سمنان| تجربه ۱۴ روز مفقودالاثری از زبان جانباز عملیات بیت‌المقدس؛ شفای خود را از حضرت عباس (ع) گرفتم+فیلم


سمنان| تجربه 14 روز مفقودالاثری از زبان جانباز عملیات بیت‌المقدس؛ شفای خود را از حضرت عباس (ع) گرفتم+فیلم

تنها جانباز ۷۰ درصد عملیات بیت‌المقدس در استان سمنان از تجربه ۱۴ روز مفقودالاثری خود در بیمارستان شیراز می‌گوید.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از سرخه، سالیان قبل در ایران وقایعی رخ‌داده است که مظهر عزت، شرافت، اقتدار و شوکت است. پیروزی‌های بزرگی که در جنگ تحمیلی در ایران به وقوع پیوست و تمام افتخار آفرینی‌های این مرزوبوم به دست جوانان و نوجوانانی شکل گرفت؛ حاصل رشادت‌ها و جانفشانی‌های رادمردانی است که برای دفاع از خاک این سرزمین یا جان خود را از دست دادند و یا اعضای بدن خود را در این مسیر اهدا کردند.

امروز یاد و خاطر تمامی شهدا در اذهان عموم مردم ایران جاودانه باقی‌مانده است و همدلی با جانبازان نیز از کوچک‌ترین وظایف ما است.

ازاین‌رو به سراغ تنها جانباز 70 درصدی عملیات بیت‌المقدس در استان سمنان رفتیم تا به گفت‌وگویی صمیمی با وی بنشینیم.

تا کنون 2 بخش از گفت‌وگوی صمیمانه خبرنگار تسنیم با این جانباز استوار دفاع مقدس منتشر شده است

بخش اول و دوم مصاحبه خبرنگار تسنیم با شهید زنده سرخه‌ای عملیات بیت‌المقدس را در ذیل بخوانید.

ماجراهای عجیب رزمنده سمنانی که در عملیات فتح خرمشهر "شهید زنده" شد

شهید زنده عملیات فتح خرمشهر از ماجراهای جالب جانبازی خود می‌گوید

محمد اسلامی راد در این گپ و گفت خودمانی از ماجرای های دوران پس از مجروحیتش برایمان گفت. چگونه شفا گرفتن این جانباز و اعزام آن به جبهه پس از بهبود یابی از دیگر محورهای این مصاحبه خودمانی و جالب است.

آنچه در ادامه ازنظر می‌گذرانید بخش سوم گفت‌وگوی جذاب خبرنگار تسنیم با جانباز سرافراز دفاع مقدس محمد اسلامی راد است. ما را همراهی کنید...

تسنیم: از بیمارستان صحرایی و مداوای خود بگویید.

اسلامی راد: در بیمارستان صحرایی بستری بودم و هوا روشن‌شده بود؛ خب اگر سربازی رفته باشید؛ می‌دانید که بستن بندهای پوتین خیلی سخت بود. از همین رو قبلاً یک دفعه زمانی که من به اهواز رفته بودم برای پوتین‌هایم زیپ خریدم تا موقع پوشیدن آن راحت باشم. وقتی‌که در بیمارستان صحرایی بودم اوضاع جسمی من بسیار وخیم بود؛ یک پرستار خانم بالای سرم حضور داشت و به من گفت صحبت نکن و من در همین شرایط در جواب به او گفتم مراقب پوتین‌های من باشید که با پوتین بقیه رزمنده‌ها عوض نشود؛ آخر پوتین‌های من زیپ دارد. (با خنده) دیگر چیزی یادم نمی‌آید تا اینکه در شیراز به هوش آمدم.

اما می‌دانم که ازآنجا من را به بیمارستان اهواز منتقل کردند و در آنجا هم نتوانستند ترکش‌ها را از بدنم خارج کنند به همین دلیل من را با هواپیما به بیمارستان شیراز منتقل کردند و عمل جراحی سنگینی روی من انجام شد که پس از 14 روز من چشمانم را باز کردم و به هوش آمدم.

هویت بنده را در ابتدا به‌عنوان مفقودالاثر در بیمارستان شیراز اعلام کردند؛ چون از بیمارستان اهواز تمام لباس‌ها و پلاک‌های من را درآورده بودند و از اتاق عمل مستقیم به شیراز منتقل شدم و در بیمارستان شیراز بالغ‌بر 14 روز بی‌هویت و بی‌هوش بستری بودم و خانواده من نیز در نگرانی به سر می‌بردند.

تسنیم: خانواده شما فکر می‌کردند که شما شهید شدید؟

اسلامی راد:بله در این عملیات که 21 نفر از رزمندگان اعزام شدند تنها دو نفر بازگشتند و هم‌رزمان من به خانواده‌ام گفته بودند که محمد در یک کانال آب افتاده و دیدیم که او را آب برده است.

در تمام این 14 روزبه دنبال من می‌گشتند و بیمارستان‌های مختلف زنگ می‌زدند و هرجایی که مجروحان جنگی منقل می‌شد؛ خانواده من در جستجوی پیکر من بودند.

یعنی در واقع من 14 روز تمام مفقود الاثر بودم از دید آنها؛ چون فکر می کردند من شهید شدم و جنازه‌ام هم که نبود.

تسنیم: خب چرا به خانواده خود خبر نمی‌دادید تا از نگرانی در بیایند؟

اسلامی راد: شرایط جسمی من برای پاسخگویی مساعد نبود و علاوه بر آن، ترس از پدرم مانع از افشای هویتم می‌شد.

البته پرسنل بیمارستان شیراز خیلی تلاش کردند تا هویت من را پیدا کنند؛ منتها حریف من نمی‌شدند. (با خنده) شاید بدانید؛ تعدادی از بانوان در زمان جنگ به‌صورت افتخاری تحت عنوان مددکار اجتماعی در بیمارستان‌ها فعالیت می‌کردند و در این مدت هم  یکی از این مددکاران اجتماعی از من نگهداری می‌کرد و مدام بالای سر من بود و لب‌های من را خیس می‌کرد؛ بعد از به هوش آمدن من تا دو روز مددکاران اجتماعی از هویت من جویا می‌شدند و من هم از پاسخ دادن طفره می‌رفتم.

تسنیم: چرا از پدرتان می‌تریدسد؟ بدون رضایت پدرتان به جبه رفتید؟

اسلامی راد:من بدون رضایت قلبی پدرم به جبهه آمدم و تقریباً با زور از پدرم رضایت گرفتم و به جبهه رفتم. راستش بیشتر از این می‌ترسیدم که دست یا پایم قطع شده باشد؛ چون نمی‌دانستم جواب پدرم را چه بدهم. البته وقتی هم که نگاه کردم و دیدم بدنم نقص عضو نشده و دست‌ها و پاهایم را قطع نکردند؛ تصمیم داشتم خودم بروم خانه و به کسی از مجروحیت خود اطلاع ندهم.

یعنی در واقع من 14 روز تمام مفقود الاثر بودم از دید آنها؛ چون فکر می کردند من شهید شدم و جنازه‌ام هم که نبود
شرایط جسمی من برای پاسخگویی مساعد نبود و علاوه بر آن، ترس از پدرم مانع از افشای هویتم می‌شد

دو روزی گذشت تا بلندگوی بیمارستان اعلام کرد: «مجروح محمد اسلامی راد اعزامی از شهرستان سرخه استان سمنان»...

پدرم به همراه امام‌جمعه سرخه و یکی از رزمندگان جبهه از سرخه به بیمارستان‌هایی که به آن مجروح جنگی منتقل می‌شد؛ زنگ می‌زدند و از کارکنان بیمارستان می‌خواستند تا اسم من را در بلندگو اعلام کنند تا اگر در بیمارستان باشم؛ از وضعیت من مطلع شوند.

وقتی اسم من را در بیمارستان شیراز صدا زدند؛ ناگهان  تغییری در حالت صورت من ایجاد شد ـ حالت من یک‌دفعه ـ به‌گونه‌ای شد که یک نفر را از پشت سر صدا می‌زنند. این مددکار اجتماعی هم که بالای سر من در حال قرآن خواندن بود؛ متوجه شد و به سمت ایستگاه پرستاری دوید و به تلفن پدرم جواب داد؛ از پدرم مشخصات من را پرسید و به او گفت که چند روزی است که شخصی با این مشخصات در بیمارستان شیراز بستری است و از افشای هویت خود پرهیز می‌کند.

ساعت حدود 10 صبح بود که این اتفاق افتاد. مددکاران اجتماعی آمدند و دوباره از من اسم و فامیلم را پرسیدند و من نیز بازهم پاسخی ندادم و گفتم «یادم نمی‌آید». راستش فکرش را هم نمی‌کردم که ممکن است پدرم از سمنان تا شیراز بیاید تا ببیند فرضاً جوان مد نظر من هستم یا نه!

ساعت حدود پنج عصر بود که از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم جلوی درب اتاق (بیمارستان) ایستاده و اشک می‌ریزد و از ساعت 3 بعدازظهر در حال تماشای من است. قبل از بیدار شدن من هم یک پزشک معاینات خود را انجام داده بود. وقتی چشمانم را باز کردم و پدرم را دیدم گفتم: "بابا ببین به خدا هیچ چیزیم نشده این دو تا دستام این هم دو تا پاهام!"

پدرم گفت: "هیس! دستت خوب است؛ ولی پاهایت مال خودت نیست. از کمر به پایین فلج شدی پسر جان!"

صبح روز بعد هم که دایی و مادرم با هواپیما آمدند و من را به بیمارستان فیروز گر تهران منتقل کردند. در آنجا یک تیمی از پزشکان برای معاینه من آمدند و شرایط من را که دیدند؛ فکر کردند که امیدی به مداوا و درمان نیست و گفتند که این مجروح باید به آسایشگاه یافت‌آباد منتقل شود؛ چراکه امیدی به معالجه وی نداریم. در واقع از من قطع امید کرده بودند و فکر می‌کردند که من تا چند ماه آینده از دنیا می‌روم.

بالاخره من را به سمنان منتقل کردند و حدود 6 ماه در سمنان بستری بودم و در این مدت به‌گونه‌ای شفا گرفتم.

تسنیم: برای ما از ترس از پدرتان و ماجرای اعزام به جبهه تعریف کنید؟ چگونه از پدر و مادرتان خداحافظی کردید؟

اسلامی راد: پدرم دوست نداشت من به جبهه بروم و در عمل انجام‌شده قرار گرفت و خیلی سخت است که پدر و مادر فرزندانشان را برای شهادت راهی جنگ کنند.

دو حالت دارد یک وقت خودت به دنبال شهادت هستی و یک زمان فرزندت برای شهادت می‌رود و قطعاً در مقابل خواسته فرزند ایستادگی می‌کنی.

اما عشق پدر و فرزندی آنجا مشخص می‌شود که اگر پدر و پسری به‌عنوان رزمنده در این موقعیت‌ها قرارمی‌گرفتند؛ هیچ پدری به پسر اجازه داوطلب شدن زودتر از خودش را نمی‌داد. پدر برای بار اول داوطلب می‌شد چراکه غیرت و حس پدری اجازه نمی‌دهد که پدر شهادت پسر را ببیند

ساعت حدود پنج عصر بود که از خواب بیدار شدم و دیدم پدرم جلوی درب اتاق (بیمارستان) ایستاده و اشک می‌ریزد

به طور مثال می‌دانید یا شنیده‌اید که در دفاع مقدس رزمنده‌های بخش اطلاعات و عملیات یک‌شب قبل می‌رفتند به معبر و محل را پاک‌سازی و مین‌روبی می‌کردند که شب در آن معبر عملیات اجرا شود. بعضی اوقات هم پس از عبور رزمندگان از معبر، عراقی‌ها دوباره می‌آمدند و در مقر تصاحب شده یا محل عبور رزمندگان ما مین‌گذاری می‌کردند و هنگام عملیات رزمنده‌های ایرانی که می‌آمدند؛ می‌دیدند که دوباره مین‌گذاری شده و دیگر وقتی هم برای مین‌روبی نیست؛ بنابراین چاره‌ای وجود ندارد که یک‌فاصله حدود 50 تا 100 متری را از بچه‌های داوطلب برای شهادت استفاده کنند تا روی مین‌ها بخوابند و بقیه از روی آنها رد شوند.

بچه‌های داوطلب وارد معبر می‌شدند و به‌اندازه یک‌قد آدم راه می‌رفتند و سپس شهادتین می‌گفتند و می‌خوابید روی مین و اگر مین منفجر می‌شد که نفر بعد راه او را ادامه می‌داد و اگر منفجر نمی‌شد رزمنده داوطلب مجدد بلند می‌شد و یک‌قد آدم حرکت می‌کرد و دوباره می‌خوابید روی زمین.

حالا شما حساب کنید همیشه تعداد زیادی برای این موضوع داوطلب بودند. این واقعیت دفاع مقدس است. در این‌گونه مواقع هیچ‌یک از داوطلبان در این لحظات جای خود را به نفری بعدی نمی‌داد که چون یک‌بار خوابیدم و مین زیر رزمنده منفجر نشد نفر بعدی بیاید. بنابراین رزمنده داوطلب کاملاً از جان خود دست می‌شست و تا پایان مسیر برای نجات جان سایر رزمنده‌ها و اجرای عملیات این کار را انجام می‌داد. این‌ها افسانه نیست و در دفاع مقدس ما واقعیت دارد.

در واقع داوطلبان در این عملیات برای انجام این‌گونه فعالیت‌های داوطلبانه گریه و زاری می‌کردند.

اما عشق پدر و فرزندی آنجا مشخص می‌شود که اگر پدر و پسری به‌عنوان رزمنده در این موقعیت‌ها قرارمی‌گرفتند؛ هیچ پدری به پسر اجازه داوطلب شدن زودتر از خودش را نمی‌داد. پدر برای بار اول داوطلب می‌شد چراکه غیرت و حس پدری اجازه نمی‌دهد که پدر شهادت پسر را ببیند.

پدر من هم متأثر از همین حس بود که می‌گفت اگه بروی جنگ یا تو را می‌کشند و یا تکه‌تکه می‌شوی والان وقت جنگ رفتن تو نیست و تو هنوز بچه‌ای.ـ گفته بودم که من در آن زمان تنها 15 یا 16 سال سن داشتم ـ  اما من دوست داشتم بروم و از هم سن و سال‌های خودم کم‌نیاورم؛ من برای رفتن پافشاری کردم و پدرم برای نرفتن من مقاومت.

تسنیم: چطور پدرتان برای رفتن به جبهه راضی شد؟

 اسلامی راد: یک روز بعدازظهر از سرکار آمدم پدرم بنا بود و من نیز کنار او کار می‌کردم؛ موقع برگشتم داشتم دست و صورتم را می‌شستم که به پدرم گفتم می‌خواهم برم جبهه و پدرم ـ به شوخی ـ گفت: «تو غلط می‌کنی». من هم در پاسخ به او به همان لحن شوخی گفتم: «بخواهی یا نخواهی من می‌روم جبهه».

اما در نهایت مادرم پدرم را راضی کرد و من به جبهه اعزام شدم و درنهایت مجروح شدم و برگشتم.

تسنیم: گفتید که دست و پای شما قطع نشد؛ مگر قرار بود قطع شود پای شما؟

اسلامی راد: در سال 60 یک سری از منافقین به کادر پزشکی ما رسوخ پیدا کردند و به‌شدت در شیراز و تبریز و غیره دست و پای مجروحین را قطع می‌کردند. البته یک‌شب قبل از مجروح شدن من تعدادی از این کادر پزشکی را گرفتند.

یعنی این کادر پزشکی اگر کوچک‌ترین آسیبی را در ناحیه دست‌وپا به مجروح واردشده بود؛ دست و پای رزمندگان را قطع می‌کردند و به همین دلیل از آن به بعد برای قطع هر دست‌وپا باید به اجبار از رزمنده رضایت‌نامه می‌گرفتند.

در این مدت 14 روزی که من بی‌هوش بودم؛ یک روزش را فکر کنم با داروهای مختلف من را به هوش آوردند؛ بعدازاینکه من به هوش آمدم یک نفر آمد و به هم گفت پای چپ شما باید قطع شود و من هم از ترس پدرم رضایت ندادم؛ چون کوچک‌ترین ترکشی به‌پای من اصابت نکرده بود و ترکش به نخاع من خورده بود.

همانطور که قبلاً گفته بودم؛ ما را در مرحله چهارم عملیات بیت‌المقدس با گردان آذری‌ها تلفیق کردند و این گردان یک فرمانده داشت به اسم "مشت هاتان" که یک اسم ترکی است و این فرد، فرمانده رزمنده‌های سمنانی هم بود.

دراین‌بین که من در بیمارستان در برابر اصرار پزشکان برای قطع پای چپم مقاومت می‌کردم؛ مشت هاتان وارد اتاق من شد در حالی که به یک دست او سرم وصل بود و دست دیگر او سیاه شده بود و تقریباً به‌اندازه 1.5 برابر دست معمولی دراز شده بود؛ دست مشت هاتان به‌شدت آسیب‌دیده بود و ورم‌کرده بود.

دراین‌بین که من در بیمارستان در برابر اصرار پزشکان برای قطع پای چپم مقاومت می‌کردم؛ مشت هاتان وارد اتاق من شد در حالی که به یک دست او سرم وصل بود و دست دیگر او سیاه شده بود و تقریباً به‌اندازه 1.5 برابر دست معمولی دراز شده بود

مَشت هاتان برای راضی کردن من گفت: دست من را می‌خواهند قطع کنند؛ ببین چیزی نیست.

تسنیم: شما قبول کردید؟

اسلامی راد: نخیر، مگر من از ترس پدرم جرأت داشتم قبول کنم؟ من به او گفتم تو اختیار دست خودت را داری و من اختیار پای خودم را دارم. تو دوست داری دستت را قطع کنند؛ ولی من دوست ندارم پایم را قطع کنند.

و البته بعدش دوباره بیهوش شدم.

در این مدت دوباره من بی‌هوش بودم. وقتی چشمانم را باز کردم آن مددکار اجتماعی که بالای سرم بود فریاد کشید که بهوش آمد و گروه پزشکی به‌سرعت بالای سرم حضور یافتند و وقتی دیدم دست فرمانده هاتان قطع‌شده به‌سرعت ملحفه‌ای که روی من بود را کشیدم و دیدم پای من قطع نشده است.

تسنیم: کِی فهمیدید که خرمشهر آزاد شد؟

اسلامی راد:وقتی‌که به هوش آمدم از کارکنان بیمارستان درباره نتیجه عملیات پرسیدم که خبر آزادسازی خرمشهر را به من دادند.

برای کارکنان بیمارستان سؤال شد که تو چطور خرمشهر و عملیات آزادسازی را به خاطر داری ولی اسم و مشخصات هویتی خودت یادت نیست؟

تسنیم: شما در عملیات آزادسازی خرمشهر جانباز شدید و تا مرز شهادت پیش رفتید و لحظه‌ای که شنیدید که خرمشهر که یکی از شهرهای مهم ایران در زمان جنگ بود و درواقع نماد مقاومت و ایستادگی نام‌گرفته است؛ آزاد شد چه احساسی داشتید؟

اسلامی راد: این حس مثل این بود که یک دانش‌آموز یک سال درس می‌خواند و یک هفته خودش را برای امتحان حاضر می‌کند و وقتی امتحان می‌دهد؛ منتظر نتیجه امتحان است تا ببیند که پس‌ازاین همه تلاش و زحمت آیا قبول‌شده یا مردود شده است؟

در بحث جنگ خرمشهر قبل از اینکه اشغال شود؛ مردم خرمشهر حدود 35 روز مقاومت کردند و سپاه محمد جهان‌آرا به خرمشهر اعزام شد؛ اما بدون سلاح مقاومت می‌کردند؛ چون بنی‌صدر مانع از حمل‌ونقل سلاح می‌شد و 15 روز خرمشهر در محاصره کامل بود و دشمن در این شهر خانه به خانه و کوچه به کوچه حضور داشت.

عراقی‌ها تا بن دندان مسلح بودند و کشورهای زیادی از آن‌ها حمایت می‌کردند 15 روز مردم به دشمنان باوجود تعداد زیادی تانک و نفربر و غیره اجازه ورود ندادند و البته من بعضی چیزها را درباره خرمشهر بعدها فهمیدم و آن زمان بچه بودم و خیلی چیز در مورد خرمشهر نمی‌دانستم.

تسنیم: برگردیم به داستان خودتان؛ چطور شد که سلامت جسمی شما که حس پاهایتان را ازدست‌داده بودید درمان شد؟

اسلامی راد:این خودش داستانی دارد. یادم می‌آید که من هشت ماه در بیمارستان بستری بودم و این مدت بسیار زجر کشیدم و از کمر به پایین فلج بودم و هیچ‌چیزی را حس نمی‌کردم. عضلاتم تحلیل رفته بود.

اوایل من یک آدم 64 کیلویی بودم که بالغ‌بر 20 کیلو در این مدت لاغر شدم و به 45 کیلو رسیدم تا در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان سال 61 من از خواب بیدار شدم و حس کردم که کمی حس به بدنم که بی حس بود برگشته. البته بسیار اندک بود.

در آن زمان دکترهای هندی در ایران بودند که برای معاینه من آمدند و دکترها در کمال تعجب دیدند که من بهبودیافته‌ام. خیلی مشتاق شدم که این خبر را به مادرم بدهم و نمی‌دانم چرا؟

در آن زمان خطوط تلفن زیادی هم وجود نداشت. به طور مثال تنها 20 خط داخلی در سرخه وجود داشت که من از بیمارستان با منزل یکی از همسایه‌ها تماس گرفتم و با مادرم صحبت کردم و به آن‌ها اطلاع دادم.

ساعت تقریباً 10 صبح بود؛ وقتی به مادرم گفتم وضعیتم رو به بهبود است مادرم از هوش رفت و بعد از دقایقی با مادرم صحبت کردم و به من گفت حضرت ابوالفضل (ع) تو را شفا داده است.

مادرم شب قبل از این اتفاق یک مردی بلندقامت با پیراهن سفید را خواب‌دیده بود و با گریه و زاری از وضعیت من برای ایشان گفت. آن مرد هم در خواب به مادرم گفت که برو پسرت خوب شده است. مادرم این خواب را در نزدیکی اذان صبح دیده بود.

تسنیم: دکترها از خوب شدن شما ناامید شده بودند؟

اسلامی راد:بله! این در حالی اتفاق افتاد که تمامی دکترهای فوق تخصصی در تهران از بهبود من ناامید شدند. پدر و مادرم برای معاینه من را پیش بهترین دکترهای کشور برده بودند.

بعد از حدود دو هفته از بهبودی من، پای چپم حرکت کرد و در کمتر از مدت یک ماه من با دو عصا از تخت پایین آمدم.

من در بیمارستان امداد استان سمنان بستری بودم و گفتم می‌خواهم مرخص شوم و بیمارستان با این درخواست من مخالفت کرد و درنهایت با رضایت خودم و پدر مادرم به خانه رفتم.

این اتفاق در اواخر پاییز سال 61 اتفاق افتاد و ابتدا من با عصا و واکر و ویلچر حرکت می‌کردم و بعد از مدتی برای حرکت از با تکیه‌بر دیوار حرکت می‌کردم و دوست نداشتم عصا دست بگیرم.

مادرم شب قبل از این اتفاق یک مردی بلندقامت با پیراهن سفید را خواب‌دیده بود و با گریه و زاری از وضعیت من برای ایشان گفت. آن مرد هم در خواب به مادرم گفت که برو پسرت خوب شده است. مادرم این خواب را در نزدیکی اذان صبح دیده بود

این در حالی اتفاق افتاد که تمامی دکترهای فوق تخصصی در تهران از بهبود من ناامید شدند. پدر و مادرم برای معاینه من را به‌پیش بهترین دکترهای کشور برده بودند

تسنیم: چقدر طول کشید تا به‌طور کامل بهبودی شما حاصل شد؟

اسلامی راد:بیش از 6 یا هفت ماه طول کشید تا به‌طور کامل بهبود یافتم و البته به وضعیت نه چندان مناسب فعلی رسیدم.

تسنیم: قصد نداشتید دوباره به جبهه بروید؟

اسلامی راد: قصد نه! کار از قصد و این حرف‌ها گذشت. رفتم به جبهه. آن موقع یادم می‌آید که مجدداً در بسیج ثبت‌نام می‌کردند برای اعزام به جبهه و من هم سال 62 بار دیگر برای اعزام ثبت‌نام کردم و حتی در شرایطی که من جانباز 70 درصد بودم و کلیه، طحال، کمر، ستون فقراتم و غیره آسیب‌دیده بود؛ باز هم دلم برای جبهه تنگ می‌شد. این را کسی که حتی یک بار هم جبهه رفته است‌؛ درک می‌کند.

اما من باوجود همه این‌ مشکلات که داشتم؛ مجدد برای اعزام ثبت‌نام کردم اما وارد قسمت پشتیبانی شدم. بعدازاین، سه بار دیگر هم مجوز اعزام گرفتم و نزدیک یک سال پس از جانبازی در جبهه حضور داشتم.

تسنیم: آقای اسلامی راد در این مدتی که در جبهه حضور داشتید دوست داشتید به‌جای کدام فرمانده دفاع مقدس باشید؟ چه شخصی الگوی شما بود؟

اسلامی راد:راستش را بخواهید دلم می‌خواست جای خودم باشم! من چهار بار رفتم جنگ و همیشه دلم می‌خواست جای خودم باشم.

بار اول اعزام، در اختیار نظام بودم؛ اما در اعزام‌های بعد اختیارم دست خودم بود؛ چراکه نیروی پشتیبانی بودم و ماشین تحویل می‌گرفتم و به مناطق مختلفی می‌رفتم و رزمنده‌هایی که جبهه می‌رفتند در مقری که به آنان آموزش‌هایی را می‌دادند و راننده‌ها و نیروهای پشتیبانی مدام در تردد بوده و همه‌جا می‌رفتند. بنابراین از شرایط خودم خیلی راضی بودم.

عرق آب‌وخاک و عرق امام حسین (ع) باعث می‌شد تشنه حضور در جبهه باشیم.

تسنیم: پدرتان پس از آن مشکلی با جبهه رفتن شما نداشت؟

اسلامی راد: نه به آن شکل؛ اما من آدم سرکش و شلوغی بودم و کسی حریف من نمی‌شد. یادم می‌آید که به پدرم گفتند اگر می‌خواهی دست و پای پسرت را ببندی برای او زن بگیرید و آنان هم پس از یک سال مقاومت من بالاخره مرا راضی به ازدواج کردند؛ اما من بعد از ازدواج هم به جبهه اعزام شدم.

حتی در اعزام‌های قبلی من هر 10 روز یک‌بار می‌رفتم اهواز و نامه می‌دادم و یا زنگ می‌زدم؛ اما 12 روز بعد از عقد، من به جبهه اعزام شدم و در طول سه ماهی که من آنجا (جبهه) حضور داشتم؛ حتی یک‌بار هم با همسرم تماس نگرفتم و نامه‌ای ندادم؛ چون نمی‌خواستم زیاد به خانواده وابسته باشم.

تسنیم: در چه سنی ازدواج کردید؟

اسلامی راد:در سن 19 سالگی ازدواج کردم و 16 ساله بودم که مجروح شدم و از 18 سالگی پدر و مادرم برای ازدواج من قدم برداشتند و بعد از یک سال مقاومت بالاخره ازدواج کردم.

انتهای پیام/ ع

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
گوشتیران
رایتل
مادیران
triboon