روایت زوجی عاشق که در دهه‌ ۳۰ ارتباط ماهواره‌ای داشتند

روایت زوجی عاشق که در دهه‌ی 30 ارتباط ماهواره‌ای داشتند

«ماه عسل» در برنامه‌ شب گذشته خود دو داستان روایت کرد که یکی از آنها ماجرای عشقی ۶۳ ساله بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، سه‌شنبه 16 خرداد 1396 وقتی احسان علیخانی به روی صحنه می‌آید، کت و شلوار راه راه آبی و سفید پوشیده، پیرهن سفیدی که یقه‌اش دیپلمات نیست و کفش مشکی و ساعتی که از دور هویداست که مارک است. به قول دوستانش کمی خودش را برای مخاطبان لوس می‌کند و قربون صدقه‌شان می‌رود و از توجه‌شان به برنامه «ماه عسل» تشکر می‌کند. علیخانی این لوس‌بازی‌های اول برنامه را ناشی از احساسات واقعی خودش و تمام همکارانش در برنامه می‌داند.

علیخانی به مخاطبان برنامه «ماه عسل» وعده می‌دهد که امروز در برنامه‌اش قرار است فقط از احساسات و اتفاق‌های خوب سخن بگویند و دیگر خبری از اشک و ناراحتی نیست.

پیرمرد و پیرزنی بر روی صندلی‌های روبه‌روی احسان علیخانی نشسته‌اند و علیخانی به نشانه‌ی احترام به بزرگترها قربون صدقه‌شان می‌رود و دورشان می‌گردد. سوژه‌های امروز برنامه «ماه عسل» گردِ پیری بر سر و صورتشان نشسته است اما هنوز هم نگاه‌هایشان پر از مهر و محبت است. پیرمرد و پیرزن، خیلی شیک و خوش لباس‌اند. خیلی زود می‌فهمیم که قرار است ماجرای زندگی این زوجِ به ظاهر پیر و در باطن جوان را بشنویم.

آنان شروع می‌کنند:

زن: از زندگی مشترکمان 63 سال می‌گذرد.
مرد: سال 1333 ازدواج کردیم.
زن: 84 سالم است.
مرد: 87 ساله‌ام.

علیخانی: برویم 65 سال پیش. آن زمان که هنوز با هم ازدواج نکرده بودید. چطور با هم آشنا شدید؟

زن: ما اهل تبریز هستیم. در تبریز درس می‌خواندم. تا سال ششم ابتدایی درس خواندم. آن زمان در تبریز رسم بود که دختران فقط تا کلاس ششم درس می‌خواندند و اجازه‌ی تحصیل بیشتر را نداشتند. مدیرمان تا کلاس 12 درس خوانده بود و ناظممان کلاس نهم بود. دو تا خواهر و چهار تا برادر داشتم و در میان دختران من دومی بودم.
مرد: ما هم چهار برادر و سه خواهر بودیم. یکی از برادرانم فوت شده است. تحصیلاتم در شهرستان بود. پدرم نظامی بود و خودم هم به ارتش رفتم. نسبت فامیلی دوری با خانواده ایشان(اشاره به همسرش) داریم.

علیخانی: چه شد که عاشق هم شدید. نخستین بار چطور همدیگر را دیدید.

مرد: چون پدرم ارتشی بود از فامیل‌هایمان دور مانده بودیم. اما به خاطر همین نسبت فامیلی دوری که با خانواده همسرم داشتیم، وقتی 16 سالم بود به خانه‌شان رفتیم و از آنجا همسرم را دیدم و در همان دیدار نخست دل به هم بستیم.
زن: ما رسم و رسوماتی داشتیم که وقتی مهمان می‌آمد، دخترها پیش مهمان نمی‌رفتند. اتاق‌های جدایی داشتیم که همان‌جا می‌ماندیم. از مدرسه آمدم و مادرم گفت مهمان داریم. گفتم کیه؟ گفت تقریبا عمویت است. از پنجره نگاه کردم ببینم چه کسانی هستند. سال‌ها بود که از هم خبر نداشتیم و آنها پس از سال‌ها به خانه ما آمده بودند.
مرد: دیدم همسرم از روی شیطنت از لای در ما را نگاه می‌کردند. از همان لحظه اول که دیدمش به دلم نشست.

در اینجا علیخانی اصرار دارد که بفهمد چه کسی برای نخستین بار نگاه کرده و این نگاه نخست از آن چه کسی بوده است.

زن: دفعه اول من نگاه کردم. وقتی لباس مدرسه را عوض کردم و به اتاق رفتم و پیش مهمانان نشستم بیشتر دقت کردم.
مرد: نیتم این بود که تحصیلاتم که تمام شد، حتما از ایشان خواستگاری کنم. به کسی نگفتم. اما ارتباطی نگاهی بینمان به وجود آمد. نگاه‌هایمان به هم چراغ سبز نشان میداد. علاقه‌مند بودم که اگر قسمت شد با هم ازدواج کنیم.
زن: نامه برایم می‌نوشتند. البته نامه را به اسم من نمی‌نوشتند.
مرد: من در تهران بودم و در دانشکده افسری درس می‌خواندم. وقتی به تهران آمدم نامه را به اسم کس دیگری می‌نوشتم تا از آن طریق به دست همسرم برسد و خانواده‌اش متوجه نامه‌های من نشود.
زن: وقتی نامه آمد فهمیدم از چه کسی است.
مرد: وقتی نامه می‌نوشتم دیگر 20 سالم بود. منتظر پایان دوران تحصیل بودم. نگران این بودم که مبادا همسرم به کسی بله را بگوید. پدرم نامه نوشت به پدر ایشان و با نامه خواستگاری کرد. وقتی ایشان برایم نامه نوشت فهمیدم که پدرش با ازدواج ما موافق است.
مرد: زمانی که نوجوان بودم و قصد داشتم ازدواج کنم، همیشه پیش خودم فکر می‌کردم که خدایا در روز عقد، زمین باز شود و من به داخل زمین بروم. از خدا می‌خواستم که روز عقد من نباشم. چون واقعا خجالت می‌کشیدم. خوشبختانه وقتی که می‌خواستیم عقد کنیم در دانشکده افسری بودم و به من اجازه‌ی مرخصی ندادند. به پدرم وکالت دادم و از طرف من عقد بستند. اینگونه بود که آرزویم برای نبودن در مراسم عقد به حقیقت پیوست.

علیخانی: آن زمان که شما در تهران بودید و همسرتان در تبریز، چطور با هم ارتباط داشتید. باز هم برای هم نامه می‌نوشتید. این دوری سخت نبود؟

مرد: ارتباط ماهواره ای داشتیم.

علیخانی: (در حالی که خیلی تعجب کرده است) ماهواره‌ای! یعنی چه پدرم؟ یعنی آن زمان ماهواره بود؟(البته این تعجب علیخانی کمی مصنوعی و ساختگی به نظر می‌رسد)

مرد: من در تهران و در ساعت معینی می‌رفتم توی کابین تلفن و ایشان هم در همان ساعت اما در تبریز به کابین دیگری می‌رفتند. حدود 10 دقیقه تلفنی می‌توانستیم با هم صحبت کنیم. البته این ارتباط تلفنی ما بود.
راس ساعتی خاص و هر شب با هم قرار گذاشته بودیم و من در تهران و همسرم در تبریز به ماه نگاه می‌کردیم. نگاه‌هایمان در ماه به هم تلاقی می‌شد. این ارتباط ماهواره‌ای ما بود.
زن: سه سال این کار را کردیم. وقتی هوا ابری میشد، دلم می‌گرفت. با خودم می‌گفتم شاید دلخور شده که ابر روی ماه را گرفته است.

علیخانی: این قرار هر شب واقعا تاثیر داشت.

مرد: بله.
زن: بعدا در نامهها می‌نوشتیم. ساعت فلان دیدم که ابر روی ماه را گرفته بود. دلت گرفته؟ چه شده؟
مرد: در جواب نامه‌ای که می‌دادم گاهی نقاشی می‌کشیدم.
زن: الان هم در خانه نقاشی می‌کند. سه سال ارتباط ماهواره‌ای داشتیم.
مرد: 24 ساله بودم که سر خونه و زندگی رفتیم. اولین خانه‌مان در ارومیه بود.
زن: من را پیش خانواده‌اش برد. در خانه دو خواهرش بودند، با پدرشوهر و مادرشوهر و برادرشوهرهایم زندگی کردیم. خدا بیامرزد مادرشوهرم را که هر موقع یادش می‌افتم اشک در چشمانم جمع می شود. (اشک در چشمانش جمع شد)
مرد: نظامی بودم و حقوق بگیر بودم. می‌توانستم خانه مجزا بگیرم. اما چون پدرم از من خواسته بود، اطاعت کردم که با همسرم پیش آنها برویم.

علیخانی: این عشق عجیب غریب شما باعث شد که زندگی مشترکتان بالاخره پس از سه سال به طور رسمی شروع شود. می‌گویند شیداییِ عشق آرام آرام کم‌رنگ می‌شود. عشق شما هم رنگ باخت؟

زن: دو پسر پشت سر هم به زندگیمان آمد.
مرد: روز به روز بیشتر همدیگر را دوست داریم. همین الان لحظه‌ای از همسرم جدا نمی‌شوم. ماموریت رفته بودم، 24 ساعت نگذشته بود که همسرم با بچه‌ها دنبالم آمدند. البته همسرم را شماتت کردم که چرا آمده اما او طاقت دوری نداشت.
زن: همه چیزمان با هم است.
مرد: ما هیچوقت اختلافی با هم نداشتیم. رمزش گذشت و دوست داشتن است. گذشت و تحملی که ایشان(اشاره به همسرش می‌کند) دارد در کسی ندیده‌ام. حسادت و چشم و هم چشمی اصلا ندارد. در طول 63 سال زندگیمان تا کنون نگفته که برایم یک جفت جوراب بخر.
زن: سال 1338، در روز 28 مرداد، ایشان را به سیستان بلوچستان منتقل کردند. شهر زابل. پدر و مادرش به او گفتند همسرت را نبر. خودت برو. ماموریت را بگذران و برگرد. پدر و مادر خودم هم گفتند بمان تا شوهرت برود و خانه بگیرد بعد تو برو. آنها می‌گفتند با این بچه‌های کوچک که یکی سه ساله و دیگری یک‌سال و نیمه کجا می‌خواهی بروی. نماندم. گفتم باید بروم. از آنجا تا زابل رفتیم.

علیخانی: بالاخره میان هر دو انسانی اختلاف نظرهایی رخ می‌دهد. نمی‌شود که آدم‌ها دقیقا شبیه به هم باشند. این اختلاف نظرها را چگونه حل می‌کردید.

مرد: برای حل موضوع‌هایی که پیش می‌آمد با هم بحث می‌کردیم و در نهایت یکی از ما قانع میشد. اجازه نمی‌دادیم نفر سومی وارد بحث ما شود. برای اثبات ادعایم، الان لباس‌های ایشان(اشاره به همسرش) مال چهل یا پنجاه سال پیش است که استفاده می‌کند. کت و شلوار من مال 50 سال پیش است.

علخانی: چرا؟ یعنی از نظر مالی توان خرید نداشتید یا علت دیگری دارد.

مرد: قانع هستیم. نگهداری می‌کنیم. کفش‌هایی دارم که مال 50 سال پیش است. همسرم آنقدر قانع است که هیچ گاه هوس چیزی نکرد. خودم همیشه به این نتیجه می‌رسیدم که برایش هدیه بخرم.
زن: همین پارچه که تنم است حدود 40 سال پیش برایم هدیه آورد. نوه‌ام خیاطی می‌کند. گفتم از این پارچه برایم مانتو بدوز و او هم این مانتو را برایم دوخت.

علیخانی: این زوج عاشق در خانه همدیگر را چه صدا می‌کردند.فرنگیز، فری جون.

مرد: نام همسرم فرنگیس است که من او را «فری» صدا می‌کنم. نام من هم محمد است که همسرم من را «محی» صدا می‌کند. نوه‌ها و نتیجه‌هایمان هم ما را فری و پاپا صدا می‌کنند.
زن: نوه بزرگمان 38 سالش است.

علیخانی: شما و این عشق با ثباتتان بی‌شک می‌توانید درس بزرگی برای جوانان امروز کشورمان باشید که خود من هم یکی از همین جوانان هستم. امروز در میان زوج‌های جوان ما مشکلات بسیاری وجود دارد. این همه اختلاف و حسادت‌ها در میان نسل ما از کجا می‌آید. شما این مسائل را نشات گرفته از چه می‌دانید.

مرد: اگر کسی گذشت داشته باشد و صبر و حوصله داشته باشد همه چیز حل می‌شود.
زن: به این و آن نگاه نکنند. زندگی خودشان را در چهاردیواریشان نگه دارند. به بچه‌هایم هیچ وقت نگفتم این خوب است یا این خوب نیست. خودشان رفتند دو تا دختر دوقلو را پسندیدند و ازدواج کردند.
مرد: هم پسرا و هم عروسای خوبی داریم. وقتی که برای خواستگاری پسرهایم رفتیم خواستگاری، دو تا دختر دوقلو با نام‌های نگین و نگار(دختران تورج نگهبان - شاعر و ترانه‌سرا) بودند. پدر ایشان خدابیامرز، گفت، صحبتی نداریم، دوتا دختر من با دو تا پسر شما آشنا شده‌اند و مبارک باشد. ما حتی درباره میزان مهریه هم نظر ندادیم و عروس‌ها و دامادها خودشان تصمیم گرفتند.
مرد: در حال حاضر خانه‌ای دارم که به نام من است و «صلح عمری» کردم برای همسرم. در زندگی مشترک، من و تو مفهومی ندارد.
زن: منم منم نباید باشد.
مرد: عشق ما خیلی قویتر از گذشته شده است.
زن: خیلی من را تحمل کرده(اشاره به همسرش) است. از 48 سالگی آرتروز داشتم و مراقبم بود. پسرانم به سربازی رفتند و همسرم همیشه مراقبم بود.

این پایان روایتی بود که این زوج از زندگیشان در برنامه «ماه عسل» داشتند.

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران