به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران تسنیم «پویا»؛ چهارمین قسمت از برنامه ماه عسل در حالی پخش شد که ویدئویی از پشت صحنه برنامه روز گذشته این برنامه به نمایش درآمد و دوربین ماه عسل در جمع پرستاران شیرخوارگاه آمنه رفت و با آنها شاهد داستان آرزو افشار بود.
در ادامه این برنامه احسان علیخانی بهروی صحنه آمد و گفت: نمیدانم چه کنم وقتی کم صحبت میکنم میگویند که "چرا اینقدر کمحرف شدهای؟" و وقتی که زیاد سخن میگویم میگویند که "چرا آنقدر صحبت میکنی؟"؛ به هر حال سعی میکنم امروز کمی میانهرو باشم.
علیخانی در ادامه برنامه گفت: پارمیدای دیروز برنامه ما بهعلت تصادف پدر و مادر خود روانه شیرخوارگاه آمنه شده بود؛ متأسفانه بچههای اینچنینی در کشور ما اندک نیستند. امیدوارم این حوادث در کشور ما از بین برود.
وی ادامه داد و وارد داستان امشب خود شد: امشب میزبان یک زوج هستیم، یک پدر و مادر که از آنها میخواهم که وارد صحنه ماه عسل شوند.
مادر و پدر داستان وارد صحنه ماهگونه ماه عسل میشوند؛ علیخانی سخن میگوید: دوستان بنده زحمت و تلاش بسیار انجام دادهاند تا پدر و مادر داستان ما از عراق به اینجا بیایند.
پدر داستان شروع به سخن گفتن کرد: "ما از اربیل که در کردستان عراق است به ایران آمدهایم"، وی ادامه داد و گفت که همسرش در سال 1970 به ایران آمده است و در مازندران شروع به زندگی کرده است.
مادر داستان صحبتهای پدر را تکمیل میکند: چهاردهساله بودم که وقتی قوم و قبیلهمان در مازندران ساکن شدند با قوم و قبیلهای دیگر ازدواج کردم؛ بهگونهای که من به آن قبیله رفتم و یک دختر از آن تبار به همسری یک پسر از تبار ما در آمد.
مادر ادامه داد: سه سال با آن همسرم زندگی کردم و حاصل آن یک پسر دوساله بود. موضوع از آنجایی شروع شده بود که آن زوج دیگری که بین دو تبار با هم ازدواج کردند با هم دعوا کردهاند و از هم جدا شدند، به همین علت من و همسرم مجبور شدیم از همدیگر جدا شویم. پسرم در آغوشم در حال شیر خوردن بود که از سینه من جدایش کردند و بردند و من دیگر نتوانستم او را ببینم.
مادر داستان با بغض باقی داستان را تعریف میکند: بعد از مدتی گفتند که پسرت در دیگ آش افتاده، سوخته و در بیمارستان جان خود را از دست داده است.
پدر داستان شروع به سخن گفتن میکند: هفدهساله بودم که با توصیه مادرم با همسرم ازدواج کردم، بعد از مدتی متوجه شدم که همسرم قبلاً این وقایع را پشت سر گذاشته است و با گذشت مدتی بیشتر فهمیدم که پسری داشته است که در دیگ آش افتاده و بهعلت شدت سوختگی، فرزندش در بیمارستان فوت کرده است.
پدر داستان ادامه میدهد: 22 سال از ازدواج من و همسرم گذشت که شخصی پیش من آمد و گفت که "پسر همسرت زنده است و در حال تحصیل است". حدود هشت مرتبه از عراق به ایران آمدم و بهدنبال پسر همسرم گشتم اما او را پیدا نکردم. حدود یک سال و نیم پیش بالاخره او را پیدا کردم و نمیدانستم این داستان را چگونه به همسرم بگویم، چرا که همسرم عمل قلب باز کرده است. رفتم و پسر همسرم «امید» را دیدم و به او گفتم "من همسر مادرت هستم" باور نمیکرد، بسیار با او سخن گفتم تا باور کرد.
بغظ مادر داستان میشکند و اشک از چشمانش سرازیر میشود.
درِ ماه عسل باز میشود و امید داستان وارد صحنه میشود و مادر را در آغوش میگیرد، دقایقی ماه عسل سراسر اشک میشود؛ اشک مادر و پسر که 36 سال فراق را میباریدند.
علیخانی در پایان برنامه به ناپدری داستان میگوید که "کاش همه ناپدریها مانند شما بودند. پدر؛ شما قهرمان این داستان هستید".


انتهای پیام/*