"صراخیه" ونیز گمشده ایران؛ روستایی که فقر و محرومیت در آن موج می‌زند


"صراخیه" ونیز گمشده ایران؛ روستایی که فقر و محرومیت در آن موج می‌زند

فقر و محرومیت مردم روستای "صراخیه" که در چند کیلومتری شادگان و در مجاورت تالاب بین‌المللی این شهرستان زندگی می‌کنند چنان در پیش دیدگان قد علم می‌کند که گویی منشور حقوق شهروندی فقط یک رویا است.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از شادگان، روستای "صراخیه" که در چند کیلومتری  شادگان و در مجاورت تالاب بین المللی این شهرستان قرار دارد و تنها جاذبه توریستی شادگان به شمار می‌رود.

سرانجام با عبور از روزهای گرم و با رطوبت بالا و پس از کسب فرصتی مناسب در یک روز "با دما و شرجی قابل تحمل" برای تهیه گزارش به صراخیه رفتیم . مردمانش مانند همه آدم‌هایی که از تکنولوژی در امانند ساده و مهربان بودند، بی‌تفاوت از کنارم نمی‌گذشتند و بعد از سلام و احوال پرسی کوتاهی در پی رزقشان رهسپار مقصد می‌شدند.

در گوشه‌ای ایستاده بود و رد نگاهش به سمت ما نشانه می‌رفت به سراغش که رفتیم بعد از احوال پرسی به زبان عربی از وضعیت و مشکلاتشان پرسیدم؛ ترسی عجیبی از گفتن دردهایش در نگاه آن جوان روستایی که خود را عبدالزهرا معرفی کرده بود، می‌دیدیم.

عبدالزهرا ابتدا کمی مکث می‌کند و رو به پدر که همراه من آمده می‌گوید: روزی‌مان حلال است! اما خب نواقصی هم داریم، بنویسید روزی چند ساعت بیشتر برق نداریم و با این گرما تنها یک کولر می‌توانیم روشن کنیم.

وی ادامه می‌دهد: جاده را هم که می‌بینید دیگر!

البته با چک و چانه‌های ما بالاخره قبول می‌کند درباره مشکلاتشان بیشتر بگوید چرا که "مطالبه‌گری" حق طبیعی هر شهروندی است.

عبدالزهرا توضیح می‌دهد که «تمام روستا گازکشی ندارد، من بارها بخاطر مشکل برق سراغ ارگان‌های اداری مربوطه رفتم اما مرتبا می‌گفتند نامه نگاری کن؛ به نظرم این را می‌گفتند تا مرا بفرستند پی کارم!»

«دامپزشکی اصلا سراغ دام‌های ما نمی‌آید و همه مسئولان وعده‌های تو خالی به ما می‌دهند؛ اینجا وضع تا بوده همین بوده، تالاب را که انگار به فراموشی سپرده‌اند» آخرین جملات این جوان صراخیه‌ای بود که با ما رد و بدل می‌شود.

اینجا بی‌قانونی موج می‌زند

به سمت ابوشاکر، مردی میانسال می‌رویم. او که از دار دنیا خانه‌‌ای محقر و در کنار آن طویله‌ای کوچک دارد در اولین برخورد و پس از اینکه سر حرف زدن را با او باز می‌کنیم، متوجه می‌شوم که گویی "دل پری دارد ولی نمی‌داند به چه کسی و چگونه باید بگوید".

تالاب دقیقا پشت "بیت ابوشاکر" قرار دارد، مردم آنجا معتقدند که زندگی‌ ابوشاکر هم حلال می‌چرخد.

ابوشاکر می‌گوید: اینجا وضع‌مان همین چیزی است که می‌بینید، دامپزشکی متاسفانه سراغ دام‌هایمان نمی‌آید و اگر گاوی داشته باشیم که بخواهد وضع حمل کند با هزار بدبختی گوساله‌اش را بدنیا می‌آورد، چرا باید اینجا اینگونه باشد؟

وی که از وضعیت علمی روستایشان گله‌مند بود اظهار می‌کند که «مدرسه‌هایمان بازدهی مثبتی ندارند و رفتن و نرفتن فرزندانمان یکی است، معلم‌های این منطقه توجهی به پیشرفت فرزندانمان ندارند».

ابوشاکر ادامه می‌دهد: اینجا بی‌قانونی موج می‌زند و هر که دلش می‌خواهد هرکاری می‌کند. چرا کسی جلوی این هنجار شکنی‌ها را نمی‌گیرد!؟ درد ما هنجار شکنی‌های برخی‌ها در صراخیه است، باید مسئولان مربوطه جلویشان را بگیرند.

با بغضی نهفته در گلو و به گونه‌ای که صدای لرزانش از حزن به وضوح مشخص است از مردم گله می‌کند و با زبان فارسی دست و پا شکسته‌ای که بلد است، می‌گوید «تالاب دارد می‌میرد از پلاستیک‌هایمان!»

دستان خالی ولی دلی لبریز از عشق به رهبری

به سراغ یکی از خانه‌های روستا می‌رویم و از آن‌ها می‌خواهیم ما را به تالاب ببرند، اما به این سادگی‌ها نبود! انگار ما را از آسمان فرستاده بودند و آن‌ها موظف‌اند به مهمان نوازی!

ما را به داخل خانه کشیدند و تازه این ابتدای قصه بود، فکر می‌کردند توریستی از خارج  استان هستیم و آنها نیز باید به رسم خودشان سنگ تمام بگذارند؛ سادگی از در و دیوار خانه می‌بارید و در چشم‌هایشان موج می‌زد.

اما وقتی گفتم قضیه از چه قرار است و "من یک خبرنگارم" به چشم‌هایم زل زدند و سکوت کردند! اصلا انگار نمی‌دانستند مشکلات یعنی چه. پشت سرهم تکرار می‌کردند راستش ما نمیدانیم تو چه می‌گویی و اصلا متوجه نمی‌شویم و کاری هم به این چیزهایی که می‌گویی نداریم. 

ابودانیال(پدر دانیال- در زبان محلی و عربی فرد را می‌توان با نام پسر بزرگش خواند) پسر بزرگ آن خانواده پیش ما می‌آید و می‌گوید اول باید استراحت کنید و صبحانه بخورید بعد شما را به تالاب می‌برم. قبل از رفتن بازهم پدرم ابودانیال را به چالش می‌کشد تا از مشکلات روستا بگوید.

در کمال تعجب این بار چیزهای جدیدی می‌شنویم؛ ابودانیال که سن کمی هم دارد اظهار می‌کند: نه، ما مشکل خاصی نداریم و همه چیز داریم، این‌ها ناشکرند! وگرنه (به تالاب اشاره می‌کند) نعمتی به این بزرگی داریم.

سراغ بَلَم یا همان قایق می‌رویم و پس از سوار شدن و پیمودن چندصد متری از تالاب، صحبت‌های ابودانیال شروع می‌شود، با ذوق و شوق از دوستان آلمانی چشم رنگی‌اش برایمان می‌گوید که چقدر از اینجا لذت برده‌اند.

به یکباره می‌خندد و روبه پدرم می‌گوید: می‌دانید آلمانی‌ها به من گفتند اگر این تالاب را ما داشتیم از شما بخاطر زندگی وسط آن هزینه سنگینی می‌گرفتیم که حتی ممکن بود اصلا نتوانید پرداخت کنید.

ابودانیال ادامه می‌دهد: تالاب نعمت است، تمام زندگی ما بسته به تالاب است. کدامشان گفتند ما مشکل داریم؟ نه! ما هیچ مشکلی نداریم، خودمان قدردان این نعمت نیستیم و هر روز بیشتر از دیروز تالاب را آلوده‌تر می‌کنیم. دیگر نمی‌دانم چه می‌خواهند! این جاده و این آسفالت، آب هم لوله کشی است، گاه گداری فقط برق می‌رود. اصلا داخل شهر هم برق می‌رود، عمدی که برق را قطع نمی‌کنند!

کمی از حرف‌های ابودانیال گیج بودم، وقتی صحبت‌های این چند ساعت روستائیان را سبک_ سنگین می‌کردم هیچ جای قضیه با حرف‌های ابودانیال همخوانی نداشت. باورم نمی‌شد ابودانیال مشکلات روستا را نمی‌بیند؛ چنان در تالاب خیالم غرق شده بودم و جملات را بالا و پایین می‌کردم که متوجه گذر زمان و رسیدن به خانه ابودانیال نشدم.

همسر ابودانیال به سمت ما می‌آید و باردیگر به خوش‌آمدگویی می‌پردازد با اینکه قصد ماندن نداشتیم ولی برای قدردانی دقایقی را در کنار آنان ماندیم. هنگام رفتن همسر ابودانیال به سمت من می‌آید و با صدایی آهسته در گوشم می‌گوید: شوهرم بیکار است! لابد به شما گفته همه چیز خوب است، نه؟

با حرف‌های جدیدی که از همسر ابودانیال شنیدم، ناشناخته‌های معادلات ذهنم بیشتر می‌شوند؛ در جواب تائید صحبت‌های همسر ابودانیال سری تکان می‌دهم که همین موضوع او را برای ادامه سخنانش وا می‌دارد و می‌افزاید: تالاب خیلی وقت است که مثل قبل ماهی ندارد، صید کم شده ولی شاید زمستان کمی وضع تغییر کند.

روستایی از جنس کهنه فقر

سفر یک روزه ما تمام می‌شود ولی پایان دردهای این روستائیان کشورم را فقط خدا می‌داند و بس. در راه برگشت صدای خواننده خوزستانی در خودرو تنین انداز می‌شود و من آرام آرام با او زمزمه می‌کنم "رو دوشم درد خوزستان".

این بار مجذوب ندیدنی‌های این روستای پرجاذبه گردشگری شده‌ بودم، ندیدنی‌هایی که در برابر چشمانمان هستند ولی دیده نمی‌شوند. مجذوب مردمی که کلاس درس بزرگی برای آموختن قناعت و مهم‌تر از آن عشق و وفاداری به رهبری بودند.

تالاب مثل همیشه زیبا بود ولی زندگی روستائیان در کنار فقر و محرومیت چنان در پیش دیدگانم قد علم کرده بودند که تالاب را نه بلکه مردمی را می‌دیدم که هیچ گونه مطالبه‌گری از ساده‌ترین حقوقشان را نداشتند و حتی از گفتن دردهایشان هم ترس داشتند.

سوالی در ذهنم مدام تکرار می‌شود که چگونه می‌شود مردمی که فقط به یک جاده‌ مناسب و یک لوله کشی گاز برای داشتن یک زندگی با حداقل‌ها قانع هستند را نادیده گرفت؟! چگونه مسئولان می‌بینند و به سادگی از کنار نداشته‌هایی که داشتنشان حق هر انسانی در این قرن و زمان است، می‌گذرند.

گزارش از زینب مرزوقی

انتهای پیام/

تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
"صراخیه" ونیز گمشده ایران/ جایی که فقر و محرومیت در آن موج می‌زند
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
تالاب شادگان/ صراخیه
پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon