به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم، شهادت آن حضرت در بیست و پنجم رجب سنه صد و هشتاد و سه در بغداد در حبس سندىبن شاهک واقع شد و بعضى در پنجم ماه مذکور گفتهاند. و عمر شریفش در آنوقت پـنجاه و پـنج سال و بهروایتی (کافى) پـنجاه و چهار سال بود.(1) و بیستساله بود که امامت به آنجناب منتقل شد و مدت امامتش سى و پنج سال بوده که مقدارى از آن در بقیه ایام منصور بوده و او بهظاهر متعرض آن حضرت نشد و بعد از او ده سال و کسرى ایام خلافت مهدى بود و اوحضرت را به عراق طلبید و محبوس گردانید و بهسبب مشاهده معجزات بسیار جرأت بر اذیت به آن حضرت ننمود و آنجناب را به مدینه برگـردانید و بعد از آن یک سال و کسرى مدت خلافت هادى بود و او نیز آسیبى به آن حضرت نتوانست رسانید.(2)
صاحب (عمدة الطالب) گفته: هادى آن حضرت را گرفت و در حبس نمود، امیرالمؤمنین علیه السلام را در خواب دید که به او فرمود: (فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامکم؟)(3)
چـون بیدار شد مراد آن حضرت را دانست، امر کرد حضرت امام موسى علیه السلام را از حبس رها کردند، بعد از چـندى باز خواست آن حضرت را حبس کند و اذیت رساند، اجل او را مهلت نداد و هلاک شد، چون خلافت به هارون الرشید رسید آن حضرت را به بغداد آورد و مدتى محبوس داشت و در سال چـهاردهم خلافت خویش آن حضرت را بهزهر شهید کرد.(4)
در سال صد و هفتاد و نهم هجرى هارون براى استحکام خلافت اولاد خود به گـرفتن امام موسى علیه السلام اراده حج کرد و فرمانها به اطراف نوشت که علما و سادات و اعیان و اشراف همه در مکه حاضر شوند که از ایشان بعیت بگیرد و ولایتعهد اولاد او در بلاد او منتشر گردد.(5)
اول به مدینه طیبه آمد، یعقوببن داود روایت کرده است: چون هارون به مدینه آمد، من شبى به خانه یحیى برمکى رفتم و او نقل کرد که امروز شنیدم که هارون نزد قبر رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم با او مخاطبه مىکرد: "پدر و مادرم بهفداى تو باد یا رسول الله، من عذر مىطلبم در امرى که اراده کردهام در باب موسىبن جعفر، مىخواهم او را حبس کنم براى آنکه مىترسم فتنه برپا کند که خونهاى امت تو ریخته شود"، یحیى گـفت: چـنین گمان دارم که فردا او را خواهد گرفت. چون روز شد، هارون فضلبن ربیع را فرستاد در وقتى که آن حضرت نزد جد بزرگـوار خود رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم نماز مىکرد، در اثناى نماز آن جناب را گرفتند و کشیدند که از مسجد بیرون برند. حضرت متوجه قبر جد بزرگوار خود شد و گفت: "یا رسول الله! به تو شکایت مىکنم از آنـچـه از امت بدکردار تو به اهل بیت بزرگـوار تو مىرسد"، و مردم از هرطرف صدا به گریه و ناله و فغان بلند کردند، چون آن امام مظلوم را نزد هارون بردند ناسزاى بسیار به آنجناب گفت، و امر کرد که آنجناب را مقید گردانیدند و دو محمل ترتیب داد براى آنکه ندانند که آنجناب را به کدام ناحیه مىبرند، یکى را بهسوى بصره فرستاد و دیگرى را بهجانب بغداد و حضرت در آن محمل بود که بهجانب بصره فرستاد و محبوس کرد.
شیخ صدوق از ثوبانى روایت کرده است که جناب امام موسى علیه السلام در مدت زیاده از ده سال هرروز که مىشد بعد از روشن شدن آفتاب به سجده مىرفت و مشغول دعا و تضرع مىبود تا زوال شمس و در ایامى که در حبس بود بسا مىشد که هارون بر بام خانه مىرفت و نظر مىکرد در آن حجره که آنجناب را در آنجا حبس کرده بودند، جامهاى مىدید که بر زمین افتاده است و کسى را نمىدید، روزى به ربیع گفت: این جامه چیست که مىبینم در این خانه؟ ربیع گفت: این جامه نیست بلکه موسىبن جعفر است، که هرروز بعد از طلوع آفتاب به سجده مىرود تا وقت زوال، گـفت: هرگـاه مىدانى که او چنین است، چرا او را در این زندان تنگ جا دادهاى؟ هارون گـفت: هیهات! غیر از این علاجى نیست،(6) یعنى براى دولت من در کار است که او چنین باشد.(7)
و روایت شده که در ایامى که در حبس فضلبن ربیع بود، فضل گـفت: "مکرر نزد من فرستادند که اورا شهید کنم، من قبول نکردم و اعلام کردم که این کار از من نمىآید" و چـون هارون دانست که فضلبن ربیع بر قتل آن حضرت اقدام نمىکند آنجناب را از خانه او بیرون آورد و نزد فضلبن یحیى برمکى محبوس گردانید. فضل هرشب (خوانى) براى آن جناب مىفرستاد و نمىگذاشت که از جاى دیگر طعام براى آنجناب آورند. و در شب چهارم که خوان را حاضر کردند آن امام مظلوم سر به جانب آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! تو مىدانى که اگر پیش از این روز چنین طعامى مىخوردم هرآینه اعانت بر هلاکت خود کرده بودم و امشب در خوردن این طعام مجبور معذورم، و چـون از آن طعام تناول نمود اثر زهر در بدن شریفش ظاهر شد و رنجور گردید، چون روز شد طبیبى براى آن حضرت آوردند چون طبیب احوال آن حضرت پرسید جواب او نفرمود، چون بسیار مبالغه کرد، آنجناب دست مبارک خود را بیرون آورد و به او نمود و فرمود: "علت من این است". چون طبیب نظر کرد دید که کف دست مبارکش سبز شده و آن زهرى که به آنجناب دادهاند در آن موضع مجتمع گردیده. پس طبیب برخاست و نزد آن بدبختان رفت و گفت: بهخدا سوگـند که او بهتر از شما مىداند آنچه شما با او کردهاید. و از آن مرض به جوار رحمت الهى انتقال نمود.(8)
آمده است که فضلبن ربیع، سندىبن شاهک را طلبید و امر کرد که آن امام معصوم را مسموم گـرداند و رطبى چـند به زهر آلوده کرد به ابنشاهک داد که نزد آن جناب ببرد و مبالغه نماید در خوردن آنها و دست از آنجناب برندارد تا تناول نمود، و موافق روایتى سندى خرماهاى زهرآلود را براى آن حضرت فرستاد و خود آمد ببیند تناول کرده است یا نه، وقتى رسید که حضرت ده دانه از آن تناول فرموده بود، گـفت: دیـگـر تناول نما، فرمود: "در آنچه خوردم مطلب تو به عمل آمد و به زیاده احتیاجى نیست". پس پیش از وفات آن حضرت به چند روز قضات و عدول را حاضر کرد و حضرت را به حضور ایشان آورد و گفت: مردم مىگویند که موسىبن جعفر در تنگى و شدت است، شما حال او را مشاهده کنید و گواه شوید که آزار و علتى ندارد و بر او کار را تنگ نگرفتهایم، حضرت فرمود: "اى جماعت! گواه باشید که سه روز است که ایشان زهر به من دادهاند و بهظاهر صحیح مىنمایم ولکن زهر در اندرون من جا کرده است و در آخر این روز سرخ خواهم شد بهسرخى شدید و فردا زرد خواهم شد زردى شدید و روز سوم رنـگـم به سفیدى مایل خواهد شد و به رحمت حق تعالى واصل خواهم شد"، چون آخر روز سوم شد روح مقدسش در ملأ اعلى به پیغمبران و صدیقان و شهدا ملحق گردید.(9)
بهمقتضاى کریمه: (و اما الذین ابیضت وجوههم ففى رحمة الله)(10)، روسفید به رحمت الهى منتقل شد.
شیخ صدوق وغیره، از حسنبن محمدبن بشار روایت کرده که گـفت: شیخى از اهل (قطیعة الربیع) که از مشاهیر عامه بود و بسیار موثق بود و اعتماد بر قول او داشتیم، مرا خبر داد: روزى سندىبن شاهک مرا با جماعتى از مشاهیر علما که جملگى هشتاد نفر بودیم جمع کرد و به خانهاى درآورد که موسىبن جعفر علیه السلام در آن خانه بود. چـون نشستم سندىبن شاهک گـفت: نظر کنید به احوال این مرد یعنى موسىبن جعفر علیه السلام که آیا آسیبى به او رسیده است؛ زیرا که مردم گـمان مىکنند که اذیتها و آسیبها به او رسانیدهایم و او را در شدت و مشقت داریم و در این باب سخن بسیار مى گـویند، ما او را در چـنین منزل گشاده بر روى فرشهاى زیبا نشانیدهایم. خلیفه نسبت به او بدى در نظر ندارد، براى این او را نگاه داشته که چون برگردد با او صحبت بدارد و مناظره کند، اینک صحیح و سالم نشسته است و در هیچ باب بر او تنگ نگرفتهایم، اینک حاضر است، از او بپرسید و گواه باشید. آن شیخ گفت: در تمام مجلس همت ما مصروف بود در نظر کردن بهسوى آن امام بزرگوار و ملاحظه آثار فضل و عبادت و انوار سیادت و نجابت و سیماى نیکى و زهادت که از جبین مبینش ساطع و لامع بود، پس حضرت فرمود: "اى گروه! آنچه بیان کرد در باب توسعه مکان و منزل و رعایت ظاهر چنان است که او گفت ولکن بدانید و گواه باشید که او مرا زهر خورانیده است در نه دانه خرما و فردا رنگ من زرد خواهد شد و پسفردا از خانه رنج و عنا رحلت خواهد کرد و به دار بقا و رفیق اعلنى ملحق خواهد شد"، چون حضرت این سخن فرمود، سندىبن شاهک به لرزه در آمد مانند شاخههاى درخت خرما بدن پلیدش مىلرزید.(11)
روایت شده که چـون سندىبن شاهک جنازه آن امام مظلوم را برداشت که به مقابر قریش نقل نماید کسى را وا داشته بود که در پـیش جنازه ندا مىکرد: هذا امام الرافضة فاعرفوه؛ یعنى این امام رافضیان است بشناسید اورا. پس آن جنازه شریف را آوردند در بازار گذاشتند و منادى ندا کرد که این موسىبن جعفر است که به مرگ خود از دنیا رفته، آگـاه باشید ببینید او را، مردم دورش جمع شدند و نظر افکندند اثرى از جراحت یا خفگى در آن حضرت ندیدند.(12) و دیدند در پاى مبارکش اثر حنا است، پس امر کردند علما و فقها را که شهادت خود را در این باب بنویسند. و روایت شده که آن بازارى که نعش شریف در آن گـذاشته بودند نامیده شد به (سوق الریاحین) و در آن موضع شریف بنایى ساختند و درى بر آن قرار دادند که مردم پا بر آن موضع نگذارند بلکه تبرک بجویند به آن و زیارت کنند آن محل را.
شیخ مفید رحمه الله فرمود که جنازه شریف را بیرون آوردند و گذاشتند بر جسر بغداد و ندا کردند که این موسىبن جعفر است، وفات کرده، نگاه کنید به او، مردم مىآمدند و نظر به صورت مبارکش مىنمودند و مىدیدند وفات کرده.(13) و ابنشهرآشوب فرموده که سندىبن شاهک جنازه را بیرون آورد و گذاشت بر جسر بغداد و ندا کردند: این موسىبن جعفر است که رافضىها گمان مىکردند نمىمیرد، پس نظر کنید بر او. و این را براى آن گفتند که واقفه اعتقاد کرده بودند که آن حضرت امام قائم است و حبس او را غیبت او گـمان کرده بودند، پـس در این حال که سندى و مردمان در روى جسر اجتماع کرده بودند اسب سندىبن شاهک رم کرد و او را در آب افکند، پس سندى غرق شد در آب و خداوند تعالى متفرق کرد جماعت یحیىبن خالد را.(14)
شیخ کلینى رحمه الله روایت کرده از یکى از خادمان حضرت امام موسى علیه السلام که چـون حضرت موسى علیه السلام را از مدینه به جانب عراق بردند آنجناب حضرت امام رضا علیه السلام را امر کرد: "هرشب تا مادامى که من زندهام و خبر وفاتم به تو نرسیده باید که بر در خانه بخوابى"، راوى گوید: هرشب رختخواب آن حضرت را در دهلیز خانه مىگشودیم، چون بعد از عشا مىشد مىآمد و در دهلیز خانه به سر مىبرد تا صبح، چـون صبح مىشد به خانه تشریف مىبرد، و چـهار سال بدین حال به سر مىبرد، تا یک شبى فراش آن حضرت را گستردیم، آنجناب نیامد به این سبب خاطر زاکیه اهل و عیال مستوحش شد و ما هم از نیامدن آن حضرت ترسان و وحشتناک شدیم تا صبح، چون صبح طالع گردید آن خورشید رفعت و جلالت طالع گـردید و در خانه تشریف برد و رفت نزد اماحمد که بانوى خانه بود و فرمود: "بیاور آن ودیعتى که پـدر بزرگوارم به تو سپرده تسلیم من نما"، اماحمد چون این سخن استماع نمود آغاز توجه و زارى کرد و از سینه پـردرد آه سرد برآورد: "والله آن مونس دل دردمندان و انیس جان مستمندان این دار فانى را وداع گفته"، پس آنجناب وى را تسلى داده از زارى و بیقرارى منع نمود و فرمود: "این راز را افشا مکن و این آتش حسرت را در سینه پنهان دار تا خبر شهادت آن حضرت به والى مدینه رسد".
پـس اماحمد ودائعى را که نزد او بود به آن حضرت سـپـرد و گـفت: روزى که آن گـل بوستان نبوت و امامت مرا وداع مىفرمود، این امانتها را به من سپرد و فرمود: "کسى را به این امر مطلع نساز و هرگاه که من فوت شدم پس هریک از فرزندان من نزد تو آمد و از تو مطالبه آنها نمود به او تسلیم کن و بدان که در آنوقت من دنیا را وداع کردهام". پس حضرت آن امانتها را قبض فرمود و امر کرد که از شهادت پدر بزرگوارش لب ببندد تا خبر برسد، پس دیگر حضرت در دهلیز خانه شب نخوابید، راوى گوید: بعد از چند روزى خبر شهادت حضرت امام موسى علیه السلام به مدینه رسید، چون معلوم کردیم در همان شب واقع شده بود که جناب امام رضا علیه السلام بهتأیید الهى از مدینه به بغداد رفته مشغول تجهیز و تکفین والد ماجدش گردیده بود، آنگاه حضرت امام رضا علیه السلام و اهلبیت عصمت به مراسم ماتم حضرت موسىبن جعفر علیه السلام قیام نمودند.(15و16)
پینوشت:
1 ــ الکافى 1/486.
2 ــ مناقب ابنشهرآشوب 4/349.
3- سوره محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم (47)، آیه 22.
4 ــ عمدة الطالب ص196.
5 ــ جلاء العیون ص898/899.
6 ــ عیون اخبار الرضا علیه السلام 1/95.
7 ــ جلاء العیون ص903.
8 ــ (جلاء العیون علامه مجلسى، ص 903/904.
9 ــ جلاء العیون مجلسى، ص 904/905، بحارالانوار247/48.
10 ــ سوره آلعمران (3)، آیه 107.
11 ــ امالى شیخ صدوق ص 210/213 مجلس 29، حدیث 235/237.
12 ــ مقاتل الطالبیین ص417.
13 ــ ارشاد شیخ مفید 2/242.
14 ــ مناقب ابنشهرآشوب، 4/3353.
15 ــ الکافى 1/381/382.
16 ــ منتهی الآمال حاج شیخ عباس قمی(ره).
منتخب اشعار
امیر عظیمی:
کاش از موی پریشان خودت صحبت کنی
از دل تنگ غزلخوان خودت صحبت کنی
از بهشت آستان و گنبد و گلدسته ات
از صفای صحن و ایوان خودت صحبت کنی
کاش از تنهایی آن سال های غربتت
اندکی از وضع زندان خودت صحبت کنی
چارده سالی که طی شد در سیه چالی نمور
از دلیل اشک پنهان خودت صحبت کنی
کاش از دلتنگی معصومه می گفتی به ما
از دل شاه خراسان خودت صحبت کنی
حتم دارم با زلیخای دلم یعقوب وار
می توان از ماه کنعان خودت صحبت کنی
از فراق سال ها دور از رضا بودن که نه
باید از هجرانِ از جان خودت صحبت کنی
از شکنجه، روضه ی آزار غُلّ و جامعه
می شود با دوستداران خودت صحبت کنی
□
تازیانه رفت بالاتر، دلم را برد تا...
لاله ام شد رنگ نیلوفر، دلم را برد تا...
اینکه زیر تازیانه پیکر من شد کبود
می شوم هر روز لاغرتر، دلم را برد تا...
آن یهودی ناسزا می گفت امّا میان
تا که آمد اسمی از مادر دلم را برد تا...
بی حیا وقتی که روی سینه ی من پا گذاشت
ضربه ای تا زد به روی سر، دلم را برد تا...
قبل رفتن تازیانه روی انگشتم که خورد
ناگهان افتاد انگشتر، دلم را برد تا...
حسن لطفی :
در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم
یلدا ترین شب است شب این سیاه چال
پیر و نحیف و بی کس و بی همصدا منم
با خشت های سنگی و با میله های خویش
زندان به حال و روز دلم گریه می کند
خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تبم
زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند
پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار
در تنگنای سرد و نموری افتاده ام
از بار حلقه های ستم خرد گشته ام
دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام
چشمم هنوز خیره به در باز مانده است
خونابه بر لبم پی هر آه آمده
گویی فرشته است که در باز می کند
اما نه باز قاتلم از راه آمده
اینبار هم به ناله من خنده می زند
دستی به زخم تازه ای زنجیر می کشد
با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است
با هرتپش تمام تنم تیر می کشد
چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کی می شود که خنده به روی رضا زنم
کو دخترم که باز بخندد برابرم
کو قوتی که شانه به موی رضا زنم
ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی
در زیر تازیانه چنین ناروا مگو
خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا
اما بیا به مادر من ناسزا مگو
قاسم نعمتی :
کسی بدون دلیل از صدا نمی افتد
لب کلیم ز سوز دعا نمی افتد
کریم در غل و زنجیر هم کریم بُود
به دست بسته شده، از عطا نمی افتد
اگرچه خاک نشسته به روی لب هایت
عقیق، پا بخورد از بها نمی افتد
مگر چه گفته به تو این زبان دراز یهود؟
همیشه از دهنش ناسزا نمی افتد
چه آمده به سرت پنجه میکشی بر خاک؟
به هر نفس، لب تو از ندا نمی افتد
به سینه ای که لگد خورد پشت در سوگند
بدون درد سر این ساق، جا نمی افتد
کسی که در تن او پیرهن شده پاره
به یاد بی کفن کربلا نمی افتد
تو گیر یک نفر افتاده ای چنین شده ای
تن تو در گذر گرگ ها نمی افتد
پس از سه روز تو را عده ای کفن کردند
سر بریده ی تو زیر پا نمی افتد
سنان و شمر به هم با اشاره می گفتند:
مگر که نیزه نخورده ؟ چرا نمی افتد؟
زدور حرمله میگفت گودی حنجر
حسین نحر نگردد زپا نمی افتد
قاسم نعمتی :
هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت
حالات سجده های مرا در نظر گرفت
می دید عاشقانه مناجات می کنم
اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت
نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست
رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت
پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب
این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت
جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم
چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت
فهمیده بود غیرت ما روی مادر است
با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت
دانستم از چه کودک جاماندۀ حسین
وقت فرار دست خودش روی سر گرفت
در شام دختری که خودش ضربه خورده بود
دامن برای روی کبود پدر گرفت
تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم
سیلی نخورده دختر من در برابرم
امیر عظیمی:
ای دستگیر خلق خدا دستهایتان
زیباترین جواب دعا دستهایتان
گفتم در این مسیر گداییتان کنم
شاید رسد به دست گدا دستهایتان
دستانتان دو دست خداوند طاهر است
دست پُر از گناه کجا، دستهایتان
از این گناهکاری دستان من چقدر
افتاده است فاصله تا دستهایتان
باور نمیکنم فقط از کثرت گناه
نگرفتهاند دست مرا دستهایتان
باشد! به خاک پای شما سجده میکنم
خورده به گیوههای شما دستهایتان
وقتی به خاک پای شما بوسه میزنم
دارم به دستهای شما بوسه میزنم
اسلام راستین، مسلمان درست کن
با یک نگاه حضرت سلمان درست کن
از کیمیای دیده خود خرج ما نما
این سنگ را تو لؤلؤ و مرجان درست کن
مولا بیا به خاک کف گیوههای خود
دست محبتی بکش انسان درست کن
در این دلی که محبس تنهایی من است
یک پنجره بهسمت امامان درست کن
یک پنجره که آن طرفش روی ماه توست
سمت صفوف آینهداران درست کن
از نسل تو امام خراسان درست شد
از نسل من گدای خراسان درست کن
ذکر علی علی من از لطف این در است
از آههای سینه موسیبن جعفر است
ای آفتاب مشرقی سایههای من
ای سایهسار جود و عطای خدای من
رنجور کرده مرغ تنت را سیاهچال
نگذاشت بال و پَر بزنی ای همای من
مستوجب عذاب منم، من که عاصیام
آقا چرا تو درد کشیدی بهجای من
زنجیر دور پای تورا بستهام به دل
زنجیر روضههای تنت بست پای من
اشکم بهدرد بزم عزای حسین خورد
شاید بهدردتان بخورد اشکهای من
گفتی به نوکرت، به مصیّب که در قفس
دلتنگی من است برای رضای من
شیعه همیشه با تو هماهنگ میشود
وقتی دلش برای رضا تنگ میشود
در این قفس ز شوق خدا گریه میکنی
با ذکر یا رضا و رضا گریه میکنی
آقا برای مغفرت شیعیان خود
اینقدر سر به سجده چرا گریه میکنی
در این سیاهچال، به تنهایی خودت
یا که برای کربُوبلا گریه میکنی
بر غربت حسین جدا ناله میزنی
بر عمّهجان خویش جدا گریه میکنی
در زیر تازیانه، چرا بیخودی زِ خود
داری برای فاطمهها گریه میکنی
مرد یهود رفته ولی تو هنوز هم
چون بُرد نام فاطمه را گریه میکنی
هرچند بیحساب تو را میزد آن یهود
شکر خدا کنار تو معصومهات نبود
مجید لشگری: زندان گرفته
حتی صدای مرد زندانبان گرفته
حتی زنی بد
از ساحتش بوی خوش ایمان گرفته
زنجیر و پابند
از استخوانهایش توان و جان گرفته
مثل مدینه
مولای ما انگشت بر دندان گرفته
هر تازیانه
با کینه از پهلوی او تاوان گرفته
از سفره او
دشمن سه روزی هست آب و نان گرفته
اما بهجایش
هر نیمهشب روی سرش قرآن گرفته
ذهنم دوباره
حال و هوای روضهای عطشان گرفته
آتش کشیدند
آتش بمیرم معجر و دامان گرفته
شام غریبان
گوشه به گوشه بارش باران گرفته
رقّاص شامی
آسایش از یک کاروان مهمان گرفته
عمامهای را
خاکستری پرشعله و سوزان گرفته
نی غرق نور است
انگار خولی نیزهای تابان گرفته
بابا کجایی
با نام بابا یک سهساله جان گرفته
محسن حنیفی:
اگرچه بسته زنجیر و در اسیری بود
به دست بسته بهدنبال دستگیری بود
نبود باب حوائج اسیر زندانها
همیشه پشت در خانهاش فقیری بود
نبود دخترکش تا به او کند تکیه
اسیر پای شکسته بهوقت پیری بود
چقدر لاغر و زخمی شد و...؛ شکست آخر
شبیه اینکه گلاب از گلی بگیری بود
بهروی تخته تنش را غلامها بردند
عجب مراسم تشییع کمنظیری بود
برای بیکفنی گریه میکند کفنت
همان که سهم تنش کهنه حصیری بود
رضا رسولزاده: احوالِ من از این تنِ تبدار روشن است
زندانِ من بهچشمِ گُهربار روشن است
از صبح تا غروب که حَبسم به زیرِ خاک
تا صبح حالم از دمِ افطار روشن است
این سالها که سخت گذشته برای من
هرلحظهاش زِ آه شرربار روشن است
یکجا بلای شیعه به جانم خریدهام
آثارِ آن بهجسمِ منِ زار روشن است
معلوم تا شود به سرِ من چه آمده
از صورتم که خورده به دیوار روشن است
حرفی زِ استخوانِ صبورم نمیزنم
از ساقِ پام شدّتِ آزار روشن است
جسمم کبود هست، ولی غیرعادی است!
حتّی به زیرِ سایه دیوار روشن است!
زنجیر را که عضوِ جدیدِ تنم شده
پنهان نکردهام، همه اَسرار روشن است
من دیده بستهام به همه جز رضای خود
چشمم فقط به دیدنِ دلدار روشن است
محسن حنیفی:چشمهایش همه را یاد خدا میانداخت
لرزه بر جان و دل تک تک ما میانداخت
پابرهنه همه بر بُشر شدن محتاجیم
نظری کاش که بر ما، گذرا میانداخت
دستبسته فقط او بود که شد دست به خیر
سکّه نه، ماه به کشکول گدا میانداخت
آنهمه زخم بهروی بدنش بود ولی
زَهر هم بر جگرش چنگ، جدا میانداخت
چشم خود بست ولی دختر او چشم به راه
روی شانه پسرش شال عزا میانداخت
او پر از درد شد امّا به خداوند او را
روضه کوچه و گودال ز پا میانداخت
پیکرش زخم شد امّا سر او دست نخورد
شد خراشیده ولی حنجر او دست نخورد
یوسف رحیمی: هر شاعریست در تب تضمین چشم تو
از بس سرودنیست مضامین چشم تو
چشم جهان به مقدمت ای عشق روشن است
از اولین دقایق تکوین چشم تو
ما را اسیر صبح نگاه تو کرده است
آقا کرشمههای نخستین چشم تو
از ابتدای خلقت عالم از آن ازل
شیعه شدم بهشیوۀ آئین چشم تو
میشد چه خوب نور خدا را نگاه کرد
از پشت پلکت از پس پرچین چشم تو
امشب شکوه خلد برین دیدنی شده
وقتی شدهست منظر و آئینه چشم تو
گل کرده بر لب غزلم باغی از رطب
امشب بهلطف لهجۀ شیرین چشم تو
چشم تو آسمان سخا و کرامت است
آقا خوشا به حال مساکین چشم تو
حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است
در انتظار لحظۀ آمین چشم تو
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند»
چه عالمیست عالم باب الحوائجی
با توست نورِ اعظم باب الحوائجی
مهر تو است حلقۀ وصل خدا و خلق
داری به دست خاتم باب الحوائجی
در عرش و فرش واسطۀ فیض و رحمتی
بر دوش توست پرچم باب الحوائجی
در آستانۀ تو کسی ناامید نیست
آقا برای ما همه باب الحوائجی
بیشک شفیع ماست نگاه رئوف تو
در رستخیز واهمه باب الحوائجی
دیوانۀ سخای اباالفضلی توام
مانند ماه علقمه باب الحوائجی
صحن و سرات غرق گل یاس میشود
وقتی که میهمان تو عباس میشود
محمد فردوسی: مشکلگشای کارها باب الحوائج
ذکر توسّلهای ما باب الحوائج
دارد هوای شیعه را باب الحوائج
پیوسته میگوییم «یا باب الحوائج»
پر میکشد دلهای ما تا کاظمینش
امشب عجب دارد تماشا کاظمینش
عیسای اهل البیت موسای کلیم است
مانند بابایش کریم ابن الکریم است
بین دعاهایش غریبه هم سهیم است
بابای سلطان خراسان از قدیم است
دارد دمی مثل مسیحا کظم غیظش
عبد خدا میسازد او با کظم غیظش
از هر بلایی شیعهها را حفظ کرده
زیر عبای خویش ما را حفظ کرده
در سینهاش علم خدا را حفظ کرده
اعجازهای انبیا را حفظ کرده
با یک نگاهش زیر و رو شد بُشر حافی
مجذوب حُسن خُلق او شد بُشر حافی
آری وقار او وقار دیگری بود
اکسیر علم او عیار دیگری بود
هر احتجاجش افتخار دیگری بود
تیغ کلامش ذوالفقار دیگری بود
مانند زینب، عمّهاش، مرد سخن بود
در هر سؤالی پاسخش دندانشکن بود
آقای ما در کنج زندان چارده سال
محروم از خورشید تابان چارده سال
آزرده، زخمی، موپریشان چارده سال
مثل هزاران سال بود آن چارده سال
«خلّصنی یارب» گفتنش از حد گذشته
پیداست در زندان به آقا بد گذشته
محمد فردوسی: مردی که نام دیگر او «آفتاب» است
بین غل و زنجیر هم عالی جناب است
حبل المتین ماست یک تار عبایش
این مرد از نسل شریف بوتراب است
هنگام طی الارض و معراجش یقیناً ...
... روح الامین در محضرش پا در رکاب است
پیداست از باب الحوائج بودن او
هرکس از او چیزی بخواهد مستجاب است
با یک سؤالش بشر حافی زیر و رو شد
هرکس به پای او بیفتد کامیاب است
بدکارهای را زود سجّادهنشین کرد
اعجاز او بالاتر از حدّ نصاب است
چیز کمی که نیست ... آقا چارده سال
زیر شکنجه، کنج زندان در عذاب است
نامرد، زندانبان، یهودیزاده شوم
دست و سر و پاهای آقا را چرا بست؟!
با ناسزا باب زدن را باز کرده
این بددهان بیحیا ذاتش خراب است
از حیدر و زهرای اطهر کینه دارد
هر صبح و شب دنبال تسویه حساب است
از بس که گلبرگ تن آقا خمیده
زندان تاریکش پر از عطر گلاب است
زخمی که در زیر گلوی او شکفته
یادآور زخم و غم طفل رباب است
با این غل و زنجیر و لبهای ترکدار
تنها بهیاد زینب و بزم شراب است
چوب یزید و گریه اطفال ای وای
حرف کنیزی و زبانم لال ای وای
مهدی نظری:
کاشکی از او خبری را به پسر میبردن
که برای پدرش خون جگر میبردن
همه از غصه زندان بلا بیخبرن
لااقل کاش به معصومه خبر میبردن
کاشکی عطر سلام سحر دختر را
با نسیم سحری سوی پدر میبردن
پیرمردی که خدا را به نظر میآورد
سجده بر خاک درش اهل نظر میبردند
گریهاش بوی مناجات علی را میداد
فیض از گریه او شام و سحر میبردن
آسمانها و زمین چشمه و ابر و دریا
روزی خویش از این دیده تر میبردن
ساق پاش ترکی داشت که هی وا میشد
باز هم حمله به او داس و تبر میبردن
بعضی اوقات لگدها همه با هم محکم
حملهای را سوی پهلو و کمر میبردن
تا مناجات سحرگاهی او قطع شود
بازبا مکر زنی حوصله سر میبردن
باز شد چون در زندان همه با هم دیدن
از کبوتر دو سه تا تکه پر میبردن
آنقدر روضه در خواند که بعد مرگش
بدنش را بر روی تخته در میبردن
التماس دعای فرج امام زمان
سید پوریا هاشمی:همیان به دوش اگر بشوند آفتابها
سرریز میشوند زساغر شرابها
از خوشههای گندم روی کریمشان
چرخش گرفت باز زنو آسیابها
میخواستم که شرح دهم معجزات تو...
یک قصه شطیطه تو شد کتابها...
ما فی الضمیر خلق برای تو آشکار
پامنبری خطبهات عالیجنابها...
بر قطرههای اشک مناجات هر شبت
لبریز حسرتاند تمامی آبها
شب تا به صبح کار تو راز و نیاز بود
داغ دو چشم باز تو بر قلب خوابها
شوق شقیق و ناجی یقطین ز مهلکه
ذکر خلاصی از همه اضطرابها...
ای روضه همیشگی مادران ما
هستی تو از قدیم دلیل ثوابها...
جمع بشر ز توبه بشرت بهحیرتاند
توابساز شد ز لب تو عتابها
در راه بود تا برساند به تو سؤال
دادی میان راه به قاصد جوابها...
نسل تو خیر محض برای خلائقاند
ذریه تواند رضیها مجابها...
ما منتخب شدیم گداییتان کنیم...
تا حشر جاودان شود این انتخابها...
زندانی همیشه بغداد رحم کن
بر اشک ما قبیله خانهخرابها
وقتی دعای حضرت موسیبن جعفریم
پس خوش به حال و طالع ما مستجابها
موسای آل فاطمه نیل است چشم من...
از آنچه آمده به سرت از عذابها...
چسبیده پیرهن به تن پارهپارهات...
از زخم تازیانه و از پیچوتابها...
لاغر شدی شکسته شدی آب رفتهای
افتاده بر محاسن و رویت خضابها...
یک سال نه دو سال نه عمری معذبی...
زیر لگد به یاد ربابی و زینبی...
مصطفی متولی: فقط نه قلب زنِ زشتکاره میشِکند
که در غمم دلِ هر سنگخاره میشِکند
چنان زده است که بعضی از استخوانهایم
ترک ترک شده با یک اشاره میشکند
کشیده خوردم و امروز خوب فهمیدم
میان گوش چرا گوشواره میشکند
من از شکنجهگرم راضیام که میزندم
چرا که حرمت ما را نظاره میشکند
فشار این غل و زنجیر ساق پایم را
هنوز جوش نخورده دوباره میشکند
بگو به زهر بیاید که قفل این زندان
از آتش جگر پاره پاره میشکند
یکی یکی همه میلههای سخت قفس
نفس بیفتد اگر در شماره میشکند
علیاکبر لطیفیان: بر روی لبهایت بهجز یا ربنا نیست
غیر از خدا، غیر از خدا، غیر از خدا نیست
زنجیرها راه گلویت را گرفتند
در این نفس بالا که میآید صدا نیست
چیزی نمانده از تمام پیکر تو
انگار که یک پوستی بر استخوانی است
زخم گلوی تو پذیرفته است اما
زخم دهانت کار این زنجیرها نیست
این ایستادن با زمین خوردن مساوی است
از چه تقلا میکنی؟ این پا که پا نیست
اصلاً رها کن این پلید بددهان را
از چه توقع میکنی وقتی حیا نیست
نامرد! زندانبان! در این زندان تاریک
این که کنارش میزنی با پا عبا نیست
این تخته در که شده تابوت حالا
بهتر نباشد بدتر از آن بوریا نیست
اما تو را با نیزهها بالا نبردند
پس هیچ روزی مثل روز کربلا نیست
منتخب مداحی

“شهادت امام کاظم(ع). حاج محمد کریمی