جهان‌ وطنان بی‌وطن


جهان‌ وطنان بی‌وطن

خبرگزاری تسنیم: محمدرضا پهلوی در سال‌های پایانی حکومتش صرفاً از محل خرید سلاح، سالانه یک میلیارد دلار پورسانت دریافت می‌کرد (یعنی ده درصد ۱۰ میلیارد دلار) همچنین درآمدها از محل نفت، بنیاد پهلوی و ... سر به ارقام نجومی می‌زد .

هشتمین بخش از گزارش های اختصاصی تسنیم درباره «علل سقوط از زبان رجال عصر پهلوی» به موضوع «جهان‌ وطنان بی‌وطن» اختصاص دارد. متن یادداشت امروز به قلم عباس سلیمی نمین مدیر دفتر مطالعات و تدوین تاریخ ایران به شرح ذیل است: 

یکی از عواملی که حاکمان یک جامعه را با مصالح و منافع ملتش پیوند می‌زند«حب وطن» یا همان داشتن عرق ملی است. این‌که چرا برای رجال عصر پهلوی صیانت از منافع دول غربی در ایران بر هر امر دیگری رجحان داشت و همین امر نیز به سرعت بر فاصله آنان با ملت می‌افزود، موضوعی قابل تأمل در تاریخ معاصر است. برای نزدیک شدن به دلایل این واقعیت تلخ توجه به این نکته لازم است که یکی از برنامه‌های کشورهای مسلط شده بر ایران در دوران پهلوی به ویژه بعد از کودتا، تربیت مدیر مطلوب!! و رسوخ دادن آن‌ها به سیستم بود. از این‌رو آمریکایی‌ها در قالب تشکیلات نیمه مخفی به نام «کانون مترقی» تلاش می‌کردند نیروی انسانی مستعد و هماهنگ با خود را ساماندهی کنند و متقابلاً انگلیسی‌ها نیز در چارچوب سازمان مشابهی تحت عنوان «گروه ترقیخواه» متمایلین به سیاست‌های لندن را آموزش داده و سپس تقویت می‌کردند. اصل مشترک در میان آموزه‌های این تشکل‌ها، زدودن هر نوع تعلق به وطن از مدیران بود. به عبارت دیگر رسماً این‌گونه تعلقات به یک جغرافیای محدود را عامل توقف و درجا زدن عنوان می‌کردند، و این‌که امروز هرجای جهان که بتواند منافع و لذت بیشتر را به ما ارزانی دارد، می‌تواند وطن تلقی شود. البته نباید از این نکته غفلت کرد، کسانی که در عمل ثابت می‌کردند به تعلقات میهنی خود پشت پا زده‌اند به سرعت در مدیریت کشور رشد می‌یافتند تا نمونه‌هایی از این دست موجب تشویق و ترغیب دیگر دست‌اندرکاران برای پیوستن به این تشکل‌ها و پیروی از آموزه‌های آن‌ها شوند. اما این تز «جهان وطنی» دچار یک تناقض نیز بود. زیرا این سازمان‌‌های نیمه‌مخفی و کاملاً سری (همچون فراماسونری)- که عمدتاً توسط صهیونیست‌ها اداره می‌شدند – در حالی مجریان و به طور کلی صاحب‌منصبان کشورهای تحت سلطه را به دوری از محدود‌نگری!! جغرافیایی دعوت می‌کردند و به آن لقب واپسگرایی می‌دادند که با شدت از ایجاد وطنی جعلی به نام اسرائیل حمایت می‌نمودند. ولو این‌که ایجاد چنین وطنی از طریق غصب آشکار وطن دیگران و همراه با کشتار و آوارگی یک ملت باشد. لذا بی‌جهت نیست که «جهان وطنان» حاکم شده بر ایران برخلاف شعارشان بیشترین خدمت را به صهیونیست‌ها برای ایجاد یک وطن جعلی می‌نمایند.
پی بردن به کنه چنین آموزه‌هایی می‌تواند ما را در تحلیل رفتار متناقض دربار پهلوی (پشت کردن به وطن و ملت و خدمت سخاوتمندانه به غرب) یاری رساند. خاطرات یکی از رجال عصر پهلوی که می‌تواند ما را در این زمینه یاری دهد، مربوط به آقای باقر پیرنیا (استاندار استان‌های فارس و خراسان در سال‌های 1350-1342) است. وی در این زمینه که هیچ مدیری بدون پیوستن به یکی از تشکل‌های انگلیسی یا آمریکایی امکان رشد نداشت می‌نویسد: «پس از کنار رفتن دکتر امینی، امیراسدالله علم به سمت نخست‌وزیر برگزیده شد. تا آن زمان من پیوند و بستگی سیاسی با هیچیک از گروهها و دسته‌های سیاسی نداشتم... با توجه به جو حاکم دریافتم که در موقعیت کنونی اگر با یکی از رده‌های بالای کشور بستگی و نزدیکی به وجود نیاید، امکان هر نوع فعالیتی ناشدنی است. پس از بررسی آگاه شدم که علم کسی است که می‌توان به او نزدیک شد.» (گذر عمر، انتشارات کویر، سال 82، ص181) البته لازم به یادآوری است که در این مقطع هنوز انگلیسی‌ها سروری آمریکایی‌ها را در ایران نپذیرفته و تبدیل به قدرت درجه دوم نشده بودند. اما بعدها که موقعیت آمریکایی‌ها به شدت تقویت می‌شود آقای پیرنیا ترجیح می‌دهد از تشکل‌ انگلیسی مدیران فاصله بگیرد و به تشکل آمریکایی بپیوندد: «هنگامی که به سوی حزب رفتیم هویدا مرا با خود به درون ساختمان حزب (در شیراز) برد و من ناچار تحت تأثیر طرز رفتار وی قرار گرفته و مانند بار پیش از رفتن به درون سر باز نزدم. هویدا پس از این که در مقدمه سخن‌هایی پراکنده داشت گفت یک خبر جالب برای شما دارم و آن این است که در راه وقتی می‌آمدیم استاندار که این اندازه مورد علاقه شما است از من خواست که به عضویت حزب ایران نوین درآید.» (همان، ص304) هویدا رئیس «کانون مترقی» و دبیر کل حزب ایران نوین بود و جریان آمریکایی را نمایندگی می‌کرد در حالی‌که علم جریان انگلیسی را.
اکنون باید دید این مدیران وابسته به بیگانه در دوران حاکمیت خود با ملت ایران چه کردند. در این زمینه خاطرات آقای پیرنیا واقعیت‌های جامعه روستایی کشور را به خوبی به نمایش می‌گذارد. وی در گزارشی از سفر خود به مناطق مرزی مشترک استان خراسان با اتحاد جماهیر شوروی در سال 50 می‌گوید: «به سالمندان و پیشوایان ده پس از اظهار خوشوقتی از این سفر، گفتم اعتباری را که در اختیار دارم محدود است و چون به هر دهی که می‌رفتیم چهار مسئله آب آشامیدنی، گرمابه، برق و مدرسه مورد توجه اصلی قرار داشت، گفتم هر کدام از این چهار برنامه را که مورد علاقة شماست بگویید تا آن را پس از آمادگی اعتبار انجام دهیم. همه بی‌کمترین اختلافی اظهار کردند که ما تنها برق می‌خواهیم! من در پاسخ گفتم به آب آشامیدنی و یا حمام می‌اندیشم بر برق مقدم باشد. آنان مسیری را نشان دادند که ده سرسبز و آبادی بود در خاک شوروی که ضمناً برق هم داشت. اهالی رباط گفتند برای ما مایة شرمساری است که شب در تاریکی بمانیم و آنان از روشنایی سود جویند. از این رو برای حفظ غرور خود میل داریم برق داشته باشیم.»(همان، ص358) شاید تصور شود سفر به این نوار مرزی به دلیل اهمیت قائل شدن به روستاییان محروم بوده است. اما حساسیت داشتن نسبت به شوروی به عنوان رقیب آمریکا این مدیران را به سرکشی از این مناطق مرزی می‌کشاند. نکته حائز اهمیت این‌که برای کنترل مرزهای شوروی پهلوی‌ها نسبت به سایر روستاهای کشور به زعم خود به ساکنان این مناطق مرزی می‌رسیدند با این وجود حاکمیت فقر مطلق و فقدان کمترین امکان در این مناطق می‌تواند ما را به فاجعه‌ای که بر اکثریت هموطنانمان روا می‌داشته‌اند، نزدیک کند. جالب این‌که این مردمان غیور مرزنشین در اوج تنگدستی و محرومیت، محرومیتی کم‌نظیر از ابتدایی‌ترین امکانات (آب، برق، مدرسه، درمان، راه، حمام و ...) چگونه در عین بی‌سوادی به «عرق ملی» می‌اندیشدند و می‌خواهند در برابر بیگانه عزتمند باشند. اما محمدرضا پهلوی که در سال‌های پایانی حکومتش صرفاً از محل خرید سلاح، سالانه یک میلیارد دلار پورسانت دریافت می‌کرد (یعنی ده درصد 10 میلیارد دلار) همچنین درآمدها از محل نفت، بنیاد پهلوی و ... سر به ارقام نجومی می‌زد که سخاوتمندانه حتی به باغ وحش لندن نیم میلیون پوند هدیه می‌دهد در همین حال ملت ایران در چه وضعیتی نگه می‌دارد. روایتگری آقای پیرنیا از سایر قسمت‌های سفر، وضعیت اسفبار ملت را بیشتر به نمایش می‌گذارد: «در مسیری که حرکت می‌کردیم مردم محل آگاه شده بودند و می‌دانستند در گروه ما دکتر و دارو و ابزار پزشکی وجود دارد. همه بیماران خود را به کنار جاده رسانده و منتظر هیئت بودند.» (همان، ص359) ترسیم چنین صحنه‌هایی حتی در ذهن نیز موجب تأثر و تأسف یک انسان دارای عرق به میهن می‌شود. صحنه‌هایی که بیماران ساعت‌ها منتظر گوشه‌چشمی از سوی پزشک مخصوص آقای استاندار شوند که در سفرها با وی همراست تا مبادا با کمترین مشکلی مواجه شود. اما ملت در زمستان و تابستان بدون جاده حتی امکان انتقال بیماران خود را به مراکز درمانی در شهرهای بزرگ نداشته باشند. مشکل نداشتن جاده صرفاً منجر به محکومیت بیماران به مرگ نمی‌شد، بلکه کمر روستاییان را به لحاظ اقتصادی نیز می‌شکست زیرا امکان انتقال محصولاتشان به مراکز عرضه نیز وجود نداشت. آن‌هم در سال 50 که شاه وعده رسیدن به دروازه‌های تمدن بزرگ را می‌دهد: «در برگشت و میان راه به یک کامیون واژگون شده برخوردیم، از راهنما پرسش شد چگونه این کامیون را به بجنورد نبرده‌اند؟ گفت: به علت نبودن راه و افزود: هم‌اکنون ده هزار تن غله در انبار‌های غلامان وجود دارد که هیچ مؤسسة ترابری آمادة حمل آن نیست و اظهار می‌کرد کرایة حمل غله از غلامان به بجنورد بیشتر از کرایة‌ حمل همان غله، در صورت وجود جاده، به مشهد است.» (همان، ص360)
این جماعت «جهان وطنی» که پادشاهشان به هر زن هرجایی که از اروپا برایش آورده می‌شد یک دست سرویس برلیان هدیه می‌داد باید دید که ملت ایران را در برابر خارجیان چگونه تحقیر می‌کرد: «روزی به شرق خراسان یعنی تربت جام وطیبات رفته بودم، از طیبات به مرز افغانستان را پر از اتوبوس دیدم. در این باره پرسیدم و آشکار شد ششصد تن از جوانان دانشگاه‌های اروپا توری تنظیم کرده و از لندن رهسپار سنگاپور هستند. در دوغاران (مرز میان افغانستان و ایران) گذرنامة آنان می‌بایست مهر بازرسی بخورد. مأموران دولت ایران هم بیش از دو سه تن نبودند و زمان به درازی می‌کشید تا گذرنامه مورد بازرسی قرار گیرد. چون در منطقة دوغاران نه آب بود و نه دستشویی، جهانگردان برای رفع نیازمندی خود یا در بیابان پخش می‌شدند یا می‌ماندند تا به طیبات برسند. هنگامی که از بودن من آگاه شدند، به سوی من هجوم آوردند و اظهار داشتند با این همه تبلیغ‌هایی که برای ربایش جهانگردان در اروپا می‌کنید روش پذیرایی شما به این صورت است؟ من به راستی شرمنده شدم و پاسخی برای آنان نداشتم.» (همان، ص331) آیا به راستی دست نشاندگان بیگانه برای این‌همه تحقیری که بر ملت ایران روا می‌داشتند «شرمنده» می‌شدند.
بدینمنظور که به میزان ثروت پهلوی‌ها که قبل از به سلطنت رسیدن توسط بیگانه هیچ نداشتند نزدیک شویم به فراز دیگری از خاطرات آقای پیرنیا نظری می‌افکنیم: «پس از اینکه رضاشاه کنار رفت، موضوع دارایی ایشان در گردهمایی‌های سیاست‌پیشگان داخلی و خارجی مطرح شد و بزرگان قوم به این نتیجه رسیدند که برای جلوگیری از هرگونه سوءتفاهمی در آغاز ملک‌ها و نقدینه و غیره را که متعلق به ایشان بود به محمدرضا ولیعهد منتقل شود، روی همین اصل دکتر محمدسجادی از سوی دولت مأمور شد تا در اصفهان مطلب را به استحضار رضاشاه برساند... در ضمن کسانی دادخواست‌هایی دربارة زمین‌ها و دارایی‌شان که از سوی رضاشاه گرفته شده و یا خریداری شده به دادگاه تسلیم کردند. جمع رقبه‌هایی که به مالکیت رضاشاه درآمده بود نزدیک پنج هزار و ششصد فقره بالغ می‌شد. دادگاه اختصاصی املاک واگذاری به تدریج به این مسئله‌ها رسیدگی کرد و به کسانی که دارای سند معتبر بودند دارایی‌شان را بازگرداند ولی زمین‌های بایر و موات و جنگل‌های ویران و همچنین جنگل‌های آباد به مالکیت بنیاد پهلوی ماند.»(همان، صص5-284)
باید دید رضاخان که قبل از به سلطنت رسیدن، مهتر اسب‌های سفارت هلند بود یعنی در اسطبل به نظافت می‌پرداخت چگونه در عرض شانزده سال علاوه به مبالغ هنگفت ارزی در حساب‌های خود در واشنگتن، لندن و بانک‌های ایرانی، پنج هزار و ششصد فقره املاک بزرگ را به تملک خویش درمی‌آورد. آن‌هم سرسبزترین اراضی در مناطق مختلف کشور که به دلیل برخورداری از آب فراوان، درآمد چشمگیر داشت به مالکیت پهلوی‌اول درمی‌آید و به لطف انگلیس‌ همه این اموال در قالب بنیاد پهلوی به پهلوی دوم منتقل می‌شود: «از آنجا به عشق‌آباد در کنار رود اترک رفتیم. در این منطقه که یکی از بخش‌های پرآب و مستعد شمال خراسان است، در زمان رضاشاه کارهای عمرانی زیادی صورت گرفته بود. بخش بزرگتر این محیط را رضاشاه خریده و جزء دارایی سلطنتی به شمار می‌رفت.» (همان، ص359) البته وقتی آقای پیرنیا می‌گوید «رضاشاه خرید» مردم معنای آن‌را به خوبی درک می‌کند اما نکته جالبی که در این فراز می‌بایست به آن توجه کرد این‌که رضاخان آبادانی را در مناطقی صورت می‌دهد که قبلاً تمامی املاک آن‌را تصاحب کرده بود. به همین دلیل هم وی به جاده‌کشی در شمال ایران توجه ویژه‌ای می‌نماید و حتی دولتمردان را وادار می‌کند کارخانه قند در شمال ایران دایر کنند که بعد از وی این کارخانه به دلیل به عمل نیامدن چغندرقند در شمال برچیده می‌شود.
در فرازی دیگر آقای پیرنیا به گوشه دیگری از اموال تصاحب شده توسط پهلوی اول اشاره دارد: «رضاشاه پس از رفتن از ایران دارایی بسیار از خود به جای گذاشته بود. از آن میان چهارده میلیون لیره در بانک انگلیس و نزدیک به 64 میلیون تومان پول نقد در بانک ملی و مقدار زیادی زمین‌های کشاورزی و کارخانه‌های گوناگون زمین‌های کشاورزی و ناکشته و سهام کارخانه‌ها...» (همان، ص141)
حال باید دید در کنار غارت اموال ملت توسط پهلوی‌ها، عمال آنان با مردم چه می‌کردند و علاوه بر فقر و تنگدستی چه مصائبی برآنان روا داشته می‌شد. خاطرات آقای پیرنیا از آن‌چه در استان فارس می‌گذشته بسیار دردآور است: «ایل‌های قشقایی، بویراحمد، ممسنی، عرب و باصری از معروف‌ترین و مهم‌ترین تیره‌ها و ایل‌های فارس به شما می‌رفتند. مأموران نظامی که نظم و نسق آنان به عهده‌شان بود مردم بومی را بسیار در فشار و مضیقه قرار می‌دادند حتی شایع بود که یکی از افسران آن زمان بنام سلطان عباس خان مادران روستایی را وادار می‌کرد که شیرشان را بدوشند و او این شیرها را در برابر سگ خود می‌گذاشت. در حالی که فرزندان آنان گرسته بوده و به شیر مادر نیازمند بودند» (همان، ص190) در حالی‌که این جنایات مردم را به اعتراض وا می‌داشت بدترین سرکوب‌ها در مورد آنان اعمال می‌شد و با وجود آن‌که حتی این جناب استاندار سعی می‌کند از اعدام به ناحق برخی از آنان جلوگیری کند، پهلوی‌ دوم برمی‌خروشد و به تندی پاسخ می‌دهد: «ناچار فرمانده ژاندارمری فارس از شهرت تأمین نامه‌هایی که صادر شده بود استفاده کرد و به امضاء‌ شخص خود تأمین نامه‌هایی برای سران این تیره‌ها صادر کرده و برایشان فرستاد. در نتیجه سه تن که سردستة آنان غلامحسین سیاه‌پور بود خودشان را تسلیم کردند. پس از تسلیم آنان سپهبد خسروانی در تهران با شنیدن این خبر درخواست تشکیل محکمه و صدور حکم اعدام برای آنان کرد... در نتیجه با تماس‌هایی که با تهران گرفته شد تشکیل کمیسیونی در دفتر من مقرر شد که به این موضوع رسیدگی کند... پس از بررسی موضوع همگی یک زبان نظر دادند که حکم اعدام غیرمنطقی است و باید تجدید نظر شود. مقرر شد نتیجه را فرماندهان ارتشی در کمیسیون به شاه تلگراف کنند که هیچکدام از آنان حاضر نشدند این کار بکنند. از این رو من پیشقدم شده و پس از آماده کردن تلگراف جریان را توضیح دادم... شاه از تلگراف من بسیار عصبی شده و پاسخ بسیار تندی به تلگراف داد.» (همان، صص7-206) عشایر غیور فارس این‌گونه مستقیماً به دستور شاه اعدام می‌شوند در حالی‌که به اعتراف آقای استاندار اتهاماتی که به آن‌ها زده می‌شد بسیار ناروا بود. یعنی عشایر که بدون دریافت کمترین خدمات بیشترین تولید را برای کشور داشتند به جرم تخلفات ناکرده به اشد مجازات محکوم می‌شدند: «باید اشاره کنم که دو گروه به هیچوجه مایل نبودند که امنیت در فارس برقرار شود؛ یکی شخصیت‌هایی که در شیراز بودند و با کسانی در تهران ارتباط داشتند و به حکم سودهای خود هرگز امنیت فارس را نمی‌خواستند و دیگر شماری از مأموران انتظامی که می‌خواستند فارس را همیشه آشوب زده نشان دهند تا برای موقعیت خود امتیازی کسب کرده باشند. حتی پیشینه نشان می‌داد که در جاهای مختلف فارس دزدی‌هایی به وسیله مأموران انتظامی انجام گرفته بود. مایة تأسف است که آنان که ضابط برقراری نظم و دادگستری و مأمور استواری امنیت بودند خود سازندة رویدادهای ناگواری می‌شدند و آن را به گردن کسانی از عشیره‌های بیگناه می‌گذاشتند. در نتیجه زدو خورد در می‌گرفت.» (همان، صص7-196)
آیا ملت ایران برای پایان دادن به این همه ظلم و نابرابری سلطه‌گران و جماعتی «جهان وطن» راهی جز قیام سراسری داشت؟
انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار ویژه نامه‌ها
اخبار روز ویژه نامه‌ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی