روزی دریا مردگانش را بالا خواهد آورد


خبرگزاری تسنیم: تغییر بزرگ نگاه رسانه‌ها به مساله «مهاجرین» بحث و گفتگو درباره آن را داغ کرده است. ابوطالب مظفری، نویسنده، شاعر و پژوهشگر افغانستانی، یادداشتی با عنوان«نگاهی به سیاست تازه رسانه ها به موضوع مهاجرین افغانستان در ایران» نوشته است.

خبرگزاری تسنیم: ابوطالب مظفری

من از آن گروه آدم‌هایی هستم که به «ایران» و «ایرانی» دلبستگی دارم و این دلبستگی از آن نوع که انسان، کسی و یا چیز «دیگری» را، حالا به هر دلیلی دوست دارد نیست، چیزی از جنس دلبستگی به «خود» شخص است. یعنی همانطور که یک آدم به خودش؛ یعنی نامش، خانواده‌اش، سرزمینش، فرهنگش دلبستگی دارد و آن‌ها را عناصر هویت‌ساز خودش تلقی می‌کند و کنار نهادن آن‌ها را به نحوی، کنار گذاشتن خودش می‌داند، به این معنی من به این فرهنگ و این سرزمین دلبسته‌ام. این دلبستگی البته به معنی رضایت نیست. یک آدم ممکن است از خودش هم ناراضی باشد ولی باز به همین خود ناراضی‌اش دلبسته است. زیرا نمی‌تواند چون مار که سالی یک‌بار از پوستش جدا می‌شود عناصر هویت‌سازش را از خود بکند و بگذرد. در واقع بهترین وصف الحال آدم‌هایی چون من که به چیزی دلبستگی همراه با نارضایتی دارند بیتی از عرفی است که ‌فرموده:
چون زخم تازه دوخته از خون، لبالبم
ای وای اگر به شکوه شود آشنا لبم

خصوصیت دوم من این است که معمولا از نارضایتی‌هایم کم حرف می‌زنم. زیرا در این نوع مناسبات که دو طرف را گریز و گزیری از هم نیست باز شدن درِ شکوه را بیش از آنکه راهگشا بدانم، مشکل‌آفرین می‌دانم. باز شدن درِ شکوه و شکایت، مناسبات دوستی را خدشه‌دار می‌کند. شکوه، شکوه می‌آورد و زمانی کارآمد است که دو طرف قصد امتیاز گیری یا اصولا سرِ متارکه داشته باشند وگرنه، شکوه کردن مقرون به صرفه نیست.فقط در حکم نوعی داد و فریاد است برای گرم نگهداشتن معرکه. نوعی اظهار وجود است. نزدیک است به همان «لاف‌خلافی» که حافظ می‌گفت در خور مناسبات عاشقانه نیست.

پس در چنین مواردی چه باید کرد تا هم پاس ادب دوستی ادا شود و هم تلنبار شدن نارضایتی‌ها پیاپی تبدیل به عقده نشود و عفونت نکند، تا روزی مجبور شویم عضو ‌لاینفکی از بدن خود را با عملیات دردناکی دور بیندازیم و پس از آن عمری معیوب زندگی کنیم.

به باور من شناخت و طرح درست بیماری اولین ادب مقام است و باید همیشه مطمح نظر کسانی که در باره اینگونه موضوعات سخن می‌گویند باشند. آسیب شناسان روابط اجتماعی اگر کاستی و عیبی را تشخیص دادند و دم بر نیاوردند خودش کاستی و عیب است. اما روش طرح درد نیز مهم است. گفتن و چگونه گفتن هم شرح و شناخت درد و هم طرح درست آن به غرض یافتن راه درمان. چون معتقدم اعضای فعال یک بدن زنده نمی‌توانند نسبت به عملکرد یکدیگر بی‌تفاوت باشند و نمی‌توانند هریک به نفع خودش دیگری را انکار کنند. اگر سوزنی در دستی فرو رفت باید زبان آخ بگوید. اگر پایی، جایی گیر کرد باید دست به یاری‌اش بشتابد در غیر این صورت حال این بدن، از دو حال خارج نیست؛ یا زنده نیست و یا غیر مرتبط است. مانند عضو فلج که با مدیریت واحدی عمل نمی‌کند. اظهار درد در یک بدن زنده، در ظاهر همان شکایت آن عضو است ولی به این منظور که سایر اعضا را متوجه وضعیت خاص خودش بکند و به قصد ترمیم به کمکش بشتابند نه صرف داد و قال کردن به هدف بهم زدن رابطة درمانگر.

من یکبار گفته‌ام و اینجا تکرار می‌کنم در اینکه مردمانی که امروزه در دو کشور ایران و افغانستان زندگی می‌کنند از لحاظ «فرهنگی» و «هویتی» در حکم یک بدن است حرفی نیست. این ادعا و شعار نیست واقعیت است اما در اینکه تعامل و روابط این بدن، مدتی است دچار اختلال شده باز شکی نیست. یعنی از مدتی به این سو نشانه‌هایی در رفتارهای ما دیده‌ می‌شود که طبیعی نیست. نوعی بدبینی، بیگانگی، کشمکش در میان ما اعم از عالم و عامی وجود دارد. اینکه ما در مناسبات دو جانبه شکوه و شکایتی داریم یا گاه بر سر مفاخر فرهنگی و تاریخی مناقشه می‌کنیم، اثبات خود و نفی دیگری در دستور کارمان است و خلاصه تمام تب و تلاش‌هایمان در هاله‌ای از بدبینی و سؤتفاهم ‌می‌پیچد و راه به جایی نمی‌برد، نشان از این است که دو صفت عمده این بدن، یعنی «زنده» بودن و «مرتبط» بودن از او سلب شده. این است که ادب همبستگی را مراعات نمی‌کنیم. از طرف دیگر هر شکایت را حمل بر سوء نیت و بدخواهی می‌کنیم و این حالت، فضای انتقاد سالم و سازنده را دشوار می‌کند.

ما مدت‌های مدیدی است بر طبل بیگانگی می‌کوبیم. برخی البته آگاهانه و به جهت اغراض سیاسی و منافع قومی صدای این طبل را هرچه بلندتر می پسندند ولی بخش عظیمی از مردم هستند که ناآگاهانه با این قافله همراه شده‌اند. سال‌ها تبلیغات در آنها اثر کرده. فرقی هم نمی‌کند ادیب باشد، عالم دین باشد یا مورخ. همگی به یکسان از این فضای موجود و مسموم تغذیه می‌کنند. مگر تاریخ‌نویسی‌های ناسیونالیستی کم داشته‌ایم که وقتی آنها را می‌خوانی می‌بینی بیچاره چقدر تلاش کرده تا آسمان را در قوطی کنند و از کاه، کوه بسازند. من در این سال‌ها کم ندیده‌ام برخوردهای بسیار عوامانه و سطحی از ادیبان و مورخان نامدار دو کشور یا رفتارهای تنگ‌نظرانه از عالمان دینی که اصولا بنیان فکری و خاستگاه ارزشی‌شان اقتضای آن رفتار را ندارند. خلاصه اینها علایم خوبی نیستند. باید برای ترمیم آنها چاره‌ای اندیشید.

اما خوشبختانه در جمهوری اسلامی ایران، بحث از مهاجرین افغانستانی، نیازها و توانایی‌های آن‌ها مدتی است که از پردة‌ ابهام و کتمانِ یکی دو اداره بیرون آمده و کم و بیش چهرة رسانه‌ای گرفته است. چون مدت‌های مدیدی بود که مهاجرین در ایران مردمان بی صدا و بی سایه بودند و به قول شاعر «طوری از کنار زندگی می‌گذشتند که نه زانوی آهوی بی‌جفت بلرزد و نه این دل ‌ناماندگار بی درمان» باید چه اتفاقی در بیرون می‌افتاد که برای چند روزی نظرها به سمت افغانستان می‌چرخید. مگر امریکا حمله می‌کرد تا عزت‌الله انتظامی در بازار تهران راه بیفتد و برای بچه‌های افغان کمک جمع کند و بعد از مدتی دوباره از یادها برود و سایه سنگین سکوت همه جا را فرا بگیرد و البته گاه گاه پرواز خفاشی در دل شب‌های تهران، باز نام مهاجر افغانستانی را به زشتی علم کند و در سایه آن تا مدتی برخی از مطبوعات از بیکاری و گرانی و قاچاق مواد مخدر، سیر سخن برانند.

مهاجرین سال‌ها حسرت به دل مانده بودند که در این کشور امام زمان کسی پیدا شود و از مستضعفین زمین دلجویی کند. اما در عوض تا دلت می‌خواست از زبان روزنامه‌ها و لسان آتشین برخی از خطبا، نیش و طعنه می‌شنیدند که مهمان ناخوانده یک روز، دو روز نه تا نوروز. اما اینکه امروزه از حضرت بزرگترین مقام معنوی جمهوری اسلامی، با شایسته‌ترین ادبیات ممکن، طرح تکریم مهاجرین طرح می‌شود بزرگترین گام است.

حقیقت را بخواهید در طرح موضوع مهاجرین نوعی ترس پنهان وجود داشت و این ترس موجب انکار و کتمان می‌شد. گویا کسانی نفس این مطرح شدن را به معنی به رسمیت‌شناختن موضوع مهاجرت می‌دانستند رسمیتی که توابع حقوقی خودش را داشت و آن‌ها نمی‌خواستند به این توابع تن بدهند. کمی‌واقعبینانه و خوشبینانه اگر قضاوت کنیم این گروه امتیاز دادن به مهاجرین را باعث گسترش مهاجرت می‌دانستند و تشخیص کرده بودند که این، نه به صلاح ایران است و نه به مصلحت خود افغانستان.

صحت و ثقم این برداشت فعلا مورد بحث من نیست. من استدلال خودم را مبتنی بر صحت این حرف‌ها می‌کنم و فرض را بر این می‌گذارم که پرداختن و بها دادن به مهاجرین، یک میلیون نفر دیگر را هم به ایران می‌کشاند اما باز مهجوریت و محجوریت مهاجرین، طرح و تبلیغ چهره باژگونه و دور از واقع از آنان و توابع روانی و فرهنگی ناشی از این حالا چیزی نیست که بتوانم از آن دفاع کنم. پای اعتقاد و ارزشها را نیز به میان نمی‌کشم که بحث از عینیت خود نیفتد. صرف از همجواری دو گروه انسانی سخن می‌گویم که مرزهای مشترک و فرهنگ دیرینه مشترک دارند و قرار است سالیان سال باهم تعامل داشته باشند و تا زمانی که هریک از آن‌ها به این هویت تعلق خاطر داشته باشند نمی‌توانند از آن دل بکنند.

من معتقدم این سیاست سی ساله کتمان و اختفا به مهاجرین آسیب روانی زد و آنها را از موجودات شاد و فعّال و خوشبین به آدم‌های منزوی و عقده‌ای و بدبین تبدیل کرد. این آسیب های روانی سرانجام پس از این خودش را نشان خوهد داد چنانکه همین حالا نیز نشان داده است. بگذارید مثالی بزنم و دامن این گفتار را بپیچم. اگر مهاجرت را به دریای توفانی‌ای مانند کنیم که کشتی‌ِ گروهی بخت‌برگشته در آن، شکسته است؛ نام آن بخت‌برگشتگان مهاجر است و کشورهای مهاجر‌پذیر در حکم قایق‌ها یا تخته‌پاره‌های نجاتی می‌باشند که به کمک این کشتی‌‌شکستگان آمده‌اند. بی‌شک در آن شب توفانی و تاریک، فریاد این بی‌پناهان به جایی نخواهند رسید، دست‌های کمک‌خواهی‌شان را کسی نخواهد دید اما وقتی صبح شد و ابرهای تیره کنار رفت و دریا آرام گرفت. تماشاگرانی به ساحل خواهند آمد و آنگاه خواهند دید که دریا مردگانش را بالا آورده‌اند. این مردگان بالا آمده‌‌ بی‌شک همان آسیب‌های روانی و مصایب انسانی است که کشتی‌شکستگان در آن شب توفانی تجربه کرده‌اند. بی‌شک از میان آنان روایتگرانی برخواهند خواست که بگویند:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنان هایل
کجا دانند حال ما سبک‌باران ساحل‌ها

اما این روایت‌ها همه یکسان نخواهند بود. برخی از آنها خواهند گفت که چه کسی از ساحل سبک‌باری‌اش تخته‌ چوبی، لاستیکی، طنابی برای نجاتش انداخت و چه کسی با لگدی او را به اعماق فرستاد. این است که واکنش‌های مهاجرت گاهی عقده و نفرت و بدبینی است و برخی سپاس و ستایش و حق‌شناسی و امید. نمی‌توان به آنها گفت که یکسان بیندیشند و یکسان عکس‌العمل نشان بدهند آنها راوی تجربیات خود هستند و نمی‌توانند طور دیگر عمل کنند. این روایتهای گوناگون نه تنها مناسبات این بدن را بهبود نمی بخشد که بیش از پیش مختل خواهد کرد.

این‌که چه شده و به چه دلیلی این اتفاق میمون در رسانه‌ها و دیدگاه برخی از شخصیت‌های ایرانی رخ داده حرف دیگری است اما نفس کار، حرکت بزرگ و رو به تکاملی است. باید آن را حرمت نهاد و پیشگامان خطر آن را نیز یاری کرد. حقیقت این است که من خوش داشتم که روزی کسانی از میان خود دوستان ایرانی این تابو را بشکنند و این دَین را از شانه این ملّت بزرگ بردارند. رفتاری که در شأن بزرگی آنها نبوده و نیست. این به نفع همه است و بیش از همه به نفع ایران است و به نفع آن خود کلان و آن کلیت غیر قابل انقطاع و آن بدن یگانه فرهنگی است.

انتهای پیام/