به گزارش خبرگزاری تسنیم از اصفهان، علی هنوز کوچک است و دلتنگ بابا، بمیرم برای اشکهایش، که هنوز نمیداند سفر بابا بیبازگشت است، هنوز نمیداند آدمبدهای قصه بابا را از او گرفتهاند، هنوز نمیداند بابا آنقدر شجاع بود که تن آدمبدها را لرزاند و آنها از ترس بابا او را از علی گرفتند، از مادر گرفتند، از همه مردم گرفتند.
علی بیتاب است، بیتاب است برای قصههای شبانه بابا، مادر هم نمیتواند او را آرام کند، از جایش بلند میشود، علی کوچولو را در آغوش میگیرد، به قاب عکس بابا که دلاورانه لبخند زده است نزدیکش میکند، شاید علی با دیدن لبخند بابا آرام شود! شاید... .
علی کوچولو اما بابا را که میبیند، دلش هوای آغوشش را میکند، همان آغوشی که در وقت بیقراری آرامش میکرد، به هوا پرتابش میکرد و میگفت: «بابایی، نترس من اینجام...» اما قاب عکس که هنوز هم به علی لبخند میزند او را قانع نمیکند، علی بیقرارتر میشود، گریه میکند، بابا...!
مادر نمیداند چه بگوید، آری، بابا جانش را داد تا به حرم حضرت زینب(س) تعرض نشود، بابا شهید شد برای اینکه حجاب حفظ شود، بابا سرش را داد تا حتی یک مشت از خاک وطنش به دست همان آدمبدها نیفتد، اما علی کوچولو آنقدر کوچک و بیتاب است که نمیداند صبوری معنایش چیست، نمیداند سفر ابدی کدام است، نمیداند وقتی دلتنگ میشود، وقتی صدایش میزند و او را میخواند، بابا نیست تا همپایش در پارک محل قدم بزند و او را بخنداند، نیست تا دستش را بگیرد تا خدای نکرده زمین نخورد، نیست تا بگوید: «علی جانم، مراقب باش».
علی گریه میکند، بابا را میخواهد، لعنت به آدمبدها که آنقدر بدند و بیرحم که نمیفهمند دلتنگی چیست و آدم بودن چه معنایی دارد، اصلاً صد رحمت به آدمبدها...
حالا دیگر مادر هم بیقرار شده است، او هم دلتنگ محسنش شده است، مگر میشود دلتنگ نشد برای مردی که تکیهگاه و مأمن آرامش بود، میدانم صبوری میکند، خانمی میکند، همه را به صبر دعوت میکند و نمیخواهد دشمنشاد شود، میگوید: «به اشکهایم هدف میدهم...» اما با دلتنگیهایش چه کند؟ با اشکهای علی که آرام نمیگیرد چه کند؟
علی را محکمتر در آغوش میگیرد: « آرام باش، کودکم، بابا همیشه مراقب توست، کنار توست، آرام باش»، علی اما ضجه میزند: « بابا...»
خدایا جواب علی را چه بدهم؟ من که نمیتوانم مثل مادرش صبور باشم، اشکهایش را که میبینم دلم میلرزد، نمیتوانم مانع اشکهایم شوم، علی دستهایش را به قاب عکس بابا که انگار او را با لبخندش به آرامش دعوت میکند، دراز میکند، گویی بیقرارتر از آن است که پیام بابا را بفهمد...
دلم آشوب است، بابا، آغوشت را میخواهم، شانههایت را که سر بر استواریشان بگذارم و آرام بگیرم؛ کودکیهایم را ببین! آنقدر دلتنگ دستانت شدهام که نمیدانم مادر چه میگوید، از من چه میخواهد؟ صبوری؟! من هنوز یک دل سیر با خندههایت نخندیدهام، با صدایت از خواب بیدار نشدهام، با نفسهایت جرئت نگرفتهام، بابا...
من هنوز یک دل سیر با تو کودکی نکردهام بابا... .
انتهای پیام/*