حیلت رها کن ریچاردا

حیلت رها کن ریچاردا

روزگار حمیدرضا نعیمی در تابستان به داستان ریچاردی گره خورده است که آخرین شاه کشته شده در میدان نبرد است، نبردی همانند آنچه نعیمی خود در وحدت آغاز کرده است.

باشگاه خبرنگاران پویا - احسان زیورعالم

روز نخست

همیشه پای وحدت در میان است. انگار برایش وحدت خوش‌یمن است. همان یک بار که روی وحدت را بوسید و گفت «رفیق یه روز دیگه» دردسرهایش شروع شد. یک جنگ، یک نبرد، یک شاخ به شاخ اساسی به درازنای یک دهه بی‌تعریفی. تجربه تلخ و شیرین «شرق دور، شرق نزدیک» کار را به جایی کشاند که از آن شرق جنوبی، کمی به سمت غرب شمالی کوچ کند. همین زمستان سال پیش بود که شوایک با همرزمانش روی صحنه وحدت رژه رفته بودند. با این حال وحدت همیشه به او روی خوش نشان می‌دهد. او میهمان پنج و شش روز نیست. او صاحبخانه شده است. شاید چون رگ‌خواب این سیاه‌سنگ خیابان شهریار را می‌شناسد. کافی است وضع و حال امروزمان را ببیند و قلمی‌بفرساید و جمعی را جمع کند. این جمعش گویی هم جمع‌تر است و هم بیشتر در پی وحدت. هفتاد نفر بازیگر در هیبت همسرایان و آنان که نمی‌توان برایشان این روزها اسمی اطلاق کرد.

در چهار سال گذشته تمامی تمرین‌هایش را تمرین کرده‌ام. تمرین‌ها برایم خوش‌یمن بوده‌اند. شاید این بار هم خوش‌یمن باشد، آن هم در گرمای 45 درجه‌ای تهران که مغزتان را آب می‌کند. از در آهنی وحدت می‌گذریم و دوان دوان خود را به سوی در شیشه‌ای پرتاب می‌کنیم. هوا آن قدر گرم است که دیگر وحدت و خنک‌سازهایش توان ندارند. یک Fan بزرگ و عظیم‌الجثه - شاید چون وحدت هم عظیم الهیکل است - در بخش شمالی نصب شده است تا به جریان هوا کمک کند.

در اول، بسته است. در دوم، بسته است. در سوم، بسته است. پسرکی می‌گوید در آخر، صمصمی. در از لنگه چپ گشوده می‌شود و علاالدین وارد غار جادو می‌شود. تاریکی و سکوت بر سالن مستولی است. استوار بر موضع خود ایستاده است. زمان، زمان آزمودن نورهای روی سالن است. پس خیال دیدن آدم‌های روی صندلی باطل است. خزان خزان خود را به یک صندلی می‌رسانم. می‌توان از سایه‌ها آدم‌ها را تشخیص داد. آنکه از همه بلند قدتر است خودش است. صدا هم یاری می‌کند در تشخیص. یک جا، فقط یک آن، صدای حمیدرضا طنین‌انداز می‌شود: «بچه‌ها نگاه کنید.

ورود ما همراه است به میزانسن‌ دادن‌های نعیمی. تنها چند روز دیگر به اجرا مانده است و این نخستین قدم‌های بازیگران جوان بر صحنه تیره و تار وحدت است. همان وحدتی که از رنو محبوب تا داف‌های اینستاگرامی تسخیرش کرده‌اند. برای این بچه‌ها دیگر قله فتح نشده‌ای باقی نگذاشته‌اند. حمیدرضا روی سن وحدت در حصار ستون‌ها گوتیک‌وار، در میان خیل کثیری از جویای نام‌ها، دستور می‌دهد. بازگشت رضا مهدی‌زاده به دکورهای عظیم، همان‌هایی که دوست دارد. «شرق دور، شرق نزدیک» که در هیچ دکور به سر می‌برد و «شوایک» هم یک قاب سفید سیال بود، تنها پرواز نمی‌کرد.

این دکور گوتیگ‌وار متعلق به نمایش «ریچارد» است، همان شاه قوزداری که لقب آخرین پادشاه بریتانیا کشته در میادین نبرد را به دوش می‌کشد. مردی پر حاشیه تا به امروز، گویی سوم بودنش برایش شهرت به همراه آورده است. شش سال پیش بود که جنازه او، شمشیر به دست، پس از حدود پانصد سال، در زمین یک پارکینگ عمومی در شهر لستر یافته شد. شاید آن روزها نوک شمشیر پادشاه قاتل لاستیک ماشین‌ها شده بود.  26 مارس 2015 در کلیسای جامع لستر دوباره دفنش کردند تا به این مرد بدخلق خاتمه‌ای داده باشند.

شکسپیر ریچاردش را زشت و بدقیافه و حیله‌گر توصیف کرده بود. هنوز هم عده‌ای از دستش دلخور هستند. شاید دست‌بوسان شاه فقید باشند. به ما چه ربطی دارد. ریچارد نعیمی خوش‌بر و رو است. قوزی روی کمرش ندارد. اگرچه قوز خواهد کرد. چشمانش شرارت ندارد؛ ولی گویی قرار است حیلتی بسازد. یاد روزگار اغما می‌افتم که یونس با آن چشمان روشنش، شیطان را هم درس می‌داد. حامد کمیلی در نقش شاه ریچارد سوم، گوشه‌ای در وحدت آرام گرفته است و به دوردست صحنه خیره شده است.

حرکت از چپ به راست و یک خروج. این میزانسن‌هایی است که نعیمی به بچه‌ها می‌دهد. بچه‌ها هنوز هراس صحنه دارند. تمرین تازه از طبقه هفتم بر دامن سن وحدت افتاده است. هنوز بازیگرچه‌ها منگ سیاهی صحنه هستند. خروج بازیگرچه‌ها و ناگهان نعیمی فریاد می‌زند «بچه‌های آشوب، آقایون، خانم‌ها، نه.» کیوسک‌های تلفن ظهور می‌کنند، قرمز انگلیسی. تصوری از لندن امروز. ریچارد در روزگار ماشین. اسب‌ها کجایند؟ نور صحنه می‌رود.

کمی پچ‌پچه از دخترها و خبری از «ساکت شو» نیست. نعیمی فقط به این بسنده می‌کند که بگوید «حاضرید، باید هر چهارتا خاموش شوند، یک، دو، سه، روشن کن، بیا، حرکت، آدم جلوش نباش، انسان.»

جلسه آزمودن نور صحنه است. رضا حیدری مرد پرکار روی صحنه است. نورها همه جا مشغول‌اند. بازیگر‌چه‌ها همه نورانی، با نورهای LED در دست. نورها تست می‌شود. رضا حیدری روی صحنه می‌رود و با نعیمی همفکری می‌کند. درباره چند لول نور حرف می‌زنند، چند لول که می‌تواند مخاطبی را از نمایش زده کند یا مجذوب و متحیرش سازد. قرمزها و سفیدها. همه جا نور می‌پاشد. از زمین و زمان.

صحنه خالی می‌شود و بعد پر می‌شود. هفتاد بازیگر جوان. وارد فاز گفتگو می‌شویم. حیف می‌آید خط به خط منتشرش نکنم. می‌گذارمش برای روزی دیگر. می‌گوید فردا هم بیایم.

روز دوم

این بار صعود می‌کنیم به طبقه هفتم وحدت. همه در حال تمرین‌اند. عده‌ای کششی و برخی تمرین نشسته. اما قصد تمرین صحنه تقابل قاتل اول و دوم، دو برادر با شاه قسی القلب است. فرمان حضور روی صحنه و نعیمی آخرین تذکرات را به‌کیملی می‌دهد.  بحث شنل نیز مطرح است؛ ولی گویا شنل در سالن وحدت درگیر اسارت است. اینجاست که اجرای بانوان در وحدت شنل را اسیرتر می‌کند. آن پایین سیمین غانم برای بانوان می‌خواند و این بالا ریچارد برادری را بی‌برادر می‌کند.

تمرین با ضربات دشنه در شکم آغاز می‌شود. باید به فیزیک مناسب برسند. ضربه در شکم و یک حرکت سریع سر و گردن. دشنه رویت می‌شود، آویخته بر گُرده شلوار. بندینک، حمال تیز فولادی است که برادر می‌کشد. یک درخواست برادرکشی و یک بیچارگی. برادر برای کشتن برادر توان خیانت می‌طلبد. ضربه به دستور شاه زده می‌شود و برادر، پیکر برادر رها می‌کند، به فرمان شاه. همین کافی است بدانیم با چه جرثومه‌‌ای روبه‌روییم. بازی سیاست و خیانت. شاید حال و هوای امروزیش تعبیر و تفسیر شود.

تمرین در میانه قطع می‌شود. یک سکوت. دستور آزادباش داده شده است. دری گشوده می‌شود و پسری با کیکی بزرگ عیان می‌شود. کمیلی کنار در نشسته است و خیره می‌شود. تعجب می‌کند. «مگه اینا خبر داشتن؟» روز تولدش هست. یکه می‌خورد. بلندش می‌کنند و دستی می‌زنند. سعی می‌کند خودش را در برابر هیجان مصون نگاه دارد. جوان‌ترها کیفشان کوک است. یک، دو، سه. شمع‌ها با هم خاموش می‌شوند. در یک وحدت، در طبقه هفتم وحدت.

نعیمی صدایم می‌کند تا بقیه حرف‌های دیروز را ادامه دهیم. باز حیف می‌آید تقطیعشان کنم. با خودم می‌گویم «بذار تا می‌تونه حرف بزنه، همه رو منتشر می‌کنم.» درباره بلیت و قیمت و دستمزد حرف می‌زنیم. از قیمت بلیتش دفاع می‌کند. از عدم همراهی دولت می‌گوید و من از او دفاع می‌کنم. به موضع مشترک می‌رسیم. تکه کیک خامه‌ای با چند تکه گردو تناول می‌کنیم. خداحافظ.

روز سوم

سه‌شنبه، روز آغاز است. تیوال می‌گوید نمایش Sold Out شده است. ساعت شش در هرم تابستان یک عاشق تئاتر قدم‌رنجه می‌کند. شب‌های 40درجه‌ای تهران هم ترسناک شده است. شب‌نشینی‌های تابستانی در سالن‌های تئاتر. به امید گرم بودن دل مخاطبان.

ریچارد قرار است آغاز شود. متنی بازنویسی شده از اصل. امروزی شده. تیر و مرداد 97. یک ماجراجویی در میان 70 جوان. یک ریسک بزرگ در تابستان داغ تهران.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
فلای تو دی
تبلیغات
همراه اول
رازی
شهر خبر
فونیکس
میهن
طبیعت
پاکسان
triboon
گوشتیران
رایتل
مادیران