زاهدان و روزگار کودکان سوخته+ تصاویر

زاهدان و روزگار کودکان سوخته+ تصاویر

زاهدان شهر عجیبی است. مرز میان دو قوم است و توأمان محل تلفیق آنان. حال روز برخی کودکان این شهر خوش نیست؛ اگرچه آنان شاد می‌نمایند. آنچه می‌خوانید گزارش یک مدرسه در منطقه‌ای قدیمی از شهر زاهدان است.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

زاهدان، زِهدان فراموشی است، مرز میان دوتایی‌ها، یک سو بلوچ‌های آرام، سوی دیگر سیستانی‌های آرام. اینجا همه چیز در سکوتی آرام است. انگار صدا نیز فراموش شده است. اینجا صدا خفته است، در زِهدان سرد روزگار. سوز پاییزی بیابانی، ما را هم خفه می‌کند. اینجا زاهدان، زِهدان غم خندان است. دست پینه‌بسته کودک هفت‌ساله، لبخند مرد چهل ساله به دوش می‌کشد.

پرواز 850 آسمان که بر زمین می‌نشیند هجوم تصورات یورش می‌برد. این نخستین بار است که بر زاهدان فرو می‌آیم. نمی‌دانم پیکره و شمایلش به چه می‌ماند. خیالم به جای مثل کراچی گرایش دارد. مسجدهای بزرگ، خیابان‌های شلوغ، مردان سفیدپوش، زنان رنگارنگ، مغازه‌های درهم، همهمه و شلوغی.

برایم زاهدان جایی است شبیه فیلم‌های قدرت‌الله صلح میرزایی و کامران قدکچیان. پا که از پلکان ایرباس غول‌پیکر بیرون می‌گذارم، به هر سو می‌نگرم خبری از زینال‌های بندر و سرهای تراشیده نیست. اینجا همه همچون مایند. کمی لاغرتر، چابک‌تر، در پوشینه‌های سپیدرنگ. گویی در آزمایشگاه عدالت فرود آمده‌ایم. اینجا سنگ محک عدل را می‌شود هر کجا یافت. از آن فرودگاه ساده و بی‌آلایش تا شهری که بدان پا می‌نهیم. شهری که سینما «مهربان»‌اش این روزها محبت نامهربانی را می‌چشد. خاموش وخفته، با آن سردر زیبایش، چشم حسرت به سینما «هلال» دوخته است. مهربان آبی در حسادت هلال سرخ قصه می‌بلعد.

به هر روی داستان آن روز ما قصه هنردوستی و هنریابی نبود. قرارمان قرار دیگری بود. قرارمان یادآوری بود و بس. مسیر حرکتمان به سوی شمالی بود که جنوب تهی‌دستان بود. در زاهدان مردان سپیدپوش، مردان شمال، اصحاب فراموشی بودند. آنان تک‌افتادگان سینه‌کش کوه بودند.

مسیر به دامنه کوه کوتاه‌قدی ختم می‌شد با همه ارتفاع اندکش بر شهر مسلط بود. روبه‌رویش بلوار رسالت، بر خود می‌دانست چیزی به ما بگوید. رساله‌ای در کناره‌های خود نگاشته بود. از کنار خانه‌های رنگارنگ و دیوارهای کاه‌گلی می‌گذرم. پارکی به قدمت امروز می‌بینیم خالی از بچه‌ها، از کنار قبرستان قدیمی شهر پرواز می‌کنیم تا برابر دری فلزی می‌رسیم، کمی خسته، گشوده به حیاطی که انتهایش ته ماجراست. شاید سه صد کودک، همه کوتاه، پر هیجان، جیغ‌کشان، سرها کمی تاس، برخی اندک موی سیاه بر سر دارند. موی به سرشان نقشی ندارد. سرهای کوچک، ریزه میزه، لاغر و نحیف بر تن کوچکشان برایم غم دارد.

مدرسه در منطقه شمالی، در حاشیه شهر بنا شده است. در منطقه قدیمی زاهدان، در جایی که اصل آن را در ازمنه پهلوی اول پایه‌ریزی کرده بودند. هنوز بقایای ساختمان اولیه، حی و حاضر، در گوشه‌ای حیاط مدرسه، تبعیدی، سرپا باقی مانده است. کلاس چهارمی‌ها، پنجمی‌ها و ششمی‌ها، آنان که برای خودشان قدی کشیده‌اند و زورشان آنقدر زیاد شده است که از زمین و زمان بالا روند، حاشیه‌نشیان مدرسه شده‌اند.

حال به لطف نهادی خیر مدرسه گسترش یافته است. ساختمانی شش کلاسه در میان زمینی بزرگ قد کشیده است. اولی‌ها تا سومی‌ها روزشان را در این سازه نوپا می‌گذرانند. اولی‌ها در طبقه سفلی و دیگران در طبقه علیا می‌زیند. مدرسه جدید آزمایشگاه دارد. کلاس‌هایش شیک و دنج‌اند. برخی کوچک و برخی بزرگند. کتابخانه و کمد دیواری دارد. نیمکت‌هایش کوتاه، به کوتاهی کودکان زاهدانی است. نونوار و خوشبو‌یند. دیوارهایش رنگ شادی دارند و نور در آن موج می‌زند. سقفش بلند است و قفس بودنش را دور انداخته است.

آن سوی حیاط مدرسه مردی فارغ از همه چیز روی دیوار به سرعت می‌نویسد. «معلمی شغل انبیاست». از معلم می‌گوید و درس خواندن؛ ولی نگاهم از او جدا می‌شود. نگاهم به آن سوی مدرسه دوخته می‌شود،  قبرستان قدیمی شهر را نظاره می‌کنم و با خودم می‌گویم این سوی مرز زندگی در جریان است. سه صد کودک پرشور، بادکنک به دست با سرود در حل پخش، می‌خوانند. سرود را که نمی‌فهمم چه می‌گوید. کیفیت صدا به زبان طفولیت بدترین خوانندگان خالتور می‌ماند. در این برهوت فراموشی همین یک لاین صوتی هم غنیمت است. آن وسط غوغایی است. عده‌ای بادکنک‌هایشان را از دست داده‌‌اند. به هر نحوی، یا آنکه پشت‌سرش بوده سوزنی به تن نازک بادکنک نواخته است یا زور حضرت کودک چنان شریف بوده که لپ نامرئی بالون کودکی را بترکاند. برخی با حرص از بازمانده بادها پاسبانی می‌کنند. کودکان در کالبد خود پیرمردی به دوش می‌کشند.

مدیر فریاد می‌زند «بچه‌ها ببینید کی اومده؟» لیلی رشیدی و احترام برومند با ذوق و شوق به لشکر هیجان می‌پیوندند. عده‌ای آن وسط بادکنک‌هایشان را ول می‌کنند. می‌ماند یک اقلیت که باد آن جسم تهی از نفس، در دستانشان، در آستانه پیوستن به نیستی است. ناگهان کودکی بادکنکش را، با تتمه بادی، در هوای سرد پاییز آزاد می‌کند تا ناگهان لشکر به جا مانده بادکنک‌ها در آسمان رها شوند. اینجا آزادی است.

بچه‌ها با هرج‌ومرج کودکی خویش آواز می‌خوانند و بازمانده بادکنک‌ها را می‌رقصانند. زنان کیف بر دست آویخته، از آرنج و مردها در کت‌های همسان آبی و سورمه ای، دست به سینه چون مدافعان خط دفاعی ایتالیا نظاره می‌کنند. از شیطنت بچه‌ها می‌خندند. بچه‌ها هم می‌خندند. خنده‌بازاری می‌شود. هرج‌ومرجی می‌شود.

اینجا صف معنایی ندارد. صف آمیزه‌ای از هرج و مرج و وظیفه است. با بادی فرومی‌پاشد و با فرمانی شکل می‌گیرد. بچه‌ها آزادند. زندان جای دیگری است، مدرسه برایشان حکم بیرون را دارد. خیالتان راحت، معلم‌ها و مدیر و ناظم برای فرار از صف کودک جنب نمی‌خورند. کودک می‌تواند هر کاری کند. ما هم می‌توانیم. در دریای میانشان غرق می‌شویم. با ورود لیلی رشیدی یک صدا می‌شوند. «زی‌زی گولو، آسی پاسی، دراکوتا، تابه‌تا». قرار بود این را همنوا شوند. با آن لحن کودکانه تلاششان را می‌کنند. او را می‌شناسند و گویی لیلی نیز آنان را می‌شناسد. در این دریایی که کودک در آن موج می‌زند، شناور می‌شود. با همه بچه‌ها دست می‌دهد و حرف می‌زند. به او می‌چسبند. گویی این پینوکیوهای سبزه با آن چشمان مشی روشن، فرشته مهربانشان را یافته‌اند.

میان بچه‌ها عده‌ای با روپوش نارنجی‌رنگ و حمایلی که نام آینده بر آن نقش بسته است از دیگران برجسته‌ترند. هیکلشان درشت‌تر است و قد و قامت بلندتری دارند. نگهبانان امروز مدرسه هستند. می‌خواهند غوغا کنند و مجبور به حفظ ظاهرند. شور کودکی در چشمانشان موج می‌زند. هر از گاهی در میان عکس‌های مهدی آشنا ظهور می‌کنند؛ ولی طلوعشان همچون طلوع تابستانی در قطب جنوب است، کوتاه و گذرا. به آنچه در امانت دارند حساس‌اند. گوشه حمایل کاغذی یکی پاره می‌شود. با دلخوری به مدیر می‌گوید او پاسخش می‌دهد چیزی نیست.

احترام برومند آرام‌تر است. هیجان جوانی لیلی را ندارد. پشت میکروفون می‌رود. برای بالا رفتن از پلکان کوتاه مدرسه عروج می‌کند. با همان آرامش برنامه‌های آخر شب منصور ضابطیان با بچه‌ها حرف می‌زند. گویی آنان میهمانان سال‌ها پیش برنامه کودکش بودند. برایشان از خوبی‌ها می‌گوید. بچه‌ها خوبی پاسخش می‌دهند.

کمی اوضاع عوض می‌شود. سوز پاییزی هامون با گرمی خورشید سر ظهر آغشته شده است. گرمی و سردی در هم می‌شود. طبع ما نیز به هم می‌ریزد. شاید سودا بر ما غلبه کرده است. بچه‌ها که دموی مزاج‌اند. هر از گاهی با هم درگیر می‌شوند. کودکی بازمانده بادکنک‌ها را دارد. دیگران می‌خواهند آن بی‌باد روزگار را. کتک می‌زنند. درگیر می‌شوند. خشونت موج می‌زند. صف به هم می‌ریزد، باز می‌گردند. سر جای سابق درگیری می‌شود. برای شی‌ای که نمی‌فهمم کودکی می‌گریزد. بیست متر آن سوتر، به سمت دیوار میان مرگ و زندگی، می‌دود و در پیش کودکانی چند، می‌گیرند و چند ضربه ناکارآمد و بازگشت. مدیر و معلم‌ها توجهی نمی‌کنند. می‌گویند خشونت بخشی از زندگی این شمال‌نشینان زاهدان است. زاهدان زِهدان چه چیزهایی است!!؟

نزد معلم‌ها می‌روم. اینان معلمان یکی از مدارسی هستند که بانک آینده بنا کرده است. هفت مدرسه دیگر در دیگر مناطق محروم ساخته شده و این غمبار است. غمی توأم با شادی. هشت منطقه محروم!!؟ ما چه کردیم با آن همه شعارهایمان. وضع بدتر هم خواهد شد. با این حال شادم به شادی بچه‌ها، به خوشحالی دو سه ساعته‌اشان از اینکه لیلی رشیدی میانشان آمده و با آنان عکس می‌گیرد. برایش جیغ و هورا می‌کشند و به او می‌چسبند. بغلش می‌کنند. انگار خواهر سفر رفته‌اشان بازگشته است. این کمی از غمم را می‌بلعد و می‌ماند انبوهی در برابرم. بچه‌ها جثه‌اشان از تهرانی‌های همه چیز خوار کوچک‌تر است. روی تخته بهداشت مدرسه همه چیز معطوف موضوع کم‌خونی است. معلمی می‌گوید خیلی از بچه‌ها شاید در هفته یک وعده گوشت می‌خورند. گربه‌های تهران چند وعده گوشت می‌خورند؟ صورت سبزه‌رنگشان با ضعف نقاشی شده‌اند. جمجمه‌اشان نحیف است. بدنشان تکیده و لاغر است. بیشترشان میزبان لکه‌های سفید پوستی هستند. احترام می‌گوید علتش فقدان استفاده از کِرم است. با خودم می‌گویم بچه‌ای که گوشت نمی‌خورد کِرم چه داند چیست.

معلم‌ها لب می‌گشایند و از رازها می‌گوید. پشت نقاب شادی کودکان دردی نهفته است. از سیاهی شبی می‌گویند که ما نخواهیم دید. تعریفش هم مو بر تنم سیخ می‌کند. شاید این سیاهی که پوست لطیف کودک نشسته از آن باشد. شاید این نحیفی در چهره استخوانیشان درد شب‌ها باشد.

معلمی با رنج می‌گوید بیشتر بچه‌ها در پناهگاهی که خانه می‌نامیم، با پدر و مادری معتاد زندگی می‌کنند. عده‌ای محصول متارکه هستند و چند تن نه سایه پدر بر سر دارند و آغوش مادری در بر. می‌گویند تعداد کودکانی که با پدربزرگ یا مادربزرگشان زندگی می‌کنند چشمگیر است. اینجا محله چندان خوشنامی نیست. فقر سوغاتش بهتان است. معلمی می‌گوید برخی شاگردانش صبح را نه با نشاط، که با خماری می‌آغازند. کودک آلونک غم‌ها، شب‌ها طعم منقل والدینش را مزه‌مزه می‌کند. خانه آلوده است از دودی خانمان‌سوز. او در خواب Hangover می‌شود؛ ولی این بار در وجه تراژیکش.

معلم دیگری که لهجه‌اش خبر می‌دهد از زاهدانی‌ها نیست می‌گوید بچه‌ها از مهمترین خواسته‌های زندگی محرومند. او سال‌هاست در این مدرسه بوده و هست. خوب می‌شناسد این اتمسفر را. می‌گوید بیشتر بچه‌ها مصرف‌کننده لباس و کیف‌های دسته دوم‌اند. برای آنان‌که زاهدان را گشته‌اند دسته‌دوم معنایی دارد. می‌گوید لباس خواهر و برادر بزرگتر برای کودک کوچک‌تر رزرو می‌شود. خنده‌هایشان در نگاهم به اشک می‌ماند. شاید من نیز طعم نداری را روزهای چشیده باشم؛ اما آنچنان توانی در دستانم بود که رخسارم به تک سیلی سرخ‌فام شود. کودکان روبه‌رویم پشت چهره خسته‌اش سرخی را شرمنده می‌کرد.

در جمع معلم‌ها می‌گویم بیشتر بچه‌ها گویی بیماری پوستی دارند و از رشد مناسبی بهره‌ای نبرده‌اند. رنگشان رو به زردی می‌رود. معلمی چیزی می‌گوید که دیگر لک سفید برایم اهمیتی ندارد. می‌گوید دانش‌آموزی دارد که به دست مادر معتادش آسیب جسمی خورده است. مادر مرده، در میان بساط دود و دمش، کودک زنده خویش را تنبیه کرده است. معلم می‌گفت دست کودک از داغ محبت‌نداشته مادر جگرخراش شده است. «مهر مادری ذاتی نیست، اکتسابی است.» این جمله بیشتر برایم معنا می‌یابد.

معلم‌ها می‌گویند والدین چندان روی مسأله آموزش کودکان مصر نیستند و این معلم‌ها هستند که شرایط آموزشی را مهیا می‌کنند. بچه‌ها محروم از لوازم التحریر مناسب هستند. آقای خانی به نمایندگی بانک آینده دو بسته لوازم التحریر برای کودکان به ارمغان آورده است. لیلی رشیدی و مادر، در میان کودکان، در کلاس درس، در جادویی کارتن دوست‌داشتنی‌های کودکی را می‌گشایند تا تحفه سفر را تقدیمشان کند. کودک سر به زیر می‌شود. می‌توانم در چشمش ببینم که قند در دلش با چه حرارتی آب می‌شود. ذوق گشودنش را دارد. لیلی گلی به دستش می‌دهد تا با گل شادیش را قسمت کند. می‌فهمم این اولین باری است که غریبه‌ای گلی تقدیمش کرده است. زاهدان گلی بر کف ندارد. شهر خشک، لحاف هر شب و روزش خاک است.

معلمی در حیاط مدرسه گفته بود معلم‌ها از جیب خود برخی کمبودها را تأمین می‌کنند، آن هم معلمی که خود زیر بار گرانی‌ها کمرش خمیده شده است. گویی درد فقیر را آن می‌داند که فقر را هر از گاهی مزه‌مزه می‌کند. نه آنکه مازاد زندگیش مصرف یک مدرسه با سه‌صد کودک زیباست. همان معلم برایم از کودکی می‌گوید که سرکلاس مداد کوچک ارزانش را نصف می‌کند تا رفیقش بی‌مداد قرمز نماند. و اینجاست که می‌مانی چه بگویی.

بچه‌ها عاشق عکس گرفتن هستند و لیلی رشیدی در هر موقعیتی با آنان عکس می‌گیرد. با او راه می‌روند و هر چه می‌گوید گوش می‌دهند. فرشته مهربان آبان‌ماهی با بچه‌ها گوشه حیاط می‌رود. همه از کت و کول هم بالا می‌روند. قرار است عکسی دسته‌جمعی گرفته شود. همه می‌خندند و یکی فرومی‌افتد. کودک در گل و لای باغچه آلوده می‌شود. لیلی او را پالوده می‌کند. کفش از پایش می‌رباید و زیر آب سرد صبگاهی می‌شوید. کودک مادری را در مدرسه تجربه می‌کند.

یک جلسه خصوصی با حضور بزرگترها، کوچک‌ترها آن بیرون بازی می‌کنند. همانند آن سال بالایی‌ها که نه در صفی بودند و نه در شادی سال پایینی‌ها. آنان با بطری آبی به مصاف هم رفته بودند. گل کوچیک با طعم توپ استوانه‌ای. مراسم کوتاه است. همانند آن نمایش دخترانه درباره کتابخوان شدن الاغ. سریع می‌گذرد. سرکلاس‌ها می‌رویم. قرار نیست طولانی باشد. دیگر چیزی به ساعت پایان مدرسه نمانده، اگرچه بچه‌ها بودن می‌خواهند. سر هر کلاس که می‌رویم لیلی هدیه نقاشی می‌گیرد. برخی جادویی هستند. به اندیشه یک کودک نمی‌ماند. پشتش حرف‌هاست.

بچه‌ها شعر می‌خوانند. مدیر تحریکشان می‌کند. نعره می‌زنند. می‌خندند. برخی خجالت می‌کشند. انگار نه انگار همان‌ها بودند که در حیاط زندگی زمین و زمان را به هم می‌دوختند. خجالت می‌کشند. لیلی  و احترام بوسه بر پیشانیشان می‌زنند. کمی آرام می‌شوند. کودکی گریه می‌کند. دلش نمی‌خواهد لیلی برود. می‌گوید می‌روم و بازمی‌گردم. بمان. ولی ما را ماندنی نیست.

چشمانشان درشت، دستانشان افراشته. مهدی می‌خواهد برای بچه‌ها کارگاه عکاسی بگذارد. می‌گوید «کیا می‌خوان عکاس بشن؟» دست‌ها همزمان به اهتزاز درآمده. گویی همه عکاس‌باشیان دیار تفتان‌اند. می‌پرسد «کیا می‌خوان دکتر بشن؟» فقط یکی. عجب. رسم مردمان شرق چیز دیگری است. به یکی می‌گویم می‌خواهی چکاره‌ شوی و می‌گوید «امیرسردار». می‌فهمیم آرزوی بچه‌ها پلیس شدن است. همه می‌خواهند پلیس شوند. در این ظلمات پر آفتاب، کودک زجر دیده راه نجات را تبدیل شدن به قانون می‌داند و حیف که قانون او را به خوبی نمی‌بیند. گویی در این فوران نور، زیر این ستیغ خورشید، قانون عینک آفتابی بر چشم زده است. به یاد می‌آورم روزگاری را که سپاه و ارتش مدارس شبانه‌روزی داشتند و کودکان را در دل خود تربیت می‌کردند. روزی این دل از کار افتاد و مدارس نظامی جان از کالبدشان پر گرفت و ای کاش روزی CPR کارش را می‌کرد. دست کودک زاهدانی را می‌گرفت. پلیسش می‌کرد تا مرد قانون، قانون نبوده را ساکن اهالی خود کند.

در کلاسی احترام برومند از بچه‌ها می‌خواهد دعایی کنند برای کودکان بیمار. با خودم می‌گویم در میان کودکانی که نمی‌دانیم چه دردهایی دارند و بی‌شک از چهره‌اشان می‌توان بیماری را دید چه دعایی می‌کنند. آنان خود خواهان دعایند. بچه‌ها چشمانشان را می‌بندند. لبانشان آرام و برخی عجولانه به حرکت در می‌آیند. کودکی به پلکش فشار می‌آورد. چنان که گویی با فشار او دعا گیراتر می‌شود. دستان کوچکشان خسته میان نیمکت چوبی و هوای تهی معلق است. احترام ذکر می‌گوید، دعا می‌کند و به کودکان می‌گوید «بگید آمین» و غریو آمین کلاس را اشغال می‌کند.

زنگ نهایی زده می‌شود. در میانه پاگرد، میان دو طبقه، میان بلوچ‌های آرام و سیستانی‌های آرام، می‌ایستیم. با همه بچه‌ها دست می‌دهیم. نوازش می‌کنیم. بالای سرمان دیوارکوبی است از جنس پارچه، ارزان‌قیمت؛ اما پرنقش و نگار. نقشینه‌ای از کربلاست به سرانگشت کوچک کودکان. زیر نقاشی‌ها برخی اسمشان، رسمشان، نشانشان به سنی‌ها می‌ماند. او که نادیده گرفته می‌شود هم به او ایمان دارد. برایش ارجی در دل کنار نهاده و نقش شهادتش را بر تاروپود متحد پارچه می‌نگارد. کودکی که لیلی را رها نمی‌کند، او را در آغوش می‌گیرد. انگشت جادوییش را همچون E.T. به سوی در فضای تهی بالای سرمان معلق می‌کند. می‌گوید آن را من کشیده‌ام. لیلی ذوق می‌کند، کودک ذوب می‌شود.

بچه‌های که آخر سر می‌رسند نقاشی به دست دارند. برای لیلی و احترام نقاشی کشیده‌اند. احترام یاد آن روزهای برنامه کودک می‌افتد. آن روزها که نگاره‌های کودکانه را با اسم و اعداد تک‌رقمی به نشان سن و سال می‌خوانده. می‌گوید روزی مردی جوان به او گفته است در کودکی نقاشی فرستاده و من هیچگاه نامش را نخوانده‌ام و کماکان در دل این نشدن را حفظ کرده است. این کودکان چه! اینان که همان پست کردن نقاشی برایشان آرزوست و حال انگار آرزو برآورده شده است.

به حیاط می‌رویم. تتمه بچه‌ها روی پله کنار لیلی می‌نشینند. نمی‌خواهند ترک مدرسه کنند. تحصیل برایشان امروز شیرین شده است. همه می‌ایستند. کودک مرکز ثقل می‌شود. او نقطه طلایی عکس است. همه به دور هم. زیر کاشی‌های سردر مدرسه. بر کتیبه‌اش نگاشته شده «دبستان شش کلاسه امید آینده». به امید کودکی که جوانیش آینده است. به امید روزی که آینده‌ای پر خیر داشته باشد تا رنگ فقر در میانه دستان محبت رخ ببازد.

=============

عکس از مهدی آشنا

=============

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران