شیشه‌گری, هنری از جنس دمیدن؛ داستان دستان هنرمند یک مهاجر افغانستانی+تصاویر

شیشه‌گری, هنری از جنس دمیدن؛ داستان دستان هنرمند یک مهاجر افغانستانی+تصاویر

پای کوره که می‌رود صدایش را خیلی نمی‌شنوم، البته تحمل گرمایش را هم ندارم، هنر قشنگی است اما واقعا سخت... فکر کن تمام روزت را پای این کوره‌های داغ بالای ۶۰ درجه بگذرانی و بعد خیلی رضایتمندانه بگویی خدارا شُکر.

خبرنگار حوزه مهاجرین، خبرگزاری تسنیم: هنرآفرینی در اوج گرما، کوره‌های داغ و جبین‌هایی پر از خستگی و عرق اما خنده‌هایی که در سخت‌ترین شرایط هم حذف نمی‌شود که نمی‌شود.

بشاش کار می‌کند و جذاب از خاطراتش می‌گوید، در میان گپ‌وگفتِ گزارشیِ ما همکارانش مدام می‌آیند و سربه‌سرش می‌گذارند و خلاصه اینکه مشخص است در عالم رفاقت و کار اینجا رویش حساب ویژه باز می‌کنند.

از کارش که می‌پرسم می‌گوید: «اگه با گرمای اینجا ساختی و دم‌خور شدی و دستات به هنرآفرینی عادت کرد همه چیز حله»

اینجا شیشه‌گری در حومه ورامین و مردانی که شاید سخت و زمخت پای کوره‌ها بار آمده‌اند اما هنر دستانشان حکایت از لطافت روحشان دارد.

سنگ‌هایی که گفته می‌شود «سلیس» هستند را می‌اندازد در کوره تا مذاب شود، بعد از چند دقیقه بر سر میله مخصوصی مواد مذاب را می‌گیرد و از روح هنرش در آن می‌دمد و همین می شود که می‌گویند شیشه‌گری، هنریست از جنس دمیدن...

حالا می‌ماند ظریف کاری‌ها، «علی» آنچنان هنرمندانه و ماهرانه بلورها و شیشه‌های نیمه آماده را در دستش می‌چرخاند و به هرکدام یک طرح و نقشی از زندگی می‌دهد، گاه ماهی تُنگی می‌شود و دریای کوچکی برای ماهیان قرمز شب عید، گاه چراغی روشن‌بخش برای خانه‌ای و گاه گلدانی با طرح قجری برای گوشه دنج خانه زنی خوش‌سلیقه که آرزوهایش را میان تک تک لوازم خانه‌اش تقسیم می‌کند.

سرعت عملش بالاست، فرز و سریع شیشه‌ها را در کوره می اندازد و خمیر آنها را تا سرد نشده به شکل‌های گوناگون شیشه‌ای درمی‌آورد، می‌گویم انگار این خمیر شیشه‌ سالیان سال است در دستت خانه  کرده، چه سریع و راحت و روان در دستت شکل می‌گیرد، می‌گوید از هفت سالگی حوالی این کوره‌های شیشه‌گری زندگی کرده‌ام.

ته لهجه شیرین هراتی دارد، می‌گوید از کودکی با دایی‌ام که مشهور به عزیزافغان میان شیشه‌گرهاست سرکار می‌رفتم، ما پسران افغانستانی معمولا از کودکی برای خرج خانه سرکار می‌رویم، همه پسران جوان مهاجر سرنوشت‌شان شبیه من است، بعضی کار می‌کنند و درس می خوانند، یکی ازدواج می‌کند، اما از هر کدامشان بپرسی از کودکی کار می‌کرده....  در صورتش کوچک‌ترین نقطه‌ای از ناامیدی نیست، می‌خندد و حرف می‌زند و انگار به همه تلخ و شیرینی‌هایی که گذشته افتخار می‌کند.

پای کوره که می‌رود صدایش را خیلی نمی‌شنوم، البته تحمل گرمایش را هم ندارم، هنر قشنگی است اما واقعا سخت.... فکر کن تمام روزت را پای این کوره‌های داغ بالای 60 درجه بگذرانی و بعد خیلی رضایتمندانه بگویی شُکر.

می‌آید این سو برای شکل دادن خمیرهای شیشه، شبیه چراغیست که قرار است خانه‌ای را روشن کند، هنرمندانه رویش طرح می‌زند و همینطور با من هم صحبت می‌کند، می گوید یادم می‌آید هفت ساله که بودم دایی‌ام در شوش تهران کوچه صابونیان شیشه‌گری داشت، خیلی از صبح‌ها خواب که بودم دایی‌ام مرا روی شانه‌اش می‌گذاشت و می‌برد کارگاه برای کار، خاطرات آن روزها هنوز خیلی در ذهنم شفاف و روشن مانده، راستش همان روزها من را خیلی زودتر از موعد مرد بار آورد، تا به خودم آمدم مرد خانه بودم و چشم مادرم به من، آن زمان روزی صد تا تک تومانی حقوق داشتم که با ذوق به مادرم می‌دادم، خدا را شکر کم هم اگر بود شرمنده‌اش نشدم.

حالا هم ازدواج کرده‌ام، بعد از سه دهه زندگی دو دخترک فرشته دارم و همه اینها انگیزه است که صبح به صبح پای این کوره‌ها بیایم و برای یک لقمه نان حلال تا شب شیشه‌گری کنم.

کارگاه شلوغ است، بیشتر از 15 کوره شیشه‌پزی... صدا به صدا نمی‌رسد و گرما هم که بماند، از خودم بدم می‌آید وقتی از ماندن در آن فضا کلافه می‌شوم، علی شیشه‌گر می‌فهمد و نگاه به ساعت می‌کند، می‌گوید ساعت کارم تمام شده، اجازه بدهید در آن سال کناری صحبت کنیم.

پناه می‌برم به سالن بسته‌بندی شیشه‌ها، دور تا دور ظرف‌های شیشه‌ای و روزنامه‌پیچ یا گلدان‌های به ردیف ایستاده و... می آید و چرخی در محوطه کارگاه می‌زنیم، همه سخت مشغولند و من کلی تحسین می‌کنم این همه غیرت و مردانگی را.

از وضعیت درآمدی‌اش می‌گوید...از اینکه سه کارگر روزمزد زیر دستش کار می‌کند و البته خودش هم کنتراتی پول می‌گیرد، قهقهه می‌زند و می‌گوید شیشه است دیگر، درآمدم بستگی دارد در یک روز چقدر شیشه بشکند..هر قدر شکست از پول من هم کم می‌شود اما همینکه حقوقی هست و هنری خودش جای شکر دارد، کم و زیاد روزی‌ام دست خداست.

می‌گویم تو که اینقدر تجربه و هنر داری چرا برای خودت کار نمی‌کنی؟ به بچه‌های کارگاه که حواسشان به ماست نگاهی می‌اندازد و آنها طوری واکنش نشان می‌دهند که انگار همه درد مشترک دارند، می‌گوید ول کن خانم، سری که درد نمی‌کند را دستمال نبند، زندگی ما فعلا طوریست که باید روی پا نگهش داریم، هم به خانه و خانواده برسیم هم یک لقمه نان حلال دربیاوریم، داشتن چنین کارگاهی هم سرمایه زیاد می‌خواهد و هم دردسر دارد.

ادامه می‌دهد، کسی از پول درآوردن و انجام کارهای بزرگ بدش نمی‌آید اما خانواده‌های پرجمعیت ما افغانستانی‌ها آن هم در مهاجرت پر است از مشکلات کوچک و بزرگ که پول یه گوشه آن است، باید به آنها برسم، به مادرم....می‌گوید خانم هر چه دارم و ندارم پای مادرم می‌ریزم، خیلی مرد است...

نزدیک غروب است و شیفت کارگران جابجا می‌شود، علی هم آماده رفتن می‎شود، پیش از رفتنش می‌گوید خانم گل و بلبل که نیست ولی من راضی‌ام، زندگی دو روز است، بخند و شُکر کن برای همان که داری...

آفتاب دم دمای غروب از بین دیوارهای شکافته کارگاه سرک می‌کشد به داخل و به شیشه‌ها که می‌خورد نور می‌شکند و پخش می‌شود میان در و دیوارهای کارگاه.

کارگران شیفت شب لباس می‌پوشند و کوره‌ها را می‌اندازند، یک روز دیگر کاری برای آنها شروع می‌شود، روز از نو، روزی از نو...

عکس و گزارش: ف.حمزه‌ای

انتهای پیام/.

ما در تلگرام دنبال کنید

ما را در فیسبوک دنبال کنید

 

پربیننده‌ترین اخبار بین الملل
اخبار روز بین الملل
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon
طبیعت
پاکسان