انتشار بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى در «قاف»

انتشار بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى در «قاف»

خبرگزاری تسنیم: یاسین حجازی درباره جدیدترین اثر خود نوشت: در هفت روزِ پیشِ رو «قاف» چاپ خواهد شد اگر تقدیر یار باشد. سپس مى‌رود کنارِ همهٔ کتاب‌هایى که یتیم یا عزیز داخل کتابفروشى‌هاست.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «آه» اثر پیشین یاسین حجازی است و بسیاری به جای خواندن متن ثقیل مقتل‌ها، این کتاب را خوانده‌اند. کتاب آه همه تصویر و دیالوگ و نامه است: تصویرها و دیالوگ ها و نامه های ردوبدل شده میان شخصیت های دخیل در حادثه کربلای سال شصت و یک هجری. و چیزی بیش از این نیست.کتاب آه حاصل بازخوانی و ویرایش مقتل «نفس المهموم» است ـ کتابی که غالب نقلهای صحیح مقاتل و کتب تاریخ را در خود گرد آورده و جزءجزء حادثه قتل حسین ابن علی را ـ از شش ماه پیشتر تا چند ماه بعدترش ـ ثبت کرده است.

بسیاری از منتقدین، آثار حجازی را یک نوع «کولاژ» موفق می‌دانند که با استفاده از تصویرها، پاره‌ای از یک نامه یا گفت و شنود‌ها و کنار هم قرار دادن آنها داستان را نگاشته است. هرکدام از خرده داستان‌ها تکه‌ای از یک «کولاژ» است که از چیدن و کنار هم گذاشتنشان مى‌توان اصل واقعه را فهمید و یکپارچه کولاژ را دید. کتاب‌هایی که منابع اینچنین اثری بوده‌اند آنچنان درگیر اسناد و توضیح و تحلیل بوده‌اند که مخاطب اجازه نمی‌دهند داستان را به خوبی دریافت کند و این شاید برجسته‌ترین دلیل ناشناخته ماندن کتاب‌هایی نظیر نفس المهموم است.

حالا یاسین حجازی کتاب اخیر خود را به «بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى» اختصاص داده است و دوباره تلاش کرده است متنی متفاوت از دیگر متون مذهبی بوجود آورد.

قرار است این کتاب را انتشارات شهرستان ادب در 1162 صفحه به چاپ برساند. به گفته یاسین حجازی 4 سال پیش ایده این اثر در ذهن او بوجود آمد و 3 سال نوشته شدن آن طول کشید.

یاسین حجازی شب گذشته با انتشار عکسی از روند صفحه‌بندی کتاب اخیر خود نوشت:‌

و… تمام شد بالاخره. این عکس را وقتى گرفتم که آخرین صفحهٔ کتاب را صفحه‌بند بست در این‌دیزاین. از پنجشنبهٔ دو هفته قبل، هر روز ٢ تا ٣ ساعت مُخِ گرافیست و صفحه‌بند را توک زدم بابتِ یک کاما کم یا زیاد، بابتِ یکى کسره یا spaceاى اضافه.

حالا تمام شده است. روزِ آخر ٨ ساعت با صفحه‌بند پایش نشستیم. شده است ١١٦٢ صفحه. نامش را گذاشته‌ام «قاف»: بازخوانىِ زندگىِ آخرین پیامبر از سه متنِ کهنِ فارسى.

حاصلِ ایده‌اى است که بیش از ٤ سال پیش ــ مثلِ پاره‌سنگى که از ناکجایى سویم پرت کنند ــ به ذهنم خورد و قدحِ سرم را شکست و فرورفت و فرونشست در خاکِ جمجمه‌ام و یک سال طول کشید تا یکى تاک شد و حبّه حبّه برآمد و ٣ سال طول کشید تا قطره قطره روى کاغذ افشاندمش.

در هفت روزِ پیشِ رو «قاف» چاپ خواهد شد اگر تقدیر یار باشد. سپس مى‌رود کنارِ همهٔ کتاب‌هایى که یتیم یا عزیز توى کتابفروشى‌هاست. اگر این ایمان نبود که هیچ چیز گم نمى‌شود در جهان، این لحظه بى‌شک ناامیدوارترین آدمِ جهان من بودم.

به سه صفحه از «قاف» میهمانید:

جبریل دست به پشتِ مصطفا بازنهاد، گفت: «در این راه عجایب‌ها بینی و معانیِ آن بِنَدانی تا من تو را نگویم. و مُنادیان تو را از هر سوی آواز دهند. نِگَر تا اجابت نکنی! به آخر من تو را بگویم که آن چیست.»

پس بُراق فرا رفتن آمد میانِ آسمان و زمین. هرچند که چشم کار کردی، به یک گام نهادی. چون به بالایی رسیدی، پایش دراز گشتی و دستش کوتاه گشتی. چون فرا نَشیب رسیدی، دستش دراز گشتی و پای کوتاه.

زمانی برفت ...

پس من دیدم دو مرد را: یکی خفته و یکی ایستاده و سنگ می‌آرد و سرِ این مردِ خفته خُرد می‌شکند و سرش هم چُنان درست می‌شود که بود. پس سنگی دیگر می‌آرد و سرش می‌شکند هم چُنان.

پس مرا گفت: «برو از پیش!»

من برفتم. دو مرد را دیدم: یکی نشسته و یکی ایستاده، در دستِ او قلاب‌هایی آهنین و در گوشه دهانِ این مردِ نشسته می‌افگند و می‌کِشد و پس در گوشه دیگر از دهانش هم چُنین قلابی می‌افکند و می‌کِشد.

من گفتم: «سُبحانَ الله!»

پس مرا گفت: «برو از پیش!»

پس برفتم. مردانی را دیدم برهنه و زنانی برهنه وآتشی از زیرِ ایشان می‌آید.

پس برفتم. جویی دیدم از خون و مردی در آن جوی بانگ می‌دارد. و بر کنارِ جوی مردی بود که سنگ‌ها جمع می‌کرد و به آتش آن سنگ‌ها می‌تافت تا چون جَمَره‌ آتش می‌گشتند و هرگاه که این مرد که در جوی خون بود نزدیک می‌رسید، یکی از آن سنگ‌ها در دهانِ او می‌نهاد.

من گفتم: «سُبحانَ الله!»

پس مرا گفت: «برو!»

پس برفتم ساعتی. بیشه‌ای دیدم و در آنجا کودکان بسیار. و در میان ایشان پیری بود که از درازی که بود سرش را نمی‌شایست دید.

من گفتم: «سُبحانَ الله! این کیست؟»

پس مرا گفت: «برو!»

من برفتم. درختی دیدم که اگر خلق جمع شوند، جمله این درخت سایه کُند همه را. و در زیرِ درخت دو مرد بودند: یکی هیمه جمع می‌آورد و یکی آتش می‌افروخت. من گفتم: «این چیست؟»

پس گفت: «برو!»

پس برفتیم تا برسیدم به درجه‌ای عظیم، که من هرگز بزرگ‌تر از آن درجه‌ای ندیده‌ بودم. و بر آن درجه، شهری دیدم بنا نهاده خِشتی از زر و خِشتی از سیم. و ما به درِ آن شهر رفتیم و در بگشودند و جماعتی مردان پیشِ ما آمدند: بعضی از ایشان نیکو - چنان که من نیکوتر از ایشان ندیده بودم - و بعضی زشت - چنان که من زشت‌تر از ایشان ندیده بودم.

پس فریشته‌ای ایشان را گفت: «بروید و خود را در آن چاه اندازید!» ایشان برفتند و در آن چاه افتادند و چنان نیکو گشتند که از آن نیکوتر صورتی نباشد.

من گفتم: «سُبحان الله! این چیست؟»

پس مرا گفت: «از پیش برو!»

من ساعتی از پیش برفتم. شهری دیگر را دیدم فراخ‌تر و روشن‌تر از آن شهرِ نخست. و در میانِ شهر جویی بود، آبش سپیدتر از شیر. و جماعتی مردان بودند در آنجا و می‌دویدند بدین شهر و اهلِ آن را در جوی می‌نهادند و سپید و روشن برمی‌آمدند.

من گفتم: «سُبحانَ الله!»

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران