش‌آمد و تیراندازی و کشت‌وکشتار روی‌داد حقیقت این بود که مخالفان تا حدودی ماست‌ها را کیسه کردند و ظاهر کار این بود که این ضربه همه را به‌جای خود نشانده و اوضاع رو به آرامش است و احیاناً ضربه‌های بعدی هم برای ساکت کردن اوضاع در پیش است. اما در کمال تعجب دیده شد که شریف‌امامی با حضور در مجلس شورای ملی و سخنرانی در این مجلس تقریباً از پیش آمد هفدهم شهریور عذرخواهی کرد و بعد مجدداً تریبون مجلس به رادیو و تلویزیون وصل شد و باز سخنان مخالفت‌آمیز و در نتیجه آن ضربه ناشی از هفده شهریور اثرش از بین رفت. 10 و مخالفان که دیدند دولت به عذر خواهی آمده و به طور جدی خبر و اثری از بگیر و ببند نیست دوباره از کنام بیرون آمدند و این بار بی‌ترس و بی‌محابا به مقابله با دولت و حتی فرمانداری نظامی ایستادند.

اقدامات دولت هم از قبیل افزایش حقوق کارمندان و دستگیری برخی از رجال و دست‌اندرکاران پیشین افاقه‌ای برای بازگرداندن آرامش نمی‌کرد و تازه با شروع اعتصاب‌ها وضع بد و بدتر شد. همچنین در زمان نخست‌وزیری شریف‌امامی بود که برای اولین بار عکس آیت‌الله خمینی در صفحه اول و در بالای روزنامه‌های اطلاعات و کیهان چاپ شد و این دو روزنامه خبر دادند که دولت در نظر دارد هیأتی را برای ملاقات با آیت‌الله خمینی به نجف‌اشرف بفرستد و آن‌روز اطلاعات و کیهان با چاپ تصویر آیت‌‌الله خمینی تیراژ میلیونی یافتند و آنهایی هم که احیاناً و دقیقاً خبر نداشتند خبردار شدند که مرکز و محور مخالفت‌ها در نجف و در نام آیت‌الله خمینی خلاصه می‌شود، و رهبری ایشان به‌گونه‌ای همه‌فهم تثبیت شد و مشخص گردید که چه کسی و در کجا رهبری حرکت ضد نظام را به دست دارد. 11

خلاصه کنیم: دولت شریف امامی که آمده بود مملکت را آرام کند اوضاع را بد و بدتر از پیش کرد و آن حرکت‌ها و تشنج‌‌های گاه و بی‌گاه دوره آموزگار به تشنج و اعتصاب و تظاهرات سازمان‌یافته‌ای تبدیل گردید که دیگر مقاومت در برابر آن ناممکن می‌نمود و البته جریان سفر آیت‌الله خمینی از نجف به پاریس پیش آمده بود و قرار گرفتن ایشان در مرکز توجه وسایل ارتباط جمعی دنیا و اعلامیه‌های پی در پی و نوار سخنان ایشان که با تیراژ وسیع و از شبکه مساجد و تشکیلاتی که روحانیت به وجود آورده بود در سطح مملکت پخش می‌شد و فلجی که اعتصابها به وجود آورده بود و بالاخره هم شریف امامی در چنبره این حوادث تاب ماندن را از دست داد و سقوط کرد.

دولت نظامی!

وقتی مسئله درماندگی و بن‌‌بست دولت شریف‌امامی مطرح شد تنها راه باقی‌مانده که در دربار به آن فکر می‌شد روی کارآمدن یک دولت نظامی بود و طبعاً اسم تیسمار اویسی بیشتر از هر کس به گوش می‌رسید. اویسی فرماندار نظامی بود و همه شواهد نشان می‌داد که عوامل مختلف و مخصوصاً شخص شریف‌امامی در دولت و شهبانو و یارانش در دربار، که در آن زمان دربار مدار بودند، مانع از آن شده بودند که حکومت نظامی در چهارچوب وظائف و مسئولیتی که به عهده داشت عمل کند، و در حقیقت نیروهای فرماندار نظامی را که ارتشی بودند به‌صورت شیر بی‌یال و دم و اشکم درآورده بودند. 12 به همین سبب هم اویسی ناگزیر کنار رفته بود. اما وقتی صحبت از یک دولت واقعی نظامی می‌شد اسم اویسی باز مطرح شد که بیاید و غائله را خاتمه دهد.

اما درست این است که شهبانو و عوامل و یارانش که در ‌آن زمان در دربار تصمیم‌گیرنده اصلی بودند، که در این‌باره مفصل صحبت خواهم کرد، مانع از نخست‌‌وزیری اویسی شدند. در نتیجه قرعه فال به‌نام ارتشبد ازهاری زده شد که نه سیاست را می‌شناخت و نه شرایط را و نه اساساً برای روزهای بحرانی تربیت شده بود. زیرا ارتشیان در زمان شاه حق دخالت در هیچ امر سیاسی را نداشتند و به‌طور کلی به‌شدت از سیاست کنار گذاشته می‌شدند. لذا دولت نظامی و طبعاً ارتشیان قادر به اداره مملکت در چنان شرایط بحرانی نبودند و نشدند و حتی خود ارتشبد ازهاری نیز مرد آن میدان نبود و به‌زودی معلوم شد که دولت او نه یک دولت نظامی که در حقیقت یک شوخی سیاسی است.

شاه و ازهاری در حال یک بازدید

در اینجا برای آنکه ماهیت این دولت و ذهنیت رئیس آن را روشن کنیم به نقل از یکی از دوستان درباریم ماجرایی را شرح می‌دهم که همه‌چیز را روشن می‌کند:

روزی که قرار بود ازهاری به نخست‌وزیری منصوب شود و به همین علت هم به دربار احضار شده بود، در سرسرای کاخ سعد‌آباد با یکی از مقامات دربار رو در رو می‌شود و به سابقه آشنایی قبلی پس از احوال‌پرسی می‌گوید: فلانی دیدی چه خاکی بر سرم شد! و وقتی که آن مقام درباری با تعجب از ارتشبد جویا می‌شود که ماجرا چیست؟ ازهاری با نگرانی و آشفتگی جواب می‌دهد که: اعلیحضرت احضار فرموده‌اند که فرمان نخست‌وزیری را به من بدهند! و می‌بینید که وقتی رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران با این ذهنیت که پست نخست‌وزیری او یک نوع خاک بر سری است با مسئله برخورد می‌کند طبیعی است که حاصل کار چنین دولتی چه خواهد شد! مزید بر همه آن که ارتشبد ازهاری به یک سکته ناقص هم دچار شد و این سبب تا حتی اگر کور سوی امیدی در پیشانی این دولت باشد یکسره از میان برود و حوادث راه طبیعی خود را طی کند و به آن سرانجامی برسد که نتیجه محتوم آن بود.

* پس از سقوط / سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری / موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار سیاسی
اخبار روز سیاسی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon