ناگفتههایی از زندگی سیاسی- مبارزاتی شهید «مهدی عراقی»
یک بار به شهید عراقی گفتم: «حاج مهدی! چرا زندان قصر را رها کرده و رفتهای؟» گفت: «حاج اسدالله! اصل کار در قم است. من باید کنار دست امام باشم که امثال مهندس بازرگان و دکتر یزدی که دائماً میآیند و حرفهایی را به امام میزنند.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، حاج اسدالله صفا از دوستان قدیمی شهید حاج مهدی عراقی است که از طریق او با جمعیت فدائیان اسلام و شهید سیدمجتبی نواب صفوی ارتباط یافت. حاصل این صمیمیتِ دهها ساله، انبوهی از خاطرات مشترک از دوران نهضت ملی و انقلاب اسلامی است که شمهای از آن، در گفتوشنود پیش روی آمده است. امید میبریم که انتشار این ماجراهای خواندنی، برای پژوهشگران تاریخ معاصر مفید آید.
جنابعالی از چه دورهای و چگونه با شهیدحاج مهدی عراقی آشنا شدید؟
بسم الله الرحمن الرحیم. خانه پدر مرحوم حاج مهدی عراقی، زیر گذر قلی در پاچنار بود. پدر من هم حدود 80 سال در پاچنار دکان داشت. خانه ما انتهای کوچه سید وزیر بود. به این ترتیب از دوران مدرسه با هم آشنا بودیم.
شما از طریق شهید عراقی با فدائیان اسلام آشنا شدید؟
بله، حاج مهدی خیلی قبل از من با آنها آشنا بود. یک شب به من گفت: با هم به هیئتی برویم... و در آنجا بود که برای اولین بار با شهید نواب صفوی، شهیدخلیل طهماسبی، شهید عبدالحسین واحدی و بزرگان فدائیان اسلام آشنا شدم و از آن به بعد، پایم به جلساتشان و بعد هم به خانه مرحوم آیتالله کاشانی باز شد تا وقتی که ایشان را به لبنان تبعید کردند. بعد هم که بازگشت ایشان بود و آن استقبال باشکوه. در سال 1351 هم که همراه مرحوم عراقی در زندان قصر، در خدمت شهید نواب صفوی بودیم.
در ماجرای تحصن؟
بله، مرحوم نواب با آن جثه لاغر، چند روزی اعتصاب غذا کرد و تقریباً به حالت بیهوشی افتاد و از بهداری زندان آمدند و به او سرم زدند. بعد آقای شمس ابهری از طرف آیتالله کاشانی آمد و پیغام آورد که «شما اعتصاب غذایت را بشکن و من قول میدهم رفقای شما را از زندان بیرون بیاورم». مرحوم نواب کمی شیر خورد و حالش بهتر شد. بعد تکتک بچهها را آوردند و ایشان دید حال همهشان خوب است و مطمئن شد در شبی که ریختند و بچهها را حسابی کتک زدند، کسی از بین نرفته است.
آیا زندانیها را آزاد کردند؟
یک عده را جلوی روی شمس ابهری از زندان بیرون کردند، ولی حاج مهدی، من، آسید مهدی یوسفیان، علی احرار و مرحوم میردامادی (پیشنماز مسجد ابوذر) را به جرم اینکه از بیرون تحریک شدهایم که تحصن کنیم، نگه داشتند.
بالاخره چقدر در زندان ماندید؟
بعد از این جریان، ما را در دادگستری محاکمه و در زندان قصر زندانی کردند که مدت زیادی در آنجا با حاج مهدی بودیم. هنوز کارت کوچکی را که آن روزها حاج مهدی برایم نوشته بود دارم که روی آن نوشته بود، «هو العزیز. تنها نصیحت بنده به برادر عزیزم آقای صفا این است که تا خدا به تو عمر میدهد، امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نکنی!»
اشاره کردید از طریق شهید عراقی با فدائیان اسلام آشنا شدید. ایشان در این تشکل چه مسئولیتی داشت؟
حاج مهدی دست راست شهید نواب بود و در جلساتی که پنج شش نفری جمع میشدند تا برنامهریزی کنند، قطعاً حاج مهدی یک پای جلسه بود. ما 15-10 نفری در اطراف شهید نواب بودیم که دائماً هم با مأموران رژیم درگیر میشدیم. حاج مهدی، محرم اسرار جلسات خصوصی فدائیان اسلام بود و افرادی را که قرار بود عملیات کنند، آموزش میداد. بعد از شهادت مرحوم نواب، هم من و آسید هاشم حسینی را خواست و گفت: بیایید کارهای شهید نواب را خودمان انجام بدهیم. آسید هاشم گفت: من دیگر تمایل ندارم در اینجور کارها باشم. یک شب هم که به خانه حاج مهدی رفتم، دیدم محمد بخارایی و شهید هرندی و شهید امانی آنجا هستند و حاج مهدی دارد با آنها کار میکند. شهید بخارایی در واقع دستپرورده حاج مهدی بود.
هنگام تبعید آیتالله کاشانی به قلعه فلکالافلاک، فدائیان اسلام در بیت آیتاللهالعظمی بروجردی تحصن کردند. شما و شهید عراقی هم در آن تحصن شرکت داشتید. ماجرا از چه قرار بود؟
سر قضیه تبعید آقای کاشانی من و حاج مهدی و چند تن از رفقا، یک اتوبوس پر رفتیم قم و در منزل آیتالله بروجردی تحصن کردیم تا ایشان در این باره اقدامی کنند. مأمورین امنیتی که از طریق چند آخوند درباری در بین ما نفوذ کرده بودند، ما را گرفتند و تا میخوردیم زدند و آب را به روی ما بستند و اجازه ندادند بچهها بروند و نان و غذا برای ما تهیه کنند. خلاصه بساطی درست شد و پاسبانها ریختند. بالاخره آقای بروجردی گفتند: یکی دو نفرتان بیایید ببینم حرف حساب شما چیست؟ حاج مهدی و یکی دو نفر از رفقا رفتند پیش آقای بروجردی و گفتند: آقای کاشانی را تبعید کردهاند و صدا هم از کسی درنمیآید. آقای بروجردی خوب که به حرفهای آنها گوش دادند، گفتند: «فرزندان عزیزم! مرا برای روز مبادایتان نگه دارید، آقای کاشانی هم بهزودی مرخص میشوند، حالا هم بلند شوید بروید و دست از تحصن بردارید». ما همگی گریهکنان از خانه ایشان بیرون آمدیم و حالیمان نشد این مرد بزرگ عجب حرف مهمی زده است. بعدها که مأموران رژیم آیتالله کاشانی را زندانی کردند و سپهبد آزموده برای ایشان دادگاه نظامی تشکیل داد و ایشان را به جرم دادن اسلحه به فدائیان اسلام برای ترور رزمآرا محکوم کرد، تازه متوجه شدیم منظور آیتالله بروجردی چه بوده است. رژیم عزمش را جزم کرده بود به هر نحو ممکن آیتالله کاشانی را از سر راه بردارد. در این برهه خطرناک بود که آیتالله بروجردی وارد میدان شدند و به خبرنگاران کیهان و اطلاعات گفتند: «بنویسید آیتاللهکاشانی مجتهد هستند و هر امری که بکنند، برای پیروانشان قابل اجراست.» با این حرف، دادستان ارتش و دربار عقبنشینی کردند و سر جایشان نشستند و ما تازه متوجه شدیم این مرد بزرگ در آن روزی که به ما گفت: مرا برای روز مبادا نگه دارید، منظورش چه بود.
فدائیان اسلام علاوه بر رویکردهای سلبی، رویکردهای ایجابی و فرهنگی هم داشتند. شما و شهید عراقی در این مورد، چه فعالیتهایی داشتید؟
شهید نواب در دوران خفقان سنگین رژیم شاه جزوهای به نام حکومت اسلامی را با دستخط خودش نوشت و در پایان خطاب به شاه افزود: «خاندان پهلوی بدانند که در یک شب تاریک یا یک روز روشن همهتان را به درک واصل خواهیم کرد!» بعد دادیم این کتاب را در نسخههای متعدد چاپ کردند تا آن را پخش کنیم. من و آقا مهدی دوچرخه داشتیم و تصمیم گرفتیم این کتابها را به هر شکل ممکنی به آدرس امرای ارتش و وکلای مجلس برسانیم. نشانی خانههای ایشان را پیدا کردیم و کتابها را به خانهها این افراد رساندیم. یک شبه همه کتابها را پخش کردیم و خبر مثل بمب در شهر پیچید.
نظر شهید عراقی در مورد آیتالله کاشانی چه بود؟ آیا با ایشان رابطهای داشت؟
ما آن روزها در سطحی نبودیم که بخواهیم با آیتالله کاشانی رابطه مستقیم داشته باشیم. در واقع مطیع مرحوم نواب بودیم و هر چه را که او میگفت: اطاعت میکردیم. افراد نزدیک به آقای کاشانی سید حسین امامی، علی احرار، رضا قدوسی، آمیرزا ابوالقاسم گازری، سید هاشم حسینی و امثال او بودند. من و حاج مهدی و دیگران، در واقع به اینها چسبیده بودیم. اگر آقای کاشانی میخواستند برنامهای بریزند، نظر آنها را میپرسیدند.
شما در جریان مصاحبهای که شهید نواب انجام داد و طی آن به آیتالله کاشانی اعتراض کرد، بودید؟
بله، قبل از اینکه مرحوم نواب را دستگیر کنند، از مجله تهران مصور تماس گرفتند که میخواهیم با آقای نواب مصاحبه کنیم. قرار بود خبرنگاری به دولاب بیاید و با آقای نواب مصاحبه کند. ما چشم آن خبرنگار را بستیم و با ماشین جیپ آقای قدوسی همراه با حاج مهدی و چند نفر از رفقا چند بار او را در بیابانها گرداندیم تا مسیر را تشخیص ندهد و بعد او را به منزل شاطر رجب در دولاب بردیم. در آنجا مرحوم نواب به خبرنگار گفت: من آقای کاشانی و دکتر مصدق را به محاکمه اخلاقی فرا میخوانم! بعد هم حرف بسیار تندی زد و گفت: «اگر کسی به فاحشههای پاریس خدمتی کند، از او تشکر میکنند، ولی فدائیان اسلام برای به ثمر رسیدن نهضت ملی خدمات بزرگی کردند و هیچ کسی از آنها قدردانی نکرد! شرط ما این بود که با پیروزی نهضت، احکام اسلامی اجرا شوند. در همین خیابان شهباز (شهدای فعلی) 17 مغازه عرقفروشی هست. این توهین به اسلام و قرآن نیست؟ هر وقت به این آقایان گفتیم: ادارات پر شدهاند از بهاییها، گفتند: حالا وقت این حرفها نیست. باید به ملی کردن نفت برسیم. شما قول دادید اگر فدائیان اسلام رزمآرا را بزنند، این کار را درست کنید. رزمآرا را زدیم. 92 نفر در مجلس به دکتر مصدق رأی دادهاند. هر وقت برای این کارها به او مراجعه کردیم گفت: اینجور امور دست من نیست و دست آقای کاشانی است!» این اعتراضات باعث شد که مرحوم نواب دیگر به منزل آقای کاشانی هم نرود.
دلیل اختلاف شهید نواب صفوی با آیتالله کاشانی چه بود؟
یکی مسئله حضور شمس قناتآبادی بود که آدم مشکوکی بود و دیگری موضوع اعتراض مرحوم نواب به آیتالله کاشانی بود که حالا که حکومت دست شماست، احکام اسلام را اجرا کنید.
استدلال آیتالله کاشانی چه بود؟
ایشان میگفت: نفت شاهرگ حیاتی مملکت ما است و تا وقتی نتوانستهایم اداره آن را بهطور کامل در دست بگیریم و کشور را از چنگ انگلیس بیرون بیاوریم، مطرح کردن هر موضوع دیگری موجب پراکنده شدن نیروها میشود، در حالی که ما برای مبارزه با انگلیس، به تمام قوای خود نیاز داریم. آن روزها هر جا که میرفتید این اسم را میدیدید: «شرکت نفت انگلیس و ایران». در مملکت خودمان و نفت خودمان بود، آن وقت انگلیسیها اسم خودشان را اول زده بودند. آیتالله کاشانی میگفت: «فعلاً جز بیرون کردن انگلیسیها، به هیچ چیز دیگری نباید فکر کنیم. اولین مسئله و مهمترین موضوع ما ملی کردن نفت و در اختیار گرفتن کامل صنعت و تجارت نفت است.»
علت اختلاف شهید عراقی با رهبری فدائیان اسلام چه بود؟
علت قضیه، مرحوم سید عبدالحسین واحدی یار نزدیک مرحوم نواب بود. واحدی خیلی از خود نواب تند و تیزتر بود. مرحوم نواب در سخنرانیهایش آرام و پخته حرف میزد، اما واحدی گاهی تا سه ساعت سخنرانی میکرد، آن هم تند و تیز و آتشین شهید عراقی به این نحو حرف زدن اعتراض داشت. البته فقط او هم نبود. خیلیها با این روش مخالف بودند. از جمله ابوالقاسم رفیعی که مسئول انتظامات فدائیان اسلام بود. علیاصغر حکیمی، احمد شهاب و... خلاصه 15-10 نفری بودند که از روش مرحوم واحدی دل خوشی نداشتند. مرحوم نواب معتقد بود: «همه ما در معرض اشتباه هستیم و فقط معصومین (ع) بودند که اشتباه نمیکردند، ما باید سعی کنیم اشتباهات همدیگر را اصلاح کنیم، نه اینکه آنها را جار بزنیم.»، اما این افراد روزنامه کیهان و اطلاعات رفتند و گفتند:، چون فلانی خلاف میکند ما هم فدائیان اسلام را ترک میکنیم! و همگی هم پایین این اعلامیه را امضا کردند. بعد هم مرحوم نواب اعلامیه داد که: صحبت اخراج و این حرفها نیست و اینها به میل خودشان رفتهاند. اصل اختلاف سر شیوه مرحوم واحدی بود. البته حاج مهدی هم دستپرورده خود نواب بود، اما با این شیوه مخالف بود.
قبل از اینکه به بحث اصلیمان، شهید عراقی برگردیم، اشارهای هم بکنید به ملاقاتهایی که پس از پیروزی انقلاب با حافظ اسد و یاسر عرفات داشتید و خاطرات آنها از شهید نواب صفوی؟
شهید نواب صفوی را آن طرفیها خیلی خوب میشناختند. اوایل انقلاب از طرف حضرت امام، همراه مرحوم آیتالله خلخالی به سوریه و دیدن حافظ اسد رفتیم. در آنجا حافظ اسد از مرحوم خلخالی پرسید: من کی هستم؟ مرحوم خلخالی گفت: ایشان حاج اسدالله صفا از همرزمها و همزندانیهای شهید نواب صفوی است. حافظ اسد همین که اسم مرحوم نواب را شنید، از جا بلند شد و جلو آمد و مرا با صمیمیت در آغوش گرفت و صورتم را بوسید و خلاصه خیلی احترام کرد. آخر سر هم به همه ما یک قرآن بزرگ هدیه داد. ما در آن سفر برنامهای برای دیدار با یاسر عرفات نداشتیم، ولی او پیغام داد: حالا که تا اینجا آمدهاید، انصاف نیست ما شما را نبینیم. همان شب کسانی را فرستاد که ما را از بیراههها نزد او ببرند. در آنجا باز هم مرحوم خلخالی مرا به همان صورتی که به حافظ اسد معرفی کرده بود، به یاسر عرفات معرفی کرد. او به محض اینکه نام نواب صفوی را شنید، اشک در چشمهایش جمع شد و زد روی زانویش و چند بار نام نواب را تکرار کرد. سپس گفت: «من هر چه دارم از این مرد دارم». موضوع خیلی برای ما جالب شد. مرحوم خلخالی پرسید: «قضیه از چه قرار است؟» و یاسر عرفات خاطره شیرینی را نقل کرد و گفت: «من در الازهر درس میخواندم. یک روز به ما گفتند قرار است نواب صفوی در اینجا سخنرانی کند. پیش خودم فکر میکردم که نواب باید پیرمردی باشد که به زور و با کمک عصا راه میرود، ولی با کمال حیرت دیدم جوانی فرز و باریک اندام است که شال سبزی به سرش بسته است. پرید پشت میکروفون و آستینهایش را بالا زد و شعاری عربی سر داد و ناگهان گویی کل دانشگاه رفت روی هوا! جمعیت همصدا شعار را تکرار کردند. قرار بود نواب 20 دقیقه حرف بزند، اما یک ساعت و نیم حرف زد و نفس از سینه کسی در نیامد. همه ما طلبهها از این همه شور و شجاعت میخکوب شده بودیم. موقعی که سخنرانی مرحوم نواب تمام شد، من به هر دری زدم که حتی اگر شده است پنج دقیقه، با این مرد- که مرا شیفته خود کرده بود- حرف بزنم. وزیر اوقاف مرحوم نواب را به خانه خودش برد. دو روز تمام جلوی در مقابل او کشیک دادم که هر وقت مرحوم نواب بیرون آمد، جلو بروم و با ایشان حرف بزنم. بالاخره یک روز که قرار بود از موزه کتابهای اسلامی دیدار کند، همین که از در خانه بیرون آمد، من جلو دویدم و سلام کردم. او با مهربانی دست مرا گرفت و مرا داخل ماشین کشید. محافظین نگران بودند، چون از قبل پیشبینی چنین وضعی را نکرده بودند. از من پرسید: چه کار میکنم؟ گفتم: دارم در اینجا درس میخوانم. پرسید: اهل کجایی؟ جواب دادم: فلسطین. با کمی تغیر گفت: صهیونیستها دارند نوامیس تو را به خاک و خون میکشند و تو آمدهای درس بخوانی که چه بشود؟ بلند شو برو و به مردمت کمک کن که زودتر آزاد شوند و به سرزمین مادری خود برگردند. این حرف نواب باعث شد زندگیام یکسره تغییر کند. بعد از آنکه او رفت، مرا به جرم ارتباط با اخوانالمسلمین دستگیر و شش ماه زندانی کردند! دائماً میپرسیدند: تو چه رابطهای با نواب صفوی داری؟ و من هر چه قسم میخوردم بین ما رابطهای نیست، قبول نمیکردند. بالاخره یک روز مرا با زندانیهای اخوانالمسلمین روبهرو کردند و آنها شهادت دادند من جزو اخوانالمسلمین نیستم. آن وقت مرا آزاد کردند. من مستقیم به حجرهام رفتم، لباسهایم را برداشتم و برگشتم و امروز اگر این مسئولیت به عهده من است، از نفس حق و راهنمایی و ارشاد آن سید بزرگوار است.»
قضیه نارنجکسازی شما و شهید حاج مهدی عراقی از چه قرار بود؟
ما در میدان خراسان، خیابان خاوران کارگاه تراشکاری داشتیم. پدر آقا مهدی هم کوره آجرپزی داشت. آقا مهدی هم همان جا مشغول کار بود. ما دوستی به اسم حاجی عزیزالله داشتیم که کارش ریختهگری بود. او نارنجک درست میکرد و میآورد و میداد به من و من هم تراشکاری و آمادهاش میکردم تا در مواقع لزوم استفاده کنیم. آن روزها من اسلحهای دستی هم ساختم که فشنگ هم میخورد و میشد از نزدیک با آن تیراندازی کرد. هنوز هم نمونههای این کارها را دارم. یادگار عمر من هستند.
از حاج عزیزالله خاطره دیگری دارید؟
این حاجی ریختهگر خیلی با مرحوم هاشمی رفسنجانی و مرحوم خلخالی دوست بود. بعد از انقلاب، یک روز میرود جلوی در مجلس و به نگهبان آنجا میگوید: به آقای هاشمی بگویید عزیز ریختهگر آمده است و با شما کار دارد. به او میگویند: مرد حسابی! آقای هاشمی رئیس مجلس است، نمیشود همینطور و بدون وقت قبلی کسی سرش را بیندازد پایین و برود پیش ایشان. به هر حال آقا عزیز را راه ندادند. فردای آن روز وقتی آقای هاشمی موضوع را فهمید، گفت: زود بروید او را بیاورید، حاجی عزیزالله آدم بزرگی است.
بازگردیم به موضوع اصلی این گفت: وگو؛ آیا شما در جریان اعدام حسنعلی منصور بودید؟
نه، اما گاهی میدیدم حاج مهدی به شهید بخارایی، شهید هرندی و هاشم امانی تمرین تیراندازی میدهد. هاشم امانی 13 سال با حاج مهدی در زندان بود، اما بعد که از زندان بیرون آمد، دنبال کسب و کار پدری رفت و دیگر هیچ حرف و نامی از او نبود. خیلیها که در رژیم شاه راحت و آسوده زندگی کردند آمدند و نماینده و استاندار شدند، اما کسی حتی سراغی هم از امثال حاج هاشم نگرفت!
اعضای مؤتلفه اسلامی، قبلاً با شهید نواب و فدائیان اسلام ارتباطی داشتند؟
در اوایل دهه 30، حاج مهدی بخشی از افراد را جمع کرد و شدند مؤتلفه. قبل از آن با مرحوم نواب تماس نداشتند. گاهی فکر میکنم خوش به حال یارانی که زود رفتند. ما که ماندیم، هر روز بارمان سنگینتر شد. در این میان حق هیچکسی به اندازه حاج مهدی عراقی نادیده گرفته نشد. تا مرحوم نواب بود، حاج مهدی دست راستش بود. بعد هم که مؤتلفه را تقویت کرد و 13 سال هم که در زندان بود.
امام به شهید عراقی علاقه زیادی داشتند. در دورانی که ایشان در زندان بود، ارتباط بین ایشان و امام چگونه برقرار میشد؟
در دورهای که امام در عراق بودند، من واسط بین امام و حاج مهدی بودم. نوارهای امام را به ایران میآوردم و تکثیر میکردیم. خدمت امام که میرفتم، از وضعیت زندانیها و مبارزات به ایشان گزارش میدادم و کسب تکلیف میکردم و برمیگشتم. حاج مهدی آدمی عادی نبود. مدیریت بینظیری داشت. به همین دلیل هم امام فرمودند: آقا مهدی یک نفر نبود، 20 نفر بود! شجاعت، برنامهریزی، مدیریت، عرضه، آدمشناسی و تشخیص اینکه بداند هر کسی را به چه کاری بگمارد، دل و جرئت، جوانمردی و اخلاصِ حاج مهدی را در هیچ کسی ندیدم. با آن همه سابقه مبارزاتی و جایگاهی که در دل امام داشت، ذرهای تکبر و خودخواهی در این انسان بینظیر وجود نداشت. خاکی و متواضع بود و برای اینکه نهضت امام پیش برود، هر کاری که از دستش برمیآمد، میکرد. بهقدری باعرضه بود که وقتی در زندان دید غذای زندانیان خوب نیست، خودش مدیریت آشپزخانه را دست گرفت و از آن روز، زندانیها تمیزترین و باکیفیتترین غذا را میخوردند. یادم هست یک روز با پدر حاج مهدی رفتیم زندان قصر، ملاقات. دیدم وسط محوطه چمن نوشتهاند: شاه، خدا، میهن! یعنی اسم خدا را زیر اسم شاه نوشته بودند. موقعی که برمیگشتیم، پدر حاج مهدی گفت: «الحمدلله نشانههای سقوط این حکومت پیداست!» پرسیدم: «چطور؟» گفت: «کار اینها به جایی رسیده است که اسم خدا را زیر اسم شاه مینویسند، همین نشان میدهد که زمان سقوطشان فرا رسیده است.» در هر حال حاج مهدی جایگاه و شأن شایسته خود را به دست آورد. انسان باید پیش خدا عزیز باشد. این دو روزه عمر هر جوری که باشد میگذرد. باید از امثال حاج مهدی خیلی قدردانی میشد که نشد. اینها خیلی زحمت کشیدند تا این نهضت به ثمر برسد.
اشاره کردید شهید عراقی با فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی در مسائلی اختلاف نظر داشت. آیا در دوره نهضت امام هم با افراد و جریاناتی اختلاف دیدگاه داشت؟
حاج مهدی از نوفللوشاتو و بعد که امام به ایران آمدند، همیشه کنار دست امام بود. آن روزها در زندان قصر مشغول خدمت بودم. یک بار به او گفتم: «حاج مهدی! چرا زندان قصر را رها کرده و رفتهای؟» گفت: «حاج اسدالله! اصل کار در قم است. من باید کنار دست امام باشم که امثال مهندس بازرگان و دکتر یزدی که دائماً میآیند و حرفهایی را به امام میزنند، باشم که به امام بگویم کجا را راست میگویند، کجا را دروغ! باید دائماً به امام بگویم نظر واقعی مردم چیست، وگرنه اینها با حرفهایشان و راست و دروغهایشان، به انقلاب صدمه خواهند زد.» یک شب پای تلویزیون نشسته بودم که خدا بیامرز مهندس بازرگان گفت: «ما میرویم و به امام گزارش میدهیم و پشت سر ما کسانی میروند و همه آن حرفها را به باد میدهند!» این حرف را که شنیدم، یاد نگرانیهای حاج مهدی افتادم. حاج مهدی همیشه کارهایی را انجام میداد که کس دیگری از عهدهاش برنمیآمد. امام هم خیلی به حاج مهدی اعتماد داشتند و همیشه با دقت حرفهای او را میشنیدند. انصافاً حاج مهدی چه در دوره مرحوم نواب، چه در دوره نهضت امام و چه بعد از پیروزی انقلاب، خیلی به این کشور و مردم خدمت کرد.
از رویداد شهادت حاج مهدی عراقی به دست گروه فرقان چه خاطرهای دارید؟ چگونه خبر را دریافت کردید؟
حاج مهدی بعد از 13 سال که از زندان بیرون آمد، به نوفل لوشاتو رفت. بعد از پیروزی انقلاب، دکتر میناچی وزیر ارشاد و متولی اوقاف شد. امام به من دستور دادند پروندههای افراد اوقاف را مطالعه کنیم و کسانی را که مشکل دارند کنار بگذاریم، چون سال اولی بود که میخواستند افراد را برای حج بفرستند و آنها باید نماینده واقعی انقلاب میبودند. قرار شد کسانی را که با رژیم و دربار ارتباط داشتند، کنار بگذاریم. من بودم و حاج مهدی عراقی، شهید آیتالله فضلالله محلاتی، آیتالله انواری، حاج محسن لبانی و آسید مهدی امام جمارانی. کار که تمام شد به حاج مهدی گفتم شناسنامهاش را بیاورد، چون قرار بود خودمان هم همراه حجاج برویم. حاج مهدی گفت: من نمیآیم. خیلی با او صحبت کردم تا راضی شد بالاخره شناسنامه خود و خانمش را بیاورد، اما فردای آن روز، در منطقه پشت حسینیه ارشاد، او و پسرش حسام را به رگبار بستند و شهید کردند. حاج مهدی دشمن نداشت و ما حتی تصورش را هم نمیکردیم که کسی بخواهد او را ترور کند. جنازهاش را خودم شستم و غسل دادم. پسرش حسام را حاج ابوالفضل صرافان شست و هر دو را در حرم حضرت معصومه (س) دفن کردیم.
تنها باری که امام برای تشییع جنازه کسی آمدند برای شهید عراقی بود. شما شاهد این واقعه بودید؟
همینطور است. امام خیلی حاج مهدی را دوست داشتند و برای تشییع جنازه آمدند و بعد ما با ایشان به خانهشان برگشتیم؛
و سخن آخر؟
آقا مهدی برای خودش، واقعاً پهلوانی بود! یک وقتها میبینی 100 بار از تلویزیون خبر رحلت یا شهادت کسی را پخش میکنند تا مردم جمع شوند و بعد هم فیلمبرداری و سر و صدا، اما حاج مهدی و پسرش حسام شهید میشوند و هیچ حرف و نقلی نیست. بعضیها هم هستند که اصلاً اسمی از آنها نیست. به نظرم این کفران نعمت است. در هر حال خوشا به سعادت کسانی که شایستگی شهادت را پیدا کردند. ما که هنوز زندهایم و خون دل میخوریم.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/