واکنش امام(ره) به سخنرانی استاد انصاریان

واکنش امام(ره) به سخنرانی استاد انصاریان

کمتر کسی است که با نوای گرم او آشنا نباشد. سخنرانی ها، روضه خوانی ها و مناجات خوانی های او طرفداران زیادی دارد که به ویژه در ماه رمضان پای منبرش را شلوغ می کند.

به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم ، به مناسبت آغاز دهه فجر و ایام پیروزی انقلاب اسلامی با حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسین انصاریان درباره خاطراتش از دوران مبارزات علیه رژیم ستمشاهی گفتگو کرده است.

استاد انصاریان در ابتدا مختصری از زندگی نامه خودتان بفرمایید.

اواخر 1323 در شهر خوانسار از توابع اصفهان به دنیا آمدم، شهرت این شهر در هشت- نه قرن گذشته به دانشمندان، شعرا، خطاطان، علما و مراجع بزرگ است

چند ماه بیشتر نداشتم خانواده ام به تهران منتقل شد. پدرم که بازاری بود با لطف ویژه خداوند در خیابان خراسان و لرزاده منزل گرفت. در آن خیابان عالمی بود که وقتی سیزده سال داشتم فوت کرد. ایشان مرحوم شیخ علی اکبر برهان از صاحب نفَسانی بود که یکی از نفس‏ خورده های او مرحوم آقای مجتهدی تهرانی بود. البته از شاگردان ایشان برخی هنوز زنده اند. از زمانی که ایشان فوت کرده اند تا حالا، در اخلاق و رفتار و نَفَس، نمونه ایشان را هنوز ندیده ام و پدر من چون از خانواده ریشه دار مذهبی بود، با ایشان پیوند خورد.

مرحوم برهان با آن حالات روحی و معنوی زمان شناس خوبی بود. غیر از مسجد و حوزه ی علمیه، دبستان و کودکستان و دبیرستان هم دائر کرد. من شاگرد دبستان و دبیرستان ایشان بودم و بعد هم با تمایل قلبی که خدا به من داد و با تشویق شخصیت هایی مانند مرحوم الهی قمشه ای، شیخ محمد حسن رفیعی و آیت الله حاج میرزا علی آقا فلسفی به قم رفتم و طلبه شدم.

علاقه تان به منبر هم از اینجا شروع شد؟

ظاهرا نمی توانم بگویم علاقه به منبر داشتم. این را هدایت خداوند می دانم، چون می توانستم در قم بمانم و کار علمی داشته باشم ولی فکر می کنم خداوند بدون خواست من، مرا به منبر و تألیف هدایت کرد.

هنگامی که مبارزات مردم ایران علیه رژیم شاه شروع شد کجا بودید؟ و چه فعالیتی داشتید؟

شروع مبارزه با اراده قوی حضرت امام خمینی (ره) آغاز شد، من هنوز در تهران محصل دوره دبیرستان بودم. از آنجا که تربیت شده ی مرحوم برهان بودم روحیه بسیار بالای ضد فساد داشتم. اولین اعلامیه ی حضرت امام را که دیدم خطاب به اسدالله علم نخست وزیر آمریکایی شاه بود. یک جمله از آن برای ما که نوجوان بودیم جالب بود. امام به علم خطاب کرده بودند (قریب به مضمون): اگر مسئله نمی دانی پا شو بیا قم مسئله یاد بگیر.

با اینکه امام را ندیده بودیم، همین جمله خیلی از ما نوجوان ها را جذب ایشان کرد. زیرا مصداق روایتی است که می فرماید: بالاترین جهاد، کلام حقی است که در برابر سلطان ستمگر بیان شود.

ما از آن زمان منتظر اعلامیه های بعدی امام بودیم. اعلامیه ها ادامه یافت و ما هم کارمان این بود آن را در کیسه پارچه ای می گذاشتیم و دست مردم می دادیم. اصلا هم به این توجه نمی کردیم که ممکن است ساواک ما را دستگیر کند.

این وضع ادامه داشت تا اینکه اعلامیه چهلم فاجعه فیضیه با آن جملات بسیار کوبنده آمد: «شاه دوستى یعنى غارتگرى... شاه دوستى یعنى ضربه زدن به پیکر قرآن و اسلام... شاه دوستى یعنى تجاوز به احکام اسلام... شاه دوستى یعنى کوبیدن روحانیت»

من با یک دبیر دبیرستان در توزیع همین اعلامیه آشنا شدم. نام ایشان آقای فرقانی بود؛ دوچرخه ای داشت و با اینکه شهربانی و ساواک کاملا مسلط بود، من با این مرد، به چه آب و آتشی زدیم و گیر نیافتادیم. آن زمان بالاترین خیابان تهران خیابان شاه رضا بود الآن انقلاب نام دارد و کله گنده های حکومتی از جمله وزیران و نمایندگان و مدیران مملکت در آنجا زندگی می کردند. یکی از کارهایمان این بود که دو تایی نشستیم 500 تا اعلامیه را در یک خورجین دوچرخه گذاشتیم و در ماشین های گران قیمت و خانه های گران قیمت آن خیابان انداختیم.

 

از این کار نمی ترسیدید؟ از این که شکنجه شوید؟

من خودم خبر نداشتم ممکن است ما را بگیرند و بزنند و شکنجه کنند. چنین ذهنیتی نداشتم. ولی فکر کنم خدا لطف کرد که صدای اسلام از قلم امام به آنها هم برسد و در این میان ما هم واسطه شده بودیم.

اواخر 1341 بود. من آرام آرام برای رفتن به قم آماده می شدم. در جریان پخش کردن اعلامیه ها با افرادی که در این مسیر بودند آشنا شدم؛ از جمله با حاج صادق امانی (که حسن علی منصور را ترور کرد) و دست کم هفته ای یک بار با او در جلسه ای شرکت می کردم.

در این جلسات با چهره های مختلفی که کارمند دستگاه های دولتی و در عین حال انقلابی بودند آشنا شدم. اینها گاهی پرونده هایی از زمان رضا شاه (مثل اموالی که از مردم گرفته بود و مردم شکایت کرده بودند) را از بایگانی دادگستری به صورت پنهانی بیرون می آوردند.

یکی از اینها یک بار پرونده جالبی آورد و گفت: «فکر می کنم این پرونده به درد می خورد، می توانی آن را به امام برسانی؟» ؟ گفتم: بله بده می برم. گفت: فقط اگر در راه گیر افتادی اسمم را نبر که من را می کشند.

اسم آن شخص چه بود؟

مهدی شریعتمدار. البته بعدها هنگامی که روحانی شده و منبری بودم از طریق همین چهره ها که در نیروی هوایی و دادگستری و دیگر نهادهای دولتی بودند و پای منبر من می آمدند اطلاعات به دست می آوردیم، مثلا سرهنگ جم زاد در نیروی هوایی که از حضور آمریکایی ها در نیروی هوایی ناراضی بود و خیلی چیزها را برای من تعریف می کرد.

*چگونه امام را دیدید؟

به خانه حضرت امام رفتم در حالی که چند نفر دور ایشان نشسته بودند. عرض کردم یکی از پرونده های ناب رضاخانی را آورده ام. فرمودند بگذار پیش من. پرونده را گذاشتم و بیرون آمدم. از آن پس هر وقت امام سخنرانی داشت من از تهران به قم می رفتم. از وقتی طلبه شدم به منزل امام رفت و آمد می کردم بدون اینکه مرا بشناسند چون نوجوان بودم.

*از توزیع اعلامیه ها خاطره دیگری دارید؟

من با یک روحانی به نام آقای جعفری (که الآن پیر و شکسته شده) آشنا شدم. آن زمان حتی بردن اسم امام هم ممنوع بود، اما ما یک رساله عملیه از امام چاپ کردیم با عکس ایشان!

*کجا چاپ کردید؟

قاچاقی در یکی از چاپخانه های تهران. حدود سه هزار جلد رساله چاپ کردیم و بردیم سر آسیاب دولاب، زیر یک شیروانی قدیم پنهان کردیم. تک تک در می آوردیم و به مردم می دادیم. این هم یکی از کارهای خطرناک بود. ساواک خیلی دنبال این بود که رساله عکسدار را چه کسی چاپ کرده و چه کسی پولش را داده و ...

رساله ولایت فقیه هم که به ایران آمد، بردند پیش شخصی که سر چهار راه غیاثی لبنیاتی معروفی داشت. او به همراه شخص دیگری کتاب را داده تا با موتور برای من می آوردند.

من این کتاب را از تجریش می بردم به جاهایی که جمعیت زیاد داشت، تا می رسیدم به جنوب شهر و در این مسیر توزیع می کردم.

استاد انصاریان! به نظر شما مردم ایران چقدر آماده بودند که امام به میهن برگردند؟

امام با قدرت و اسلام شناسی خود، از طریق اعلامیه ها، معنویت خود را به مردم منتقل کرده و توانسته بود مردم را اول نسبت به خود مردم و بعد نسبت به حکومت شاه آگاهی بدهد.

حتی به نظر من کسی در این دنیا مثل امام، آمریکا و اسرائیل را به جهان نشناساند. در دنیا کسی شناختش از آمریکا و اسرائیل به اندازه امام نبود. شاید خیلی از هم لباسی های امام باورشان نمی شد آمریکا همین است که امام می گوید، حتی گاهی به ما می گفتند ایشان چه می گوید؟! ولی الآن معلوم شده است که امام پیری بود که در خشت خام چیزی می دید که دیگران در خشت خام نمی دیدند.

سال 1357 و هنگام ورود به امام کجا بودید؟

تهران منبر می رفتم و بیشتر منبرها هم درباره اعلامیه امام بود؛ به ویژه اعلامیه ای که برای ماه رمضان آن سال دادند و فرمودند: بر گویندگان واجب است که تمام مظالم دستگاه پهلوی را بگویند.

بر اساس همان اعلامیه من 21 ماه رمضان در مسجد لاله زار سخنرانی کردم و ده دلیل آوردم که شاه واجب القتل است. نوار این سخنرانی به پاریس رفته بود و امام در سخنرانی شان گفته بودند: آن قدر دلاوری و نشاط و شجاعت در ملت ایران و در گویندگان و روحانیون ما وجود دارد که راحت حکم قتل این مردک را می دهند. روز بعد از این سخنرانی آمدند و مرا گرفتد و برای دومین بار به زندان بردند.

 

اولین بار کی به زندان رفتید؟

سال 1350. بدترین روزگار زندان ها سال های 50 تا 55 بود که اوج قدرت ساواک بود.

چه شد که به زندان رفتید؟

به خاطر اینکه پخش اعلامیه لو رفت. ظهر بود به خانه ما ریختند من 23 نوع! عکس امام به همراه عکس نواب صفوی و واحدی و قرآنی که خواهر شهید نواب به من هدیه کرده بود، در اختیار داشتم که در کمد ظرف ها پنهان کرده بودم و در واقع اسناد جرم را همه در یک جا جمع کرده بودم!شیخ حسین انصاریان

مادر خانمم پیش از اینکه ماموران به اتاق برسند، اعلامیه ها را داخل لباس هایش پنهان کرد و چند تایی که مانده بود داخل جا نفتی انداخت. ماموران تمام کتاب های من را به هم ریختند ولی خوشبختانه به سراغ آن کمد نرفتند. در آن کمد علاوه بر عکس هایی که گفتم تک عکسی از امام بود که آن را در صفحه اول همان رساله ای که پیش از این گفتم، چاپ کرده بودیم.

خلاصه با نثار کردن کلی بد و بیراه به خودم و به امام خمینی، من را به سلول انفرادی بردند. چون در محرم و صفر بود و من چند روز وقت نکرده بودم که سر و صورتم را اصلاح کنم،  موهای صورتم روی لبم ریخته بود. وقتی من را برای بازجویی بردند بازجو خیلی عصبانی بود. گفت: تو پخش کننده اعلامیه های خمینی هستی؟ پدرت رو در می آرم. ده سال زندان محکومی.

گفتم: آقای بازجو من آقای خمینی را نمی شناسم و ندیده ام. این هم که می گویم آقای خمینی، از ملت شنیده ام. اعلامیه ای هم که شما می گویید از جا مهری یکی از مساجد برداشتم. اصلا آیین من آیین مرجعیت نیست، من درویشم!

تا گفتم: من درویشم، گفت: درویش کدوم فرقه ای؟ گفتم: گنابادی. بلند شد، من را بوسید و عذرخواهی کرد و گفت: پس ما با هم برادریم آخه چرا تو رو اینجا آورده اند؟ گفتم من به آقای تابنده مربوطم و... این طور بود که همان جا دستور آزادی مرا صادر کرد.

اما سال 57 به خاطر آن منبری که عرض کردم من را گرفتند. بازجو گفت: حالا دیگه حکم قتل اعلی حضرت رو صادر می کنی؟ تا گفتم مأمورانتان دروغ می گویند، نواری از کشوی میزش در آورد و گفت: ماموران دروغ می گن؟ این نوار سخنرانی توست.

گمان می کنم مرا به 15 سال زندان محکوم کردند اما بعد از گذشت یک ماه و با اوج گیری تظاهرات مردم از زندان آزاد شدیم.

برای شما آرزوی سلامت می کنیم و از اینکه فرصت خود را در اختیار ما قرار دادید سپاسگزاریم.

منبع:حوزه

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار رسانه ها
اخبار روز رسانه ها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon