علی‌اکبر شکارچی: من چقدر خوشبختم/ شوق و امید را از ایلات و عشایر آموختم

علی‌اکبر شکارچی: من چقدر خوشبختم/ شوق و امید را از ایلات و عشایر آموختم

علی‌اکبر شکارچی در مراسم بزرگداشتش گفت:‌ من از کودکی با ایلات و عشایر زندگی کرده‌ام و شوق و امید را از آنان آموخته‌ام.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، عصر روز گذشته چهارشنبه 23 تیر 1395 مراسم بزرگداشت استاد علی‌اکبر شکارچی، نوازنده برجسته کمانچه در کانون زبان فارسی برگزار شد. این مراسم در قالب شب‌های بخارا برگزار می‌شد.

این مراسم با چنان استقبالی از سوی علاقه‌مندان به موسیقی روبه‌رو شد که تعداد بسیاری مجبور شدند در بیرون از سالن و از طریق ویدیو پروجکشن‌ها مراسم را دنبال کنند.

در این مراسم برخی از هنرمندان درباره علی‌اکبر شکارچی و هنرش سخن گفتند. در بخش پایانی نیز علی‌اکبر شکارچی به روی صحنه رفت تا با دوستدارانش سخن بگوید.

شکارچی گفت:‌ من چقدر خوشبختم که در این دوران و در این روزگار کسی مثل آقای دهباشی بدون اینکه ما حقیقتاً ارتباط زیادی داشته باشیم این مراسم را برای من برگزار کرده است، من فقط می‌دانم که آقای دهباشی بدون استثناء هر موقع که مجله‌اش منتشر می‌شود برای من هم یک جلد می‌فرستد. بدون اینکه ما حتی همدیگر را دیده باشیم و چقدر خوشبخت هستم که دوستان و یاران ایشان از دو سال پیش محبت کردند و پیگیر برگزاری این شب بودند. نه اینکه من نخواسته باشم ولی درواقع خودم را همسنگ این افراد بزرگی که عمرشان را پای فرهنگ و هنر این جامعه گذاشته‌اند و اینجا برایشان بزرگداشت برگزار می‌شود، نمی‌دیدم، ولی به هرحال اصرارهای ایشان و از طرفی هم علاقه به کار ایشان نظرم را تغییر داد.

وی ادامه داد:‌ در هیچ جای دنیا مثل ایران نیست که انسان‌ها به بهانه‌های مختلف دور همدیگر جمع بشوند و تبادل ذوق، اندیشه، مهر و عاطفه داشته باشند، به خصوص مواقعی که بزرگداشت برای فردی در قید حیات باشد. این‌ها موقعی اتفاق می‌افتد که انسان‌ها دیگر بعد تاریک آن شخص را نمی‌بینند و تنها ویژگی‌های مثبت آن را می‌بینند و واقعاً مثبت نگاه کردن یکی از گوهرهای گرانبهای انسانست و خوش بحال کسی که اراده کند تا زنده هست چیزهای منفی، تیره و تاریک در ذات انسان‌های دیگر را نادیده بگیرد؛ این تاریک بینی انسان را بسیار فرسوده می‌کند.

این نوازنده برجسته‌ی کمانچه گفت: به هرحال حضور امروز حضور شما دستمزد معنویست برای چهار پنج دهه تلاش و زحمتی که برای فرهنگ و هنر این مملکت کشیده‌ام. دوستان عزیزی که اینجا تشریف آوردند، آقای استاد علیزاده که با هم مثل برادر، همنفس و همکار بودیم و من همنوازی را با ایشان شروع کردم، ایشان در تکنوازی و همنوازی استاد من بودند. استاد داود گنجه‌ای که از اولین بار که به مرکز آمدم صدای کمانچه نوازی ایشان هنوزم در گوشم هست و آقای محمد مقدسی عزیز که این‌ها همه برای من مثل بت بودند و همیشه برایم سؤال بود که این‌ها چگونه این گوشه‌ها را می‌زنند، چون من زمانی که به دانشگاه آمدم فقط یک سری ترانه محلی را می‌زدم و برای اولین بار موسیقی دستگاهی به گوشم می‌خورد. شما امروز مثل یک آینه خودم را به من نشان دادید و از شما متشکرم که سیاهی‌های من را ندیدید و فقط رنگ‌ها و سفیدی‌های من را دیدید و من چقدر خوشبختم که یک عمر با رو سفیدی و سربلندی زندگی کرده‌ام. مزدی که شما به من دادید همین جمعیست که بر‌تر از هر چیزیست.

شکارچی گفت: من از کودکی چون با ایلات و عشایر زندگی کرده‌ام شوق و امید را از آن‌ها آموخته‌ام. کسانی که در زمان کوچ تمام زندگیشان به اندازه بار دو تا الاغ و قاطر نمی‌شود، ولی وقتی با آن‌ها زندگی می‌کنید متوجه می‌شوید که سرشار از طنز، هجو، فکاهی، شعر و ترانه هستند و مثل اینکه در آسمان‌ها می‌رقصند، این‌ها با امید و شوق زندگی می‌کنند. ایلات و عشایر با خطرات بسیار عجیبی زندگی می‌کنند که شاید شما باورتان نشود، ولی به هرحال با دلیری زندگی می‌کنند و بدون هیچ گفتگویی این دلیری، جسارت، شهامت، غیرت، مردانگی و بخشندگی و پایداری را به شما منتقل می‌کنند.

وی با اشاره به شگفتی‌های طبیعت تاکید کرد:‌ نمی‌دانم که آیا شما تا به حال نیزاری در ساحل رود که چنگ بر ساحل می‌افکند تا سیلاب آن را نبرد را دیده‌اید یا نه؟ یا موقعی که گل و گیاهی در دل کویر از زیر ماسه‌ها به شوق زندگی کردن سر بر می‌آورد؟! من یکبار در کوه درختی را دیدم که سنگ را شکافته بود و از آن سر بر آورده بود، دلیل این هیچ چیز نیست الی شوق زندگی کردن و من با خودم گفتم،» می‌شکفند غنچه‌ها در بهار / سرسبز می‌شود سرزمینمان زین بهار/ دل من هم در هوس یاد شما‌ای مردم / دل من هم در هوس یاد شما می‌شکفد / مثل درختی که از دل سنگ سیاهی می‌روید در بهار» همانطور که آقای علیزاده گفت زندگی بسیار سختی بر ما گذشته و اگر این شوق به زندگی نباشد آدم کمرش می‌شکند و نمی‌تواند دوام بیاورد، آنهایی که موی سپیدی دارند و هم سن و سال من هستند می‌دانند که من چه می‌گویم. بنابراین این حکایت به قول خلیل جبران: «حقیقتاً زندگی تاریک است اگر انسان شوق نداشته باشد و شوق کور است اگر بینش و دانشی نباشد» بینش هم بیهوده است اگر شما کاری نکنید و کار اگر آمیخته با عشق نباشد تهیست و کار با عشق یعنی همین خانه‌ای که من برای بچه‌هایم ساخته‌ام، یعنی «ترکمن»، «نی نوا»، «کلیدر»، «جای خالی سلوچ کار»، «خانه دوست کجاست؟».

شکارچی گفت: و اما من که بودم؟ من نگهبان بی‌مزد و مواجبی بودم که یک پا در خطر و یک پا در شوق زندگی کردم، برای پاسداری از موسیقی این سرزمین کار کردم و ادامه دادم. روزی در کوه صحنه‌ای دیدم که مرا ترغیب کرد به تکرار، ماندگاری، پایداری و پای این نگهبانی ایستادن. دیدم قطره‌ای از دل صخره‌ای که روی آن خزه بسته بود و از پرسیاوشان پر شده بود فرود می‌آمد و چون این قطره فرود می‌آمد با خودم گفتم» قطره به خواب نمی‌رود / نمی‌رود خواب در چشمان من /می چکد خون من و قطره قطره بر این سنگ سیاه / تا بگذرد از دل سخت و سیاه او / من به خواب می‌روم و قطره هم وقتی که می‌چکد جان من قطره قطره بر پای ارغوان» انشاالله که پر شوق و امید زندگی کنید و زندگیتان پر از عشق و مهر باشد.

در ادامه علی اکبر شکارچی و آساره شکارچی به شاهنامه خوانی و اجرای ترانه‌ای لری مربوط به عصر شکارگری با همراهی ساز کمانچه و تنبک پرداختند که بسیار مورد استقبال و پسند حاضران قرار گرفت.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران