مادری که سنگ صبور تنهاییهایش گریههای شبانه بود
پشت دیوارهای فرسوده و رنگ و رو رفته کوچه پس کوچههای محله زرگنده، دختری زندگی میکند که لحظه لحظههای بهار زندگیاش وقف مادر شد، آنقدر که درکنار مادر بودن را به زرق و برقهای دنیا ترجیح داد... .
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، پشت دیوارهای فرسوده و رنگ و رو رفته کوچه پس کوچههای محله زرگنده، دختری زندگی میکند که لحظه لحظههای بهار زندگیاش وقف مادر شد، آنقدر که درکنار مادر بودن را به زرق و برقهای دنیا ترجیح داد. او شاهد هجران زود هنگام پدر، لحظههای تلخ زندگی مادر و 22 روز بیخبری و جستوجو برای یافتن پیکر برادر شهیدش بود. «زهرا» بعد از ازدواج خواهر و برادرانش، تصمیم گرفت که هرگز ازدواج نکند و تا آخرین لحظه در کنار مادر باشد تا اینکه بعد از سال ها، مردی از تبار باران از راه رسید و شرایط ازدواج او را پذیرفت و هر سه در کنار هم با آرامش و آسایش زندگی کردند، اما عمر این دورهمی به یک بهار هم نرسید! چراکه مادر آسوده خاطر از سر و سامان گرفتن «زهرا» چشمهایش را برای همیشه به روی دنیا بست. در جستوجوی فضایل اخلاقی مادر شهید از قول فرزندان و اقوام بودیم که ایثار «زهرا» نگاهمان را معطوف خودش کرد، نیازی به حرف و حدیث زیاد نیست! دختر نمونهای کامل و آینهای از صفات مادر است...
مادر مُرد، از بس که جان ندارد!
«شهربانو حیدریان» در آستانه 90 سالگی، چند هفتهای میشود که چشمهایش را برای همیشه به روی دنیا بسته است. خانهاش در انتهای یکی از کوچههای باریک و نمور محله زرگنده است، از همان کوچههایی که بافت فرسوده مشخصه بارز آن است و پلههای سرد و سنگیای که به خانه مادر شهید منتهی میشود؛ پلههای سنگی یادگاری از سالهای دور است، سالهایی که پاهای چابک مادر به سرعت آنها را بالا و پایین میکرد، اما با گذشت زمان و هجوم درد و غم، پاهای تند و فرزش همراه با فرسایش تخته سنگها فرتوت شد، به نوعی که تا همین چند صباحی پیش دیگر توان بالا و پایین کردن از پلهها را هم نداشت و یکی یکی روی آنها مینشست و پایین میآمد تا از هیچ مراسم روضه و دعایی در محله جا نماند. دختر بزرگش «فاطمه» میگوید: «مادر تا همین چند سال قبل هر ماه مراسم روضه و دعا در خانه برپا میکرد. این اواخر دیگر توان جسمیاش را از دست داده بود، اما با این وضع، مراسم روضه و دعایی در محله نبود که مادر در آن شرکت نکند و هر چند وقت یکبار هم همین جا مراسم میگرفت و علاقه عجیبی به دورهمیهای خانوادگی داشت و همیشه فامیل را دور هم جمع میکرد.»
شهربانو حیدریان که بود؟
«شهربانو حیدریان» زاده 1306 خورشیدی در یکی از روستاهای طبس به نام «جَمز» است که آسمان آبی و هوای پاک پایتخت او و همسرش را 50 سال قبل به تهران کشاند؛ خانهای در محله زرگنده خریدند و صاحب پنج فرزند به نامهای محمدرضا، محمود، فاطمه، زهرا و احمد شدند. «محمود» بسیجی فعال در مسجد و پایگاههای بسیج شد و چندین ماه در جبهه بود که دردرگیری با اشرار سیستان و بلوچستان شهید شد. «محمود» و «مهران» دوستانی بودند که همراه با هم در این درگیری به شهادت رسیدند، پیکر «مهران» را سه روز بعد از عملیات پیدا کردند اما «محمود» را پس از 22 روز جستوجو با سگهای شکاری و هلیکوپتر هم نتوانستند بیابند تا اینکه یک روستایی پیکر بیجانش را که جریان آب به کنار یکی از درختان هدایت کرده بود، پیدا میکند. گویی تنها آب روان صدای بیتابیهای مادر دل شکسته را شنیده بود تا به بیتابیهای او پایان بخشد و دلش را آرام کند. پنج سال بعد پدر خانواده هم پس از غصههای فراوان از فراق فرزند، از دنیا میرود. «شهربانو» که هنوز نتوانسته بود داغ شهادت پسرش را باور کند، ستون خانه را هم از دست میدهد. پدر در مقطعی از زندگی چراغ میفروخت و شبهای تاریک اهالی محله را با چراغ هایش پر فروغ میکرد. سالها بعد مینی بوس میخرد، ماشینی که پر از خاطرات قشنگ برای دوست و فامیل است، چراکه خیرش به همه میرسیده است. «رضا سالاری» پسر عمه شهید است و با لذت خاصی از آن دوران یاد میکند: «پنجشنبهها مینی بوس را سر خیابان پارک میکرد و هر کس که دوست داشت را به بهشت زهرا میبرد. به باغ وحش و پارک میرفتیم. با شوخی و خنده میرفتیم و برمیگشتیم و کلی به همه خوش میگذشت.»
شهید محمود سالاری که بود؟
«فاطمه» خاطراتش را مرور میکند: «محمود را با قرآنی در دست و نماز اول وقت و مسجد به خاطر میآورم. یکی از مناجاتهای مورد علاقهاش، دعای کمیل بود. هفتهای یکبار دوستان بسیجیاش را در اتاق پایین خانه دور هم جمع میکرد و با هم قرآن میخواندند. گرما و صمیمیت خاصی با افراد خانواده به خصوص با مادرم داشت. فعال بود و لحظهای از پا نمینشست، هنوز شش ماه از عروسیاش نگذشته بود که با وجود مخالفت اطرافیان خواست به مأموریت برود، اما دلش طاقت نیاورد و تازه عروسش را که چهار ماهه باردار بود همراه خودش برد. آخرین باری بود که محمود را دیدیم، برای آخرین بار با همه خداحافظی کرد و بعد از آن شهید شد. از «محمود» دختری به یادگار مانده که هر چند وقت یکبار او را میبینیم. «مریم سالاری» عروس خانواده هم از خصایص اخلاقی محمود برایمان تعریف میکند: «از جبهه که میآمد به دیدار همه فامیل میرفت، آنقدر مهر و عطوفت به اقوام و آشنایان داشت که غیر ممکن بود آنها را نبیند و به جبهه برگردد. نمازش را با اخلاص و به دور از دغدغههای دنیوی میخواند؛ میخواست که مانند امیرالمومنین(ع) اگر تیری هم در پایش باشد وقت خلوت با معبود از بدنش خارج کنند.»
«محمود» هشت سال از برادرش « احمد» بزرگتر بود و هرجا که میرفت احمد را هم به همراه خودش میبرد: « فعالیت خوبی در بسیج داشت. او به درجهای از بزرگی و تصمیمگیری رسیده بود که پدر و مادرم با رفتن او به جبهه، مخالفتی نداشتند.»
«رضا سالاری» هم فعالیتهای انقلابی محمود را به خوبی به یاد دارد: «از ابتدای انقلاب فعال بود و در پایگاه بسیج حضرت ابوالفضل(ع) خدمت میکرد. «محمود» را 22 روز بعد از درگیری پیدا کردند. روزهای بیخبری که نمیدانید برما چه گذشت چون آنقدر به هم نزدیک بودیم که همه احساس میکردند با هم برادریم؛ بیتابیها و بیقراریهای مادر را نمیتوان توصیف کرد و تنها کافی است برای لحظهای در ذهنتان مجسم کنید که فرزندتان شهید شده و بیست و چند روز است که تمام پایگاههای چابهار بسیج شدند تا او را پیدا کنند و هر چه بیشتر میگردند کمتر نشانی از او مییابند، حتی آشنایان و همکاران میخواستند مجلس ختمی بگیرند اما پدرش اجازه نداد و گفت تا زمانی که پیکر پسرم پیدا نشود و قبری نداشته باشد مراسمی نمیگیریم. وقتی آن روستایی پیکر بیجانش را پیدا کرد، اندکی دل بیقرار مادر آرام گرفت.
مادر، عاشق دورهمیهای فامیلی بود
یادآوری خاطرات تلخ گذشته «فاطمه» را یاد اشکهای مادر میاندازد: «اشکهای مادر و بیقراریهایش را خوب به یادم دارم. گریه و هق هق شبانهای که به دور از چشم ما بود و چهره پریشانی که میخواست از انظار پنهان کند. شاید آن وقت احساس مادرم را به خوبی درک نمیکردم. بچه بودم و هنوز درک درستی از حس مادری نداشتم، اما الان به خوبی میفهمم که آن روزهای سخت بر مادرم چه گذشت و خداوند چه صبر و طاقتی به او داده بود. از مادر دور هم جمع شدن و مهمان نوازی را آموختم. او همیشه دوست داشت خانواده و فامیل را به بهانههای مختلف دور هم جمع کند و عاشق دورهمیهای فامیلی بود. درددلهای «مریم» عروس خانواده هم شنیدنی است: «بانو را همانند مادرم دوست داشتم، چراکه در حقم مادری میکرد. همیشه به من میگفت با بچهها مهربان باشم و واقعا بچهها و نوههایش را از صمیم قلب دوست داشت، اما بزرگترین درسی که از او گرفتم و مهمترین خصیصه اخلاقیاش که در من تأثیر بسزایی داشت، گذشت بود. ایشان هیچ وقت کینهای از هیچ کس به دل نمیگرفت و ما را تشویق به ایثار و گذشت میکرد.» وی ادامه میدهد: «هیچ نیازمندی را از در خانه ناامید برنمیگرداند و تا جایی که توان داشت کمکش میکرد. همسرم هم که چند سالی میشود از دنیا رفته مانند مادر دست به خیر بود و به مدارس محروم در طبس کمک میکرد. » هر کس اخلاقی نیکو از این مادر شهید را بیان میکند اما در این بین یکی از اقوام هم دوست داشت تا از بانو بگوید. او «حاج حسن حیدرنژاد» پسر عموی مادر شهید است که حرف همه را قطع میکند و میگوید: « این خانواده شهید آنقدر عزت نفس دارند که تا حالا هیچ امتیازی از دولت دریافت نکردهاند و دنبال این حرفها نبودهاند. حاج خانم زنی باگذشت بود و مادران شهیدی که در این شرایط زندگی میکنند و هیچ تسهیلاتی نمیگیرند، قهرمانانی گمناماند که تعدادشان هم کم نیست!»
سکوتی که فریادی از درد است...
در جریان تهیه این گزارش بانویی از همه ساکتتر بود. گاهی بغض میکرد و چشمانش بارانی میشد، اما دوباره بغضش را آرام فرو میخورد. او «زهرا» بود. دختر کوچکتر خانواده که اطرافیان میگویند تا آخرین لحظه در کنار مادر بوده. 9 ماه است که ازدواج کرده و در این سالها از ترس تنها ماندن مادر ازدواج نکرده است تا اینکه «محمد» میپذیرد تا همه در کنار مادر زندگی کنند. محمد که پدر و مادر خودش را از دست داده گرمای نگاه مادرش را در چشمان مادر شهید میبیند. هرچه از او سؤال میپرسیم جز یک جمله نمیشنویم «هیچ کاری نکردهام، وظیفهام بوده!» اما مریم میان حرفهایش میآید و تعریف میکند که چگونه به مادر خدمت میکرده. او میخواهد توصیف کند که حتی وقت بیماری مادر را کول میکرده و از پلهها بالا و پایین میبرده و... که محمد کلامش را با جمله «کاری نکردهام و وظیفهام بوده!» قطع میکند...
مسئولان و مدیران شهری وقتی به خانواده شهید سری میزنند و از مشکلات و خواستههایشان میپرسند مادر، تنها خواستهاش این بوده که نردهای در کنار پلههای کوچه بگذارند تا دستش را به نردهها بگیرد و بتواند راحتتر از پلهها تردد کند! به راستی که مادران، پدران و همسران شهید قهرمانان گمنام شهرمان شدند... .
منبع: جوان
انتهای پیام/